چکیده

متن

متن پیش رو بخش اول سخنرانی شهریار زرشناس محقق و عضو هیات علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی با عنوان: فوکو و روایت مرگ انسان است که روز یکشنبه 29 مهر ماه 1386 در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران ایراد شد.
 
فوکو؛ روایتگر زمستان مدرنیته

سخنم را با عبارتی از فوکو شروع می کنم. فوکو کتابی دارد با عنوان کلمات و چیزها. بعضی ها هم آن را به کلمات و اشیاء ترجمه کرده اند. فوکو با این کتاب به چهرة ای نسبتاً معروف فلسفی تبدیل می شود.

فوکو در این کتاب عبارت زیبایی دارد که می خواهم راجع به این عبارت صحبت کنم. در واقع محور بحث من فقط همین عبارت است. او می گوید: "انسان اختراع جدیدی است. اختراعی که کم کم دارد به پایان خود می رسد."

این عبارت خیلی رسا و زیباست. همین جا عرض کنم که بنده نه مرید فوکو هستم و نه شاگرد او. من فقط به فوکو به عنوان یک متفکر نگاه می کنم. متفکری که جایگاهی بین مدرنیته و پست مدرنیته دارد. جایگاه و موضع او نسبت به مدرنیته و پست مدرنیته برای من جالب است. زیرا او را خواندنی و فکر کردنی می کند.

انسان اختراع جدیدی است. اختراعی که کم کم دارد به پایان خود نزدیک می شود. این عبارت یعنی چه؟ انسان مگر موجودی تازه پدید آمده یا اختراع است؟ اگر اختراع و تازه پدید آمده است چرا از بین می رود؟ این عبارت احتیاج به تحلیل و کالبد شکافی دارد. برای اینکه این کالبد شکافی را انجام دهم باید مقداری به عقب و به آغاز تمدن غرب مدرن گریز بزنم. زیرا آنچه فوکو می گوید دقیقاً در ارتباط با مدرنیته است. فوکو در این عبارت قلب مدرنیته را نشانه رفته است. او می خواهد تعریف کند که مدرنیته چیست. او دربارة مفهومی صحبت می کند که در فلسفه معروف است. در واقع یکی از شاخص های فلسفه مدرن، سوپراکتیو بودن این فلسفه است. فلسفه سوپراکتیویستی فوکو وقتی از مرگ انسان حرف می زند مقصودش بیان تعریف جدیدی از انسان است. در واقع بحث از تعریف جدید انسان در دوران مدرن، قصد و نظر فوکو از این عبارت است. تقسیم بندی فوکو از دوران ماقبل مدرن را خیلی کوتاه برمی شمرم. او تا حدود سالهای 1650میلادی را دوران رنسانس می نامد. از 1650 تا 1800 را دوران کلاسیک و از 1800 تا 1950 را دوران مدرن می نامید. از سال 1950 میلادی به بعد را هم دوران معاصر می نامید که خودش هم در آن دوره می زیست.

تقسیم بندی فوکو از مدرنیته مقداری از تقسیم بندی که دیگران دارند مثلاً هدیگر یا نیچه فرق دارد. چون فوکو آغاز مدرنیته را رنسانس نمی داند. او آغاز مدرنیته را نیمه دوم قرن هجدهم می داند. این وسط بین دوران رنسانس و مدرنیته فاصله ای ایجاد می کند و دوره ای را نام می برد به نام عصر کلاسیک. اما متفکرین دیگر مثل هایدگر و نیچه و بسیاری دیگر و تقریباً اکثر مورخین فلسفه، متفکران و مورخان تاریخ معتقدند مدرنیته با رنسانس شروع می شود و زمان آن را هم قرن شانزدهم قرار می دهند. اینها اغلب معتقدند در قرن 15 و 16 میلادی، رنسانس و تمدن غرب مدرن آغاز می شود. تمدن غرب مدرن هم چند شاخصه دارد که من به شاخصه هایش اشاره می کنم. یکی از شاخصه های بسیار مهم تمدن غرب مدرن این است که انسان را تبدیل به سوژه می کند و تمام اشیاء، پدیده ها و طبیعت را تبدیل به مجرم می کند. یعنی وقتی شما در ساحت مدرنیته زندگی و سیر می کنید نمی توانید از این که نسبت سوبژکتیو با اشیاء برقرار کنید، رها شوید. نسبت سوبژکتیو این است که هر فردی یا موضوعی که خود را سوژه فرض می کند، تنها خود را مرکز هستی می داند و در مقابل همه کائنات، طبیعت و همه آدمیان ابژه هایی اند که او باید آنها را تصرف کند و از آنها به نحوی به نفع قدرت خویش استفاده کند. این مفهوم فلسفی سوژه است.

