آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

چکیده آنچه در این مقاله آمده ترجمه مدخل ویتگنشتاین از دایره المعارف فلسفه پل ادواردز به قلم نورمن ملکوم است . به دلیل مفصل بودن مقاله، قسمت زندگینامه و یکى دو مورد از مطالب را حذف شده است . در بخش اول، فلسفه متقدم یا نظریه تصویرى زبان و در بخش دوم، فلسفه متاخر یا نظریه کاربردى در زبان مطرح شده است . قبلا تحقیقى به قلم مترجم این مقاله در همین موضوع در فصلنامه حوزه و دانشگاه شماره 24- 25 منتشر شده است که مى‏تواند مکمل این باشد .

متن

رساله
رساله (1) [به قلم لودویگ ویتگنشتاین] اثرى است جامع، با عالى‏ترین درجه ابتکار و نوآورى، و در عین حال، تعداد صفحات آن از هشتاد صفحه تجاوز نمى‏کند . این کتاب به صورت مجموعه‏اى از نکات شماره‏گذارى شده در دستگاه اعداد اعشارى تنظیم یافته است . قضیه‏هاى زیر با عدد به عنوان مطالب اصلى این کتاب مشخص شده‏اند:
1 . جهان مجموع آن چیزى است که امر واقع (2) است .
2 . امر واقع، واقعیت، عبارت است از وجود وضع امور . (3)
3 . تصویر منطقى واقعیت‏ها [وضع واقعیت‏ها] اندیشه است .
4 . اندیشه جمله‏اى معنادار است .
5 . گزاره [مرکب] تابع صدق گزاره‏هاى اولیه [تشکیل دهنده آن] است .
6 . صورت کلى تابع صدق [به صورت رمز] عبارت است از (؟)
7 . آنچه را نمى‏توان درباره‏اش سخن گفت، باید درباره‏اش خاموش ماند .
نظریه تصویرى: ویتگنشتاین در یکى از یادداشت‏هایش مى‏نویسد:
تفنن در کلید واژه‏ها صحیح نیست . کل کار خطیرم مبتنى بر تشریح ماهیت جمله‏ها است . (4) (واژه آلمانى satz گاهى به جمله و گاهى به گزاره و قضیه ترجمه مى‏شود) .
این چه چیزى است که به ترکیبى از کلمات امکان مى‏دهد تا واقعیتى را در جهان ارائه کند؟ با ساختن یک جمله، من چگونه مى‏توانم چیزى را بگویم - به کسى بگویم که واقعیت فلان و بهمان است؟
توضیح ویتگنشتاین ناشى از این اندیشه کوبنده است که جمله، تصویر است . منظور او آن است که جمله به معناى حقیقى، تصویرى است، نه این‏که از جهاتى خاص صرفا شبیه به تصویر باشد . ظاهرا این فکر نخستین بار در خلال جنگ به ذهن وى خطور کرد، زمانى که وى در مجله‏اى مشاهده کرد که چگونگى وقوع تصادف اتومبیل با استفاده از مدل‏هاى کوچکى، در دادگاه نشان داده مى‏شود . (5)
از این رو، او مى‏گفت: «گزاره، تصویرى از واقعیت است . گزاره در تلقى ما، مدلى از واقعیت است (رساله (4.01 .عروسک‏ها و ماشین‏هاى اسباب بازى را مى‏توان استادانه به کار گرفت تا طرق مختلفى را که در آن امکان وقوع تصادف مى‏رود نشان دهند . این اشیا را مى‏توان براى ساختن گزاره‏هاى مختلف درباره تصادف و ارائه گزارش‏هاى مختلف از واقعه تصادف به کار برد . تصور کلى ویتگنشتاین بر این امر بود که زمانى که ما جمله‏اى را سر هم مى‏کنیم از واقعیت‏یک ماکت مى‏سازیم . در گزاره، واقعیت، همان‏گونه که بود، بر اساس تجربه در کنار یکدیگر قرار مى‏گیرد. (4.031)
آدمى معمولا تصور نمى‏کند که جمله‏اى که بر روى کاغذ چاپ شده، تصویر است. [اما] بر طبق مندرجات رساله، آن جمله، تصویرى است‏به معناى معمول از آنچه آن را بیان مى‏کند . ویتگنشتاین برهان این امر را بدین صورت مى‏داند که هر چند واژگانى را که قبلا با آنها مواجه نشده‏ایم باید توضیح داد . وقتى براى اولین بار به جمله‏اى برمى‏خوریم که از واژگان آشنا ترکیب شده است، بدون هیچ توضیح اضافى، معناى آن را مى‏فهمیم .
