آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

وقتى مقاله «برخورد تمدن‏ها» اثر ساموئل هانتینگتون را مطالعه کردم، مطالبش‏را چندان جدى نگرفتم تا این که گذشت زمان و مشاهده تاثیرات جانبى آن، مرا به‏تامل در این نظریه واداشت. اما نه از آن جهت که این نظریه حقایقى را آشکارکرده است‏بلکه از آن رو که تامل در این نظریه ما را به حقایق پنهانى رهنمون‏مى سازد; به عبارت دیگر، بررسى علل و عوامل پیدایش چنین نظریه‏اى و تاثیرات‏آن در عرصه بین المللى مهم تر از بررسى محتویات آن است. نظریه «برخورد تمدن‏ها» لا اقل از دو جنبه علمى و سیاسى قابل تامل است; علمى‏از آن جهت که در قالب نظریه‏هاى علمى طرح شده است، و سیاسى از آن رو که حاوى‏یک سلسله دستورالعمل‏هاى سیاسى به دولت مردان غربى است. همین جنبه دوم ما رابه تامل بیش‏تر درباره آن بر انگیخته است; خصوصا که توجه‏اندیشمندان غیر غربى‏به جنبه‏هاى سیاسى به‏اندازه توجه علمى به آن نبوده است. علاوه بر این‏ها«هانتینگتون‏» در این نظریه سعى نکرده چهره جانبدارانه اش را نسبت‏به فرهنگ‏غربى مخفى نگاه دارد. این در حالى است که سنت اندیشمند غربى در حین طرح نظریه‏اش، بر عدم تعهد به مرام و مسلک و سیاست‏خاصى است. بنابراین همان گونه که‏منتقدان بسیارى متذکر شده‏اند، این نظریه فاقد استحکام علمى است ولى به لحاظ تاثیرات سیاسى‏اش قابل بررسى است. «جان پلامناتس‏» مى‏گوید: برخى معتقدند که نظریه‏هاى سیاسى چیزى بر معرفت مانمى افزاید و مطالعه آن‏ها به سبب تاثیرشان بر اعمال افراد لازم است ولى‏چگونگى تاثیر این نظریه‏ها بر رفتار افراد به مراتب مهم تر از چیستى خود آن‏ها است. در نتیجه، تحقیق در ریشه‏ها و نتایج این نظریه‏ها بسیار مهم تر ازبررسى خود آن‏ها است. این نظریه‏ها را باید از آن رو مورد تحقیق و بررسى قرارداد که مردم عملا آن‏ها را جدى گرفته و از آن‏ها تاثیر پذیرفته‏اند، در حالى‏که افراد منطقى و خردمند بدون وجود چنین نظریه‏هایى نیز مى‏توانند زندگى‏کنند. 1 و بررسى ما بر روى نظریه «برخورد تمدن‏ها» همسو با همین عقیده است.
انگیزه‏هاى طرح نظریه برخورد تمدن‏ها
از منظر جامعه شناسى سیاسى، دو انگیزه مهم باعث نظریه پردازى «برخورد تمدن‏ها» شده است و این دو انگیزه کاملا در قالب یک نظریه علمى تامین شدنى است:انگیزه اول، عبارت از «مهار» تفکر آزاد مردمى است و انگیزه دوم «خنثى سازى‏»تصمیم‏ها و سیاست‏ها در عرصه نظام بین المللى است. اما پیش از تحلیل این دوانگیزه، لازم است‏به دو مقدمه مهم اشاره شود.
مقدمه اول: وقتى یک اندیشمند به علل و عوامل مختلفى، بخشى از واقعیت‏خارجى رابر مى‏گزیند، تلاش دارد به کمک نظریه پردازى، تفسیرى را ارائه کند که ضمن پاسخ‏گویى به بسیارى از مجهولاتش، چیزى بر معرفت واقع گرایانه او بیفزاید. هر قدرعناصر سازنده یک نظریه به لحاظ فلسفى منسجم تر و درگیرتر با واقعیت‏باشد،درجه پاسخ گویى به مجهولات و تحقق معرفت عینى، بیش تر مى‏شود. این وظیفه، درست‏ترین و اصلى ترین کارکرد نظریه پردازى است و اساسا در عرصه علم و دانش از یک‏نظریه بیش از این نباید انتظار داشت. اما گاه به دلایلى نظریه پردازى از این‏وظیفه اصلى و دشوار منحرف گشته و پرده‏اى از واقعیت‏بر نمى‏دارد و بلکه پرده‏ضخیم ترى را بر روى آن مى‏اندازد. در این صورت نظریه پردازى چیزى بر معرفت مانمى افزاید و صرفا عمل جا به جایى و یا ازدیاد و نقصانى در داده‏هاى اطلاعاتى‏پدید مى‏آورد. یک نشانه اش آن است که در مقام عمل و تماس با واقعیت،دستورالعمل و نسخه جدیدى ارائه نمى‏شود و تغییرى در فلسفه عملى مرسوم پدیدنمى‏آید. این گونه نظریه پردازى، نظریه‏هاى واقع نماى کاذب است; کذبى که نظریه پردازنسبت‏به آن جهل مرکب دارد. ایرادى هم نمى‏توان به آن گرفت، زیرا هر فردى دررسامى از واقعیت آزاد است. او مى‏تواند در برابر ایرادى که به رسم واقع نمایش‏شده، بگوید: «گر تو بهتر مى‏زنى بستان بزن‏». در این صورت، رسم کسى مقبول ترو بهتر است که بهتر از دیگران به رسامى واقعیت پرداخته است. راه آن است که به‏مبانى نظرى و پى آمدهاى عملى چنین نظریه پردازى پرداخته شود. ولى مقصود مهم دراین جا آن است که بدانیم آیا با انتفاى کارکرد واقع نمایى چنین نظریه‏اى، نقش‏هاى دیگرى هم براى این گونه نظریه‏ها مى‏توان فرض کرد یا خیر؟ دو کارکرد عمده براى این گونه نظریات قابل فرض است: از آن دو، یکى مربوط به‏مقام فکر و نظر است و دیگرى مقام عمل فردى و اجتماعى. ولى وجه مشترک هر دو،خصلت «ابزارى‏» آن‏ها است. کارکرد اول «هم خوانى‏» و «هم آوازى‏» با نظریه‏است; یعنى مخاطب را در فضاى فکرى قرار مى‏دهد که على رغم نگرش خود مانند صاحب‏نظریه مى‏اندیشد و فکر مى‏کند، بدون آن که به اصالت آن اتقان پیدا کند.کارکرد دوم آن، تاثیرگذارى بر واکنش‏هاى فردى و اجتماعى است; یعنى با طرح یک‏نظریه حساس و شوک آور، درصدد انتقام بخش برنامه ریزى شده واکنش‏ها برآییم. وبه سبک و اصطلاح امروزى‏ها، در عرصه‏هاى مختلف اجتماعى به «نظریه درمانى‏»بپردازیم. این جاست که نظریه‏هاى علمى در دام افسون گرى و خیال پردازى‏هاى‏علمى گرفتار مى‏شوند; یعنى همان راهى که «عقل ابزارى‏» غرب گرفتارش آمده است.