 اگر به تاریخ تفکر غرب مدرن نگاهی بیندازیم، در می یابیم که اولین طلایه های آن از نیمه اول قرن پانزدهم آغاز می شود. در نیمه قرن پانزدهم متفکری به نام لورنزو وانلا میزیست که یکی از پیشگامان اندیشه مدرن است. لورنزو وانلا به لذت گرایی یا هیدرولیز معتقد است.

متأسفانه در حال حاضر ما فقر عمده ای در زمینه تاریخ نویسی اندیشه قرون وسطی و اندیشه رنسانس داریم. ما در بحث از مدرنیته، دکارت به بعد را می شناسیم ولی قبل از دکارت را نمی شناسیم. یعنی حد فاصل بین قرون وسطی، که حدودا در نیمه دوم قرن چهاردهم تمام می شود، تا دورانی که عصر روشنگری است، دروة ای تاریخی وجود دارد که موسوم به رنسانس است. فیلسوفانی در این دوره ظهور می کنند و تفسیر تازه ای از انسان ارائه می دهند. تفسیری که این فیلسوفان ارائه می دهند همان سوژه یعنی همان انسانِ اختراعِ جدیدیِ است که فوکو می گوید.

گرچه فوکو آغاز این دوره را قرن هجدهم می داند و از این نظر با اکثر متفکرین رایج اختلاف نظر دارد ولی در این که هر دو متفقند تعریف جدید و مدرنی از انسان ظهور کرده شکی نیست. این تعریف مدرن، هستة مرکزی سوپراکتیویسم است. ولی این تعریف مدرن امروز دچار بحران شده است. آنچه فوکو می گوید انسان اختراع جدیدی است. اختراعی که دارد کم کم به پایان خود نزدیک می شود.

فوکو به تیره و تار شدن انعطاف مدرنیته و به تمامیت یافتن اندیشه مدرنیته اشاره می کند. منتها توسط این اشاره، قلب مدرنیته یعنی کانونی ترین نقطه اندیشه مدرن را مورد هدف قرار می دهد. این نقطه کانونی، مفهوم انسان است.

در واقع فوکو در مورد مفهوم اومانیستی انسان و پایان یافتن این مفهوم سخن می گوید. به اعتقاد بنده یکی از ارکان اندیشه فوکو همین نقطه است. از این رو بیشترین تمایلی که به اندیشه های فوکو دارم برای همین نکته است. یعنی قصد دارم بیشتر در مورد این بحث فکر کنم، بخوانم و مطالعه کنم. یعنی فوکو به این دلیل برایم مهم است که او روایتگر مرگ انسان مدرن است. منتها این روایت را در بیانی تمثیلی و زیبا بیان می کند.

رنسانس آغاز مدرنیته است. من کاری به تقسیم بندی فوکو ندارم. فوکو آغاز مدرنیته را قرن هجدهم عنوان می کند. خیلی ها با این نظر مخالفند. به نظر من هم حرف زیاد درستی نمی تواند باشد. منتها فوکو به دلیل تلقی خاص خودش این تقسیم بندی را مطرح می کند.

ما می توانیم به تقسیم بندی رایج از عصر مدرن که از چه زمانی شروع می شود، بپردازیم. در واقع بر اساس تقسیم بندی های غیر از فوکو، دوران مدرن از قرن پانزدهم یا شانزدهم میلادی با تعریف تازه ای از انسان شروع می شود. این تعریف تازه در نوشته های فیچینو و کافانلا ظاهر می شود. اینان در واقع نخستین طلیعه داران تفسیر مدرن از انسان هستند. و یا ویل دورانت در یک کتاب حجیم و در عین حال قابل استفاده تاریخ تمدن به سر آغاز دوره مدرن اشاره می کند. اینکه می گویم قابل استفاده به این معنی نیست که همه مطالب آن درست است، ولی کتاب قابل تأمل و قابل بهره برداری است. ویل دورانت در این کتاب سخن جالبی مطرح می کند. او می گوید: در واقع فرانچسکو بوکاتیو اولین انسان عصر جدید و اولین انسان مدرن است. چرا بوکاتیو را انسان مدرن می داند؟ بوکاتیو کیست؟ بوکاتیو شاعری ایتالیائی بود. او در دوره ای که زبان لاتین بر همه جا تسلط داشته عمدتاً به زبان رومی شعر می سرود. او با این کار لهجه های محلی را رشد می داد. از همه مهمتر انسان را به گونه جدیدی تفسیر می کند.

او انسان را در ساحت ناسوت و زمین می بیند. او در تعبیرهایش انسان را جدا شده از آسمان می بیند. این ویژگی مدرنیته و نگاه مدرن به انسان است.