«من معناى گزاره را مى‏فهمم، بى‏آن‏که بخواهم معناى آن را براى من توضیح دهند». (4.012) این نکته ممکن است‏براى ما واقعیتى چشم‏گیر به نظر آید . اگر آن [جمله داراى] واقعیت است، تنها توضیح ممکن آن است که جمله معناى خود را نشان مى‏دهد . نشان مى‏دهد که اگر جمله صادق باشد، اشیا چگونه خواهند بود (4.022) تصویر هم دقیقا همین کار را مى‏کند . جمله‏اى که از کلمات قدیمى ترکیب یافته است مى‏تواند وضعیت‏هاى جدید را بیان دارد، چرا که تصویرى از آن است .
آن‏گونه که رساله بیان مى‏دارد، در هر تصویرى باید بین عناصر تصویر و اشیا از حیث وضعیت امورى که آن باز مى‏کند، تناظر یک به یک وجود داشته باشد . اگر یکى از عناصر تصویر به جاى یک انسان و عنصر دیگر به جاى یک گاو باشد، رابطه بین عناصر تصویرى مى‏تواند نشان دهد که آن شخص مشغول دوشیدن گاو است . هر تصویرى یک واقعیت است; یعنى این واقعیت که عناصر آن تصویر به صورت معین با یکدیگر مرتبط هستند . واقعیت [و ممکن خارجى] تصویر نشان مى‏دهد که نسبت اشیاى خارجى با هم مثل نسبت عناصر تصویرى است که به جاى آن اشیا نشسته‏اند .
از آن‏جا که جمله را مى‏توان تصویر دانست، باید بتوان به تعداد اشیاى موجود در واقع امر، عناصر [متناظر] را در تصویر، بازشناسى کرد . هر دو باید از کثرت ریاضى یا منطقى یکسانى برخوردار باشند .
هم‏چنین باید توجه داشت که‏این نکته درحق جمله‏هاى معمولى صادق به‏نظر نمى‏رسد . از نظر ویتگنشتاین، این به این معنا نیست که این امر، صحیح نیست، بلکه بدین معناست که جمله‏هاى ما داراى پیچیدگى و ترکیب پنهانى است که آن را با تجزیه و تحلیل مى‏توان نشان داد .
بر طبق رساله، تصویر باید با مصور (ممکن) وجه مشترکى داشته باشند . این وجه مشترک «طرح بازنمایى (6) » تصویر است . تصویرها، علائم تصویرى و شیوه‏هاى فرافکنى (7) گونه‏هاى مختلفى دارند . اما همه تصویرها باید با واقعیت [خارجى] مشترکا داراى طرح منطقى واحدى باشند تا اصلا بتوانند واقعیت را تصویر کنند، خواه صادق، خواه کاذب . این طرح منطقى را که «طرح واقعیت‏» نیز نامیده مى‏شود، مى‏توان به امکان تناظر اشیاى جهان خارج با عناصر تصویر تعریف کرد (2.18 ,2.151) جمله‏ها از آن‏جا که تصویرند، داراى همان طرح واقعیت هستند که به تصویرش مى‏کشند .
نکته بیان‏ناپذیر: تصویر مى‏تواند واقعیت را ترسیم کند، اما نمى‏تواند طرح بازنمایى خود را نشان دهد . تصویر موضوعش را از بیرون ترسیم مى‏کند (باز مى‏نماید)، اما نمى‏تواند خود را بیرون بیاورد تا طرح بازنمایى خود را ارائه کند . تصویر طرحى دیگر ممکن است طرح بازنمایى تصویر خاصى را نشان دهد; مثلا تصویر پدید آمده با صدا (8) مى‏تواند طرح بازنمایى تصویر پدید آمده با رنگ (9) را ترسیم کند . ولى براى آن‏که یک تصویر بتواند طرح تصویر دیگرى را باز نماید، باید بین آن دو یک وجه مشترک وجود داشته باشد . «در تصویر و مصور (محکى) باید یک چیز کاملا شبیه (10) و عین هم وجود داشته باشد تا بدان وسیله یکى از آنها اساسا بتواند تصویر دیگرى باشد» (2.161) از این رو، هیچ تصویرى نمى‏تواند طرح منطقى [یا] طرح واقعیت [خود] را که همه تصویرها باید داراى آن باشند، نشان دهد .