مقدمه دوم: در پایان قرن بیستم، غرب به نوعى، «بحران تمدنى‏» را که با «بحران‏هویت‏» قرابت دارد، در حال تجربه کردن است. چنین تجربه‏اى از ناحیه «درون‏تمدنى‏» و نیز عرصه‏هاى بین المللى به دست مى‏آید. «اقتدار» و «کارآمدى‏» تمدن‏ها در عرصه‏هاى بین المللى، دو نشانه مهم فعال وپیشرو بودن آن‏ها است و از علائم بروز بحران تمدنى، افول این دو شاخص مهم است. غریبان معتقدند که تعریف و مکانیسمى که تمدن غربى براى نظام بین الملل طرح‏نموده، کارآمدترین قالب براى زندگى شرافت مندانه نوع بشر است. جدیدترین اظهارنظر مثبت از سوى «فوکویاما» در شکل نظریه «پایان تاریخ‏» ابراز شده است. اما آیا واقعا چنین آرمان غربى در نظام بین المللى تحقق یافته است؟ آیا اصولا براساس مبانى نظرى تمدن غربى چنین انتظارى عملى است؟ اوضاع و احوال جوامع بشرى، در پایان قرن بیستم، جواب خوش بینانه نسبت‏به این‏گونه سؤال‏ها ندارد. نظام بین المللى تعریف شده غربى، راهى براى تفکرى خارج‏از طبقاتى شدن زیست جهانى، ندارد. بنابراین طبیعى است که زندگى شرافت مندانه‏وعده شده براى تمام واحدهاى اجتماعى جهان تحقق نمى‏یابد و ملل جهان دیر یازود، به واهى بودن چنین آرزویى پى مى‏برند. از این رو زمزمه‏هاى مخالفت‏باوفاق جهانى بر نظام بین المللى معرف غربى که در اوایل قرن بیستم به وجودآمده، هم اکنون رو به افزایش است. تقویت جنبش‏ها، همبستگى‏ها و همکارى‏هاى‏منطقه‏اى و فرهنگى بهترین شاهدى است که البته «هانتینگتون‏» براى اثبات مدعاى خویش به آن اشاره کرده است. کشورهاى جهان سومى در حالى وارد قرن بیست و یکم مى‏شوند که از کارآیى الگویى نظام بین المللى غرب نا امیدتر از هر زمان دیگرى‏مى‏شوند. برهم خوردن وفاق جهانى با تمدن غربى، کارآیى آن را در عرصه بین‏المللى سست مى‏کند. پیداست که انتساب علل افول کارآیى تمدن غربى، به خودکشورهاى جهان سومى، گریز از واقعیت‏هاى انکار ناپذیرى است که غرب به وجودآورنده آن بوده است. اقتدار نظامى و فرهنگى غرب که در روزگارى نه چندان دور آوازه اش جهان را فراگرفته بود، همانند کارآیى آن رو به افول است. امروزه غربیان و به خصوص‏آمریکا، براى حل مسائل بین المللى به تنهایى قادر به اعمال قدرت و فشار نظامى‏در منطقه‏اى از جهان نیستند. اگر آنان به درستى این مطلب در جنگ ویتنام پى‏نبردند، جنگ خلیج فارس علائم افول اقتدار نظامى غرب را آشکار ساخت. غرب براى‏پیروزى در این جنگ، بى نیاز از عده و عده کشورهاى غیر غربى نبود. و یا فروپاشى شوروى سابق على الظاهر به سربلندى بلوک غربى تمام شده است. لیکن به‏راستى معلوم نیست که اگر شوروى سابق چند سال دیگر به مسابقه تسلیحاتى اش باآمریکا ادامه مى‏داد، آن گاه هر دو از پاى در مى‏آمدند. به نظر مى‏رسد پایان‏جنگ سرد نیز به تفسیر و نظریه دیگرى نیاز دارد که با پارادایم (الگو، مدل‏»ٍ بعد از جنگ سرد، روشن نمى‏شود. ممکن است‏خردمندان غرب به این نتیجه رسیده بودند که دیگر جنگ سرد نتیجه مثبت‏در جهت تقویت اقتدار بین المللى تمدن غربى ندارد و ادامه آن نتایج منفى را در بر دارد. از این رو، ایفاى نقشى که بر عهده بلوک شرق بود، تمام شده تلقى‏گردید. اما افول اقتدار فرهنگى غرب نیز از آن روست که ملل غیر غربى کم کم در جریان‏تفکر «بازگشت‏به خویشتن‏»، پى برده‏اند که پیروى تمام عیار (از فرق سر تا بن‏ناخن) از فرهنگ غرب، آن‏ها را لزوما غربى نمى‏سازد بلکه نهایتا کشورهاى طفیلى‏وار شبه غربى مى‏شوند. امروزه یک متجدد واقع بین ایرانى به این نتیجه رسیده‏است که پیروى کورکورانه از فرهنگ غربى، به آن‏ها نه شخصیت جدید ایرانى مى‏دهدو نه منزلت غربى، بلکه او هیچ و پوچ و بى‏رنگ است و به عبارتى شخصیت مسحور و افسون شده پیدا مى‏کند، مانند قشر متجددین ترکیه که وامانده از میراث فرهنگى گذشته است و درمانده از الحاق به غرب. مظاهر تمدنى غرب در بسیارى از کشورهاى‏آفریقایى جنوب صحرا نفوذ کرده است، لیکن هنوز مهم ترین معضلات اقتصادى واجتماعى جوامع آفریقایى به حال خود باقى مانده است و در جهت‏حل آن نه متجددین‏آفریقایى توانسته‏اند تدبیرى بیندیشند و نه غربیان با نگاه خیرخواهانه و بشردوستانه گامى برداشته‏اند. بنابراین بى جهت نیست که قرن بیست و یکم، به نام‏قرن تشدید گرایش و استمداد جوامع غیر غربى از «فرهنگ اصیل خودى‏» نام‏گذارى‏شود. اندیشمند واقع بین غربى باید بداند که چنین گرایشى بى‏تاثیر از کارکرد منفى فرهنگ غربى نبوده است. اما احساس «بحران تمدنى‏» از جنبه درونى آن، عبارت از هراس از واکنش ناخواسته‏افکار عمومى در قبال سیاست‏هاى حاکم بر جوامع غربى است. تاریخ دو سه قرن‏اخیر تمدن غربى نشان داده است که هر قدر به زمان حال نزدیک مى‏شویم باپایدارتر شدن ارکان تمدن غربى، جنگ‏هاى درون تمدنى و خارج از آن به لحاظ کمى‏و کیفى، شدیدتر شده است. بشر قرن بیستمى در دو مقطع زمانى و به فاصله