آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

اشاره:
آنچه در ذیل مى آید; دومین قسمت از سلسله گفت وگوهاى فصلنامه علوم سیاسى با ریاست محترم مجمع تشخیص مصلحت نظام در زمینه مباحث سیاسى اسلام مى باشد, که درتاریخ16 /5/80 انجام شده است.

جناب استاد, در جلسه گذشته, آخرین بحثى که مطرح کردیم درباره انسان بود. در علوم سیاسى ارتباط بین حکمت نظرى و حکمت عملى خیلى مهم است; در واقع یک رابطه تولیدى بین اینها برقرار است. یکى از مباحث مورد نظر در مبانى, نوع نگاه هر مکتب و هر متفکر به انسان است. حال این سوال مطرح مى شود که انسان ها که مى خواهند در یک جامعه دور هم جمع شوند, آیا ذاتا نسبت به هم بیگانه اند یا این که در درون اینها یک سرى تمایلات و گرایش هایى قرار داده شده تا نسبت به هم همگرایى داشته باشند. دانشمندان غربى در هر دو قسمت نظر دارند; براى مثال هابز مى گوید: انسان ها ذاتا از هم بیگانه اند, اگر حکومت نباشد اینها مثل گرگ به جان هم مى افتند و همدیگر را مى درند, از این رو راه حلى ارائه مى دهد که حتما باید یک حکومت دیکتاتورى مطلقه به وجود آید. او خود لفظ ((لویاتان)) را براى این حکومت به کار مى برد; یعنى غول عظیم الجثه افسانه اى که مظهرش دولت مقتدر است که انسان ها را کنترل مى کند. براى بیگانگى انسان ها از یکدیگر استدلال هم مى کند به این که انسان ها ذاتا خودخواه, فرصت طلب و منزلت طلب هستند. در نهایت استدلالش این است که انسان ها قدرت طلبند. ارسطو به گونه دیگرى به این سوال پاسخ مى داد. ارسطو مى گفت انسان ها ذاتا به یکدیگر کشش دارند و یگانه اند; از این رو به تنهایى نمى توانند زندگى کنند, باید دور هم جمع شوند. استدلالش هم این بود که چون انسان مدنى بالطبع است. حالا ما در این بحث (بیگانگى یا یگانگى انسان ها) مى خواستیم با دیدگاه حضرت عالى آشنا شویم.

O بسم الله الرحمن الرحیم. فکر مى کنم که مطالبى که از این آقایان نقل مى شود, مثل ارسطو, و بعضى از این متفکران جدید, بخشى از مطالب باشد. بعید مى دانم که کسى مطلق بگوید انسان ها از هم بیگانه اند و باید به زور اینها را دور هم جمع کنیم یا این که انسان ها با هم صمیمى اند و به طور طبیعى به هم گرایش دارند و با هم اختلافى ندارند; اولا, در واقعیت هاى زندگى, انسان ها را مى بیند, آن چیزى که در دست ماست یعنى اسلام و قرآن و تقریبا ادیان قبل هم همین جورى بودند, انسان ها به صورت مجموعه اى آفریده شده اند که در وجودشان خیر و شر هست, ((فالهما فجورها و تقویها))1 مایه هاى فلاح و شقاوت هم هست. در درون خودش راهنمایى هایى هم دارد. براى این که از استعدادهایش در هر دو جهت استفاده کند آزاد و مختار آفریده شده, ((انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا))2 مى تواند تصمیم بگیرد;البته عوامل خارجى نیز روى تصمیمش تإثیر دارد, انسان واقعا تربیت پذیر است, استعدادهایش به کمک عوامل خارجى به شکل مثبت یا منفى شکل مى گیرد. به نظر من تعریفى که قرآن از انسان ارائه مى دهد, یک مبناى واضحى دارد, از صدر تا ذیل قرآن این گونه است. تمام مبانى ما, مکتب ما, فقه ما, اخلاقیات ما, فلسفه ما, همه براى این نسل تنظیم شده است. فکر مى کنم اینها بخشى از حرف هاى غربى ها و دیگران است و الا انسان موجودى است که در وجودش عناصرى دارد که آن را از سایر همنوعانش متمایز مى سازد; دگرگریزى در وى هست, شرارت هست, نقطه مقابلش هم وجود دارد. این جاذبه هست که موجب مى شود تا به خیر و سعادت دیگران بیندیشد, فداکارى کند, به دیگران کمک کند, یا سودجو باشد, وقتى که با کسى برخورد مى کند منافعى دارد که محاسبه مى کند ((العقل عقلان, عقل الطبع و عقل التجربه و کلاهما یودى الى المنفعه))3و تحت تإثیر آن محاسبه اش, رابطه صمیمى و همکارى جویانه برقرار مى کند; گاهى هم که منافعش آسیب مى بیند حالت گریز یا برخورد پیدا مى کند.
بنابر این اگر بخواهیم یک حکم کلى ارائه دهیم امکان پذیر نیست. این را تاریخ, عقل و تجربه ثابت مى کند. در بدو آفرینش, بحث انسان که مى شود, ملایکه با خبر مى شوند که بناست موجودى خلق بشود. آنها شر را در وجود انسان مى بینند, چون عوامل شرارت زا در وجود خودشان نیست, عنصر جدیدى در انسان مى بینند, البته نمى دانیم که چقدر خداوند انسان را به آنها معرفى کرد, ولى معلوم مى شود قدرى مطلع بودند, بدىهایش را مى دیدند, از ((سفک دمإ)) او سخن مى گفتند.((و اذ قال ربک للملئکه انى جاعل فى الارض خلیفه قالوا إتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدمإ))4 یعنى همین بیگانگى ازهم که سوال کردید; البته تعبیر بیگانگى بخشى از مطلب است, چون بیگانه ممکن است خیر و شرش نرسد, آیاانسان ها باهم دشمنند, بى تفاوتند یا درقبال هم جاذبه دارند. باید یک تقسیم بندى وسیع ترى بکنیم. اگر فرض هم بکنیم این آیات سمبلیک باشد, حقیقت هم بایدباشد, چون همان جا خداوند مى گوید خیرش برشرش غلبه دارد ((و اوحینا الیهم فعل الخیرات))5 و ملایکه هم قانع مى شوند. ((قال انى إعلم ما لاتعلمون; وعلم إدم الاسمإ کلها ثم عرضهم على الملئکه فقال إنبونى بإسمإ هولإ ان کنتم صادقین قالوا سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا)),6 پس به نظر من مکتب اسلام مبنایش این است که در انسان استعداد هر دو طرف هست, بلکه هر سه طرف, یعنى بى تفاوتى, خصومت و دوستى و جاذبه. حالا از این زاویه بخواهیم وارد دولت ها, حکومت و سیاست بشویم ما با چنین موجودى طرفیم, خود همین موجود آمده براى خودش سیاست درست کرده, مدیر درست کرده, رهبر درست کرده, چند نفر دور هم جمع شدند, یکى رئیس قبیله شده و... اینها ابتکار خودشان بوده است. در کنار این, آن هدایت آسمانى در ادیان هم بوده, ولى در فطرت خودشان هم, همین ها بوده است و لذا از اول همین کار را کردند.

