آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۸

چکیده

متن

تاریخ علم، در آثار مهم‏ترین فیلسوفان علم نیمه‏ى اول قرن بیستم، نقش کمرنگى ایفا مى‏کند. این امر ممکن است چندین علت داشته باشد. یکى آن‏که فیلسوفان علم گاهى (دانسته یا ندانسته) از عاداتِ روش‏شناختى و ارزش‏هاى دانشمندان تقلید مى‏کنند. بسیارى از فیلسوفانِ علم، تحت تأثیر صلابت و بهداشتِ فکرى‏اى هستند که در علومِ دقیقه مشاهده مى‏کنند. برخوردارى از بینش تاریخى معمولاً فضیلتِ مهمّى در میان فیزیک‏دانان به حساب نمى‏آید؛ از این رو بعید است آن فیلسوفانى که سرمشق‏هاى روش‏شناختىِ خود را از دانشمندان برجسته اخذ مى‏کنند، به فلسفه به چشمِ یک موضوع تاریخمند نگاه کنند. در واقع ایده‏ى ارتباطِ نزدیک میان تاریخ و فلسفه ممکن است در نتیجه‏ى استفاده‏ى فیلسوفان ایده‏آلیست ـ مهم‏تر از همه هگل ـ بدنام شده باشد.
تبیین دیگر، از آنِ فایرابند است که علّت را تغییر شکل یافتنِ فلسفه‏ى علم در نتیجه‏ى پیشرفت‏هاى خیره‏کننده‏ى منطق صورى در اواخر قرن نوزدهم مى‏داند. رشد منطقِ صورىِ جدید، امکانِ تعقیبِ پروژه‏هایى را در فلسفه‏ى علم فراهم آورد که تا آن هنگام قابل تصوّر نبودند. رادیکال‏ترین این پروژه‏ها، تلاش پوزیتیویستى براى جاى‏گزینى فلسفه با تحلیلِ منطقىِ زبان علم بود. کوشش پوپر براى توضیحِ عملکرد علوم تجربى، تنها بر مبناى الگوهاى قیاسىِ استنتاج نیز به اندازه‏ى کوشش‏هاى پوزیتیویستى، به منطق جدید وابسته بود. به گفته فایرابند پروژه‏هاى فلسفى‏اى که زاییده‏ى پیشرفت‏هاى منطق صورى بودند چنان حاکمیتى یافتند که هر چیز دیگر در حاشیه قرار گرفت. لازم نبود فیلسوفان چیزى درباره‏ى تاریخ علم بدانند، بلکه مى‏بایست منطق‏دانانِ قابلى باشند: «مانند همیشه، پختگى در یک حوزه‏ى کوچک به معناى بى‏مایگى در جاهاى دیگر است» (Feyerabend, 1981, P.20).
پس از جنگ جهانى دوم، فیلسوفان به تدریج به بى‏توجهى خود نسبت به تاریخ علم پایان دادند. نقطه‏ى عطفِ این بازگشت انتشار کتابِ ساختار انقلاب‏هاى علمىِ توماس کوهن در سال 1962 بود. به نظر مى‏رسید کوهن مدعى است که معمولاً بیش‏تر عالمان بدون آن‏که زحمتِ تفکّر به خود بدهند، در حال کپى کردنِ هر چه دقیق‏تر از روى الگوى علمىِ حاکم (پارادایم) زمان خود هستند. «علمِ عادى»اى که کوهن تصویر مى‏کند، بیش‏تر به رنگ‏آمیزىِ طرح‏هاىِ از پیش موجود مى‏ماند؛ به علاوه، به نظر کوهن گذر از یک پارادایم به پارادایمِ بعدى یک گذر عقلانى نیست، بلکه یک «تغییر گشتالتى» ناشى از یک بحرانِ اعتماد به پارادایمِ قبلى است. از این بدتر آن‏که، کوهن، علم را از مرجعیّت انداخت. بسیارى از فیلسوفان، پیش از آن مجذوبِ توصیفِ پوپر از جامعه‏ى علمى به مثابه‏ى یک اجتماع باز از دانشمندانى بودند که به نقدِ عقلانى یکدیگر مى‏پردازند. در تصویرى که کوهن از جامعه‏ى علمى ارائه داد، متولّیانِ علمى جامعه، پیوسته کتاب‏هاى درسى را آن‏چنان بازنویسى مى‏کنند که به نظر مى‏رسد تاریخ همواره مستقیما به جزم‏هاىِ [علمىِ[ حاکمِ امروزى ختم مى‏شود، حتى اگر این جزم‏ها تغییر کنند. او تصدیق مى‏کرد که کتابش «اعضاى یک جامعه‏ى شکل گرفته‏ى علمى» را ـ همانند اعضاى نوعىِ جامعه‏اى که اُروِل(3) در کتاب خود (1984) تصویر مى‏کند ـ قربانى تاریخى توصیف مى‏کند که اعضاى هیأت حاکمه بازنویسى نموده‏اند (1970, P.167). بسیارى از فیلسوفان از آنچه که آن را (به اشتباه) نسبى‏گرایىِ سلطه‏جویانه‏ى کوهن تلقى مى‏کردند برآشفتند و به سرعت به دفاع از علم در برابر آن برخاستند. این دفاع به ویژه از آن جهت فوریت داشت که کتابِ کوهن به شدت مورد توجه فلاسفه و منتقدانِ شایقِ بى‏اعتبار نمودنِ علم قرار گرفته بود.
اما به رغم مدافعانِ علم، کوهن را نمى‏توان به عنوان فیلسوف علمى با عقاید عجیب و غیرعادى رد کرد یا نادیده گرفت. او فیزیک‏دانى بود که به تاریخ‏نگارىِ علم علاقه‏مند شده بود؛ با فهرستِ شایانِ توجهى از آثار در زمینه‏ى تاریخِ علوم تجربى. کتابِ ساختار انقلاب‏هاى علمىِ او مشحون از مثال‏هاى تاریخى‏اى است که فیلسوفان بى‏اطلاع از تاریخ علم قادر به چالش با آنها نبودند. آنان براى مقابله با بدعتِ کوهن ناگزیر به مطالعه‏ى تاریخ بودند.