بیست‏سال، شاهد خون بارترین جنگ‏هاى جهانى بوده است و پس از آن هم سایه جنگ سرد را همواره بر بالاى سر خود احساس مى‏کرد. گویى دیدن آسمانى آفتابى و بدون ابرهاى‏جنگ افروزى، براى جوامع غربى تبدیل به آرزوى دست نیافتنى شده است. به طورطبیعى چنین وضعیتى مردم را به ستوه مى‏آورد و نیز خستگى و افسردگى شدیدى برروح جمعى مستولى مى‏شود. تا این که به ناگهان مردم غرب در یک مشاهده غیر قابل‏باور، دیدند که ابر جنگ سرد هم به کنارى رفته و آسمان آبى صلح و دوستى پدیدارگشته است. اکنون جامعه غربى بیش تر از هر وقت دیگرى، مى‏تواند اصل «بقا بدون‏تنازع‏» را لمس کند، چرا که دیگر زمینه‏اى براى احتمال نزاع جهانى وجود ندارد. این جاست که زمینه‏هاى شکل گیرى نوعى تفکر عمومى خیرخواهانه مبنى بر «ایجاد دنیایى عارى از تولید انبوه سلاح‏هاى‏هسته‏اى و کشتار جمعى و روحیه نظامى‏گرى‏»، به وجود مى‏آید. عنصر حیاتى در این‏تفکر عمومى صلح جویانه غرب، این سؤال بسیار عمیق است که: با پایان یافتن جنگ‏سرد، دیگر چه ضرورتى براى تدوام سیاست توسعه و تجهیز جنگ‏افزارهاى هسته‏اى وکشتار جمعى و نیز تقویت‏بودجه نظامى، وجود دارد؟ به نظر ما، مردم دنیاى غرب مستقل از هر نوع فکر و نظرى، قادر به تشخیص پاسخ‏درست آن هستند. ولى باید دید اندیشمندان علوم اجتماعى جهان غرب، چگونه به کمک این همت و فکر عمومى غرب شتافته‏اند. تعلق خاطر اندیشمند غرب به حفظ بنیان تمدن غربى، او را وا مى‏دارد تا در برابراحساس «بحران تمدنى‏» از خود واکنش چاره جویانه‏اى نشان دهد. از جمله این‏اندیشمندان «ساموئل هانتینگتون‏» است، او به عنوان یک شهروند غربى تحصیل کرده‏و استاد دانشگاه، نگران سست‏شدن پایه‏هاى تمدن غربى است. خصوصیت‏بارز ایشان آن‏است که هم در کسوت دانشمند و استاد دانشگاهى است و هم به عنوان یک استراتژیست‏و نظریه‏پرداز سیاست‏خارجى آمریکا، شناخته شده است. چهره دوم «هانتینگتون‏» ازآن روست که طرفدار بازیگرى دولت ملت‏ها در امور جهانى است. پس اقتدار ملى‏مشروط به اقتدار حکومت است. بنابراین، وى به طور طبیعى در سیاست گذارى‏هاى‏خارجى امریکا، حضور فعالى پیدا مى‏کند. هانتینگتون بحران تمدنى غرب را نه از درون بلکه از ناحیه عوامل خارجى، درک‏کرده است. او بر اساس پیش فرض‏هاى هابزى «انسان، گرگ انسان است‏» و داروینى‏«اصل تنازع بقا» که در لایه‏هاى زیرین تفکرش نهادینه شده، از رشد طبیعى‏خودآگاهى تمدنى ملل غیر غربى هراسناک مى‏شود و آن را خطرى براى اقتدار جهانى‏تمدن غربى مى‏داند. در غیر این صورت دلیلى براى هراسناک شدن و برداشت‏برخوردتمدن‏ها وجود ندارد. او خود معترف است که بین اختلاف فرهنگ‏ها و خشونت، تلازمى‏نیست: «وجود اختلاف لزوما به معناى درگیرى نیست، و درگیرى نیز لزوما مترادف‏خشونت نیست. با وجود این، در طول قرن‏ها اختلاف‏هاى موجود بین تمدن‏ها باعث‏طولانى‏ترین و خشن‏ترین درگیرى‏ها بوده است.» 2 اما مگر تاریخ فقط شاهد درگیرى بین تمدن‏ها بوده است تا گواه مبرهنى بر مدعى باشد. تاریخ نمونه‏هاى زیادى رانیز سراغ دارد که تمدن‏ها در وضع صلح و دوستى به تبادل فرهنگى پرداخته‏اند.بنابراین، هراس «هانتینگتون‏» مبناى علمى ندارد و صرفا از یک برداشت نادرست‏نشات گرفته است. حالا باید دید که چنین هراس و نگرانى در تلاقى با بررسى حوادث احتمالى پس از جنگ‏سرد،هانتینگتون را به چه نتایجى رهنمون مى‏سازد؟ در مقدمه دوم گفته شد که‏احتمال برداشت «خاتمه تمام جنگ‏ها» از پایان جنگ سرد، براى مردم مغرب زمین،از هر احتمال دیگرى «مثل این که جنگ پایان نیافته و یا جنگ دیگرى در راه است‏»قوى تر و طبیعى تر است، زیرا اگرنگرانى براى آینده تمدن غربى است از درون است‏نه از بیرون و این نگرانى هم با پایان جنگ سرد رفع شده است. پس دیگر مى‏توان‏در صلح و آرامش و امنیت‏خاطر به زیست جهانى ادامه داد. روى این احتمال، پرسش‏اساسى غربى‏ها از دولت مردان خود، این خواهد بود که: «افزایش بودجه‏هاى نظامى و رشد نظامى گرى دولت‏ها، دیگر چه ضرورتى دارد؟» هانتینگتون احساس بحران درون تمدنى غرب را از تلاقى هراس از دشمن فرضى خارجى(تمدن‏هاى غیر غربى) با احتمال جدى شدن چنین سؤالى در افکار عمومى غرب، به‏دست مى‏آورد. بنابراین احساس خطر ایشان دقیقا از این جا ناشى مى‏شود که ممکن‏است غربى‏ها، با فرض عدم وجود دشمن خارجى، از میان احتمالات مربوط به آینده پس‏از جنگ سرد، جانب احتمال خوش بینانه را بگیرند. پس به عنوان دانشمند غربى علوم‏سیاسى بر خویش لازم مى‏بیند که فرض بدبینانه را در برابر افکار عمومى تقویت‏کند و بر اساس آن هم چاره جویى نماید. چنان که وى مى‏گوید: «این مقاله مدافع مطلوبیت درگیرى بین تمدن‏ها نیست، بلکه‏هدف آن، طرح فرضیه‏هایى تشریحى است در این خصوص که آینده چگونه مى‏تواند باشد.