به لحاظ مبنایى بعضى از محققان اسلامى مى گویند که انسان وحشى بالطبع است و مدنى بالفطره است و این دو را تفکیک مى کنند. به بعضى از مفسران هم این را نسبت مى دهند که طبیعت با فطرت فرق مى کند; اگر فطرت آدمى بر وجودش (طبیعت) غلبه کند به سمت خیرات و خوبى ها و یگانگى با انسان هاى دیگر مى رود, ولى اگر بخش طبیعت غلبه کند ـ که بعضى از غرایز هم در این بخش قرار مى گیرد مثل غریزه قدرت طلبى و شهرت طلبى ـ میل پیدا مى کند به سمت همان چیزى که هابز مى گوید و انسان ها دشمن همدیگر مى شوند, ممکن است که تعارضات و جنگ ها اتفاق بیفتد. بعضى ها از نظریه استخدام هم صحبت مى کنند ـ نظریه استخدام به علامه طباطبایى نسبت داده مى شود. به نظر شما از دیدگاه قرآن, چگونه مى توان به این مقولات نگاه کرد؟
O این که فطرت و طبع را از هم جدا کنیم, براى من قابل پذیرش نیست. تعبیر معروفش مدنى بالطبع است. طبع و فطرت دو تعبیر از یک واقعیت است. همین حرف مى رساند که هر دوى اینها در وجود انسان هست, وجود انسان به همین گونه آفریده شده: ((انا خلقنا الانسان من نطفه))7 یکى از تفسیرها از ((نطفه)) همین است که آن استعدادهاى مختلف در طبیعت انسان وجود دارد و هر گوشه اى از آنها مى تواند جوانه بزند, تحت هر شرایطى با یک معلم خوب با یک تفکر به موقع با یک برخورد مناسب, بخش هاى مختلفى از وجودش رشد بکند, شما مبنا را بر این بگذارید که در وجود انسان استعداد خیر و شر است,((فإلهمها فجورها و تقویها)).8 اگر این خیر و شر را باز کنیم از آن ده ها جوانه مى زند و چند معبر باز مى شود; نظریه استخدام هم مى تواند در مسیر خیر باشد, حتما در مسیر شر نیست. ممکن است خود خواهى هم در آن باشد, آدم براى خودش بخواهد این کار را هم بکند, لکن ممکن است نفع به غیر هم در آن باشد; به طور مثال عده اى را جمع مى کند براى این که فرمانش را اطاعت کنند تا به آن خیر برسند. باز معلوم مى شود که یک رئیس لازم است. بالاخره خداوند این را در خود انسان قرار داده است. در مقابل طبع برترىطلبى, فطرت تواضع هم هست. من مى خواهم بگویم که انسان واقعیت دو یا چند جنبه است, موجود یک بعدى صرف نیست, دو بعدى هم نیست, منتها در تقسیم اصلى, خیر و شر در مقابل هم قرار گرفته است. البته ادعاى بیگانگى مطلق در حیوانات هم درست نیست. در حیوانات و حشرات هم نوعى جاذبه و همکارى و هماهنگى در کنار خودخواهى و تضاد و برخورد وجود دارد, ولى در انسان علاوه بر این جاذبه طبیعى, جاذبه یا برخورد انتخابى هم هست.

جناب استاد, در بحث هاى سیاسى که امروزه متداول است, وقتى که نظریه ها را مى خوانیم همیشه ارتباطى بین نوع نگاهى که به انسان دارند (قواى انسانى) و نوع نظام سیاسى که تإسیس مى کنند برقرار بوده است. حالا یا بحث را از نظام سیاسى شروع مى کنند و به صورت معکوس به سمت انسان شناسى حرکت مى کنند مانند ماکیاولى یا این که بر عکس ابتدا از انسان شروع مى کنند بعد به بحث هاى سیاسى یا نظام هاى سیاسى مى رسند, مانند ارسطو. اگر ما تفکر اسلامى را تفکرى نظام مند و یک منظومه در نظر بگیریم, آن وقت نگاه مسلمان ها و نگاه قرآن به انسان چگونه است؟ سوالم این نیست که انسان ها نسبت به هم بیگانه اند یا تمایل به زندگى دارند یا انسان ها خصم یکدیگر یا رفیق همدیگرند, بلکه سوال این است که انسان را به عنوان یک موجود, بتوانیم تحلیل کنیم که چه عناصرى غیر از خیر و شر در او هست; براى مثال عناصر شناختى که بتواند خیر و شر را بشناسد, با چه ابزارى اینها را مى شناسد; آیا خود انسان در وجود خودش به اندازه کافى امکان شناخت خیر و شر خود یا اجتماع خودش را دارد, یا نه باید از بیرون هم کمکى برایش صورت بگیرد, لذا متفکران ماتریالیست هم بیشتر به قواى درونى انسان ها تإکید مى کنند, نظر حضرت عالى چیست؟ برداشت شما از دیدگاه اسلام در مورد قواى شناختى انسان از خیر و شر چیست؟
O من خودم در این باره تحقیق روان شناختى و جامعه شناختى کامل نکردم, لذا با توجه به همین مقدار اطلاعات عمومى که دارم به اضافه قرآن که مهم ترین منبع من براى اظهار نظر است مطالبى ارائه مى کنم. به نظر مى رسد که قرآن اصل را بر این قرار داده است که در خود انسان ابزار شناخت هست و شما هم مى توانید پیدا کنید, در خود قرآن, مثل ((اناخلقنا الانسان من نطفه امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا))9 و ((اناهدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا))10 که همان هدایت طبیعى است. هدایت رسالتى بعد از هدایت طبیعى است یا مثلا از آن آیه معروف که مى فرماید: ((کان الناس إمه واحده))11 فهمیده مى شود که قبل از انبیا امتى بوده, یک اجتماعى بوده و آن اجتماع بدون پیغمبر هم بوده است.

امت یعنى اجتماع؟
O قاعدتا یک فرد را امت واحده نمى گویند, منظور یک فرد نیست.

به نظر شما, منظور در این جا اعتقاد نیست؟ اگر بگوییم مردم عقاید واحدى داشتند, این برداشت درست است یا نه؟
O مجموعه بشرى اعتقادواحدى داشتند ـ هرچه بوده, ازهرجا شروع شده ـ البته خداوند مى دانسته این اتفاق مى افتد, مسإله تربیت پیش آمده, به همان دلیلى که در آثار کلامى, اخلاقى و فلسفى ماهست, آن حالتى است که از انسان توقع مى رفت که با فطرت خود راه خودش راپیدا کند. دراثر موازى بودن آن دو, ممکن است موجب مزاحمت هایى شود.