این حقیقت که کتابِ ساختار انقلاب‏هاى علمى به مصافِ ادبیاتى مى‏رفت که حاصل کوشش‏هاى فلسفى براى تعیین ماهیت علم و تشخیص آن از غیر علم بود، تأثیر آن را چند برابر مى‏کرد. کتاب کوهن نیز خود به همین مسأله‏ى «تمیز علم از غیر علم» مى‏پرداخت؛ اما به نظر مى‏رسید که این کتاب پیش‏فرضِ سایرِ کسانى را که به این مسأله مى‏پرداختند به چالش مى‏گرفت؛ پیش‏فرضى که مطابق آن، علمِ پخته و شکل گرفته، ممتازترین دستاوردِ عقلانیت بشرى و چیزِ بسیار باارزشى قلمداد مى‏شد. به طور خاص مکتبِ پوپر، مسأله‏ى تمیز را مسأله‏ى یافتن تفاوتى اصولى میانِ علمِ عقلانى و باارزش و جزم‏هاى غیرعقلانىِ قائم به زور مى‏دانست. ایمره لاکاتوش، یکى از تواناترین شاگردان و تیزبین‏ترین منتقدانِ پوپر، کامل‏تر و همه‏جانبه‏تر از دیگران به ارتباط میانِ تاریخ علم و مسأله‏ى تمیز، به عنوان یک مسأله‏ى نظرى، پرداخته است.
مطابقِ ساده‏ترین مدلِ این ارتباط، تاریخ علم به مثابه‏ى منبعى است که براى تستِ توصیف‏هاى حدسى‏اى که از علم ارائه مى‏شود مى‏توان در آن به دنبال مثال‏هاى نقض گشت؛ براى مثال، اگر نظر پوپر در مورد ماهیت علم درست باشد، در این صورت تاریخ علم باید مشحون از حدس‏هاى جسورانه و «آزمون‏هاى سرنوشت‏ساز» باشد. پس مى‏توان نظریه‏ى پوپر را با اسناد تاریخى محک زد؛ اما ارتباط میان شاهد و نظریه همواره ارتباطى پیچیده و ظریف است. همان‏گونه که لاکاتوش خاطرنشان ساخته، این مسأله همان‏قدر در مورد ارتباط میان نظریه‏هاى فلسفى و شواهد تاریخى صدق مى‏کند که درباره‏ى ارتباط میان نظریه‏هاى فیزیکى و شواهدِ تجربى. فیلسوفان ـ و از جمله خودِ پوپر ـ با دیدنِ این‏که هر نظریه‏ى به قدر کافى غنى را مى‏توان با چاره‏جویى‏هاى ماهرانه‏ى منطقى از ابطال مصون نگاه داشت، دست از اصالتِ ابطالِ ساده به عنوان منطقِ حاکم بر علم برداشت. ادعاى اصلى هر نظریه را مى‏توان با انتخابِ «فرضیه‏هاى کمکىِ» مناسب در برابر ابطال شدن بیمه کرد؛ براى مثال، نظریه‏اى که جِرمِ گیتى را ده برابر مقدار قابل مشاهده تخمین مى‏زند، ممکن است کاملاً ابطال شده به نظر برسد؛ با این حال کافى است مدافعانِ این نظریه فرضیه‏ى وجودِ «ماده‏ى سیاه» را پیش بکشند. با کمک این فرضیه‏ى کمکى، تئورى مورد نظر ـ فعلاً ـ از ابطال شدن نجات پیدا مى‏کند. همین امر در مورد توصیف‏هاى فلسفى از علم و شواهد تاریخى مربوطه نیز صادق است. فیلسوفان نیز مى‏توانند با برگرفتن فرضیه‏هاى کمکى براى توجیه شواهد غیرمؤید، نظریه‏هاى خود را از ابطال شدن نجات دهند؛ به‏ویژه آنها مى‏توانند از این حقیقت که متون تاریخى، شواهد اصلىِ مورّخِ علم هستند، به نفع خود بهره‏بردارى کنند؛ زیرا همواره مى‏توان معانى جزئا مختلفى به یک متن نسبت داد. در رقابت میانِ مفسّرین، معمولاً امکان اعمالِ نظر وجود دارد؛ زیرا شواهد (کتاب‏ها، دفترچه‏هاى یادداشتِ روزانه، دست‏نوشته‏ها و غیره) معدود و محدودند در حالى که اختلاف قرائت‏ها مى‏توانند به طور نامحدود گسترش یابند.