اگر این فرضیه‏ها پذیرفتنى باشد، لازم است پى آمدهاى آن‏ها براى سیاست غرب،مورد توجه قرار گیرد.» 3 بنابراین هانتینگتون دو نگرانى عمده در خود دارد: یکى دشمن غیر غربى فرضى ودیگرى برداشت‏خوش بینانه غربى‏ها از آینده که البته نگرانى دوم، معلول اولى‏است. او باید به گونه‏اى چاره جویى کند که این هر دو نگرانى مرتبط به هم رایک جا زایل کند و تمدن غربى را از بحران احتمالى نجات دهد. به طور طبیعى بزرگ‏نشان دادن نگرانى اول،برطرف کننده نگرانى دوم خواهد بود و ضریب نگرانى اول باارائه دستورالعمل‏هاى پیش گیرانه، به حداقل مى‏رسد. اما این راه حل را به چه‏وسیله‏اى مى‏توان به سرانجام رساند؟ وسیله را باید از دنیاى عقلانى شده غرب، الهام گرفت. عقل ابزارى به لحاظ سنخیت‏کاملى که با تمدن غربى دارد، بهترین ابزار براى مصلحت اندیشى «هانتینگتون‏»است; یعنى به کمک طرح یک «نظریه علمى‏» چنین هراسى به طور جدى در افکار عمومى‏فعال مى‏شود و کارکرد مورد انتظار را دربر خواهد داشت. تدارک نظریه علمى نیززحمت چندانى ندارد، زیرا نفس این احتمال بدبینانه به‏اندازه احتمال خوش‏بینانه، مبناى واقع بینانه پیدا مى‏کند و فقط باید این احتمال را به شواهدتاریخى و وضعیت موجود روابط بین الملل، مستند ساخت. تقویت این احتمال به کمک‏مستندات، پارادایم «برخورد تمدن‏ها» را بهتر از پارادایم جنگ سرد نشان مى‏دهد. مضافا این که نظریه پرداز سیاسى در طرح نظریه اش موظف به تبیین على از شواهدگرد آورى شده خود نیست تا از ارزش علمى ساقط شود. چنان که «جان پلامناتس‏» مى‏گوید: «مقصود نظریه سیاسى، توضیح دادن نحوه وقوع پدیده‏ها در جهان، در ذهن مایا در خارج از آن نیست، بلکه آن است که ما را در تصمیم گیرى درباره این که چه‏باید بکنیم وآن چه را که باید بکنیم چگونه انجام دهیم، یارى کند.» 4 بنابراین‏وجهه علمى نظریه «برخورد تمدن‏ها» حفظ شده و شواهد معارض ناقض آن نخواهد بود وفقط باید وجه تاثیرات احتمالى این نظریه را در درون تمدن غربى و در عرصه‏هاى بین المللى، مورد مطالعه قرار دهیم. بدین ترتیب، پارادایم تمدنى، یک نظریه دو منظوره است و اگرچه مابه ازاء عینى‏آن چندان قوى نیست، ولى دو انگیزه اصلى نظریه پرداز را که در ابتداى بحث‏اشاره شد، با کارکرد «هم خوانى‏» و «تاثیرگذارى‏»، تامین مى‏کند. «هانتینگتون‏»با نظریه برخورد تمدن‏ها، احتمال بدبینانه را در ذهن غربى‏ها تقویت نموده وآنان را نسبت‏به حوادث آینده هراسناک ساخته است و در نتیجه گرایش افکار عمومى‏را به سمت احتمال خوش بینانه که تبعات ناخوشایندى در عرصه سیاست گذارى بین‏المللى دارد، «مهار» کرده است. و از طرف دیگر، وجه فعال و تاثیرگذار پیروان‏فرهنگ‏هاى غیر غربى را «خنثى‏» نموده و آنان را به سمت مواضع «انفعالى‏» سوق مى‏دهد. براى «هانتینگتون‏» ایجاد واکنش «انفعالى‏» در مخاطب به وسیله نظریه سیاسى، مطلب‏آشکارى است و سابقه آن را در نظریات روان شناسى اجتماعى، مى‏توان جست وجوکرد. «استوارت ازکمپ‏» در توضیح نظریه «واکنش‏» که در بین روان شناسان اجتماعى‏امریکا شناخته شده است، مى‏گوید: «اصل اساسى نظریه «واکنش‏» این است که وقتى‏مردم پیامى را که ظاهرا آزادى عمل آن‏ها را محدود مى‏کند، دریافت نمایند، درواکنش به آن تحریک مى‏شوند تا با ایده پیام مخالفت کنند. » 5 واکنش فرد یا جامعه‏در برابر نظر خاصى، ممکن است انفعالى و یا غیر انفعالى باشد و چون در بیش‏ترمواقع این دو نوع واکنش در ظاهر شباهت دارند، تمیز وجوه اختلاف بین واکنش‏انفعالى و واکنش فعال مهم است. البته واکنش انفعالى، سریع و سهل الوصول است وغالبا به همین شکل رفتار مى‏شود و تنها اهل تحقیق و نظر هستند که هوش‏مندانه‏از خود واکنش فعالانه مناسبى نشان مى‏دهند. بنابراین، اگر از پیروان فرهنگ‏هاى غیر غربى، انتظار واکنش‏هاى انفعالى داشته‏باشیم، کافى است که به گونه غیر مستقیم به آن‏ها گفته شود «شما در قرن بیست ویکم با تشدید گرایش‏هاى فرهنگى، در صدد جنگ با تمدن غربى هستید» و به عبارت‏صریح‏تر «شما جنگ طلب هستید»، آن گاه است که موضع گیرى‏هاى انفعالى، ولى خوش‏آیند براى غربى‏ها، تحقق مى‏یابد. تبلور این واکنش در گونه‏اى از نظریه «گفت وگوى تمدن‏ها» است. و این همان «خنثى‏سازى‏» تمدن‏هاى غیر غربى است که‏«هانتینگتون‏» و امثال او خواهان آن هستند. گرچه ممکن است نظریه گفت و گوى‏تمدن‏ها هم نتیجه واکنش فعالانه باشد، ولى انگیزه «هانتینگتون‏» وقتى تامین مى‏شود که نظریه «گفت و گو» منبعث از واکنش انفعالى باشد، زیرا تنها در صورت گفت‏و گوى منفعلانه با غرب اقتدار مطلق فرهنگ غربى به عنوان اصل مسلم فرض مى‏شود.بدین ترتیب، حادثه احتمالى برخورد تمدن‏ها منتفى شده و نتیجه عینى پارادایم‏تمدنى، انقضاى خود است. اما آیا به راستى چنین مطلوبى «عدم برخورد تمدن‏ها»با نظریه «هانتینگتون‏» تامین شدنى است‏یا نه؟ پاسخ به این سؤال مهم در پرتوبررسى گرایش‏ها و دستور العمل‏هایى که پیرو پارادایم تمدنى داده است، روشن مى‏گردد.