یعنى قواى درونى براى شناختش مزاحمت ایجاد مى کند؟
O بله, یعنى آن موقع گرفتار بحران مى شود, گرفتار سردرگمى مى شود, انتخاب بد مى کند, عوامل خارجى هم روى آن اثر مى گذارد, اگر خودش را رها مى کردند شاید به گونه دیگرى مى شد, یعنى در مجموع با شرایط مختلف و با افراد مختلف این جامعه سرو کار دارد و بسیارى از اینها مزاحم هم مى شود. آن سلامت و بصیرتى که از درون انسان باید انسان را هدایت بکند آسیب مى بیند, لذا در این جا لطف خداوند به کمک مىآید و از بیرون وجود انسان هم یک هادى مى فرستد.

براى روشن شدن بحث این سوال را دوباره تکرار مى کنم. حضرت عالى مى فرمایید طبق اندیشه اسلامى آنچه که در قرآن آمده, خداوند انسان را ابتدائا و بالذات خود سامان آفریده, خودش مى تواند از درون خودش عوامل زندگى خودش, نظم و خیر و شرش را شناسایى کند; آیا عوامل بیرونى باعث شده که انسان ها نظمشان به هم بخورد. متفکرانى مثل روسو معتقد بودند انسان ها ذاتا خوبند. اگر به خودشان واگذار مى شدند, خوب بودند, اما یک سرى عوامل اجتماعى مثل شرارت هاى اجتماعى, ساخت هاى اجتماعى اینها را خراب کرده است; آیا منظور حضرت عالى هم همین است؟ یعنى ساخت هاى اجتماعى و مسائل بیرونى و محیط و این گونه عوامل, تإثیر گذاشته است؟
O قطعا نمى خواهم بگویم مسإله خلقت به گونه دیگرى بود و ناگاه خداوند بدا برایش حاصل شد و در نقشه خلقت دست برد. منظور من این نیست; از اول هم معلوم بود که خواسته هاى درونى افراد, منافع افراد و شرایط بیرونى و محدودیت طبیعت و وسعت خواسته ها یا بى پایانى خواسته ها و یا خیلى عوامل دیگر در تعارض قرار مى گیرند و طراحى خلقت هم از اول همین بوده که وقتى که به یک حدى رسید هدایت از بیرون برایش بیاید و کمک کند, که تعبیر حکما این است که عقل پیغمبر باطن است و پیغمبران, عقل ظاهرند. قرآن درباره اولین زوج انسان هم هدایت و راهنمایى از برون را مطرح مى کند, به آدم و حوا شجره ممنوعه معرفى مى شود و خطرهاى نزدیک شدن به آن گوشزد مى شود و دشمن آنها نیز معرفى مى شود: ((ان هذا عدو لک و لزوجک))12 و ((ولا تقربا هذه الشجره فتکونا من الظالمین.))13

همین که ابن سینا با اصطلاح ((عنایت)) از آن سخن مى گوید؟
O عین تعبیرشان این است که عقل, پیغمبر باطن است و انبیا, عقل ظاهرند, ((ان لله على الناس حجتین: حجه ظاهره و حجه باطنه, فاما الحجه الظاهره فالرسل و الانبیإ و الائمه7 و اما الباطنه فالعقول)),14 یعنى هدف هر دو یکى است, منتها یکى از بیرون آمده و کمک مى کند و دیگرى, در وجود ما قرار داده شده و از درون کار پیغمبر را مى کند. انبیا هم که مىآیند به تنهایى کافى نیستند و این گونه نیست که با اجبار انسان را به سعادت ببرند, این راهنمایى را خداوند تکمیل مى کند, راهنمایى در داخل وجود ما هست و اصل هم بر این بوده, ولى چون این انسان مدنى بالطبع در میدان همکارىهاى اجتماعى دچار انحرافات و سوء فهم و سوء انتخاب مى شد, براى هدایتش از بیرون دوباره کمک مى گیرد.

یعنى تقریبا خلقت انسان ملازم نبوت هم هست؟
O بله.

در این صورت, ظاهرا بحث ((کان الناس إمه واحده)) تقدم تاریخى ندارد؟
O در یک نظر, تقدم تاریخى ندارد و در دیدگاه دیگر تقدم دارد. این اشاره به کمون هاى اولیه است که دیگر اینها را نمى شود اثبات کرد. قرآن هر دو احتمال را تحمل مى کند. مى توانیم بگوییم در مقطعى نیاز به کمکى نبوده, وقتى اینها از حدود چند خانواده تجاوز کردند در این زمان احتیاج به کمک پیش آمده است.

یعنى جامعه بیشتر شده و عقل بشرى نیاز به یک کمک بیرونى پیدا کرده است؟
O البته معلوم نیست که ابتداى خلقت انسان چه وضعى بوده, این مباحث و حدسیات, علمى نیست. قرآن هم بیش از این به ما نمى گوید. کلیاتى که از این آیه مى توانیم بفهمیم این است که ابتدائا کمون هایى از انسان ها بودند که اختلاف هم نداشتند, در تفسیر آیه ((کان الناس إمه واحده))15 مى گویند یک ((فاختلفوا)) در تقدیر بوده که از این ((ف)) در((فبعث الله النبیین)) مى فهمند. باز این یک استفاده لفظى است. واقعیت زندگى بشر اولیه از قلمرو علم ما خارج است. بعضى تحقیقاتى کرده اند و نظرهایى داده اند ما حرف هاى ایشان را بایدنقل بکنیم; بنابراین مى خواهیم نتیجه بگیریم که اصل این است که در وجود انسان راهنما هست.

به نظر شما این قواى شناختى بشر به تنهایى کافى نیستند؟
O به تنهایى کافى نبوده و لذا خداوند انبیا را جهت کمک به بشر قرار داده است. البته این کمک را همیشه براى بشر داشته است.