به حال هر آنچه که هست، شاعران و فیلسوفان و نقاشان، روح دوران جدید و به عبارتی روح کلی پدید آمده بعد از رنسانس را بازتاب می دهند. روح دوران مدرن در نسل بوکاتیو خود را نشان می دهد. این روح چه چیزی است و چگونه می اندیشد؟ این روح می گوید انسان باید سرور عالم باشد. انسان معیار هستی و مهمترین موجود هستی است. انسان معیار هر چیزی است. همان سخنی که پروتاگوراس 420 سال قبل از میلاد می گفت. او می گفت انسان مقیاس هه چیز است. هر آنچه که وجود دارد و هر آنچه که وجود ندارد.

یعنی تمام هستی را مشروط به وجود داشتن انسان کنید. خیلی اتفاق عجیبی رخ می دهد. نتیجه آن نسبی گرایی است. بسیاری از یقینیات از بین می روند. بسیاری از باورها و نظام های اخلاقی و فکری فردی فرو می ریزند. اتفاق عجیبی رخ می دهد.

در رنسانس چنین کاری تقریباً به انجام می رسد. رنسانس تمام ارکان قرون وسطی و ارزشهای اخلاقی و مطلق اندیش های کلیسایی را نفی می کند. اما هیچ تمدنی نمی تواند با نفی تمام ظاهر شود. هیچ تمدنی در هیچ تاریخی نمی تواند با سلب خود را رشد و توسعه دهد. همیشه نیاز به ایجاب وجود دارد. یعنی سلب و ایجاب با هم اند. اگر چیزی راخراب کنید باید چیزی را به جای آن بگذارید. چون بشر باید زندگی کند و مسیر تاریخی آن هم تداوم پیدا کند.

فیلسوفان رنسانس در دورة رنسانس افرادی هستند مثل ماسیلو پیچینو کاپلنا. این فیلسوفان خراب می کنند. ولی افرادی مثل فرانیس بیکن و جان لاک ساختمان تفکر مدرن را شکل داده و بنا می کنند. اتفاقی که در دوره رنسانس می افتد این است که انسان جدیدی اجمالاً توسط شاعران و فیلسوفان درج می شود. اما این انسان جدید هنوز تفسیر فلسفی پیدا نکرده بود.

 

از دکارت تا فوکو

تفسیر فلسفی انسان مدرن به صورت فرمولی منظم و منسجم اولین بار توسط دکارت ارائه شد. در دکارت تجلیات جدید از انسان صورت منسجم و فلسفی پیدا می کند.

سخنی که از فوکو نقل کردم مستقیماً به دکارت بر می گردد. شاید هیچ فیلسوفی به اندازة دکارت مورد تأمل فوکو نبوده است. البته جالب است که هر دو فرانسوی هستند.

دکارت سال1650 میلادی از دنیا رفت و فوکو سال 1984 میلادی از دنیا رفت.

فاصله ای حدود 300 و 400 ساله بین این دو وجود دارد. این فاصله به تعبیری می تواند خود مدرنیته باشد. از آغاز و شکوفایی تا تلاش و سپس خزان و زمستانش. فوکو هم روایتگر این زمستان است! اینکه فوکو برای تمام آنهایی که می خواهند نظم عالم را برهم زنند یا آنهایی که دنبال نظام عادلانه ای در جهان می گردند مهم می شود، از این روست.

 به عبارت دیگر تمام آنهایی که می خواهند آدمی و عالم جدیدی به جای آدم و عالم فعلی بگذارند، فوکو برایشان جذاب می شود. زیرا فوکو یکی از روایتگران مرگ انسان مدرن است.

نمی خواهم بگویم فوکوی هایدگری، فوکوی طرفدار انقلاب اسلامی، فوکوی طالبانی؛ بحث من اصلا این چیزها نیست. فوکو افق تازه ای را به نوعی روایت می کند و چون آغازگراست در نوع خودش بیشتر سردی می بیند. همان مسأله ای که متفکران رنسانس هم با آن روبرو بودند. قبلا گفتم که متفکران رنسانس بیشتر سردی می دیدند. انسان جدید را از تعلقات قرون وسطی رها کردند. دکارت برای اولین بار انسان مدرن را به صورت فلسفی و منسجم تعریف می کند. دکارت چه چیزی رادر انسان مهم می بیند و انسان را چگونه می شناسد؟

دکارت، انسان را سوژه اعلام می کند. سوژه ای که محور همه چیز است. خودش هم در کتاب "گفتار در روش" این اصل را به کار می برد. دکارت در این کتاب تعریف می کند که در زمستانی سخت در هلند زندگی می کردم. ظاهراً آنجا بخاریهایی وجود داشته که آدمها به نوعی می توانستند درون آن بروند و گرم شوند. به هر حال دکارت از شدت سرما داخل این بخاری نشسته بود و به این فکر می کرد که برای عالم و آدم طرحی جدید لازم و ضروری است.