[اکنون] این ملاحظه را باید در مورد جمله‏ها نیز اعمال کنیم . ما با جمله‏ها اظهاراتى را بیان مى‏داریم . ما با جمله چیزى را مى‏گوییم; مى‏گوییم که اشیا چگونه هستند . اشیاى جهان خارج به طریق خاصى با یکدیگر مرتبط هستند و ما سعى مى‏کنیم [به کمک جمله‏ها] آن را توصیف کنیم، اما نمى‏توانیم بیان کنیم که چگونه جملات از عهده بازنمایى واقعیت، اعم از صادق و کاذب، برمى‏آیند . ما نمى‏توانیم بگوییم که طرح بازنمایى، چه چیزى است که نسبت‏به همه جمله‏ها معمول است و آنها را تصاویر واقعیت مى‏سازد . ما نمى‏توانیم بگوییم چگونه زبان جهان خارج را باز مى‏نماید . ما در هیچ جمله‏اى نمى‏توانیم طرح تصویرى هیچ جمله‏اى را بیان کنیم . «هر آنچه قابل گفتن باشد فقط مى‏توان با جمله بیانش کرد . بنابراین، از هر آنچه براى فهم همه جمله‏ها ضرورى باشد، هیچ چیز نمى‏توان گفت‏» . (11)
این نظر به یک معنا، مستلزم آن است که نمى‏توان گفت معناى یک جمله چیست [. مثلا] درباره جمله «الف بزرگ‏تر از ب است‏» مى‏توان براى کسى توضیح داد که هر یک از «الف‏» و «ب‏» به چه چیز اشاره داشته و «بزرگ‏تر» چه معنایى دارد . اما بیش از این نمى‏توان براى او توضیح داد; یعنى این‏که «الف بزرگ‏تر از ب است‏» به چه معناست . ما عناصر یک جمله را درک مى‏کنیم و مى‏بینیم آنها چگونه ترکیب یافته‏اند، اما نمى‏توانیم بگوییم که این ترکیب چه معنایى دارد . با این حال، معناى آن را درک مى‏کنیم . (12) به یک معنا، ما معناى آن را مى‏فهمیم، زیرا جمله معنایش را نشان مى‏دهد . هر آنچه قابل گفتن باشد مى‏توان به وضوح بیان کرد، اما هر آنچه فهمیده مى‏شود نمى‏توان بیان کرد . ویتگنشتاین در نامه‏اى به راسل اظهار داشت که «اعتقاد بنیادین‏» او همین تمایز است‏بین آنچه مى‏توان در [قالب] گزاره‏ها - یعنى زبان - بیان کرد و آنچه نمى‏توان بیان کرد، بلکه تنها مى‏توان آن را نشان داد . او مى‏گوید: «مسئله اساسى فلسفه‏» همین است .
تئورى تصویرى گزاره‏ها در عین حال، توصیفى از ماهیت تفکر است . «تفکر جمله‏اى است داراى معنا» (رساله ( 4 این [جمله] تلویحا دلالت‏بر آن دارد که تفکر بدون زبان محال است . از آن‏جا که اندیشه، جمله است و جمله تصویر، پس اندیشه تصویر است . تمامیت اندیشه‏ها و تفکرهاى صادق تصویرى صادق از جهان خارج خواهد بود .
این نظر که اندیشه جمله است، ظاهرا متضمن آن است که کلمات یک جمله اجزاى مؤلفه یک اندیشه‏اند . اما ویتگنشتاین اندکى پس از اتمام رساله در نامه‏اى که به راسل نوشت این مسئله را به صراحت انکار کرد . اندیشه از کلمات تشکیل نمى‏شود، «بلکه از مؤلفه‏هایى ذهنى (14) تشکیل شده است که با واقعیت‏خارجى همان نسبت را دارند که کلمات اما این‏که این مؤلفه‏ها چه هستند من نمى‏دانم‏» .