در این سوال, تإکید بنده روى فرمایش هاى اولیه حضرت عالى است که به علت نتیجه اى که حاصل مى شد قائل به ماهیت و سرشت دوگانه اى براى انسان بودید, طبیعتا ماهیت نظام سیاسى هم باید متناسب با ماهیت انسان باشد. اگر قرار باشد در سرشت انسان, هم خوبى باشد و هم بدى, یا به قول معروف هم خیر باشد و هم شر, چگونه این انسان را تفسیر بکنیم که سر از شرک و ثنویت در نیاوریم, یعنى مواجه با این اشکال نشویم که انسان ذاتا موجودى دوگانه و در درون خودش تعارض دارد؟
O آقاى مطهرى در این باره تحقیق خوبى دارند وى ذیل آیه ((فطره الله التى فطر الناس علیها))16 آورده است که انسان فطرتا کمال خواه و خیرخواه است, یعنى به طور ذاتى و غیراکتسابى گرایش به خیر دارد. حالا فرقى نمى کند که این امور را ذاتى غریزه یا فطرت و یا طبیعت و یا سرشت بدانیم17 و لذا علت ارسال انبیا به خاطر یادآورى همین سرشت نیک بشر است: ((فبعث فیهم رسله و واتر الیهم إنبیائه لیستإدوهم میثاق فطرته)).18 برداشت ما از منابع, هم منابع عقلى و هم شرعى, این است که در وجود انسان, اصل خیر است و همچنین چیزهایى که ما از آنها استفاده شر مى کنیم در وجود ما هست; البته آنها گذاشته نشده اند که ما به طرف شر برویم. این مسإله بسیار جدى و قابل بحث است که حتما باید روى آن صحه گذاشت. در این مباحث بالاخره آزمایشى که خداوند براى انسان مطرح مى کند که انسان را مکلف آفریده بر خلاف ملایکه که یکنواختند, اختیار به انسان داده و اراده الهى تعلق گرفته که موجودى با مجاهدت و مبارزه و تلاش و به تعبیر خود قرآن ((کدح)) مسیر تکاملش را بپیماید: ((یا إیها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه)).19 عناصرى در درون انسان وجود دارد که مزاحم این راه خیر است. همین رحمت خدا را در نظر بگیرید که رحمتش بر عذاب و غضبش غلبه دارد, یعنى انسان را براى برکت رساندن به او, لطف کردن به او, نعمت دادن به او خلق کرده است, منتها تعلق اراده خداوندى بر این بوده که انسان انتخاب کند, پس اصل بر خیر است. فطرت انسان, فطرت برخیر است. همان استعدادهایى که مى تواند ما را به طرف خیر مطلق ببرد, چون اختیار داریم, با برخورد با شرایط بیرون و خیلى از عوامل دیگر, مى توانیم از همانها استفاده شر بکنیم; پس نمى خواهیم بگوییم از اول خیر و شر مساوى آفریده شده اند, بلکه در وجود انسان اصل بر خیر است و از سوى دیگر, قابلیت غلتیدن به شرارت و بیگانگى نیز وجود دارد.

پس در این صورت, خلقت انسان یک بعدى مى شود, البته خیر به معناى اعمش؟
O خیر, یک بعدى نیست. مى تواند از همان استعدادهایى که در وجودش هست شر خلق کند.

یعنى خیرهست, ولى ازاین استعدادهایى که در وجودش هست مى تواند غلط استفاده کند؟ O بله, استعداد خیر محض است. مى گویند بعد عدمى هر موجودى شر است, بعد وجودىاش نمى تواند شر باشد, چون خدا سرشت انسان را مطابق خودش آفریده است: ((فطرهم جمیعا على التوحید))20 و ((فطرهم على المعرفه)).21 این ما هستیم که در مسیر, تبدیل به شرش مى کنیم.

جناب استاد, شما در مباحث خود به بحث نبوت اشاره کردید و آن را عاملى بیرونى در سعادت انسان ها تلقى کردید. مى خواستم این سوال را مطرح کنم که در تفکر مسیحى در مورد گناه خیلى صحبت کرده اند که انسان ها دچار گناه مى شوند, آیا این ساخت وجودى آدم هاست که انسان ها را دچار گناه مى کند یا یک انتخاب ارادى است؟ آیا انسان ها به طور جبرى گناه مى کنند یا هر کسى تا حدى گناه مى کند; نظر شما در این مورد چیست؟
O گناه بدون اراده اصلا تحقق پیدا نمى کند. اگر به طور جبرى اتفاق بیفتد, در این صورت انسان تقصیرى ندارد که بگوییم گناه کرده است; در این صورت بعضى مى گویند قصور کرده است, البته قصور هم صدق نمى کند, چون اراده اى در آن نیست. به نظر مى رسد اگر مسیحیت از گناه زیاد بحث مى کند از واقعیت هاى موجود حرف مى زند. در قرآن هم این تعبیرات وجود دارد که از اکثریت گله مى کند: ((إکثرهم لایعقلون))22 تعبیراتى هم دارد که به گونه دیگرى این بحث ها را مطرح مى کند. به هر حال انسان ها در همین شرایطى که ما مى گوییم آلوده مى شوند; پس نمى خواهم بگویم که انسان به اجبار به طرف راهى مى رود, من مى گویم اگر انسان به اجبار کارى انجام داد آن گناه نیست, گناه همراه با اراده و اختیار است.

پس شر چیست؟ شر اگر گناه نیست, پس چیست؟ انسان ها در ذاتشان شر هست, اما...
O انحرافات و ناصواب هایى که به وجود مىآید و اشکالاتى که در زندگى ما به وجود مىآید به سبب عواملى است که در اختیار ما نیست, اینها شر است. اما گناه نیست. فرض کنیم بچه اى نابینا به دنیا مىآید. ممکن است تحت شرایطى اشکالاتى در طبیعت به وجود آمده و عوارضش یک جنینى را گرفته باشد, این جنین دچار شر است, اما شر مساوى با گناه نیست, گناه تخلف ارادى از راه صواب است. البته یک گناه شرعى داریم که شرع آن را گفته است و یک گناه عقلى داریم که آدم عقلا مى فهمد حرکت نامناسبى است, هر چند شرع هم این جا حکمى نداشته باشد, این هم یک نوع گناه است.

شما مى فرمایید که انسان ها با شناخت درونى خودشان قادر به درک خیر و شر نیستند, این طور نیست؟ یک عامل بیرونى در این بین وجود دارد, این عامل بیرونى چگونه مى تواند عمل کند؟ آیا یک کمک شناختى مى کند؟ در این صورت باز این ((من)) هستم که تصمیم مى گیرم, یا براى کمک, یک ابزار فیزیکى هم مى تواند داشته باشد; به فرض انسان را به طور فیزیکى با امر و نهى هاى آمرانه بیرونى, بیرون از اراده ((من)) وادار کند, نظر حضرت عالى چیست؟
O تا این جا صحبت از شناخت و کمک به اصلاح شناخت بود. در عمل هم مى شود گفت اصل بر هدایت است. ما از مکتب اسلام حرف مى زنیم, یعنى چیزهایى مثل ((لااکراه فى الدین))23; نفى جبر, نفى اجبار و اکراه, اینهایى که تقریبا محرز هستند; البته این ابعادى دارد یک بعدش همین جاست. اصل بر این شد که انسان ها راهنمایى بشوند, یک چراغ در وجودشان هست, این چراغ از بیرون هم تغذیه مى شود و باید هم در عمل, هم در فکر, انتخاب بکند و استفاده از ابزار خارجى براى هدایت و اجراى عملى; این دیگر مربوط به سیاست مى شود, این جا دیگر وارد مدیریت جامعه مى شود, وقتى که مى خواهند جامعه را اداره بکنند این قسمت جزء احکام حکومتى و احکام سلطانیه است.