با این حال، از این حقیقت که توصیف‏هاى فلسفى از علم را معمولاً مى‏توان به مدد فرضیه‏هاى کمکى از ابطال کاملِ تاریخى نجات داد، نمى‏توان نتیجه گرفت که این توصیف‏ها ارزش مساوى دارند. در نزد لاکاتوش هر توصیفى از علم را باید به عنوانِ اصلِ سازمان‏دهنده‏ى یک «برنامه‏ى پژوهشىِ» تاریخى تلقى نمود. پوپرى‏ها باید آزاد باشند تا تاریخ‏هاى علم را از منظر پوپرى بنویسند؛ استقراباوران نیز باید تاریخ‏هاى علمى از منظر استقرایى بنویسند و ...؛ زیرا بعدا مى‏توان این تاریخ‏هاى علمِ مُلهَم از فلسفه را از نظر اعتبار و سازگارىِ درونى مورد ارزیابى و مقایسه قرار داد. به این وسیله، این ارزیابى به خودِ آن نظریه‏هاى فلسفىِ الهام‏بخش نیز سرایت مى‏کند؛ با این وجود، علاوه بر معیارهاى معمولِ قضاوت در مورد تاریخ‏هاى علم، این تاریخ‏ها را از جهت دیگرى نیز مى‏توان با یکدیگر مقایسه کرد. این جهتِ مقایسه ناظر به این حقیقت است که یک راه‏حلِ حدسى مسأله‏ى تمییز، در عین حال یک معیار عقلانیت نیز هست. فرض کنید که (مثلاً) یک فیلسوفِ علمِ قائل به اصالت ابطال، که مجهّز به راه‏حلِ مرجّح خود براى مسأله‏ى تمییز است، تاریخ علمى مى‏نویسد و فرض کنید که او به رویدادى تاریخى برمى‏خورد که در نگاه اول مطابق معیارهاى او علمى نیست. به دیدِ یک ابطال‏گرا، در چنین رویدادى، یک دانشمند به نظریه‏اى چسبیده که مى‏داند باطل است؛ اما فیلسوفِ ابطال‏گرا چاره‏ى دیگرى نیز دارد؛ او مى‏تواند آن رویداد تاریخى را به نحوى از نو تفسیر کند که مطابق معیارهایش از آب در بیایند. (مثلاً) او مى‏تواند چنین استدلال کند که خلاف آنچه ظاهرا به نظر مى‏رسد، نظریه‏اى که آن دانشمند به آن چسبیده بود، باطل نبود؛ زیرا معانى واژه‏هاى نظرىِ نظریه‏ى او تغییر کرده‏اند. از آن‏جا که دانشمندِ موردِ نظر هم‏چنان به استفاده از همان واژه‏ها ادامه مى‏داد، به نظر مى‏رسد که ابطال شدنِ نظریه‏اش را نادیده مى‏گرفت، اما مطابقِ تفسیرِ جدیدِ ابطال‏گرا، واقعیت این است که آن واژه‏ها، پس از ابطالِ نظریه، به دلیل تغییر معنا قالب بیانِ نظریه‏ى جدیدى شده‏اند. در این صورت، به دیدِ ابطال‏گرا، دانشمندِ آن دوره‏ى تاریخى، مرتکب عملى غیرعقلانى نشده است و ابطال‏پذیرى به عنوان معیارِ تمییزِ علم از غیر علم، هم‏چنان معتبر باقى مى‏ماند.
اعتبار چنین بازخوانى‏هاى حساب‏شده‏ى آرشیوهاى تاریخى به منظور مصون نگاه داشتن یک نظریه‏ى فلسفى از ابطال، مورد به مورد متفاوت است و فیلسوفِ علم باید بسیار محتاطانه عمل کند. تأیید گرفتن از تفسیرهاى نامحتمل و تصنعىِ جدید از متونى که تاکنون بى‏مسأله بودند، سودى به حالِ فیلسوف علم نخواهد داشت. اگر فیلسوف علم نتواند آن رویداد تاریخى را به نحو قابل قبول طورى تفسیر مجدد نماید که با الگوهایش بخواند، در این صورت، باید آن را همان‏گونه که هست بپذیرد. البته هنوز راه‏حل‏هایى براى او وجود دارد؛ از جمله این‏که او مى‏تواند به هنجارى و دستورى بودن و توصیفى نبودن نظریه‏اش متوسل شود. او مى‏تواند استدلال کند که مسأله‏ى تمییز، مستلزمِ توصیفِ کمالِ مطلوبِ علم است، نه توصیفِ نهادِ موجودِ علم؛ و اصالت ابطال، اصالت استقرا و نظریه‏هاى مشابه، تجویزهایى براى عقلانیت هستند، نه توصیف‏هایى از آن. روش‏شناسان تلاش مى‏کنند توضیح دهند که آدمیان براى کاملاً علمى رفتار کردن چه باید بکنند. آنها لازم نیست معتقد باشند که همه‏ى دانشمندان همواره به نحو علمى رفتار مى‏کنند. با این حال، خطرِ این راه‏حل این است که رویدادِ مورد نظر ممکن است موفقیت علمىِ برجسته‏اى باشد. اگر فیلسوفى ادعا کند نیوتن به هنگام حصول پرآوازه‏ترین دستاوردهایش کاملاً علمى رفتار نمى‏کرده است، گرفتار خودبزرگ‏بینىِ بى‏حسابى شده است. توجه کنید که اگر فیلسوفِ ما به هنجارى بودنِ نظریه‏اش متوسل شود، استدلالش این نیست که نیوتن عقاید روش‏شناختىِ خطایى داشته است؛ زیرا کاملاً قابل قبول است که بگوییم اغلب دانشمندان بزرگ درکِ درستى از منطقِ اعمالِ خود نداشتند، بلکه او باید بگوید که نیوتن عملاً بر خطا بوده است. اما این استدلال نمى‏تواند صحیح باشد؛ نیوتن براى رسیدن به چنین نظریه‏ى موفقى مى‏بایست درست رفتار کرده باشد.
اگر رویدادى در تاریخ علم، مطابق تجویزهاى هنجارىِ فیلسوف در مورد علم، معتبر نباشد، آن رویداد از نظرِ آن فیلسوفِ علم غیرعقلانى بوده است. حال اگر رویداد مورد بحث داراى اهمیت فراوانى در تاریخ علم باشد، این حقیقت که نظریه‏ى فیلسوف آن رویداد را به اتّهام غیرعقلانى بودن محکوم مى‏کند، دلیلى مى‏شود بر علیهِ خودِ آن نظریه؛ بنابراین، مطابق رأى لاکاتوش، فیلسوفان باید تلاش کنند توصیفاتى که از علم ارائه مى‏دهند تا حدّ امکان موفقیت‏هاى متّفق‏علیه علم را دربرگیرد؛ به بیان دیگر، هر راه‏حلى براى مسأله‏ى تمیز، تاریخ علم را به رویدادهاى علمى و عقلانى و رویدادهاى غیرعلمى و غیرعقلانى تقسیم مى‏کند. فیلسوف باید معیار تمییزى ارائه دهد که بیش‏ترین دستاوردهاى متّفقٌ‏علیه علم را عقلانى اعلام کند. از نظر لاکاتوش هیچ نظریه‏اى در مورد عقلانیتِ علمى قادر به پوشش دادنِ همه‏ى دستاوردهاى متّفقٌ‏علیهِ علم نیست؛ بنابراین، هر تاریخ علمِ ملهم از فلسفه‏اى که بخواهد رویدادهاى تاریخ علم را از طریق انطباق دادنشان بر یک الگوى منطقى مُختار (مانند تعمیمِ استقرایى یا ابطال‏پذیرى) تبیین کند، باید با تبیین علّىِ خطا در رویدادهایى که بر این الگوى مرجح منطبق نمى‏شوند تکمیل گردد.