او روح زمانه و کلی عالم را دریافت و اندیشید که باید طرحی نو در انداخت. او برای خود این رسالت را قائل می شود تا از منظری فلسفی این طرح نو را به نوعی طراحی کند.

کتابی خیلی کم حجم به نام دکارت نوشتة الکساندر کویلد وجود دارد. کویلد یکی از مفسران برجسته تاریخ فلسفه است. تفسیرهای او بسیار رسا و گویا است. او از هگل هم تفسیرهایی انجام داده است. از او کتابی تحت عنوان دکارت ترجمه شده است. او در این کتاب دکارت را به خوبی تفسیر کرده است. او می گوید که دکارت چه می کند، هدف دکارت چه بوده، دکارت چه چیز را اجمالاً درک کرده و آن را می خواهد در بیان تئوریک و فلسفی مطرح کند.

اختراع انسان جدید

مقداری در مورد مدرنیته و تفکر مدرن سخن می گویم. اگر با نگاه فلسفه تاریخی به تاریخ غرب بنگریم، از دوره رنسانس به بعد شاهد سه دورة اصلی هستیم که تقریباً همه فیلسوفان و متفکران بر سر آن متفق القول اند. این دوره ها را به عنوان نقاط عطف حیات مدرنیته و تمدن غرب مدرن در نظر می گیرند. دوره اول دوران آغاز، شکوفایی، پیدایی و تکوین دوره رنسانس است. تا حدی دکارت را می توانیم فیلسوف دوران آغازین و پیدایی بدانیم. در این دوران اندیشه ها شکل می گیرند. اساس این دوره مثل ساختمانی که شما زیر بنای آن را طراحی می کنید، شکل می گیرد. در واقع دوره ای است که استراکچر بنا را پی ریزی می کنید.

دورة دوم از نیمه اول قرن هجدهم شروع می شود و دوران شکوفایی است. درست مثل پدیده ای که به دنیا می آید، سپس رشد می کند و بعد شکوفا می شود. همه موجودات نظام عالم اینگونه هستند. همة موجودات بهاری دارند و خزانی.

تمدن ها هم اینگونه اند. یعنی بهار و تابستان دارند. تابستان را می شود معادل پختگی در نظر گرفت. بهار تمدن غرب را می توان تقریباً معادل دوران رنسانس و تا حدی شخص دکارت بدانیم. این دو تا حدی بهار و آغاز دوران تکوین تمدن غرب هستند. دوران تابستان و پختگی یعنی دورانی که شکوفه های دوران بهار گل و میوه می دهند، به عبارت دیگر میوه های مدرنیته بدست می آ ید، دورانی است که از نیمه قرن هجدهم شروع می شود و تا پایان قرن 19 ادامه دارد. از نیمه قرن هجدهم تا پایان قرن 19 دوران شکوفایی مدرنیته و عصر موسوم به روشنگری است. در ادامه توضیح می دهم که چرا پایان دوران مدرن را قرن 19 می دانم.

البته در نظر داشته باشید تمام اعدادی که طرح می کنیم صرفا به صورت تقویمی اند. همه این اعداد اعتبارات ذهنی ما هستند. وگرنه شما می دانید کیفیات و پدیده های کیفی را نمی توان به بیان کمی در آورد. مثلا نمی شود گفت من در ساعت 35/5 روز 29 اردیبهشت به یک جوان تبدیل شدم. از نوجوانی وارد جوانی شدم. پدیده های کیفی خودشان رخ می دهند و چون ماهیت غیر مادی و غیر فیزیکی دارند نمی توان آنها را دقیق اندازه گیری کرد.

ولی برای درک آنها و فهمیدن اینکه چه اتفاقاتی رخ می دهد، ناگزیریم آنها را برای درک و فهم خودمان طبقه بندی ذهنی کنیم.

 دوران حد فاصل 1750 تا 1900 را دوران شکوفایی مدرنیته می نامند. این دوران فیلسوفان خاص خود را دارد. ولتر یکی از فیلسوفان پرآوازه این عصر است. البته او بیشتر یک روزنامه نگار جنجالی است. خیلی آدم عمیق و محکمی نیست. او در سال 1768 میلادی در گذشت. ژان ژاک روسو یکی دیگر از فیلسوفان این دوران است. روسو هم در سال 1778 در گذشت. او از نظر زندگی و شخصیت، انسان جالبی است. بعلاوه اینکه از بنیان گذاران اندیشه دموکراسی در غرب و یکی از اندیشمندان سیاسی معروف غرب است. او به دوره طلایی تمدن غرب تعلق داشته و جزء شکوفا کنندگان آن بوده است.