«من نمى‏دانم اجزاى مؤلفه تفکر چه هستند، اما [این را] مى‏دانم که باید چنین مؤلفه‏هایى را داشته تا با واژگان زبان (15) مطابق باشد» . (16)
از این سخنان چنین برمى‏آید که نظر ویتگنشتاین این نبود که اندیشه و جمله با معنا یکى و یک چیز هستند، بلکه دو چیز بوده که مؤلفه‏هاى مختلف الماهیه آنها نظیر هم هستند . هر یک از این دو یک تصویر است . «تفکر گونه‏اى از زبان است، زیرا تفکر نیز قطعا، تصویر منطقى جمله است و بنابراین، دقیقا گونه‏اى جمله است‏» . (17)
گفتن این‏که یک [مورد] از وضعیت امور تصویرپذیر (18) (اندیشیدنى) است; یعنى ما مى‏توانیم تصویرى از آن تشکیل بدهیم (3. 001) یک [واحد] اندیشه مشتمل است‏بر امکان یک [مورد] از وضعیت امور، زیرا صورت منطقى اندیشه این امکان است که نحوه ترکیب اشیا در جهان خارج مثل ترکیب مؤلفه‏هاى تفکر است . هر آنچه قابل تصور باشد، امکان [خارجى] دارد . یک [واحد] اندیشه در [قالب] یک جمله گفتارى یا نوشتارى «براى حواس قابل درک است‏» . تمام تفکرات و اندیشه‏ها را مى‏توان در [قالب] جمله بیان کرد; آنچه را نتوان بیان کرد نمى‏توان اندیشید .
پیامد این دیدگاه این است که صورت بازنمایى (صورت واقعى، صورت منطقى) گزاره‏هایى را که نتوان بیان کرد . هم‏چنین نمى‏توان آنها را اندیشید . زبان [خود] چیزى را که نمى‏توان اندیشید به ما نشان مى‏دهد . وظیفه فلسفه این است که با ارائه واضح و آشکار آنچه مى‏توان گفت، نشان دهد و بفهماند (bedeuten) چه چیز را نمى‏توان گفت (یا اندیشید .) بنابراین، بر طبق رساله، قلمروى از امور نااندیشیدنى وجود داشته که اساس و پایه کل زبان و کل اندیشه بوده، حاشا و کلا که این قلمرو فقط بذر بى‏حاصل (19) باشد . ما به نحوى این پایه و اساس تفکر را درک مى‏کنیم (آنچه را ما در این‏جا انجام مى‏دهیم در واقع، نمى‏توان بیان کرد) ; این [معنا] در آینه اندیشه‏هاى ما منعکس مى‏شود، اما نمى‏تواند متعلق اندیشه قرار گیرد .
بدیهى است رساله، اثرى تماما متافیزیکى است . این امر، جهت‏گیرى بى‏اهمیت این کتاب نیست . (20)
با این حال، یک زمانى نگرش این کتاب را به طور گسترده ضد متافیزیک (21) تلقى مى‏کردند [. البته] براى این تفسیر دست‏آویزى هم وجود داشت، زیرا ویتگنشتاین در پایان کتاب مى‏گوید: روش صحیح فلسفى این است که براى آنان که خواهان گفتن سخن متافیزیکى هستند، اثبات کنیم که آنان نتوانسته‏اند معناى پاره‏اى از نشانه‏ها را در گزاره‏هاى خود ارائه کنند (6.53) اما ویتگنشتاین امور متافیزیکى را رد نکرده، بلکه امکان بیان امور متافیزیکى را مردود مى‏شمارد .
نام‏ها و اشیا: نام، «نماد ساده‏» اى (22) است که در جمله به کار مى‏رود . نماد ساده حاوى نمادهاى دیگر نیست، آن‏چنان‏که مثلا عبارت «پادشاه سوئد» است . کلمه «ژان‏» مثالى براى نماد ساده است .
اما شرط دیگر یک نام این است که باید نمایان‏گر یک چیز بسیط باشد که شى‏ء [خارجى] نامیده مى‏شود . بر اساس رساله، آن چیزى که نام نمایان‏گر آن است معناى آن نام است (3.203) به راحتى مى‏توان مشخص کرد که آیا یک نشانه از نشانه‏هاى دیگر ترکیب شده است، اما نه این‏که آیا نمایان‏گر یک چیز [خارجى] بسیط است [یا نه.]