دقیقا سوالم همین است, شما اگر این بحث را فرض بگیرید که عامل هدایت بیرونى فقط جنبه ارشادى داشته باشد, یعنى کمک کند به شناخت عقل که اراده در تصمیمش تقویت بشود تا یک مسیرى را برود, در این صورت, به نظر من بحث همه اش ارشادى است همچنان که عقل ارشادى است, به نظر شما آیا در این مسیر استثنایى هم وجود دارد؟
O حضرت على7 علت ارسال انبیا را آشکار کردن پیام هاى نهفته در عقل بشرى ذکر مى کنند: ((فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیائه لیستإدوهم میثاق فطرته... و یثیروا لهم دفائن العقول))24; یعنى انبیا را یکى یکى فرستادیم, تا از مردم وفاى به عهدى را که در فطرتشان است, بخواهند... و گنج هاى نهفته در باطن آنها را آشکار نمایند, آن جا که انبیا اقدام به تإسیس حکومت مى کنند. در عمل هم عوامل و ابزارهایى براى اجراى عملى راهنمایى ها و شناخت عقلى به کار مى گیرند که به بعد مدیریتى و سیاست جامعه برمى گردد.

مگر امکان دارد یا بناست که تک تک آدم ها عقلى داشته باشند, بعد یک راهنماى بیرونى به کمک بیاید. براى نمونه, یک مثال فیزیکى مى زنم, من یک چراغ قوه اى دارم که اگر بخواهم از راه روهاى منزل بیرون بروم کمک نمى کند و باید از باترى دیگرى استفاده بکنم که تقویت بکند, آیاوحى چیزى غیرازاین انجام مى دهد و تااندازه اى زمینه شناخت رافراهم نمى کند؟
O وحى زمینه شناخت درست را فراهم مى کند, ولى ممکن است کسى بد بفهمد و یا حتى فهم درست را بد انتخاب کنند و یا اصلا نفهمد.

چرا بد مى فهمیم؟
O عوامل فراوانى وجود دارد. یکى, جهل است که از اول اطلاعات کم بوده یعنى تقویت نشدیم, عقلمان در حالت ساده و راکدى باقى مانده که نمى توانیم تشخیص بدهیم, بخشى از مردم بى سوادند و یا پیام رسالت به آنها نمى رسد یا اگر برسد باور نمى کنند و قدرت تشخیص کافى ندارند. خیلى عوامل هست, انسان ها همه مثل هم نمى فهمند, تفاوت فهم بشر بدیهى و قطعى است. راه صحیح, که صد تا نیست, براى همان یک راه صحیح صدر جور مى توانیم بفهمیم; بنابراین قطعا تفاوت فهم وجود دارد و این خیلى بدیهى است و منابع دینى هم کاملا این را تإیید مى کند که انسان دچار اشتباه مى شود یا نمى فهمد که دچار اشتباه مى شود; پس اشتباه در فهم هم یک نوع جهل است.

در این صورت, یک راهنماى بیرونى لازم است. شاید خواننده مجله ما این سوال را مطرح بکند که اگر بناست انسان به اراده خودش خیر و شر را انتخاب کند و وحى را هم شنیده باشد, وقتى انتخاب با خودش است, دیگر چه نیازى به این عامل بیرونى, مثلا تإسیس حکومت به دست انبیا, است؟ پاسخ حضرت عالى به این سوال فرضى ما چیست؟ O بر اساس آن بحث قبلى, به هر حال اگر انسان ها مى خواهند براساس فطرت اصیل خود با هم زندگى بکنند هم در مرحله تدوین قوانین و احکام نیازمند انبیا هستند و هم در مرحله اجرا نیازمند رهبرانى هستند که آشنا به قوانین الهى باشند. بنابراین به تعبیر امام خمینى انسان ها در خیرخواهى و کمال جویى دچار خطاى در تطبیق مى شوند به دنبال کمال موهومى مى روند و آن را کمال حقیقى مى پندارند و لذا انسان ها در مقام اجرا و تطبیق هم نیازمندند.25
اگر فرض کنیم انسانى در جنگل تنها بخواهد زندگى بکند, آن بحث دیگرى است که ما هنوز سراغ آن نرفتیم, فعلا در مورد جامعه انسانى حرف مى زنیم. وقتى یک مجموعه انسانى زندگى مى کنند, این مسإله تنها یک فرد نیست که بگوید من هر جور فهمیدم همان جور عمل مى کنم و به کسى هم ربطى ندارد, خداوند عقل به من داده و این قرآن هم که دارم مى خوانم هر چه خواستم عمل مى کنم; ما جامعه اى را مى خواهیم اداره کنیم و مصالحمان به هم پیوسته است, خیر و شر جامعه به هم پیوسته است, کسى نمى تواند تنهایى تصمیم بگیرد, یک مجموعه باید با هم کار کنند, در این جا ابهامى نیست که بخواهیم روى آن زیاد پافشارى کنیم, یک مجموعه اى که با هم زندگى مى کنند حتما مصالح و منافع همه اینها در هم تإثیر دارد و باید به گونه اى عمل کرد که مراعات همه مصالح بشود.

پس طبق نظر حضرت عالى, براى انسان ها نمى شود حکم واحدى در نظر گرفت, چون مجموعه اى ازخیر و شر هستند و براى شناختشان نیاز به وحى دارند, وقتى وحى آمد مى توانند تصمیم دقیق خودشان را بگیرند یا این که بعضى باید نظرشان بر نظر بعضى دیگر حاکم باشد یعنى عده اى که کمتر مى فهمند باید تابع گروهى باشند که درک بیشترى دارند؟
O الان مى خواهیم از دید اسلام حرف بزنیم, اسلام همراه با حکومت آمده با این ایده که جامعه را با معیارهایى که عقل و تعلیمات انبیا براى اداره آن لازم مى دانند اداره کند. تصمیمات فردى را در محدوده اى آزاد مى گذارند, انسان ها براى خودشان مى توانند تصمیماتى بگیرند, ولى آن جایى که به منافع اجتماعى برخورد مى کند حتما در یک مجموعه مقررات اجتماعى مى گنجد که بخشى از این مقررات را عقلاى قوم, تجربه ملت و تمرین ها باید به جامعه هدیه کند و بخش دیگر را هم دین باید تکمیل بکند, شاید این دو را نتوانیم از هم جدا کنیم, مواردى باید از دین گرفته شود, مواردى هم هست که عقل مستقل اقدام مى کند, دراین چارچوب اراده جمع حاکم است.

آیا منظورتان از ((جمع)), اراده شریعت, شریعت شناسان و دین شناسان است؟
O ما از اسلام نمى فهمیم که عده خاصى مإمورند که این کار را بکنند, بلکه ((کلکم راع و کلکم مسوول عن رعیته)),26 همه مردم حق دارند حکومتشان را خود تشکیل بدهند, چارچوبى هم برایشان تعیین شده که در آن چارچوب حکومت را اداره بکنند.

به نظر مى رسد صحبت اخیر حضرت عالى کمى عدول از بحث قبلى است. ابتدا فرمودید که عقل انسان بالاصاله مصالح خود را درک مى کند و الان مى فرمایید که یک چارچوب شریعتى هست که حتى عقل فردى وعقل بشرى هم باید تابع عقل شرعى باشد.
O از اول هم گفتم عقل و انبیا با هم اند و معنایش این است که چارچوب شریعت با عقل همراه است.