همه این متفکران، به دوران تفسیر جدید انسان، آنگونه که فوکو به آن می گوید اختراع جدید، تعلق دارند. فوکو وقتی تأثیر انسان جدید را کنار می گذارد در واقع دارد یک نه بزرگ فلسفی و تئوریک به همه این متفکران و فیلسوفان می گوید.

فوکو در مقایسه با فیلسوفان عصر روشنگری کاملاً وجه سرد تر و معترضی دارد.

یکی دیگر از فیلسوفان مهم این دوره، کانت است. کانت فیلسوفی است که من گمان می کنم بعد از او هیچ کس نمی تواند سخن فلسفی بگوید مگر اینکه با او سخن بگوید و به نحوی رد یا قبولش کند. به بیان دیگر در ساحت مدرنیته و در ساحت تفکر مدرن کانت جایگاهی دارد که نمی توان آن را کنار گذاشت. مثل جایگاه دکارت.

مفهوم انسان مدرن در مفهوم سوبژکتیو آن، سه نقطه عطف اساسی به لحاظ فلسفی دارد.

 یکی دکارت است که آغاز گر راه است. دیگری کانت است که نقطه اوج و عطف آن است. و دیگری هگل آخرین فیلسوف برجسته مدرن است.

 یعنی مفهوم سوبژکتیویسم سه بار مورد بحث قرار گرفت و سه بار تکمیل شد. یک بار نزد دکارت، یک بار نزد کانت و بار دیگر نزد هگل. پس از هگل آنچه که ما می بینیم ظهور متفکرانی است که خیلی مدرنیته را قبول ندارند. یعنی خیلی تفسیر سوبژکتیویسمی از انسان را قبول ندارند. هگل سال 1831 میلادی در گذشت. هگل یکی از فیلسوفان برجسته دوران شکوفایی مدرن است. نگاه نکنید که در سال 1831 فوت کرده است. بیشتر تأثیر گذاری های او اواخر قرن هجدهم بوده است. وقتی که به سالهای 1750 تا 1800 نگاه می کنیم، روشنگری به پایان راه خود می رسد. این مجموعه انبوه از فیلسوفان به اتمام می رسد.

از سال 1800 میلادی غرب وارد فاز جدیدی می شود. این فاز چیست و چه کسی نماینده اصلی این فاز است؟

این را هم اضافه کنم، تفکر گویا بر تمدن مقدم است. بعضی ها می گویند شاید تفکر، باطن تمدن است. این اتفاقات اول در تفکر رخ می دهد سپس در تمدن ظاهر می شود. می دانید مقصودم از تمدن چیست؟ نظام های مدنی، سیاسی، اقتصادی، شئون تربیتی و امثال این موارد که می توان آنها را نهادهای جامعه نامید، در واقع ساختارها یا نظام هایی هستند که کلیت جامعه را سراپا نگه می دارند. به نظر می رسد اول تفکری ظهور می کند، سپس بسط پیدا کرده و شکوفا می شود. بعد از آن تمدنی را می سازد که آن هم به نوبه خود نظام ها و نهادهایی را پدید می آورد.

از این رو آنهایی که در مورد نهادها سخن می گویند، همیشه نسبت به آنهایی که در مورد زیربنا سخن می گویند متأخر اند.

من در واقع مبدأ تاریخ بحثم را سال 1900 میلادی انتخاب کردم. بخاطر چه کسی؟ به خاطر نیچه. به خاطر متفکری که بسیار بسیار زیاد در فوکو تأثیر گذاشته و خود فوکو معتقد است بیش از اینکه وام دار هایدگر باشد وام دار نیچه است.

در واقع فوکو به نوعی بازخوانی پسامدرن از نیچه است. بعد از پایان دوران شکوفایی مدرنیته، دورانی شروع می شود به نام پسامدرن یا پست مدرن. به لحاظ فلسفی این دوره خیلی جالب است. داستان بعد از مرگ هگل آغاز می شود. همانطور که ما تفکر فلسفی هگل را آخرین فیلسوف برجسته می دانیم بعد از هگل هر چه متفکر جدی ظهور می کند دیگر موید مدرنیته نیست. همه مخالف مدرنیته اند. این از اتقافات جالب تاریخ است. یعنی وقتی تاریخ می خوانیم گاهی واقعاً حیرت می کنیم که جایی یک ذهن هوشمند و دست هدایتگری می گوید فلان تمدن در حال رشد است یا فلان تمدن در حال مرگ است. انگار همه چیز در وقت خودش در یک نظم عجیب رخ می دهد.

تفکر غرب هم اینگونه است. بعد از مرگ هگل در سال 1831 میلادی، سه یا چهار فیلسوف برجسته پدید می آیند. ولی همه ضد مدرنیته و ضد هگل اند. یکی از آنها سورن کیر کگارد است. اگر فیلم هامون را دیده باشید او را می شناسید.

