آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

هدف فلسفه سیاسی در لیبرالیسم، تحقیق در بنیادها و اصولی است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده می‏شود؛ یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموکراسی و حکومت قانون. لیبرال‏ها در برابر دو نظریه موضع می‏گیرند: نخست اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غایت باشند. دوم اینکه هدف سازمان‏های سیاسی و اجتماعی باید به کمال رساندن و به سعادت رساندن انسان‏ها باشد، که این هم از نظر لیبرال‏ها مردود است. محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی عبارت است از دموکراسی، حکومت قانون، آزادی سیاسی، آزادی بیان، تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی و مخالفت با هرگونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد.

متن

تفاوت نگرش در مفهوم آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم
یکی از واژه‏های مقدس، واژه «آزادی» است. وقتی می‏گویند: «آزادی»، احساس خوبی برای شنونده حاصل می‏شود و تقریبا همه اقوام و ملل قداست خاصی برای آزادی قائل‏اند؛ زیرا انسان‏ها فطرتا می‏خواهند آزاد باشند و همواره در پی کسب آزادی هستند. قهرا همه ترجیح می‏دهند که آزاد باشند و برای هیچ کس«بردگی» مطلوب نیست. اما باید توجه داشت هیچ تعریف روشنی از آزادی وجود ندارد و برداشت‏های گوناگونی برای آن وجود دارد، تا آن جا که نویسندگان غربی، در کتاب‏هایشان، برای آن حدود دویست معنا ذکر کرده‏اند.
نظیر واژه آزادی، واژه «دموکراسی» است که واژه‏ای غربی است. گاه از آن به «مردم‏سالاری» و گاه به «حکومت یا حاکمیت مردم» تعریف می‏شود. اما باز معنای دقیق و مشخصی از آن ارائه نشده است. مشخص نیست که آیا دموکراسی، یک نوع حکومت است یا نوعی روش در رفتار اجتماعی؟ آیا به حوزه حکومت و مسائل سیاسی ارتباط دارد، یا به حوزه جامعه‏شناسی یا مدیریت؟ در این خصوص، بحث‏های زیادی وجود دارد. به علاوه، ترجمه چنین واژگانی از زبانی به زبان دیگر، بر ابهام و مشکل می‏افزاید.
هم‏چنین واژه «لیبرالیسم» که سابقا «آزادی‏خواهی» ترجمه می‏شد و آزادی‏خواهی به تبع واژه آزادی، از جاذبیت و قداست و مطلوبیت ویژه‏ای برخوردار است و بر این اساس در دهه‏های آخر حکومت پهلوی احزابی به نام «احزاب آزادی‏خواه» شکل گرفتند.
پس با توجه به ابهام‏هایی که در این‏گونه مفاهیم انتزاعی وجود دارد، این مفاهیم لغزنده و کشدار می‏شوند و حد و مرز مشخصی ندارند. طبیعی است که این مشکلات موجب افزودن بر پیچیدگی و ابهام بحث گردد.
به ویژه بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و رژیم‏های سوسیالیستی اروپای شرقی معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگ‏ترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و می‏توان گفت که در واقع به یک اعتبار پیروزی جان آدام اسمیت و لاک بر کارل مارکس بوده است.
هدف فلسفه سیاسی در لیبرالیسم، تحقیق در بنیادها و اصولی است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده می‏شود، یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموکراسی و حکومت قانون.
لیبرال‏ها در برابر دو نظریه موضع می‏گیرند، یکی اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غایت باشند. دوم اینکه هدف سازمان‏های سیاسی و اجتماعی باید به کمال رساندن و به سعادت رساندن انسان‏ها باشد که این هم از نظر لیبرال‏ها مردود است. اگر به تاریخ فکر محافظه‏کاران راستگرا و همچنین چپ‏های تندرو بنگریم، متمایل به این فکر هستیم که نظریه سیاسی نه تنها معمولاً بلکه همیشه باید ناظر بر این تصور باشد که افراد چگونه باید زندگی کنند. اما فرد لیبرال اعتقاد دارد که چگونگی افراد مسئله‏ای است که آنان خود باید درباره آن تصمیم بگیرند. بنابراین، لیبرال‏ها اصولاً نمی‏خواهند نحوه خاصی از زندگی را هر قدر جذاب و آرمانی برای فرد سرمشق قرار دهند و با هر شکلی از جامعه که درصدد تحمیل چنین آرمان‏هایی باشد مخالفند. ولی نه به علت اینکه شخص لیبرال، فرد شکاکی است، بلکه به این دلیل که شخص لیبرال عمیقا معتقد است که هر کس باید پاسخ پرسش را خود شخصا پیدا کند. پس کار بزرگی که فلسفه سیاسی باید هدف قرار دهد طرح‏ریزی چنین چارچوب قابل اعتمادی است که نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلکه بین هدف‏های گوناگون افراد مختلف هم‏سازگاری برقرار کند.
محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی عبارت است از دموکراسی، حکومت قانون، آزادی سیاسی، آزادی بیان، تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی، مخالفت با هر گونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد. برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلی باشد. اما دسته دیگری از لیبرال‏ها، برخی دخالت‏های دولت را برای فراهم کردن زمینه استفاده افراد از آزادی‏هایشان ضروری می‏دانند.
توجه داشته باشید که حکومت اکثریت لزوما به معنای دموکراسی نیست. هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد. حکومت اکثریت می‏تواند به فاشیسم بدل شود که در این صورت دموکراسی نیست بلکه استبداد اکثریت است.
اشاره
1. هیتلر و دموکراسی: آقای عزت‏اللّه‏ فولادوند می‏نویسد: «حکومت اکثریت لزوما به معنای دموکراسی نیست. هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد. حکومت اکثریت می‏تواند به فاشیسم بدل شود که در این صورت دموکراسی نیست، بلکه استبداد اکثریت است».
نویسنده می‏پذیرد هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد، ولی بعدا آن را از نوع «استبداد اکثریت» معرفی می‏کند نه دموکراسی. وی در تفاوت آن دو معتقد است که در دموکراسی، آزادی‏های اساسی اقلیت نیز تأمین می‏گردد، ولی در استبداد اکثریت، به آزادی‏های اقلیت توجهی نمی‏شود.
در مورد استبداد اکثریت، این نکته قابل توجه است که استبداد اکثریت، گاه از نوع داخلی است، و گاه از نوع خارجی. مهم‏ترین مشکل در حکومت هیتلر، وجود استبداد اکثریت از نوع خارجی آن بود. بنابراین، حکومت هیتلر، فی حد نفسه، از نوع حکومت دموکراسی محسوب می‏شود، چه اینکه بر اساس اکثریت آرای مردم آلمان به مقام صدراعظمی رسیده بود.
2. پیروزی ایالات متحده بر اتحاد شوروی سابق: آقای عزت‏اللّه‏ فولادوند می‏نویسد: «بعد از فروپاشی اتحاد شوروی سابق معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگ‏ترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و می‏توان گفت که در واقع، به یک اعتبار، پیروزی جان‏آدام اسمیت و لاک بر کارل مارکس بوده است».
در صحنه رقابت‏ها، حداقل بایستی به دو رویارویی توجه داشت: نخست رویارویی قدرت‏های رقیب در صحنه بین المللی و دوم رویارویی و یا حداقل تعامل مکتب‏های مطرح در عرصه بین‏الملل.
آنچه در فروپاشی اتحاد شوروی سابق اتفاق افتاده است، در واقع، پیروزی قدرت‏های غربی، و در رأس آن ایالات متحده آمریکا، بر بلوک شرق و در رأس آن اتحاد شوروی سابق است. به عبارت دیگر، در صحنه رقابت جنگ سرد، شوروی شکست خورد. این امر به منزله پیروزی لیبرالیسم بر مارکسیسم نمی‏باشد.البته این سخن به منزله طرف‏داری از مارکسیسم نیست، بلکه توجه دادن نویسنده محترم مقاله، به این نکته است که هر مکتب، طرف‏داران خاص خودش را دارد که البته ممکن است طرف‏دارن یک مکتب، به مرور زمان کم یا زیاد شوند.
در هر حال، در زمان کنونی، مارکسیسم برای خودش طرف‏دارنی دارد، حتی با وجود اضمحلال اتحاد شوروی سابق، طرف‏داران این مکتب در اروپا نیز کم نیستند. بنابراین، فروپاشی اتحاد شوروی سابق، به معنای فائق آمدن لیبرالیسم بر مارکسیسم نیست.
3 . نگرش الاهی و الحادی (کفرآمیز) در باب حقوق و سیاست: اصولاً امروزه در دنیا دو نگرش اساسی وجود دارد. یکی نگرش مبتنی بر فرهنگ دینی و الاهی و دوم نگرش مبتنی بر فرهنگ الحادی و کفر، که امروزه در فرهنگ غربی متبلور است. امروزه وقتی گفته می‏شود فرهنگ غربی، منظور فرهنگی است که بر اساس افکار ضدخدا یا لااقل نادیده گرفتن خدا استوار است. ممکن است کسانی کم و بیش اعتقادی هم به خدا داشته باشند، ولی این اعتقاد در فرهنگ و زندگی آنها اثری ندارد. در چنین فرهنگی، طبیعتا حقوق و سیاست هم بریده از خدا تعریف می‏شود.