تبیینِ لاکاتوش از رابطه‏ى میان مسأله‏ى تمییز و تاریخ علم، مستلزم تغییر نگرشى به روش‏شناسى فلسفه بود. براى او فلسفه یک فعالیّتِ ماقبلِ تجربى براى تحلیل مفاهیم یا تشخیص صدق‏هاى ضرورى نبود. مطابق تبیین او آزمون یک نظریه‏ى فلسفى، مستلزم پژوهش تجربىِ تاریخ است. پیش از او فلسفه (یا دست‏کم مسأله‏ى تمییز) تبدیل به وسیله‏اى براى تئوریزه کردن قضاوت‏هاى حاکم در مورد موفقیت‏ها و ناکامى‏هاى علم شده بود، در حالى‏که فلسفه‏ى لاکاتوش داد و ستدى عقلانى بود میان روش‏شناسى و بهترین نمونه‏هاى عملِ علمى؛ البته نه داد و ستدى تماما یک‏طرفه؛ تاریخ نیز چیزى براى آموختن از فلسفه داشت. لاکاتوش مدعى بود که: «تمام مورخان علمى که معتقدند پیشرفت علم، پیشرفتِ معرفتِ عینى است، خواه‏ناخواه دست به نوعى بازسازىِ عقلانى مى‏زنند» (1978, P.192؛ تأکید از خودِ لاکاتوش است). یک «بازسازى عقلانى» روایتى از تاریخ است که در آن، حوادث با رجوع به الگوهاى روش‏شناختى (مانند ابطال یا استقرا) تبیین مى‏شوند. استدلالِ لاکاتوش این است که تمام تاریخ‏نگارى‏ها، نه فقط این دسته از آنها، مبتنى بر جهت‏گیرى‏هاى نظرىِ پیشین هستند؛ زیرا مورخین باید به طریقى دوره‏ها، مسائل و الگوهاى تبیینى را از یکدیگر تشخیص دهند. مورخ علمى که تاریخ علم را عمدتا تاریخ پیشرفت معرفت تلقى مى‏کند (و نه زنجیره‏اى از متونِ اسرارآمیزِ فاقد جایگاه ویژه‏ى معرفتى)، باید به یک‏سرى اصول هنجارى در مورد فعالیت علمى متعهد باشد. جهت‏گیرى‏هاى نظرىِ پیشین او مى‏بایست (احتمالاً به نحوِ ضمنى) حاوى پاسخى به مسأله‏ى تمییز باشد.
اگر حق با لاکاتوش باشد، به نظر مى‏رسد که تاریخ و فلسفه‏ى علم دو جنبه از یک موضوع واحد باشند. براى آشکار شدن این نکته کافى است فیلسوفان، فلسفه‏ورزى را با انجامِ مطالعات موردى در تاریخ علم بیاموزند و تاریخ‏نگاران از جهت‏گیرى‏هاى نظرىِ ناخودآگاه خود بیش‏تر آگاه شوند. در این صورت این امکان به وجود خواهد آمد که تاریخ و فلسفه‏ى علم رشته‏ى به هم پیوسته‏ى واحدى شوند که در آن هیچ مرزِ سفت و سختى میان حقایق تاریخى و نظریه‏هاى فلسفى وجود ندارد؛ (درست همان‏گونه که هیچ مرز سفت و سختى میان مشاهده و نظریه در فیزیک وجود ندارد). واقعیت آن است که پیش از این نیز دپارتمان‏ها، انجمن‏ها و مجله‏هاى تخصصىِ تاریخ و فلسفه‏ى علم وجود داشته‏اند. این اندیشه که تاریخ و فلسفه در بنیاد یکى هستند، اندیشه‏ى جدیدى نیست. اما آیا این اندیشه، اندیشه‏ى درستى است؟ و حتى اگر درست باشد، آیا یک اتحاد نهادین میان تاریخ و فلسفه عاقلانه است؟
کوهن در فصلِ آغازینِ کتاب تنش بنیادى (1977) به این دو سؤال پاسخ منفى مى‏دهد. استدلالِ او در این زمینه بر گزارش تجاربش در هدایت سمینارهاى دانشجویان تحصیلات تکمیلىِ رشته‏هاى تاریخ و فلسفه درباره‏ى آثار کلاسیک علم و فلسفه مبتنى است. کوهن مى‏گوید: دانشجویان فلسفه و تاریخ هر دو به یک اندازه زحمت مى‏کشیدند، اما «اغلب مشکل مى‏شد باور کرد که هر دو درگیر یک متن بوده‏اند» P.6) .(1977,
دانشجویان فلسفه برداشتى از متن داشتند که مبتنى بر مرزبندى‏هایى ظریف بود؛ مرزبندى‏هایى که به دلیلِ ساده‏ى وجود نداشتن در متن، کاملاً از دیدِ دانشجویان تاریخ پنهان بودند. بیانِ این ظرایف باعث برملا شدنِ خلل‏هاى منطقى موجود در استدلال متن اصلى مى‏شد؛ خلل‏هایى که دانشجویان فلسفه ناخودآگاه آنها را پُر مى‏کردند. دانشجویان فلسفه اغلب وقتى که دانشجویان تاریخ به آنها نشان مى‏دادند که نه آن مرزبندى‏هاى برملاکننده‏ى خللِ منطقى و نه اصلاحات خلل‏پوش آنها، هیچ‏کدام در متنِ اصلى وجود ندارند، دچار شگفتى مى‏شدند. در نتیجه «گالیله و دکارتِ مقالاتِ دانشجویانِ فلسفه، دانشمند یا فیلسوفِ بهتر، اما چهره‏ى قرن هفدهمىِ کم‏تر موجهى نسبت به چهره‏ى ارائه شده توسط دانشجویانِ تاریخ بودند» .(1977, P.7) کوهن متوجه تفاوت‏هاى دیگرى نیز شد: دانشجویان تاریخ از منابع تکمیلىِ گسترده‏ترى نسبت به دانشجویانِ فلسفه استفاده مى‏کردند و مقالاتشان طولانى‏تر، اما کم‏تر مستدل بود.