کیر کگارد را نمی شود یک متفکر پست دانست ولی او را هم به راحتی نمی توان یک مدرنیست دانست. کیر کگارد از آن موجودات انتقالی است که در دوران گذار شکل می گیرند. موجوداتی که نه اینطرفی اند و نه آنطرفی.

آرتور شوپنهاور در سال 1860 میلادی در گذشت. او تقریباً معاصر هگل و به شدت هم با هگل مخالف بوده است.

 

نیچه؛ اولین روایتگر مرگ انسان مدرن

اگر بخواهیم به تاریخ پست مدرنیته نگاهی بیندازیم و بگوئیم پست مدرنیته از کی شروع شده می توانیم بگوییم شوپنهاور مقدمه آن است. اما تمام کننده نیست. برجسته ترین و نقطه عطف هم نیست. شروع یک مقدمه است. او استارتی ضعیف تر از استارت دکارتی است. بعد از شوپنهاور، نیچه ظهور می کند. نیچه در سال 1844 بدنیا آمد و در سال 1900 هم در گذشت. او اولین فیلسوف پست مدرنیته و اولین متفکر پسامدرن است. اولین کسی است که مرگ انسان مدرن و تمدن مدرن را روایت می کند.

اولین کسی است که از مرگ انسان به عنوان اختراع جدید حرف می زند. چگونه او ابتدا از مرگ خدا سخن می گوید. مرگ خدا یعنی مرگ ساحت غیب. یعنی نفی کردن تمام و کمال حضور و هدایت قدسی در همه وجود و شئون زندگی اعم از تردید و یقین.

نیچه از مرگ خدا حرف می زند و اندکی بعد، از مرگ انسان مدرن سخن می راند. اگر او به انتظار اَبَر مرد و ابََر انسان نشسته، این ابر انسان در واقع انسان مدرن نخواهد بود. حالا شاید ما نپذیریم و نپسندیم یا ابر انسان نیچه ای را قبول نداشته باشیم. ولی خود او از این جنس نیست. فوکو در کتاب کلمات و چیزها، عبارتی دارد که آن را نقل کردم. فوکو در این کتاب می گوید: " آنچه نیچه مطرح می کند مرگ خدا نیست، حذف قاتل اوست. قاتل خدا در تفکر مدرن انسان است. انسان جدید و انسان مدرن همان انسان سوبژکتیو است که خود را سوژه فرض می کند. همان انسانی که سیر تفسیر فلسفی مفهومش از دکارت شروع می شود و با کانت اوج می گیرد و در هگل به تمامیت می رسد. آن مفهوم می گوید این مرگ خدا نیست. آنچه که نیچه می گوید مرگ انسان است، مرگ قاتل خداست. "

تعبیر خیلی زیبایی ست. فوکو روایتگر مرگ انسان است. نیچه سرآغاز پست مدرنیته است. منتها پست مدرنیته در نیچه خلاصه نمی شود. تقریباً می شود گفت که همة متفکران پست مدرنیته به نوعی از نیچه تأثیر گرفته و به نوعی وام دار نیچه هستند. اما تکرار نیچه نیستند.

نیچه در قرن بیستم هم حضور دارد. افقی که نیچه آن را در دهة 1870 میلادی می بیند، افق تفکر آنهایی است که اهل تمدن اند. مردم عادی را در سالهای 1920 می بینند.

او در سال 1870 می گوید این تمدن در حال اتمام است. انسان جدید در حال مرگ است. او این حرف را در سال 1870 می گوید اما کسی نمی فهمد یا نمی شنود. تا اینکه در سال 1900 در می گذرد. سالهای 1914 تا 1918 جنگ جهانی اول رخ می دهد. آنهایی که داعیه دار صلح برای بشریت بودند بیست میلیون آدم را می کشند.

 تمدن غرب می گفت ما دنیایی می سازیم عاری از خشونت. دنیایی خوشبخت، دنیایی در صلح ابدی، دنیایی با آزادی کامل. در واقع جنگ جهانی اول به کوته فکرترین آدمها هم نشان داد که تصوراتشان باطل بود. این چیزی است که نیچه در دهه 1870 دیده بود. نیچه می دانست که این حرفها باطل است. نیچه فهمیده بود که انسان مدرن دارد می میرد. اما بشر اروپایی نمی فهمید مگر اینکه جنجالی رخ می دهد تا او درک کند. یکدفعه می بینید فضای روانی فرهنگی اجتماعی و حتی سیاسی غرب از سال 1920 به بعد متفاوت می شود. غرب بحران را حس می کند. تک تک آدمیان بحران را حس می کنند. بعد از سال 1920 همه شهروندان غربی بحران مدرنیته را اینگونه درک کردند. دیگر اگر شما در سال 1930 برای یک شهروند غربی از بحران مدرنیته سخن بگویید او تعجب نخواهد کرد. زیرا داشت آن را حس می کرد. این امر در جنگ جهانی دوم تشدید شد.