توصیه‏هاى هانتینگتون
از مجموع مطالبى که «هانتینگتون‏» در نظریه‏اش مطرح مى‏کند، به دست مى‏آید که‏ایشان تعلق خاطر جدى نسبت‏به تمدن غربى دارد و اساسا احساس بحران تمدن در غرب‏به دلیل تعهدش به آن است. به هرحال «خود آگاهى تمدنى‏» رو به افزایش، براى‏اندیشمندان غربى نیز هست و طرح نظریه برخورد تمدن‏ها متاثر از آن است.«هانتینگتون‏» در مصاحبه‏اى که «ناتان کاردلس‏» با وى انجام داده مى‏گوید: «غرب‏باید سعى کند تا از خود و ارزش‏هایش دفاع کند و موقعیت‏خود را حفظ نماید.» 6 این مطلب از روى توصیه‏هاى جانب دارانه‏هانتینگتون به جهان غرب روشن تر مى‏شود. در این جا به دلیل اهمیت این دستورالعمل‏ها در بحث، به ذکر آن مى‏پردازیم:
1) توصیه‏هاى کوتاه مدت: «در کوتاه مدت، منافع غرب به روشنى ایجاب مى‏کند که‏همکارى و یگانگى بیش‏ترى در درون تمدن خود، به ویژه بین اجزاى اروپایى وآمریکاى شمالى آن به وجود آورد. آن دسته از جوامع اروپاى شرقى و آمریکاى لاتین‏را که فرهنگ آن‏ها به غرب نزدیک تر است‏به خود ملحق سازد; روابط مبتنى برهمکارى با روسیه و ژاپن را حفظ و تقویت کند; از بدل شدن منازعات محلى بین‏تمدن‏ها به جنگ‏هاى عمده میان تمدن‏ها جلوگیرى کند; دامنه قدرت نظامى کشورهاى‏کنفوسیوسى اسلامى را محدود سازد; روند کاهش قابلیت‏هاى نظامى خود را آرام ترو برترى نظامى در شرق و جنوب غربى آسیا را حفظ کند; از اختلاف‏ها و درگیرى‏هاى‏موجود بین کشورهاى اسلامى و کنفوسیوسى، بهره بگیرد; گروه‏هایى را که در درون‏تمدن‏هاى دیگر به ارزش‏ها و منافع غرب گرایش دارند مورد پشتیبانى قرار دهد;آن دسته از نهادهاى بین المللى را که منعکس کننده منافع و ارزش‏هاى غرب هستندو به آن‏ها مشروعیت مى‏بخشند، تقویت کند و مشارکت کشورهاى غیر غربى درنهادهاى مزبور را تشویق نماید.
2) توصیه‏هاى دراز مدت: در دراز مدت، اقدامات دیگرى باید مورد توجه قرارگیرد ... غرب هر روز بیش تر ناگزیر از کنار آمدن با تمدن‏هاى مدرن غیر غربى خواهدشد که از نظر قدرت به غرب نزدیک مى‏شوند ولى ارزش‏ها و منافعشان عمدتا باارزش‏ها و منافع غرب تفاوت دارد. این وضع، ایجاب مى‏کند که غرب قدرت اقتصادى‏و سیاسى لازم را براى پاسدارى از منافع خود در برابر تمدن‏هاى مزبور، حفظکند.» 7 توصیه‏هاى جانبدارانه «هانتینگتون‏» بر اساس نظریه فراتمدنى، تضمین آینده‏اى به‏دور از برخورد و نزاع تمدنى را به شدت منتفى مى‏سازد. این عدم اطمینان ازبررسى تفاوت دو پارادایم جنگ سرد و برخورد تمدن‏ها، واضح تر مى‏شود. ایشان‏مدعى اند بین این دو پارادایم تفاوت اصولى وجود دارد، اما تفاوت اصولى دروقتى است که دستورالعمل‏هاى پارادایم جدید هم نو و تازه باشد و حال آن که هیچ‏گونه تفاوتى بین توصیه‏هاى سیاسى و دفاعى پارادایم جنگ سرد و پارادایم تمدنى‏نیست. توصیه‏هایى که «هانتینگتون‏» طرح مى‏کند، چیز جدیدى نیست و غربى‏ها دردوران جنگ سرد، بارها به طرق مختلف شنیده‏اند. بنابراین، اگر واقعا ماهیت‏حوادث پس از جنگ سرد با حوادث گذشته متفاوت است، دستورالعمل‏هاى آن نیز بایدمتفاوت باشد. و اگر تفاوت ماهوى بین حوادث قبل و بعد از جنگ سرد نباشد، در این‏صورت پارادایم تمدنى تعبیر دیگرى از همان پارادایم جنگ سرد است. و فقط درقلمرو فرا تمدنى امتیاز وجود دارد و نه در نقش و کارکرد تاثیر گذارى آن. علاوه، فرا تمدنى بودن نظریه برخورد تمدن‏ها، ایجاب مى‏کند توصیه‏هاى آن براى‏جلوگیرى از وقوع نزاع تمدنى، فراگیر و مشتمل بر محاسبه تمام فرهنگ‏ها باشد و تنها در این صورت «مشارکت همگانى‏» شکل مى‏گیرد. زیرا وقتى احتمال خطر زیست کره خاکى داده شود، دلیلى ندارد که فقط در فکر حفظ منافع تمدنى باشیم. پس باید دید که قاعده عمومى در تحقق مشارکت همگانى، چه اقتضا مى‏کند؟ آیادستورالعمل‏ها باید براى تمدن‏ها یک سان باشد یا در صورت اختلاف هم جهت گیرى‏به سمت منع برخورد تمدن‏ها، امکان پذیر است؟ اگر دستورالعمل پیش گیرانه تمدن‏هامختلف باشد، خلاف پیش فرض‏هانتینگتون است، زیرا ایشان منشا برخورد احتمالى‏تمدن‏ها را در همین اختلاف فرهنگ‏ها مى‏داند. پس احتمال وقوع نزاع تمدنى، خودبه خود تضعیف مى‏شود. اگر توصیه پیش گیرانه، باید یک سان باشد، در این صورت‏تمام توصیه‏هایى که‏هانتینگتون براى غربى‏ها و آمریکا، پیشنهاد مى‏کند، بایدبراى سایر تمدن‏ها نیز صادق و لازم باشد. در نتیجه پارادایم تمدنى، عملا دعوت‏گر برخورد و نزاع فرهنگ‏ها است. بنابراین بنیان تئورى برخورد تمدن‏ها بر اصول خیرخواهى، عدالت‏گسترى و حفظحقوق بشر، طرح‏ریزى نشده و مقصود اصلى آن ادامه فعالیت ماشین جنگى غرب علیه‏فرهنگ‏هاى غیر غربى و تداوم نزاع‏ها و خونریزى‏هاى اسف‏بار و بلکه هدف تشدیدآن است. طى بررسى پارادایم تمدنى، موارد زیادى را به عنوان وجوه تاثیرگذارى آن به دست‏آوردم که به دلیل پرهیز از اطاله سخن، از ذکر آن‏ها در مى‏گذرم و فقط به یک‏مورد مهم، اشاره مى‏کنم. اهمیت‏بررسى واکنش اندیشمندان و دولت مردان غیر غربى، کم تر