در مقابل، در فرهنگ الاهی، خدا محور همه چیز و از جمله «حقوق» و «سیاست» است. ریشه همه حقوق، «حق اللّه» است. این در حالی است که در نظام حقوقی رایج در دنیا و حتی در اخلاق کلاسیک هم حق خدا مطرح نیست و از آن ذکری به میان نمی‏آید. «پوزیتیویسم حقوقی» گرایش مقبول در مغرب زمین است که بر اساس این گرایش، اصل و ریشه حقوق، خواست مردم است. یعنی اگر سؤال کنیم خاستگاه و منشأ اعتبار حقوق چیست، پاسخ پوزیتیویسم این است که حقوق از خواست و اراده مردم ریشه می‏گیرد و هیچ چیز غیر از خواست مردم در وضع و اعتبار آن تأثیر ندارد.
یکی از لوازم این نظریه این است که هیچ جامعه‏ای حق ندارد نظام حقوقی جامعه دیگر را زیر سؤال ببرد و به آن اشکال کند، زیرا فرض این است که وقتی مردم یک جامعه بر سر قانونی به توافق رسیدند و آن را پذیرفتند، اعتبار می‏یابد. اگر مردم ایران، قوانین حقوقی اسلام را پذیرفتند، و مایلند آنها را در جامعه خود به مورد اجرا بگذارند، دولت‏های غربی نباید به آن اعتراض کنند؛ حال آنکه، پیوسته نظام حقوقی و سیاسی ایران مورد اعتراض دولت‏های غربی بوده است.
4. چگونگی شکل‏گیری فرهنگ الحادی در غرب: فرهنگ غرب بر نفی دین استوار است. این فرهنگ، تسلیم شدن در برابر خدا و فرمان‏های الاهی را نفی می‏کند. ریشه این تفکر به «دوره رنسانس» که عصر شناخته شده‏ای در تاریخ اروپا است، باز می‏گردد. چند قرن پیش، مردم مغرب به علل مختلف، از جمله زورگویی‏های بی‏حساب و تحمیل عقاید نادرست، به تدریج در صدد عصیان‏گری علیه نظام ارزشی و فکری حاکم برآمدند. نظامی که در اروپا حاکم بود، تابع کلیسا بود. این در حالی بود که بسیاری از آموزش‏های کلیسا دارای توجیه عقلانی و منطقی نبود. برای نمونه، کلیسا این عقیده را ترویج می‏کرد که انسان موجودی گنهکار و پلید است و گناه در ذات او نهفته است. خداوند برای جبران این گناهان و پلیدی‏ها، از مقام لاهوتی خویش تنزل نمود و به صورت یک موجود جسمانی، یعنی حضرت مسیح علیه‏السلام متجسد و مجسم شد که از حضرت مریم علیهم‏السلام متولد گشت. و از این طریق، مسئله اب (پدر) و ابن (پسر) و روح‏القدس را مطرح کردند.
در هر حال، مسیحیان به تدریج در مواجهه با این‏گونه تعالیم، شروع به پرسش‏گری کردند و آنها را مورد تردید و تأمل قرار دادند. علاوه بر این، رفتار ظالمانه و بی‏رحمانه‏ای که کلیسا به کمک دولت‏ها انجام می‏داد، در افزایش نارضایتی و اعتراض مردم مسیحی تأثیر فراوان داشت. سرانجام اروپاییان خواهان پایان سلطه کلیسا در مغرب زمین و آزادی مردم از تحمیل این عقاید ناروا شدند.
با پایان «قرون وسطی» دوره جدید به وجود آمد که بعدها از آن به «دوره رنسانس» یا زمان نوزایی یاد شد. آنان می‏گفتند در این دوره، بشر تولدی دیگر و زندگی جدیدی پیدا نموده است. همچنین این عصر جدید به «عصر روشنگری» و «عصر خردورزی» نیز یاد می‏شود. البته آنان، عقل را در مقابل وحی و امور غیر تجربی به‏کار می‏بردند و منظور آنان از عقل، قوه‏ای است که امور حسی و تجربی را درک می‏کرد. آنان می‏گفتند ما باید تابع عقل خویش باشیم و آموخته‏های کلیسا را که با نام دین مطرح شده است کنار بگذاریم.
به تدریج این عقیده رواج پیدا کرد که آنچه از طریق حس مثل بینایی و شنوایی درک نمی‏شود، قابل پذیرش نیست. عقل هم تنها امور ملموس و محسوس را درک کرده و درباره آن قضاوت می‏کند. بدین ترتیب بود که گفته شد مباحثی مانند خدا، عالم غیر مادی و حیات پس از مرگ، چون قابل لمس و حس نیستند، پذیرفتنی نیستند. برخی از آنان صریحا امور حسی را رد کرده و آن را دروغ می‏دانند و برخی دیگر به کذب و بطلان امور غیر حسی قائل نیستند، ولی آن را مشکوک و غیر قابل پذیرش می‏دانند مگر اینکه از طریق حواس انسان به اثبات برسند.