پس اهمیت نیچه در آغازگر بودنش است. از این روست که به لحاظ زمانی و از منظر تفکری می توان سال 1900 میلادی را نقطه آغاز دوران پسامدرن دانست. در واقع در سال مرگ نیچه و در آغاز قرن بیستم متفکرانی ظهور کردند که هر کدام به نحوی ذیل نیچه یا تحت تأثیر نیچه قرار گرفتند. آنها روایت مرگ انسان را به شکل های مختلف مطرح کردند.

یکی از آنان هایدگر است. او به شدت از نیچه متأثر است. البته نه به اندازه فوکو.

به ویژه اینکه جنبه سردی فوکو هم به نسبت دیگران زیاد است. از این روست که خیلی از اندیشه نیچه ای متاثر است. فوکو تحت لوای این عبارت که: "انسان اختراع جدیدی است. " در واقع از مرگ انسان مدرن سخن می گوید. او از مرگ سوژه حرف می زند. فوکو کسی است که از مرگ سوژه در تمدن غرب مدرن سخن می گوید. در قرن بیستم اولین نفری است که با این اصطلاح به جنگ سوژة دکارتی رفته است. در واقع با اعلام مرگ انسان، مرگ سوبژکتیویسم را اعلام می کند.

اگر سوبژکتیویسم بمیرد یعنی اومانیسم مرده است. اگر اومانیسم بمیرد یعنی قلب تمدن مدرن از کار افتاده است. اینها پیش بینی های بزرگ و چشم اندازهای غریبی است که قبلا توسط نیچه بشارت آنها به ما داده شده بود. چیزی که در سالهای دهه 1970 و 1980 رایج شد. اما در سال های 1870 فهمیدنش واقعاً نبوغی می خواست که هرکس واجدش نبود.

در قرن بیستم متفکرین پست مدرن زیادند. خاصیت پست مدرنیستها هم این است که سرد اندیشند. پست مدرنیستها خیلی متفرقند. بسیار فردی و شخصی و فاقد جهان بینی های منسجم اند. نمی توان به آنها ایسمی را نسبت داد. مثلاً به مارکس راحت می گوییم مارکسیسم.

ولی به هایدگر نمی شود گفت هایدگریسم. هایدگریسم وجود ندارد. ویژگی تفکر پست مدرن مواج بودنش است. بیش از آنچه بخواهد منسجم باشد، پریشان است. ساختارشکن است، نه اینکه ساختارگرا باشد. چرا؟ چون خود پست مدرنیسم آغاز اتفاق دیگری است. تاریخ که تمام نمی شود. پست مدرنیته می آید و مدرنیته را جارو می کند تا طلوع دیگری بیاید. به همین دلیل سلبی است. درست مثل فیلسوفان دوره رنسانس.

متفکران پست مدرن زیادند. گرایش های مختلف پسامدرن هم وجود دارد. میشل فوکو یک متفکر پست مدرن است. فوکو نخستین کسی است که نظریه مرگ مؤلف را ارائه می دهد. چرا از مرگ مؤلف سخن می گوید؟ چون سوژه مرده است. وقتی که مؤلف سخنی می گوید و متنی را کامل می نویسد، متن معنایی دارد که مولف می گوید. یعنی خلاف نظریه هرمنوتیک جدید. وقتی ما اینجوری فرض می کنیم یعنی مولفی در کار هست یا به عبارتی سوژه ای است که چیزی را آورده یعنی متن را که فقط مؤلف نمی نویسد، بلکه خواننده آن را می خواند؛ یعنی مرکز ثقل از نویسنده به خواننده منتقل می شود. در اینجا متن آن چیزی نیست که نویسنده آن را نوشته، بلکه آن چیزی است که خواننده آن را می خواند. این مرکز ثقل چگونه و چرا عوض می شود؟ چون سوژه می میرد. در واقع فوکو ورود مرگ سوژه به جهان ادبیات را اعلام می کند.

 

فوکو، اسیر دایره مدرنیته

سعی می کنم تصویری فرموله از فوکو ارائه دهم. البته فرموله کردن انسانی مثل فوکو غیر ممکن است. تقریباً مثل نیچه تمام آثار فوکو مجموعه ای از عبارتها، قطعات شاعرانه، قطعات نغز و عبارات منقطع است. چگونه می شود از این مجموعه یک سیستم ساخت؟

ولی چون من، ذهنی مبتلا به سیستم سازی دارم سعی می کنم با شماره گذاری 1 و 2 و 3 در مجموع ببینم این فوکویی که از آن سخن می رانیم کیست و چگونه است.