از بررسى پارادایم‏تمدنى نیست. براى غربى‏ها از آن رو مهم است که جبهه گرایش و سازش با غرب رادر درون ملت‏هاى غیر غربى فعال تر کنند. اما براى سایرین، مهم اتخاذ واکنشى‏است که بر روند احیاى تمدن‏هاى غیر غربى تاثیر منفى نگذارد. چنان که پیش‏تر گفته شد، در یک تقسیم بندى کلى، واکنش در برابر نظریه برخورد تمدن‏ها، فعالانه یا منفعلانه خواهد بود. واکنش فعالانه، تکیه بر اصول و مسلمات فرهنگ و تمدن خودى دارد و از هر گونه پاسخى که موجب کنار گذاشتن تمام یا بعضى‏اصول و یا موجب فرسایش فرهنگ اصیل بشود، پرهیز مى‏کند. اصول گرایى و بنیادگرایى هیچ گاه با عزم بر نزاع تمدنى، تلازم نداشته و ندارد و اگر چنین تلازمى‏موجود باشد، دفاع هوش مندانه «هانتینگتون‏» هم از غرب، نباید از این قاعده‏مستثنا باشد. اگر در نظر «هانتینگتون‏» و امثال ایشان، دفاع از فرد گرایى،لیبرالیسم، مشروطیت، حقوق بشر، برابرى، آزادى، حاکمیت قانون، دموکراسى، بازارآزاد اقتصادى و جدایى دولت و کلیسا، ارزش حیاتى دارد، پس دفاع از اصول ومبانى فرهنگ‏هاى غیر غربى به همین شکل است. اگر بنیادگرایى در جهان اسلام،عامل بى‏ثباتى است، بنیادگرایى «هانتینگتون‏» نیز عامل بى ثباتى است. پس باید در عین استقامت در اصول گرایى، فروتنانه و محترمانه به گفت و گو و همکارى مشترک براى نجات زیست کره از دست دیوانگان، اقدام نماییم. آن گونه که امام خمینى «ره‏» مقتدرانه باب گفت و گوى تمدنى را باگورباچف، گشودند. اما واکنش منفعلانه، به گمان من، بنیادگرایى که در برابر این گونه نظریات غربى،برخورد غیر عقلایى و منطقى نشان مى‏دهد و بدون دلیل روش خصمانه‏اى را اتخاذ مى‏کند، واکنش او فعالانه نخواهد بود. واکنش انفعالى بیش از آن که مبتنى برخردورزى منسجم و منتظم باشد، متاثر از عوامل خارجى است. چنان که واکنش‏متجددین غرب‏گرا نیز انفعالى است، با این تفاوت که روش آنان در برخورد با غرب‏روش سازش و تسامح است. اشتباه بزرگ متجددین غرب گرا، آن است که گمان دارندنظریه برخورد تمدن‏ها، تمام تلاش آن‏ها را براى گرایش جامعه به سوى فرهنگ‏غربى، بى ثمر و خنثى مى‏کند و به همین دلیل به طور جدى در مقام ارائه پاسخ‏هاى علمى بر آمده‏اند. لیکن هر دو در یک جهت گام بر مى‏دارند; با این تفاوت‏که «هانتینگتون‏» از موضع مقتدرانه، «برخورد تمدن‏ها» را مطرح مى‏سازد ومتجددین غرب گرا از موضع مسحورانه. بى جهت نیست که «هانتینگتون‏» در برابرنقدهاى این گروه از جوامع غیر غربى، از خود خویشتن دارى نشان داده است. اگرمتجدد غرب گرا در صدد واکنش غیر انفعالى باشد، مى‏بایست ابتدا به ریشه‏ها وعلل پدید آمدن چنین نظریه‏اى مى‏اندیشید تا بعد به ضرورت پاسخ علمى به آن بها مى‏داد. واکنش انفعالى این گروه از متجددین جهان اسلام تاسف آور است و خطر فرسایش فرهنگ‏اسلامى از ناحیه این گروه، کم تر از خود نظریه «برخورد تمدن‏ها» نیست. بدون‏شک، دفاع نادرست از فرهنگ اسلامى، مخرب تر از حمله به آن است. واکنش‏هاى‏انفعالى که تاکنون ارائه شده، شدت و ضعف دارد: عده‏اى چهره تسامح و روادارى‏اسلام و خدا و پیغمبر خدا (ص)، را آن چنان بزرگ نمایى مى‏کنند که گویى اسلام جزاین نیست و از ترس این که مبادا دوستان غربى شان بگویند: «نگفتیم اسلام وبنیادگرایى، اهل نزاع و عامل بى ثباتى است‏»، آیات خشم و غضب الهى در برابردشمنان حربى و مرتدین اسلام را مخفى مى‏کنند و مردم را به «صلح کلى و دائمى‏»دعوت مى‏کنند. عده‏اى دیگر، با نفى سنت تاریخى و تاکید بر این اصل که مسلمانان هر عصر، خودبرداشتى از وحى و نبوت و قرآن و اصول اعتقادى دارند، راه را براى پذیرش‏الهیات مدرن و طرد بنیادگرایى، هموار مى‏سازند. بنابراین با قبول الهیات مدرن‏که مبتنى بر تفکر دنیوى است، احتمال هر گونه برخورد با تمدن سکولار غربى منتفى‏است، زیرا مسلمان امروز هم سکولار مى‏اندیشد. بى جهت نیست که «هانتینگتون‏» به غربى‏ها توصیه مى‏کند از گروه‏هایى که در درون تمدن‏هاى دیگر به ارزش‏ها ومنافع غرب گرایش دارند، پشتیبانى کنند. و اما گروه دیگرى با ژست عالمانه، گمان مى‏کنند که اگر صورت مسئله را پاک‏کنند، جان کلام را از نظریه «برخورد تمدن‏ها» گرفته‏اند و جاى سخنى براى آن‏نگذاشته‏اند. معتقدند مفهوم تمدن اعتبارى است و مسلمانان در گذشته خود راساکن تمدن اسلامى نمى‏دیدند و چنین درکى از خود نداشتند. بنابراین مسلمانان‏هیچ احساس عینى از تمدن اسلامى ندارند تا موجبات برخورد تمدن‏ها پیش آید. گویى دعوا بر سر لفظ است که با اعتبارى دانستن آن، بتوانیم مسئله را حل کنیم. وقتى‏ملت‏ها با تهاجم فرهنگى رو به رو مى‏شوند به میراث و دست آوردهاى مادى ومعنوى شان رجوع مى‏کنند و براى حراست از آن حاضر به فداکارى و جانبازى هستند.ملتى که تمدن دارد، مقاومت مى‏کند. ملت‏هاى بى تمدن اند که اهل سازش و پذیرش‏فرهنگ‏هاى بیگانه است. ملتى که گمان کند از میراث فرهنگى اش، چیزى براى گفتن در جهان معاصر ندارد، اهل مقاومت و تکاپوى احیاى تمدنى نیست.