آن را چگونه توضیح مى دهید؟
O ما بسیارى از مقررات اجتماعى را به وسیله عقل خودمان مى فهمیم, تصویب قرآن و تصویب شریعت است که به عقلمان ارجاع داده است.

چه قاعده اى وجود دارد که وقتى با عقلمان مى فهمیم قرآن هم به آن ارجاع داده است؟
O منابع اجتهاد ما, یعنى قانون نویسى, عقل و قرآن است ـ در حقیقت سنت هم به قرآن مربوط مى شود ـ این دو باید باهم کار بکنند و لذا فرموده شد که; ((کلما حکم به العقل حکم به الشرع)).27 اجماع هم از آن دو گرفته شده, پس عقل است و رسالت و این دو مکمل همدیگرند. در مکتب تشیع فقط دوازده امام مشخص شده اند و براى بعد از آنها شرایطى را قرار دادند و گفتند شما خودتان بروید حاکمتان و مقرراتتان را با این شرایط تنظیم کنید.

بله, چارچوب را از شریعت مى گیرند بقیه اش دیگر...؟
O خود انسان که دارد عمل مى کند.

یعنى در واقع حدود عدمى فعالیت شان را از شریعت مى گیرند؟
O خیلى از این محدوده هاى نهى شده و طیف هاى گوناگون مانند عبادى یا اقتصادى یا حقوقى و جزایى که تعیین شده, همه اش عدمى نیستند یک سرى چیزها تعیین کردند که اینها اصولى است که نمى توانیم از آنها عدول بکنیم, ولى این همه زندگى ما نیست, بقیه اش را از عرف و تجربه و عقل و شرایط زمان و مکان و یا مجموعه اینها مى گیریم.

اگر انسان ها در شرایط مساوى خلق مى شوند و همه از استعداد مساوى برخوردارند, نابرابرىهاى موجود در جوامع را چگونه باید تفسیر کنیم؟ این نابرابرىها ابعاد مختلفى دارند; براى مثال ابعاد فرهنگى, دینى ـ همان طور که فرمودید ـ که بعضى ها عاقل ترند, از سواد بیشترى برخوردارند یا نخبه هستند, در تعابیر دینى هم مى گوییم بعضى ها نبى هستند, بعضى ها امام یا معصومند و بعضى ها این گونه نیستند; در عرصه هاى سیاسى نیز بعضى ها حاکم هستند و توانایى رهبرى و اداره جامعه را دارند, بعضى ها این توانایى را ندارند, که در بحث از قدرت در جلسات آینده به آن مى پردازیم و نیز نابرابرىهاى اقتصادى که در بحث عدالت به آن خواهیم پرداخت. حال از زاویه خلقت به این بحث نگاه مى کنیم, ما مى گوییم اگر انسان ها همه مثل هم آفریده مى شوند, این نابرابرىها و نیز استعداد اولیه و بحث خیر و شر را چگونه ترسیم بکنیم؟ اگر انسان ها در استعدادهاى اولیه متفاوت آفریده مى شوند که طبیعتا این نابرابرىها طبیعى خواهد بود, مکانیزم شناختش چیست؟ ما چگونه بفهمیم بعضى ها با استعداد بیشترى آفریده شدند که حقشان به آنها داده شود و برخى دیگر با استعداد کمترى آفریده شدند, حتى بحث آزادى هم همین جا مطرح مى شود که چقدر آزادى داده شود; به نظر مى رسد این بحث در عرصه هاى سیاسى تإثیرات سرنوشت سازى را مى گذارد.
O اگر از دید قرآن نگاه شود, ابتدا فقط دو انسان آفریده شد که آن دو هم تفاوت هایى داشتند و در مسیر تکثیر نسل بشر هم در همان طبقه اول یعنى فرزندان بى واسطه آدم و حوا, هابیل و قابیل تفاوت وجود داشته, تا آن جایى که تاریخ بشر به یاد دارد که این جورى بود. به منابع دینى که مراجعه مى کنیم ـ البته منبع معتبر دیگرى نداریم ـ آن هم که نمى گوید مساوى آفریده شده اند; از آن روز اول که آدم و حوا خلق شدند آنها مختلف آفریده شدند, زن و مرد آفریده شدند با طبیعت مختلف و هواهاى مختلف. درست نسل بعدىشان را مى بینیم یعنى هابیل و قابیل را که با هم اختلاف داشتند و قابیل, هابیل را کشته, فکرشان هم با هم اختلاف داشت; البته این که در مقررات اجتماعى, انسان ها حقوق مساوى دارند در شرایط مختلف و آن هم با قیود و شروط و محدوده هاى خاص, آن بحث بعدى است; فعلا شما صحبت جهان بینى و آفرینش انسان را مى کنید. خداوند یک آدمى آفریده با همسرش و بعد اینها زاد و ولد کردند و مرتب اضافه شدند, از ظاهر قرآن این طور استفاده مى شود. اولا, از اول آنها با هم مساوى نبودند, زن و مردشان با هم فرق داشتند; ثانیا, در همان سیر شرایط طبیعى زندگى, تإثیر خود را برجاى مى گذارد و تحت آن شرایط و دائما استعدادها, ظرفیت ها و موانع پیش روى انسان اثر گذاشته و مسیر سرنوشتش را عوض کرده باشد, البته عدالت خداوند, بحث دیگرى است.

منظور اصل خلقت است, حالا آن تبعات بعدى بحث دیگرى است؟
O عدالت خداوند شرایطى را درست مى کند که براى همه اینها بر خورد عادلانه باشد, بعدها این اختلافات طبیعى, اختلافات را زیاد کرد. تعبیر حضرت نوح که خیلى جلوتر از همه بوده, ((مالکم لاترجون لله و قارا و قد خلقکم اطوارا)).28 ممکن است این اطوار را چند جور تفسیر کنند; وقتى خداوند از تنوع صحبت مى کند که خداوند شما را چگونه خلق کرده, حضرت نوح آن را جزء ادله خداشناسى مطرح مى کند.

نابرابرىهاى مختلفى که وجود دارد, آیا طبیعى است؟
O بله, طبیعى است, انسان در طبیعتى زندگى مى کند که شرایط گوناگون آن انسان ها را مختلف مى کند از بدو آفرینش تا پایان زندگى.

پس ما از اختلافات به سبب شرایط محیطى, و عوامل مادى صحبت مى کنیم: ابن سینا هم مى گوید انسان ها وقتى که درگیر فعالیت مى شوند خصایص متفاوتى را پیدا مى کنند, آیا اینها همه اش عرضى است.
O این اختلافات قطعى است. از قرآن هم استفاده نمى شود که از اول تا قیامت همه مثل هم پیش بروند, از همان لحظه اول پیداست که سرنوشتشان را به دست خودشان داده ((ان الله لایغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بإنفسهم))29 و گفته که اى بنىآدم, هر طور عمل کردید همان گونه پاداش مى بینید.