ویتگنشتاین اشیاى [خارجى] را مطلقا بسیط تصور مى‏کرد، لیکن آنها را صرفا نسبت‏به یک نظامى از نشانه‏گذارى بسیط نمى‏دانست . «اشیا جوهر جهان [خارجى] را تشکیل مى‏دهند . به همین دلیل، نمى‏توانند مرکب باشند . . . جوهر آن چیزى است که مستقل از امر واقع وجود دارد . . . اشیا همان چیزهاى ثابت و موجودند . . . . پیکره بندى اشیا امر دگرگون شونده و تغییرپذیر است‏» (2.271 ,2.027 ,2.024 ,2.021)
نام، تصویر آن شیئى که به جاى آن نشسته، نیست و لذا نام هیچ چیزى را نمى‏گوید . تصویر در زبان - یعنى جمله - فقط از طریق ترکیب نام‏ها شکل مى‏گیرد . این ترکیب پیکره‏بندى اشیا را تصویر مى‏کند . ترکیب نام‏ها مثل یک تابلوى زنده (23) است (4. 0311) (در این‏جا مى‏توان تصور کرد; مثلا گروهى از افراد قیافه‏اى به خود بگیرند که [گویا تابلوى] شام آخر (24) را باز مى‏نمایند .) یک نام، بدل و جانشین شى‏ء است و یک [مورد از] ترکیب نام‏ها یک [مورد از] پیکره‏بندى اشیا - یعنى وضعیت امور - ( Sachverhalt) را به تصویر مى‏کشد . خواننده رساله در دانستن این‏که مصادیق نام‏ها و اشیا چه است [بالاخره] متحیر مى‏ماند . ویتگنشتاین هیچ مثالى ارائه نکرده است [. بعضى] گفته‏اند که نام‏ها فقط در گزاره‏هاى اولیه مى‏آید، اما هیچ مثالى از مفهوم اشیا وجود ندارد . ویتگنشتاین نمى‏توانست درباره مصداق‏ها و مثال‏ها به هیچ نتیجه‏اى برسد . یادداشت‏ها نشان مى‏دهد این مشکل او را بسیار مى‏آزرد . او در این مسئله تقلا مى‏کرد که آیا «نقطه‏هاى زمینه دید» بسیط‏اند (براى مثال ص . (54 گاهى متحیر مى‏ماند که آیا هر نام معمولى، هر چه باشد، ممکن است‏یک نام واقعى و حقیقى نباشد . او متحیر مى‏ماند که آیا ساعت وى ممکن است‏شى‏ء بسیط نباشد . (25) این عقیده نهایى او که در خارج اشیا مطلقا بسیطى وجود دارد کاملا یک [عقیده] پیشینى است . او در یادداشت‏هایش مى‏نویسد:
«ظاهرا مى‏توان مفهوم بسیط را از پیش در مفهوم مرکب و مفهوم تجزیه و تحلیل سراغ گرفت و به‏گونه‏اى که ما کاملا جداى از هر مصداق و مثالى از اشیاى بسیط و جدا از قضایایى که آنها را ذکر مى‏کنند به این اندیشه مى‏رسیم و وجود اشیاى بسیط را [به نحو] پیشینى - به صورت ضرورت منطقى تشخیص مى‏دهیم‏» . (26)
ضرورت منطقى از این شرط لازم بر مى‏خیزد که گزاره‏ها معناى معینى داشته باشند . «نیاز به اشیاى بسیط همان نیاز به تعین معناست‏» . (27)
همان‏طور که در رساله آمده، «این شرط لازم که ممکن بود نمادهاى بسیط همان شرط متعین بودن معنا است‏» (3.23) یک معناى نامتعین به هیچ‏وجه معنا نیست . قضیه مى‏تواند مجمل باشد، اما اجمال در بین شقوقى [از معناهاى] معین یا این یا آن .
جمله‏هاى زبان روزمره داراى نظم کامل منطقى است . این نظم بر بسایط مبتنى بوده که ثابت، نامتغیر و سخت است . (28)
گزاره‏هاى اولیه: ترکیبى از نام‏هاى واقعى و حقیقى، یک گزاره اولیه است . گزاره اولیه را نمى‏توان به گزاره‏هاى دیگر تجزیه و تحلیل کرد . «واضح است که تجزیه و تحلیل گزاره‏ها باید ما را به گزاره‏هاى اولیه‏اى برساند که از نام‏ها، با ترکیب بى‏واسطه، تشکیل شده باشند» (4.221) یک گزاره اولیه پیکره‏بندى خاصى از اشیاى بسیط را نشان مى‏دهد (مى‏نماید .)