آیا اندیشه بهترى وجود دارد؟
هانتینگتون در بحث‏هاى خود این سؤال را مطرح مى‏کند که آیا پارادایم دیگرى‏وجود دارد که بهتر از پارادایم تمدنى عمل کند؟ اگر پارادایم تمدن‏ها وجودنداشته باشد، پس چه چیز دیگرى را مى‏توان جایگزین آن ساخت؟ طرح این حث‏خارج از مقصود این مقاله است، ولى با توجه به نتایجى که به دست آمد، مناسب است‏به بررسى این سؤال مهم بپردازیم. اولا: جاى این نکته خالى است که آیا به نحو کلى، در تمام موضوعات، بشر نیازمند به پارادایم خاصى است؟ آیا براى فهم واقعیات لزوما باید از نقش ابزارى نظریه‏هاى علمى بهره مند شویم؟ آیا بشر به راستى آن قدر توانایى ندارد که بدون‏واسطه، خود را با واقعیات درگیر سازد و بعد تصمیم بگیرد؟ ثانیا: بر فرض لزوم‏پارادایم‏ها، چرا روشن فکران غربى سعى دارند بر افکار عمومى سبقت جویند و مانع‏تفکر مستقل غربى‏ها شوند؟ آیا این مطلب دلیل بر آن نیست که امکان عدم بلوغ‏عقلایى در جهان عقلانى شده غرب، وجود دارد؟ علاوه بر این‏ها مهم است که دانسته‏شود اصولا طرح پارادایم و نحوه پرداختن به آن به نفع چه گروه و کسانى خواهدبود. در این صورت باید دانست که نظریه پرداز به چه پایگاه و گروهى تعلق خاطر دارد. به هر حال در واکنش به سوال اصلى که آیا اندیشه بهترى وجود دارد، کسانى که جان‏کلام «هانتینگتون‏» یعنى احتمال وقوع برخورد تمدن‏ها را پذیرفته‏اند، در مقام‏ارائه راه حل‏هاى خاصى بر آمده‏اند. گروهى منفعلانه و عجولانه باب «گفت و گوى‏تمدن‏ها» را پیش کشیده‏اند. عده‏اى نیز با تاکید بر اصل وطن دوستى و وطن‏پرستى، تمدن‏هاى سنتى را به نوعى همکارى تعاون براى جلوگیرى برخورد تمدن‏ها،دعوت مى‏کنند. برخى دیگر راه را در جدى تر گرفتن نقش جهانى روشن فکران مى‏دانند، زیرا آن‏ها هستند که از خطوات و خطرات بیمارى‏هاى میان تمدنى آگاهى‏دارند. لیکن به نظر مى‏رسد، اگر پارادایم برخورد تمدن‏ها را پذیرفته باشیم،این گونه راه حل‏ها چندان در عملیات خنثى سازى موفق نخواهند بود، زیرا راه حل‏گفت و گوى تمدن‏ها، از موضع انفعالى، جز فرسایش تمدن‏هاى غیر غربى سرانجام‏دیگرى ندارد. و از طرفى، تمدن‏ها فراتر از موج وطن‏پرستى است که بتوان به کمک‏آن بازدارنده برخورد تمدنى باشیم. از طرف دیگر، جدى گرفتن نقش جهانى روشن‏فکران، فرع بر این است که آن‏ها خودشان را متعهدانه جدى بگیرند و قبل از هر نوع ابتکار عملى، خود را با طهارت نفس و صفاى دل، براى قبول رسالت جهانى آماده کنند. بدیهى است که نظریه‏پردازى پارادایم‏تمدنى ساده‏لوحانه ولى سلیس، مخدوش ولى موزون، از جانب کسى است که خود را روشن‏فکر مى‏داند و رسالت‏حفظ تمدن غربى را بر دوش خود احساس مى‏کند. و اما کسانى که از اساس با پارادایم تمدنى مخالفت ورزیده‏اند، به تعبیر«هانتینگتون‏» کوشیده‏اند «جایگزین تصنعى‏» به نام پارادایم جهان واحد، ارائه‏کنند. ولى دلایل این نظریه چندان استحکام علمى ندارد که شایستگى جانشینى راداشته باشد. مگر آن که با کمى تغییرات در دلایل ارائه شده پارادایم «جهان صلح‏آمیز چند تمدنى‏» را ارائه کنیم. مبناى این پارادایم در تفسیر حوادث پس از جنگ‏سرد، احتمال مقابل فرضیه «برخورد تمدن‏ها» است. مبناى پارادایم تمدنى‏«هانتینگتون‏» یک پیش فرض بدبینانه است که بر اساس شواهد تاریخى احتمال برخوردتمدن‏ها قوى تر از احتمال خوش بینانه تسالم و تسامح تمدن‏ها است. بنابراین،باید براى پارادایم «جهان چند تمدنى‏»، دلایل و شواهد تاریخى مبسوطى ارائه کرد که در مقایسه با پارادایم تمدنى بهتر به نظر رسد. ولى به نظر مى‏رسد که فرصت‏براى ارائه پارادایم «جهان چند تمدنى‏» از دست رفته‏است و به سختى مى‏توان احتمال امکان جایگزینى آن را بدهیم. پیش دستى‏«هانتینگتون‏» از خلا مفهومى و ضعف معنایى علوم سیاسى معاصر مربوط به جنگ سرد،تقریبا راه را براى این پارادایم بسته است. مضافا این که واکنش مثبت غربى‏هادر برابر پارادایم تمدنى، خیلى بیشتر از پذیرش پارادایم‏هاى دیگر است، زیراانسانى که به شدت در حیات مادى غوطه ور باشد، هراسش نسبت‏به از دست دادن حیات‏پیشرفته مادى، بیش تر مى‏شود. به خلاف وضع انسانى که از مواهب حیات مادى محروم‏است، براى او جنگ و صلح چندان تفاوت نمى‏کند، زیرا جنگ تهدیدى براى از دست‏دادن امکانات مادى اش نیست. در نظر چنین انسانى، جنگ مرگ دفعى است و صلح مرگ‏تدریجى. پس طبیعى است که غربى‏ها با هر نوع تهدید احتمالى