توضیح این تفاوت‏ها آسان است: فلسفه و تاریخ، اهدافِ متفاوتى دارند. مورخان مى‏خواهند بدانند چگونه فلان شخص یا گروه قایل به فلان نظریه‏ى علمى شدند، در حالى‏که فیلسوفان، علاقه‏مند به بررسىِ کفایتِ خود نظریه هستند؛ بنابراین، کاملاً طبیعى است که آنها نسخه‏اى بسیار دقیق و مستقل از زمینه‏ى تاریخى، از آنچه به بررسى‏اش فراخوانده شدند براى خود بسازند؛ به بیان دیگر، هم مورخّین و هم فیلسوفان بر «مهم‏ترین قسمت‏ها»ى متنِ پیش رویشان تمرکز مى‏کنند، اما داورىِ آنها در مورد اهمیت، بسیار با یکدیگر متفاوت است. کوهن عقیده داشت که تفاوتِ اهدافِ تاریخ و فلسفه، عادت‏ها و نگرش‏هاى فکرىِ مانعة‏الجمعى را لازم مى‏آورد. مى‏توان میان تاریخ و فلسفه در نوسان بود، اما نمى‏توان هر دو کار را در آنِ واحد انجام داد. دانشجویانى که در رشته‏ى واحدِ مطالعاتِ تاریخى ـ فلسفى تحصیل کرده‏اند، نه شِمِّ تحلیلىِ فیلسوفان را به دست مى‏آورند، نه مهارت‏هاى روایىِ مورخین را؛ درنتیجه، به گفته‏ى کوهن، تاریخ و فلسفه باید با یکدیگر همکارى کنند، اما نمى‏توانند در یکدیگر ادغام شوند.
کوهن آن فصل کتاب را نخستین‏بار به عنوان یک مقاله در سال 1968 ارائه داده بود و احتمالاً فیلسوفانِ علم، امروزه نسبت به آن روز داراى بینش تحلیلى کم‏تر، و بینش تاریخىِ بیش‏ترى هستند، اما رویکردها و نتایج متفاوت تاریخ و فلسفه را هنوز مى‏توان به کمک توصیف او تشخیص داد. یکى از مهم‏ترین تفاوت‏ها این است که فیلسوفان مایل‏اند تمام فراورده‏هاى فکرى را در قالبِ نظریه‏ها یا، اگر نتوانستند، در قالبِ شواهدى براى نظریه‏ها ببینند. این منشأ آن ادعاى لاکاتوش است که تمام تاریخ‏ها با نوعى جهت‏گیرى نظرىِ پیشین نوشته مى‏شدند. نیمى از حق با اوست: تمام تاریخ‏ها با نوعى جهت‏گیرى از پیش، نوشته مى‏شوند، اما این جهت‏گیرى از پیش، لزوما نظرى نیست.
مورد دیگرى از تمایلِ فیلسوفان به دیدنِ همه‏ى افکار در قالب نظریه‏ها مثلاً موردِ به اصطلاح «روان‏شناسى روزمره»(4) را در نظر بگیرید. «روان‏شناسى روزمرّه» طریقه‏ى فهمِ هر روزىِ رفتار آدمیان دیگر است که ما براى گذران زندگى اجتماعى از آن استفاده مى‏کنیم و بعضى از فلاسفه در مقایسه با جامعه‏شناسى و روان‏شناسى، با نظر منفى به آن مى‏نگرند. براى فهمیدنِ خطاى این مقایسه، استدلال زیر را در نظر بگیرید: اگر شما از برداشتى از طبیعتِ بشرى براى تبیین یک رفتار استفاده کنید، در این صورت تمامى تبیین‏هاى بعدى شما باید با این برداشت سازگار باشد؛ زیرا شما با استفاده کردن از آن برداشت، خود را به آن متعهد کرده‏اید. این استدلال معتبرى است که معمولاً اغلب مردم، کاملاً نسبت به آن بى‏توجه‏اند. دلیلِ این بى‏توجهى آن است که تعاملِ موفق با مردم با استفاده از «روان‏شناسى روزمره» براى آدمیان، بسیار بسیار مهم‏تر است تا داشتن یک نظریه‏ى سازگار و منسجم. براى داشتن یک زندگى اجتماعى موفق، التقاط بهاى اندکى است.
اغلبِ مورخان رویکرد مشابهى را اتخاذ مى‏کنند. در صورتِ یکسان بودن شرایط دیگر، آنها البته ترجیح مى‏دهند که کارشان مبناى تاریخ‏نگارانه‏ى قابل دفاعى داشته باشد. اما این دغدغه‏هاى فراتاریخى نسبت به اشتغالِ خاطرِ اصلىِ آنها براى ارائه‏ى تبیین‏هاى روایى قابل قبول، اولویت بسیار اندکى دارند. هر مورخى که بکوشد اولویت انسجام منطقى در تاریخ‏نگارى را افزایش دهد در معرضِ خطر رها کردنِ تاریخ به نفعِ فلسفه قرار مى‏گیرد. حق با لاکاتوش بود که مى‏گفت یک مورخ علم، به عنوان یکى از معارف بشرى، باید تا حدودى از هنجارهاى عمل علمى آگاه باشد، اما نه آن‏که لزوما نظریه‏ى هنوز پدیدنیامده‏اى درباره‏ى عقلانیت علمى داشته باشد. او تا همان معامله‏اى را که دانشجویان فلسفه‏ى کوهن با غول‏هاى فکرىِ اوایل دوران جدید کردند با مورخانِ علم نکرد راضى نشد. ادعاى او در مورد بسیارى از مورخان واقعى صادق نیست، اما ممکن است در مورد مورّخان ایده‏آلِ فلاسفه صادق باشد.