تئورى تصویرى [معنا] براى همه گزاره‏هاى صادق در نظر گرفته شده است، نه فقط براى گزاره‏هاى اولیه . ویتگنشتاین بدون جرح و تعدیل مى‏گوید: «یک گزاره، تصویرى از واقعیت است‏» (4.021 ,4.01) گزاره‏هاى اولیه و غیر اولیه به یک میزان تصویر هستند، تفاوت در این است که ماهیت تصویرى در گزاره‏هاى اولیه آشکار است . «آشکار است که ما یک گزاره اولیه را به عنوان تصویرى از وضعیت امور درک مى‏کنیم‏» . اما ویتگنشتاین مى‏پذیرد که ظاهرا بیشتر جمله‏ها تصویر نیستند .
در نگاه اول به نظر نمى‏رسد که یک جمله - مثلا جمله‏اى که روى صفحه کتاب چاپ شده تصویر واقعیتى باشد که به آن مربوط است . اما نت موسیقى هم در نظر اول چنین مى‏نماید که تصویر [یک قطعه] موسیقى باشد، هم‏چنین علائم آوانگارى (حروف) به نظر نمى‏آید که تصویرى از سخن و کلام ما باشد . با این همه، مسلم است که این زبان‏هاى نشانه‏اى، حتى به معناى عادى کلمه، تصویر آن چیزى هستند که آن را باز مى‏نمایند (4.011) .
بر طبق رساله، همه گزاره‏هاى صادق را مى‏توان به گزاره‏هاى اولیه تحلیل کرد . این تحلیل گزاره‏هاى معمولى، با حالت‏هاى پیچیده نمادگوى آنها - روش‏هاى مختلف فراتابى (29) - ماهیت تصویرى پنهان آنها را آشکار مى‏سازد . راسل در مقدمه چاپ اول رساله به زبان انگلیسى مى‏نویسد:
«آقاى ویتگنشتاین به شرایط [لازم] براى زبانى که از نظر منطقى کامل باشد مى‏پردازد - نه این‏که هر زبانى از نظر منطقى کامل باشد، یا این‏که ما در همین شرایط فعلى، خود را براى ساختن زبان مطلقا کامل قادر بدانیم، بلکه کل کارکرد زبان داشتن معناست و زبان صرفا متناسب با میزان نزدیک شدن به زبان ایدئالى که مبنا قرار مى‏دهیم، این کارکرد را محقق مى‏سازد» .
این، گزارشى ناصواب از رساله است که این امر به خوبى از سخن [زیرین] ویتگنشتاین آشکار مى‏شود . «در واقع، کل گزاره‏ها در زبان معمولى به همان گونه که هستند داراى نظم منطقى کامل مى‏باشند» .(5.5563) تحلیل منطق‏دانان فیلسوف منش، در آن‏جا که قبلا نظمى وجود نداشت، نظمى نمى‏آفریند، بلکه [فقط] آنچه را از قبل در آن‏جا بوده، هویدا مى‏سازد .
هر گزاره واقعى (30) یک و فقط یک تجزیه و تحلیل را به گزاره‏هاى اولیه دارد (3.25) ، حتى اگر واقعیتى از بى‏نهایت اوضاع امور و هر وضعیتى از امور از بى‏نهایت اشیاى بسیط ترکیب یافته باشد، مطلب از همین قرار است (4.2211) . یک گزاره‏اى که به طور کامل تحلیل شده باشد، عبارت خواهد بود از نام‏هاى بسیط (31) : معناى هر نام بسیط یک شى‏ء بسیط است . نحوه خاصى که نام‏ها در یک گزاره ترکیب شده‏اند نشان خواهد داد که اشیاى بسیط به همان شیوه در جهان خارج [با یکدیگر] مرتبط هستند . براى فهمیدن یک گزاره‏اى که کاملا تحلیل شده تنها باید نام‏هاى بسیط را فهم کنیم; یعنى بدانیم که آنها نماینده چه اشیایى هستند [. پس از آن] معناى ترکیبى آنها بى‏درنگ آشکار خواهد شد . فهم یک گزاره فقط به فهم اجزاى مؤلف آن نیاز دارد (4.024) .