به خوف و هراس‏بیفتند. به گمان ما، انسان مدرن در قرن بیست و یکم بیش از پیش از عجز خود در حل معضلات‏جدى حیات بشرى آگاه مى‏شود. او در مى‏یابد که با وجود برخوردارى از پیچیده‏ترین و پیشرفته‏ترین ابزار و تکنیک مادى، هم چنان در رویاى آرامش نسبى‏گذشتگان است. در این وضع، به طور جدى از خود خواهد پرسید که در آغاز بناى‏دنیاى مدرن، کدام بخش از حقایق وجود انسان را در محاسباتش نیاورده که اکنون‏با هر احتمالى به هراس مى‏افتد. در قرن بیست و یکم این پرسش اساسى «کارل‏یاسپرس‏» شایع و همگانى مى‏شود که مى‏گوید: «ما در شرق چه مى‏بینیم که مى‏تواند ما را تکمیل کند؟ آن جا چه چیز واقعیت‏یافته، و چه حقیقتى پدیدار شده است که ما از آن غافل مانده‏ایم؟ برترى ما به چه قیمت تمام شده است؟» 8 این پرسش جدى گواه آن است که عوامل بحران‏زا در درون تمدن غربى نهفته است.اگرچه روشن فکرانى مانند «هانتینگتون‏» این عوامل را به خارج از تمدن غربى‏نسبت مى‏دهند، ولى انسان مدرن در قرن آینده، دیگر به این گونه الغائات ستیزه‏جویانه توجه نمى‏کند. انسان غربى مى‏فهمد که تکبرش مانع از این باور شده که عیب و نقص‏هاى تمدنى از ماست و نه از بیگانه. آن گاه است که در شرق به جست و جوى فضیلت‏هاى گمشده اش مى‏پردازد، زیرا انسان شرقى را انسان ما قبل مدرن مى‏داند. آن چه انسان مدرن در شرق مى‏یابد «معنویت‏» است که در چند قرن اخیر از آن چشم‏پوشیده و خود را به الهیات مدرن تخیلى سرگرم کرده است. الهیات شرقى از سنخ‏دیگرى است که باید با زبان آن آشنا شد. الهیات شرقى مى‏آموزاند که «بایدبندگى کرد نه خدایى‏» و «باید از تکالیف سوال کرد نه از حقوق‏». گستاخى است اگراز وجودى که عین حق است و همه حقوق به او بر مى‏گردد، طلب حقوق بازداشته شده را بکنیم. آن گاه است که انسان مدرن در این روشنگرى معنوى‏اش، کامل‏ترین و مترقى‏ترین‏بیان از معنویت را فرا روى خود مى‏یابد. آیینى را کشف مى‏کند که به ساده‏ترین‏و روان‏ترین شکل، مسائل حیاتى انسان مدرن را پاسخ مى‏دهد. او خواهد فهمید،اسلام آیینى است که با تمام حقایق وجودى انسان آشنا است: هم از نیازهاى مادى وهم از نیازهاى معنوى بشر آگاه است. از این رو، سرنوشت او را نه به دیر وخانقاه منتهى مى‏کند و نه به سازمان و مدرسه رسمى، بلکه او را به خانه خود،مسجد و به عبودیت و بندگى در روى زمین دعوت مى‏کند و به زندگى مادى توام بامعنویت و پرهیزگارى فرا مى‏خواند. انسان مدرن در یک مقایسه عادى بین توصیه‏هاى سیاسى نظریه‏پرداز غربى با توصیه‏هاى قرآنى، پى به شرافت و متانت تعالیم آیین اسلام مى‏برد. توصیه‏هاى مادى وجنگ‏طلبانه نظریه برخورد تمدن‏ها را خواندیم و اکنون باید دید پیام جهانى‏دینى که «هانتینگتون‏» از آن به عنوان عامل بى‏ثباتى یاد مى‏کند، چیست؟ آیااسلام هم جهانیان را به جنگ و نزاع تمدنى فرا مى‏خواند یا دعوت‏گر صلح و دوستى و چنگ زدن به ریسمان الهى است؟ در خاتمه بحث، تمام اذهان بیدار و معنوى طلب را به کلام خداوند سبحان در سوره‏مبارکه «عصر» توجه مى‏دهیم، و آن گاه از آزاداندیشان و حقیقت‏خواهان عالم مى‏پرسیم که آیا بشر امروز به نظریات و توصیه‏هایى بهتر از آن چه که در این سوره‏مبارکه آمده، نیاز دارد. قرآن کریم با سوگند به عصر و زمانه، از این حقیقت‏پرده برمى‏دارد که انسان در خسران و گمراهى به سر مى‏برد و تطورات و تحولات‏اعصار، این حقیقت مسلم را بى‏رنگ و نامفهوم نمى‏کند. تنها انسان‏هایى ازخسران و ضلالت و سرگشتگى نجات مى‏یابند که ایمان واقعى به خداوند متعال آورندو نشانه عملى ایمان واقعى آن است که نیکوکار شوند و یکدیگر را به درستى وراستى و پایدارى در دین سفارش دهند: «و العصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر».
پى‏نوشت‏ها:
1. آنتونى کوئینتن، فلسسفه سیاسى، ترجمه مرتضى اسعدى، تهران، (انتشارات بین المللى الهدى، 1371)ج‏1، ص‏46. 2. مجتبى امیرى، نظریه برخورد تمدنها، هانتینگتون و منتقدانش، (تهران، وزارت امور خارجه،1375)ص‏49. 3. همان، ص‏78. 4. فلسفه سیاسى، ص‏63. 5.استوارت ازکمپ، روانشناسى اجتماعى کاربردى، ترجمه فرهاد ماهر، (مشهد،انتشارات آستان قدس رضوى،1369) ص‏577. 6. نظریه برخورد تمدنها، ص‏88. 7.همان، ص‏78. 8.کارل یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، ترجمه محمد حسن لطفى (چاپ اول: تهران، انتشارات خوارزمى، 1363) ص‏98.

تبلیغات