به نظر شما آیا ما نابرابرى را در مقومات اصلى انسان مثل عقل, هوش و غیره نمى بینیم؟
O اولین لحظه اى که ما محکوم به شرایط طبیعى شدیم, مختلف و متفرق و گوناگون شدیم.

پس طبق این نظر در واقع خداوند انسان ها را نابرابر قرار داده است, حتى اگر بگوییم که نابرابر خلق نکرده, این گونه نیست؟
O شرایط طبیعى انسان ها را نابرابر مى کند.

اگر این طورى هست, در واقع همه انسان ها قواى درونى شناختى را به طور مساوى دارند؟
O بعد از نسل اول, دیگر در نسل هاى بعدى که پیش مىآید این طورى نیست, همان ها هم تحت تإثیر قرار مى گیرند, یک بچه وقتى که در شرایطى به دنیا مىآید با یک بچه دیگر در شرایط دیگر حتما مساوى نیستند, استعدادشان, رشدشان و خیلى عوامل سرنوشت ساز در وجودشان متفاوت است.

در واقع برخى قواى عقلى و فکرىشان کمتر است, حضرت عالى این کمتر بودن را مى پذیرید؟
O بله, شرایط طبیعى اینها را کمتر کرد.

این افراد در حوزه سیاسى هم باید تابع کسانى باشند که درک بیشترى دارند, این را هم مى پذیرید؟
O وقتى رسیدیم به بحث سیاست, آن جا خواهیم گفت که باید چه کار کنیم؟ الان بحث از جامعه اى است با افراد گوناگون, خواسته هاى گوناگون, سلیقه هاى گوناگون, مقدار درک گوناگون, احساسات گوناگون و صدها اختلاف; در واقع ما با چنین موجودى مواجهیم و مى خواهیم این را اداره بکنیم, مى خواهیم جامعه این انسان ها اداره شود و خوب اداره شود. حالا بحثى است که مى رسیم که چگونه بر این اختلافات فایق شویم که به کسى ظلم نشود و حق و استعداد کسى هدر نرود و از این اختلافات به نفع بشریت استفاده شود؟


ما با این سوال مواجهیم که جامعه متنوع را چگونه اداره کنیم و یا این سوال مطرح مى شود که جامعه متنوع چگونه نظم سیاسى خودش را درست کند؟ به نظر شما کدام سوال مهم تر است؟
O هر دو سوال مهم است, چون اولا, خود افراد جامعه مکلفند در وضع زندگى شان تإثیر گذار باشند; ثانیا, همان خدایى که آن عقل را داده و آن را نیازمند به راهنماى خارج از وجودش کرده چگونه به آن کمک کند که به اهداف آفرینش برسد.

فرض این بود که خیلى هاشان نمى فهمند.
O خوب, در حد فهمشان, و تکلیف هم به میزان فهم بستگى دارد; ثانیا, کسانى که به هر دلیل امکانات بیشترى دارند و بهتر از دیگران مى توانند کار بکنند آنها هم تکلیف مضاعف دارند.

منظورتان همان اصطلاح قدیم ((اهل حل و عقد)) است؟
O اهل حل و عقد را بیشتر در جایى مطرح مى کنند که مى خواهند تصمیم بگیرند, یک مرجعى را تعیین مى کنند, یعنى اگر مشکلى درباره مرجع تصمیم گیرى داشتند, اهل حل و عقد یکى از مراجع تصمیم گیر هستند. این هم یک جریان سیالى است, جریان ثابتى نیست. در هر جامعه اى به ادله مختلفى ممکن است بعضى قدرت حل و عقد جامعه را داشته باشند; آن هم شرایط مختلفى دارد, از قبیل حیثیت, سواد, اطلاعات, امکانات, مقبولیت که اینها شرایط ثابتى نیست که آدم بتواند هر جایى یک جور ظاهر شود, مثلا وقتى که قرآن امر به معروف و نهى از منکر را که یک بحث کلى است مطرح مى کند, باز یک مخاطب هاى خاصى هم دارد.

همه نیستند؟
O همه نیستند, ((لم تعظون قوما الله مهلکهم إو معذبهم عذابا شدیدا)).30 این آیه مخاطبش که همه نیستند و یا ((و لتکن منکم امه, یدعون الى الخیر)),31 یعنى از امت شما یک جمعى بیاید این کار را بکند و یا ((فلو لانفر من کل فرقه منهم طائفه لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم)).32
از این گونه آیات در قرآن خیلى هست و این امر روشنى است; بالاخره کسانى هستند که شرایط روزگار به آنها این وضع را داده که مى توانند براى هدایت جامعه اقداماتى بیشتر از افراد عادى بکنند آنهاتکلیف بیشترى دارند.

بهتر است بین تنوع وتفاوت و نابرابرى فرق قائل شویم؟ از آیات قرآن و روایات تنوع و تفاوت بین انسان ها فهمیده مى شود و نه نابرابرى بین آنها, اگر ما تنوع را مطرح مى کنیم براى این است که این جامعه اگر بخواهد اداره شود به ناچار و ضرورتا انسان ها باید متنوع خلق شوند.
O براى راحت کردن خودتان, این حرف را مى زنید, ولى واقعیت این نیست.

آیا تبعاتش فرق مى کند؟
O تبعاتش فرق مى کند, چون آنها مساوى نیستند; و لذا ناچاریم تبعات آن را بپذیریم. فرض کنید از لحاظ استعداد و فهم متنوعند, یعنى فردى مسائل جغرافیا را خوب مى فهمد و دیگرى مسائل تاریخ را خوب مى فهمد و کس دیگرى مسائل طبیعى را خوب مى فهمد, این جور نیست, بعضى ها خیلى هوشمند و همه چیز را مى فهمند, عده دیگر چیزى نمى فهمند. ممکن است ذاتشان استعداد داشته, ولى در اثر شرایط طبیعى خیلى متفاوت شده اند, مثل هم نیستند.

اگرنابرابرى راقبول بکنیم, یکى ازتبعاتش این مى شود که برخى انسان هابرده خلق شده اند. O نه, برده دارى کارى است که بشر با انحراف از حق در عالم واقع انجام داده, در حالى که آنها برده خلق نشدند, بله در قرآن این که کسى فرمان بدهد و دیگرى فرمان ببرد این اتفاق مى افتد, ((... لیتخذ بعضکم بعضا سخریا))33 بعضى مى گویند آیه معنایش این است که مسیر طبیعى اش این جور مى شود ولى خدا این را نخواسته است.