این ملاحظات نشان مى‏دهند که چرا مورخان معمولاً اعتنایى به کوشش‏هاى فلاسفه براى تاریخ‏نگارى نمى‏کنند. تحقیر مورخان در حقّ فلاسفه غالبا موجب شگفتى فلاسفه مى‏شود؛ زیرا آنها گمان مى‏کنند که یک تاریخ‏نگارىِ خوب تنها به معناى دستکارى نکردنِ شواهد یا نادیده نگرفتن حقایق مهم است. البته داشتن صداقتِ فکرى شرطى ضرورى است، اما اصلاً کافى نیست. آنچه مانع نگارشِ تاریخ‏هاى خوب توسط اغلب فلاسفه مى‏شود، ناتوانىِ آنان در داورىِ یک روایت تاریخى بر مبناى اصولِ خودش، بدون توقّع نتیجه‏گیرىِ فلسفى از آن است. فیلسوفانِ معدودى مى‏توانند در برابرِ وسوسه‏ى هجوم به آرشیوها براى یافتن شواهد و مثال‏هاى نظریه‏ى فلسفىِ مورد علاقه‏شان مقاومت کنند. گاهى فیلسوف ـ مورخان نظریه‏هاى فلسفى خود را به عنوان فرضیه‏هایى که مى‏بایست با رجوع به تاریخ اثبات شوند عرضه مى‏کنند، اما هنگامى که تاریخ قبلاً نوشته شده باشد، نظریه‏هاى فلسفى تغییرِ وضعیتِ ظریفى مى‏دهند. آنها دیگر نظریه‏هایى در انتظار تأیید شدن توسط شواهد تاریخى نیستند. بلکه تبدیل به اصولِ سازمان‏دهنده‏ى روایت‏هاى تاریخىِ موجود مى‏شوند. در این‏جاست که مورّخان فیلسوفان را متهم به نگارش تاریخ‏هاى بَد مى‏کنند؛ زیرا مى‏بینند در حالى‏که ممکن است هیچ دروغ یا کتمانى در تاریخِ نوشته شده توسط فلاسفه نباشد، هدف آنها از روایت تاریخ، چیزى غیر از یافتن بهترین تبیین براى حوادثِ مورد نظر است.
از این‏رو ممکن است مورخان وسوسه شوند و فلاسفه را کاملاً از دسترسى به آرشیوها محروم کنند. اما چاره‏ى بهتر آن است که روایتِ تاریخى با انگیزه‏هاى فلسفى را به عنوان یک نوع روایت تاریخىِ متمایز، با استانداردهاى ارزیابىِ مخصوص به خود، به رسمیت بشناسند. این استانداردها باید بازتاب این حقیقت باشند که فیلسوفانِ علم علاقه‏اى متمایز از علاقه‏ى مورخان به تاریخ دارند. روایت، نوعِ مشروعى از استدلال است که باید در دسترس فیلسوفان علم نیز باشد، اما تنها به شرط آن‏که استدلالِ فلسفى به کمکِ روایت، کاملاً از تاریخ صِرف متمایز باشد. گاهى این تمایز از خودِ متن پیداست: هیچ‏کس فکر نمى‏کند که مکالماتِ افلاطون ثبت و ضبطِ گفت‏وگوهایى واقعى‏اند. یک روش، نوشتن داستانى تخیلى است که براى آن‏که از نظر فلسفى آموزنده باشد، باید ساختارى به اندازه‏ى کافى مشابه تاریخ واقعى داشته باشد. این استراتژىِ کتاب اثباتها و ابطالهاى لاکاتوش (1976) است که در آن یک «ماجراى تاریخى» که به شدت به نحو جهت‏دارى «برگزیده شده» در قالب یک گفت‏وگو عرضه مى‏شود، با پانویس‏هایى که ارتباط آن را با تاریخِ واقعى روشن مى‏کنند. هر چه باشد حفظ این تمایز میان تاریخ واقعى و گفت‏وگوىِ داستانىِ مبتنى بر آن، براى آن‏که هیچ‏گونه قرائتِ فلسفىِ خاصّى از تاریخ جاى تاریخ را نگیرد، لازم است.
پس نقش، یا بهتر بگوییم، نقش‏هاى تاریخ علم در فلسفه چیست؟
پیش از هر چیز تاریخ منبعى است از سؤالات و مسائل فلسفى. بررسى مسائلى نظیر یکسان ماندن یا نماندنِ هویت نظریه‏ها در طول تاریخ، ارزیابىِ تفاسیر رقیب از اسنادِ تاریخىِ علمى و رابطه‏ى میان دانشمندان و دانشى که تولید مى‏کنند، مى‏تواند مولّدِ اشتغال مفیدى براى فیلسوفان باشد.