مبنای عمل و رفتار فقط اموری دانسته شد که قابل توجیه عقلانی و عملی باشد، و منظور آنان از عقل و علم، همان‏طور که گفتیم، ادراکات حسی و تجربی بود. در این حالت، «عقلانیت» و «علمیت» معنای خاصی پیدا کرد و به تدریج «پوزیتیویسم علمی» پدیدار گشت، که فقط آنچه با تجربه حسی قابل اثبات است مورد قبول است. پیدایش این طرز تفکر در اروپا، در واقع عکس‏العمل مردم در مقابل آموزش‏های غلط کلیسا و ستم‏هایی بود که بر آنان رفت. از نتایج این رویکرد جدید، اعراض از دین و یا روی آوردن به تفسیرهای ماده‏گرایانه از دین بود.
یکی دیگر از مشخصه‏های اصلی این عصر، اصالت دادن به انسان است.«اومانیسم» یا اصالت انسان، در واقع برای نفی خدا مطرح شد، نه اینکه بخواهند علاوه بر اصالت خدا، اصالت انسان هم حاکم باشد. به عبارت دیگر، در زمان حاکمیت کلیسا، می‏خواستند همه امور را به نحوی به خدا و خواست او ربط دهند، اما از این پس تصمیم گرفتند که انسان و خواسته‏های او محور همه چیز باشد. با این موضوع معلوم می‏شود که واقعیت و روح اومانیسم و اصالت انسان، به کفر و الحاد باز می‏گردد.
5. تساهل و تسامح: آقای عزت‏اللّه‏ فولادوند در مقاله خویش می‏گوید: «هدف فلسفه سیاسی لیبرالیسم آزادی، تساهل، و...». و نیز می‏گوید: «محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی... تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی...». ز خطرناک‏ترین نقشه‏ها در مقابل ارزش‏های دینی و اخلاقی دام «تساهل و تسامح» است که غیرت دینی، مبارزه و ایثار و دفاع از معنویت و دین را مورد هدف قرار می‏دهد. فرهنگ اصیل اسلامی این است که مسلمان در قبال تضعیف ارزش‏ها و توهین به مقدسات دینی و رواج منکرات «تکلیف» دارد امر به معروف کند و «وظیفه» دارد نهی از منکر نماید و ساکت ننشیند. مروجان تساهل و تسامح، فرهنگ «نفی تکلیف و وظیفه» و «تثبیت روحیه طلب‏داری حقوق» را ترویج می‏کنند. از نظر آنان، در عصر پست‏مدرنیسم، دیگر سخن گفتن از تکلیف و وظیفه غلط است و انسان نباید نسبت به مسائلی که پیرامون او رخ می‏دهد، حساسیت نشان دهد و اگر بخواهد زندگی خوب و راحتی داشته باشد باید یکدیگر را تحمل کند و «تولرانس» داشته باشد. در این حالت، اگر کسی به خدا، پیامبر اسلام و مقدسات دین ناسزا بگوید، بر اساس تساهل و تسامح، نباید به او اعتراض کرد و در مورد مسائل اخلاقی و دینی باید کوتاه آمد.
6 . تفاوت بنیادین دولت در نظام اسلامی و نظام لیبرال: آقای عزت‏اللّه‏ فولادوند می‏گوید: «برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلی باشد». در این‏باره باید گفت که در جوامع لائیک، قوانین با هدف تأمین نیازهای مادی و دنیوی مردم تصویب و اجرا می‏شود؛ چون در آن نظام‏ها اصل این است که نیازهای مادی تأمین گردد. حتی در برخی نظام‏ها قید کرده‏اند که دولت مطلقا نباید از دین حمایت کند و در هیچ‏یک از ارگان‏های دولتی نباید نشانه‏ای از طرف‏داری و حمایت از دین مشاهده شود. اما در نظام اسلامی، قانون برای تأمین مصالح مادی نیست، بلکه تأمین مصالح معنوی نیز مد نظر است. دولت نیز باید ضامن اجرای قوانینی باشد که هم مربوط به زندگی مادی مردم است و هم مربوط به امور معنوی و اخروی آنها. بلکه حقوق الاهی و تحقق شعایر اسلامی در اولویت است. در اندیشه سکولاریسم، دین از سیاست جداست و امور معنوی به دولت مربوط نمی‏شود.

تبلیغات