1- فوکو سوبژکتیویسم و به عبارتی سوژه را نقد و نفی کرده است. پس اگر بخواهیم فوکو را فهرست کنیم که کار خیلی بدی است، در واقع باید گفت فوکو ناقد و نافی سوبژکتیویسم و سوژه است.

2- فوکو ناقد گفتمان خرد مدرن است. فرصت نبود که در خلال این بحث در مورد مدرنیته صحبت کنم. فقط به انسان و مفهوم سوژه اشاره کردم. ولی مفهوم دیگری تقریباً هم پای مفهوم سوژه و هم عرض آن وجود دارد به نام عقل مدرن که فوکو به آن هم حمله کرد.

3- فوکو نظریه پیشرفت تاریخی را که مدرنیته مطرح می کرد، انکار کرده است. نظریه پیشرفت تاریخی خود بحث مفصلی می خواهد ولی اجمالاً می توان گفت از قرن 18 به بعد و در عصر روشنگری اندیشه ای مطرح شد که ما به لحاظ زمانی هر چه جلوتر می رویم نه فقط قوی تر می شویم بلکه کاملتر و بهتر هم می شویم. یعنی انسان قرن 19 بهتر از انسان قرن 18 است. این بطن نظریه پیشرفت است. یعنی زمان دائماً ما را جلو برده و بهتر می کند. پیشرفت را هم در رفاه مادی و افزایش زمینه های تکنولوژی تعریف می کند. یعنی مفهومی که از پیشرفت ارائه می دهند چیزی نیست جز پیشرفت در بیانی اقتصادی. یعنی کسی که می گوید می خواهم توسعه پیدا کنم، معنایش این است که می خواهم مدرن شوم. این مفهومی پر مسئله است. البته زمان به ما نشان نمی دهد که هر چه جلوتر می رویم، بهتر می شویم. هرگز چنین نبوده است. حتی در دوره هایی هر چه جلوتر می رویم اوضاع بدتر می شود.

یعنی در مقاطعی ما فروتر می رویم. اینگونه نیست که هر چه زمان جلوتر برود، وضع بهتر شود و ما بهتر شویم. فوکو در عبارتی در خور توجه می گوید: ما از کجا می دانیم که از یونانیان باستان شادمان تریم، آسوده تریم یا از آنها از نظر اخلاقی و معنوی بهتریم؟ ما از کجا این را می دانیم؟

اصل پیشرفت بر مبنای گذر زمان، جزء مسلمات مدرنیته است. یعنی ما هر چه در زمان جلو برویم وضع بهتر می شود. پیشرفته تر می شویم. پیشرفت هم یعنی دستاوردهای تکنیکی و مادی. این تعریفی که مدرنیته از پیشرفت ارائه می دهد از جانب بسیاری متفکران پست مدرنیته رد شده است. هایدگر یکی از کسانی است که مفهوم پیشرفت را نفی می کند.

می توان راجع به تک تک فیلسوفان پست مدرن حرف زد. چون در تک تک اینها نکات آموزنده وجود دارد. اینها مربیان، معلمان و اسوه های ما نیستند. اما حرفهای زیادی برای گفتن دارند. حرفهایی که برای ما شنیدنی است. من به شخصیت اخلاقی فوکو کاری ندارم. اگر بخواهم از این جنبه نگاه کنم، در خود غرب مدرن واویلاست. کار و بحث من اندیشه فوکو است.

 در اندیشه که وارد شویم، می بینیم که فوکو به عنوان متفکری پست مدرن حرفهای شنیدنی بسیاری دارد.

عبارتی را در مورد فوکو یادداشت کردم و می خواهم فوکو را در آن خلاصه کنم.

فوکو مظهر نقادی عقیم و مأیوس کننده تمدن مدرن است. چرا نقادی عقیم و چرا مأیوس کننده؟ چون او هیچ ایجابی نشان نمی دهد. چون او اگر چه سریع حرکت می کند و می خواهد از این دایره گذشته و رها شود، اما نهایتاً باز در این دایره می ماند. باز در دایرة مدرنیته اسیر است. به نظر من، فوکو بیش از هایدگر تحت تاثیر مدرنیته است. او نتوانست این ساحت را بشکند و از آن خارج شود. بنابراین او مظهر نقادی عقیم و نهایتا ً مأیوس کننده است. چون کسی را به جایی نمی برد. چون تفکر مدرن به پایان رسیده و راهی به جایی ندارد. گر چه او متفکری است که خیلی با مدرنیته سر ستیز دارد، اما زیر ساختهای تفکرش به دلیل غربی بودن و متاثر بودن از مدرنیته او را به نوعی درون میدان جاذبه تمدن مدرن غرب نگه می دارد.

تبلیغات