دوم آن‏که تاریخ علم ـ همان‏گونه که لاکاتوش مى‏گفت ـ مى‏تواند معیارى باشد براى محک زدن نظریه‏هاى فلسفى. تاریخ‏نگارىِ لاکاتوش گزارشى بود از رابطه‏ى میانِ تاریخ علم و مسأله‏ى تمییز. از آن زمان مسأله‏ى تمییز ـ دست‏کم به صورت اولیه‏اش ـ دیگر مورد توجه نیست؛ شاید بدین علت که هیچ‏یک از پاسخ‏هاى مشهور به این مسأله از دادگاه تاریخ سربلند بیرون نیامده‏اند. هیچ یک از روش‏شناسى‏هایى که فیلسوفان پیشنهاد کرده‏اند، کم‏ترین کفایتى براى تبیینِ رشد علوم نداشته‏اند. آن توصیف‏هاى فلسفى از علم (شامل مُدل‏هاى پیشنهادىِ کوهن و لاکاتوش) که مقبولیتى داشته‏اند نیز، مقبولیت خود را مدیونِ بسیار کُلّى و اجمالى بودنشان هستند. با این حال، مسأله‏ى تمییز هرازگاهى مورد توجه قرار مى‏گیرد. گاهى این مسأله خارج از حوزه‏ى فلسفه مطرح مى‏شود؛ مثلاً در این بحث که آیا مى‏توان اجازه داد آفرینش‏باورى(5) در مدارسِ امریکا تدریس شود. در مواقعِ دیگر این مسأله از درونِ خودِ حوزه‏ى فلسفه سر برمى‏آورد؛ مانند بحث بر سر این‏که آیا روان‏شناسى روزمره را باید یک علم دانست یا چیز دیگر. تا زمانى که این پرسش مطرح مى‏شود لازم است از تاریخ در برابر وسوسه‏ى پاسخ‏هاى ساده مدد گرفت.
اما تاریخ را نباید تنها به نحو سلبى و براى از اعتبار انداختنِ اسطوره‏هاى فلسفى به کار گرفت. تاریخ مى‏تواند ما را در حلّ معماهاى فلسفى نیز یارى کند. کشف این نکته که ویژگى‏هاى مهمِ یک نظریه‏ى علمى تنها خصوصیاتِ منطقىِ آن نظریه (نظیر انسجام یا پیچیدگى منطقى‏اش) نیست، بلکه عملکرد نظریه در طول زمان (پیشرفت یا پسرفت) نیز واجد اهمیت است، مثالى است از نقشى که تاریخ مى‏تواند در حل معماهاى فلسفى بازى کند. اگر براى مثال فرضیه‏ى ماده‏ى سیاه، سؤالاتِ پرثمرى را برانگیزد و به اکتشافات غیرمنتظره‏اى بینجامد، مى‏توان آن را حرکتِ مثبتى ارزیابى کرد. از سوى دیگر، اگر پس از یک قرن پژوهش، هیچ نشانه‏اى از ماده‏ى سیاه یافت نشد، آیندگان آن را نظریه‏اى بى‏پایه و اساس خواهند دانست. این بصیرتِ حاصل از تاریخ نتایجى براى روش‏شناسى در پى داشت و در شکل‏گیرىِ پاسخى پخته به نسبى‏گرایى نیز مؤثر بود. طبعا، این بصیرت، حاصل صورت‏بندىِ هیچ مورخى نیست، بلکه نتیجه‏ى انتزاعِ یک فیلسوف از نوعِ خاصى از تبیین تاریخى است. مورخان اغلب مى‏خواهند بدانند چرا این یا آن نظریه بعد از مدتى اعتبار خود را از دست مى‏دهد. یک پاسخ آن است که نظریه‏ها دوره‏هاى پیشرفت و پسرفت دارند. یک فیلسوف، این اندیشه‏ى تاریخى را به راحتى به مبنایى براى نظریه‏اى درباره‏ى عقلانیتِ علمى تبدیل مى‏کند؛ البته هر پاسخ، پرسش‏هاى جدیدى ایجاد مى‏کند: خواهیم پرسید که منظور از پیشرفت و پسرفت چیست؟ واژه‏هایى که بدون رجوع به تاریخِ علم نمى‏توان معناى روشنى از آنها ارائه داد.
در این‏جا نطفه‏ى پاسخى به مسأله‏ى تمییز نیز نهفته است: اگر چیزى علم باشد، باید پرسش از پیشرفت آن نیز معنادار باشد؛ بنابراین، اختربینى و روان‏شناسىِ روزمره، علم نیستند؛ زیرا مسائل مهم یا سؤالات چشم‏گیرى ندارند که با حلّ آنها بتوانند پیشرفت کنند (یا به دلیلِ ناکامى در حلّشان پسرفت کنند). جدا از صدق و کذبِ این نکته در مورد آنچه علم دانسته مى‏شود و آنچه علم دانسته نمى‏شود، نحوه‏ى پیدایش آن آموزه است. این نکته حاصلِ جست‏وجوى کتاب‏هاى تاریخى در پى نمونه‏هاى مثالىِ «علم» و سپس جدا کردنِ ویژگى‏هاى مشترکِ آن نمونه‏ها نیست، بلکه نتیجه‏ى تعاملى طولانى و پیچیده میان تاریخ و فلسفه است که نمى‏توان آن را در فرمولِ ساده‏اى خلاصه کرد.