جناب استاد, این آیه; ((ضرب الله عبدا مملوکا لایقدر على شىء)) عین جبر نیست؟ O معناى آیه این نیست که خدا قرار داده, بلکه این است که چنین واقعیتى در جامعه بشرى پیش آمده و در اثر سوء عملکرد خود انسان هاست. این بحث جزء بحث هاى قدیم تا حالا بوده که بعضى ها مى گویند جبر است; مسیر طبیعت است که به این جا مى رسد, ولى حرف درست این است که این نابه سامانى ها جبرى نیست, بلکه معلول سوء انتخاب و سوء عمل خود انسان هاست که پیش مىآید. خداوند که نخواسته این جورى شود; خداوند سنن و قوانین حاکم بر طبیعت را خلق کرده, یعنى اگر کسانى به ویروسى خاص آلودگى داشتند و با هم ازدواج کردند بچه شان معلول مى شود, این قانون طبیعت است, این قانون را خداوند قرار داده, البته ما موظفیم کشف کنیم تا به این راه نیفتیم و نگذاریم بچه هامان معلول بشوند, بشر مى تواند, برایش محال نیست, ولى یک چیزهایى هست که ما وارث ندانم کارىهاى دیگران هستیم.

از بحث شما, من این گونه فهمیدم که شما بین یک امر اجتماعى و یک امر طبیعى تفاوت قائل مى شوید, به طور مثال بردگى و از این قبیل مسائل را امرى اجتماعى مى دانید, منتها بحث من این است که ما چرا به نوادر زندگى انسان ها توجه مى کنیم؟ در حالت معمولى, تفاوت بین انسان ها بسیار اندک است. بله, ممکن است یک نفر نابغه باشد و ممکن است یک نفر هم دیوانه و مجنون و از کار افتاده باشد, اما ما از انسان معمولى و متداول صحبت مى کنیم, آن جا چه تفاوتى مى کند؟
O بله, بسیارى از مردم شبیه به هم و نزدیک به هم هستند; شما سوالتان این بود که آیا مساوى آفریده شدند, ما مى گوییم نه, مساوى نیستند, با هم اختلافاتى دارند, مثلا این فرد این مزیت را دارد و فرد دیگر مزیت دیگرى دارد, این تنوعى که ایشان مطرح مى کنند تنوع وجودىشان است, ولى تحت شرایطى هم با هم اختلاف دارند, این طور نیست که یکى باشند. صحبت من هم از اصل اختلاف است و بنا ندارم روى نوادر تکیه کنم.

حتى اکثر معمول انسان ها هم به نظر شما با هم تفاوت دارند.
O حتما تفاوت دارند, بله, نابرابرى در آنها هست, ممکن است یکى کمتر, یکى بیشتر, یکى یک مزیت, دیگرى دو مزیت, تفاوت هست, ما مساوى مساوى نمى بینیم.

جمع بندى بحث را عرض مى کنم, اگرخواستید نکاتى را اضافه بفرمایید. ما در بحثمان چند نکته مهم داشتیم: نکته اول, این بودکه آفرینش انسان ها به گونه اىاست که خیر درآن اصل است, یعنى شر یک امر عدمى و بنابر یک نظریه عارضى است; نکته دوم این که عدم تساوى را هم پذیرفتیم, به تعابیرحکما ((لو تساوى الناس لهلکوا جمیعا)). بعضى ازاین نابرابرىها اجتماعى است و درست نیست و بعضى ها طبیعى است, شناخت اینها خیلى کاردشوارى است, مخصوصا ازنظر تإثیر دربحث عدالت یا بحث آزادى. امروز بحث پلورالیسم هم مطرح است, اگر ما بپذیریم که تنوع یا اختلاف یا نابرابرى هست, آن وقت باید ببینیم چه حدى از تکثرگرایى را مى پذیریم و بعد ادامه اش احزاب و مدل هاى مختلف حکومتى و آزادىانسان ها موردبحث قرارمى گیرد که ان شإالله درجلسات آینده به این مباحث خواهیم پرداخت.
O یک نکته را به خاطر دفع یک شبهه اضافه مى کنم که بله این اختلافات را پذیرفتیم. این جا بحث فلسفى داشتیم و گفتیم واقعیت وجودى ما این طورى است, یعنى این مقدار اختلاف و تفاوت ها یا نابرابرىها و تنوع ها هست, اما اینها انسان ها را به حدى نمى رساند که بتوانند از مزایاى اجتماعى ویژه اى برخوردار شوند, وقتى که ما بخواهیم نظام اجتماعى را طراحى بکنیم, این اختلافات در حقوق انسانى, عمومى و اجتماعى که این افراد دارند هیچ اثرى ندارد, ولى در مواردى هم اثر دارد, ولى جاهایى که متفاوت است آن جا مقررات اجتماعى هم متفاوت است.

به تعبیر دیگر شاید بتوانیم بگوییم مسوولیت کسانى که از نعمت بیشترى برخوردارند بیشتر است.
O حتما این طورى مى شود. وقتى که یک کس به هر دلیل یا خودش نعمتى را بیشتر کسب کرده یا تاریخ به او داده یا ارث برده یا شرایط طبیعى او را به این جا آورده و یک نوع برجستگى پیدا کرده, این جا مسإله زکات نعمت و مسوولیت خاص و نظایر اینها پیش مىآید, این پستى و بلندى, این تنوع ها, اینها خودش یک ضرورت زندگى اجتماعى است که خداوند در طبیعت قرار داده است و براى همین جامعه متفاوت, مقررات مناسب آن را قرار داده است که ما باید با عدالت و با مراعات حقوق و با استفاده از استعدادها به یک جامعه بهتر برسیم, من این را عیب جامعه نمى دانم چون خداوند این جور مخلوقى را مى خواسته و الا خداوند مى توانست بشر را هم مثل ملایکه داراى قواى طبیعى تغییرناپذیر, خلق کند.

با تشکر و سپاس فراوان از این که به سوالات ما پاسخ دادید.
پى نوشت:
1شمس (91) آیه 8.
2انسان (76) آیه 3.
3بحارالانوار, ج78, ح9.
4بقره (2) آیه 30.
5انبیا (21) آیه 73.
6بقره (2) 30 و 31.
7انسان (76) آیه 2.
8شمس (91) آیه 8.
9انسان (76) آیه 2.
10انسان (76) آیه 3.
11بقره (2) آیه 213.
12طه (20) آیه 117.
13بقره (2) آیه 35.
14بحار الانوار, ج1, ص 137. 15بقره (2) آیه 213.
16روم (30) آیه 30.
17مرتضى مطهرى, فطرت, ص 28.
18نهج البلاغه, خطبه 110.
19انشقاق (84) آیه 6. 20اصول کافى, ج2, ص 12.
21اصول کافى, ج10, ص 13.
22مائده (5) آیه ;103 عنکبوت (29) آیه ;63 حجرات (49) آیه 4.
23بقره (2) آیه 256.
24نهج البلاغه, خطبه 110.
25براى آگاهى بیشتر ر.ک: امام خمینى, چهل حدیث, ص 157 و 158.
26عوالى اللائى, ج1, ص 129, مکارم الاخلاق, ص 265.
27یکى از قواعد مهم اصول فقه.
28نوح (71) آیه 14.
29رعد (13) آیه 11.
30اعراف (7) آیه 164.
31همان, آیه 104.
32توبه (9) آیه 122.
33نحل (16) آیه 71.
<

تبلیغات