دست آخر آن‏که، تاریخ علم فراهم‏کننده‏ى ماده‏ى خامِ روایت‏هاى فلسفى است. از نظر آن فیلسوفانى که فکر مى‏کنند نوشتن تاریخ‏هاى مُلهَم از فلسفه درباره‏ى رشد و تحولِ علم، بهترین روشِ فهم و بررسىِ علم است، این مهم‏ترین نقشِ تاریخ علم است. حتى آن فیلسوفانى که از این نحوه‏ى استدلال در قالبِ روایت مى‏پرهیزند، اطلاعات خود را در مورد علم جدید به همین صورت به‏دست آورده‏اند. فلسفه‏ى علم در حال حاضر در فضایى جریان دارد که در آن، علم، بسیار موفق است و معرفت علمى محققا معتبرترین نوع معرفت تلقى مى‏شود. این فضا با فضایى که براى چهره‏هاى اولیه‏ى دورانِ جدید مانند بیکن وجود داشت کاملاً متفاوت است. آنها نظریه‏پردازان و حامیانِ چیزِ جدید و خامى بودند. در آن زمان، تکنولوژى موجود، عمدتا محصولِ صنایعِ دستىِ سنتى بود و علم تأثیر اندکى بر زندگىِ اکثر مردم داشت. هنوز مانده بود که پنى‏سیلین و تلویزیون‏هاى قابل حمل و نقل به بازار بیایند و شکاکیت در مورد علم بسیار قابلِ تحمل‏تر از امروز بود. سایر انواع معرفت هنوز مى‏توانستند براى کسب مرجعیتى که ملازمِ در اختیار داشتن حقیقتِ مطلق بود با یکدیگر و با علم، رقابت کند؛ اما امروز وضع به گونه‏ى دیگرى است. تمامى فیلسوفان، امروزه در سایه‏ى حضور گسترده‏ى علم جدید کار مى‏کنند. قدرت تکنولوژىِ زمانه‏ى ما شکّاکیّت در مورد علم را بى‏معنا و پرسش‏هاى جدیدى را مطرح نموده است: آیا تکنولوژى همیشه براى ما خوب است؟ ویژگى‏هاى یک علم بالغ چیست؟ در واقع پرسش این فصل تنها به این دلیل بامعنا جلوه مى‏کند که علم، این مقدار از عظمت، قدمت و موفقیّت که مى‏بینیم، برخوردار است. در روزگار بیکن، علم هیچ تاریخى نداشت. به طور خلاصه دامنه‏ى پرسش‏هاى قابلِ فهمِ فلسفى و پاسخ‏هاى مقبول به آنها توسط زمینه‏ى تاریخى‏اى که این پرسش‏ها در آن مطرح مى‏شوند تعیین مى‏گردد. اگر فیلسوفان، علاقه‏مند به فهمِ تأثیرِ علم بر اندیشه‏ى خود هستند، باید خود را هم‏داستانِ علم و فلسفه، هر دو ببینند.
آنچه فلسفه عرضه مى‏کند ایده‏آل‏سازى است. هنگامى که فلسفه شکلِ تاریخِ ایده‏آل شده را به خود مى‏گیرد، مى‏توان ـ از طریق مقایسه‏ى آن با تاریخِ معمولى ـ متوجه استدلالِ فلسفىِ آن، و هم‏زمان، متوجه ایده‏آل‏سازى‏اى که این استدلال را ممکن کرده است، شد. به علاوه، از طریق تاریخ بود که فلسفه‏ى علم توانست فاحش‏ترین نقطه‏ى ضعف خود، یعنى بى‏ارتباط بودنش با علمى که عملاً جریان داشت را ترمیم کند. آگاهى از تاریخ علم، داورى شخص را در مورد نظریه‏هاى فلسفى دقیق‏تر مى‏کند. [به نظر مى‏رسد تنها] با داشتنِ فیلسوفانى که بیش‏تر به تحصیلِ علمِ روز مى‏پردازند مى‏توان به این هدف رسید؛ اما فراگیرى علم روز این اشکال را نیز دارد که تنها تصویر مقطعى از رشد علم را در اختیار قرار مى‏دهد. همان‏گونه که به سختى مى‏توان از یک تک‏فریمِ فیلم (یک «تصویر بى‏حرکت») حرکت را استنتاج کرد، به سختى مى‏توان فهمى فلسفى از چگونگى و چرایىِ تحولاتِ علم، تنها با نظر به وضعیتِ کنونى آن به هم رساند؛ به علاوه، این خطر نیز وجود دارد که فیلسوفان، جذب اسطوره‏ها و ارزش‏هاى نهادهاى علمىِ علمِ مورد علاقه‏ى خود شوند. تاریخ، تنها با ارائه‏ى انواع گوناگونى از حیاتِ علمى، فاصله‏اى انتقادى ایجاد مى‏کند و باعث مى‏شود ارزش‏ها و روش‏هاى جارىِ علم روز، قوانینِ تغییرناپذیر به نظر نرسند؛ بنابراین تنها از طریق تاریخ است که فیلسوفان مى‏توانند به پرسشِ همیشگى تغییر نظریه‏هاى علمى، روش علم و درک شاخه‏هاى مختلفِ علمى بپردازند. بدون رجوع به تاریخ، این مسائل نه تنها حل نمى‏شوند، دیده هم نمى‏شوند.
منابع
- Feyerabend, P. 1981. Philosophical Papers, Vol.2. Problems of Empiricism (Cambridge: Cambridge University Press).
- Kuhn, T. S. 1970: The Structure of Scientific Revolutions, 2nd edn (Chicago: University of Chicago Press. 1st pub 1962).
- Kuhn, T. S. 1977: The Essential Tension (Chicago: University of Chicago Press).
- Lakatos, I. 1973: Why did Copernicus's Programme Supersede Ptolemy's? Philosophical Papers, Vol.1: The Methodology of Scientific Research Programmes, ed. J. Worral and G. Currie (Cambridge, Cambridge University Press). 102-38; Originally Published in Boston Studies in the Philosophy of Science Vol.8, 1971.
- Lakatos, I. 1976: Proofs and Refutations, ed. J. Worral and E. Zahar (Cambridge: Cambridge University Press).

________________________________________
1 Brendan Larvor, History Role in the philosophy of Science. In A Companion to the philosophy of Science Edited by W. H. Newton - Smith, Blockwell Publishers 2000.
2 وى در حال حاضر دانشجوى دکترى فلسفه علم در دانشگاه دوک آمریکاست.
3 . George Orwell (1903-1950)نویسنده‏ى انگلیسى
4 . folk psychology
مترجم عمدا و براى پرهیز از بار منفى اصطلاحِ رایج‏تر «روان‏شناسى عامیانه»، اصطلاحِ «روان‏شناسى روزمره» را به کار برده است.
5 . creationism
اعتقاد به تفسیرِ تحت‏اللفظىِ متن کتاب مقدس در مورد آفرینش که مطابق آن خداوند جهان را در شش روزِ 24 ساعتى آفریده است.

 

تبلیغات