همان‏طور که راش ریز (32) خاطر نشان کرده است، فکر وجود داشتن گزاره‏هاى اولیه یک فرض بى‏اساس نیست .
ویتگنشتاین در حل این مشکل تلاش مى‏کرد که چگونه اندیشه و زبان با واقعیت ارتباط برقرار مى‏کند . حدس عمده او این بود که زبان واقعیت را تصویر مى‏سازد . اگر چنین است، پس باید بین جملات زبانى جمله‏هایى باشد که معناى خود را بدون واسطه عرضه نماید، که البته به این معنا نیست که حقیقت آنها بدیهى باشد .
ویتگنشتاین براى شناختن این گزاره‏هاى اولیه هیچ ضوابطى نداشته و از مضمون آنها هیچ گزارش کلى عرضه نمى‏کند، لکن چنانچه حدس او صایب بوده، باید گزاره‏هاى اولیه وجود داشته باشد - یعنى گزاره‏هایى که معناى خود را بدون واسطه نشان داده و صدق همه گزاره‏هاى دیگر تابع آنها باشد . اگر چنین نباشد، هیچ جمله‏اى نمى‏تواند چیزى بگوید و نه مى‏توان آن را فهمید . (33)
نظریه توابع صدق: (34) تابع صدق یک گزاره واحد P گزاره‏اى است که صدق و کذب آن منحصرا با صدق و کذب گزاره P تعیین مى‏شود; مثلا نفى P) P کاذب است) تابع صدق P است . تابع صدق دو گزاره P و q گزاره‏اى است که صدق و کذبش منحصرا با صدق یا کذب دو گزاره p و q تعیین مى‏شود; مثلا q ] و p هر دو صادقند» ، تابع q و p است . بر طبق رساله، (35) هر گزاره واقعى تابع صدق گزاره‏هاى اولیه است .
(این پرسش جالب و دشوارى است که آیا این نظریه از تئورى تصویرى برآمده یا از سوى دیگر، حتى با آن سازگارى دارد .)
تابع - صدق چند گزاره اولیه همانند (same) باشند، پس r و ] s با یکدیگر] ارتباط درونى خواهند داشت; مثلا یکى از آنها نتیجه منطقى دیگرى بوده یا آنها متناقض (36) و یا ضد (37) یکدیگر خواهند بود . اگر ما ساختار درونى دو گزاره را ببینیم، مى‏توانیم دریابیم که چه روابط منطقى بین آنها برقرار است . به علاوه، به اصول منطقى نیازى نخواهیم داشت . ما واقعا مى‏توانیم بدون اصول صورى منطق چنین کنیم، «زیرا در یک دستگاه علامت‏گذارى مناسب مى‏توانیم ویژگى‏هاى صورى گزاره‏ها را صرفا با بررسى خود گزاره‏ها باز شناسیم‏» (6.122) .
ویتگنشتاین از روشى (معروف به جدول صدق) استفاده مى‏کرد تا شرایط صدق یک گزاره‏اى را که تابع صدق دیگر گزاره‏هاست، آشکار سازد، به این معنا که رابطه بین صدق یا کذب گزاره‏هاى دسته اول را با صدق یا کذب گزاره‏هاى دسته دوم نشان دهد .
در میان دسته‏بندى‏هاى ممکن در شرایط صدق گزاره‏ها دو محدودیت وجود دارد . یک مورد زمانى است که گزاره‏اى در تمام شرایط امکان صدق در گزاره‏هاى اولیه صادق باشد; این گزاره یک قضیه همان‏گویانه (38) نامیده مى‏شود . مورد دوم زمانى است که گزاره‏اى در تمام شرایط امکان صدق کاذب باشد; این گزاره یک قضیه متناقض نامیده مى‏شود . هر چند بتوان به همان‏گویانه‏ها و متناقض‏ها، به عنوان گزاره، اشارت آورد، اما اینها در واقع، شبه گزاره (39) اند، نه گزاره‏هاى واقعى . اینها تصاویر واقعیت نبوده و به هیچ طریقى واقعیت را معین نمى‏سازد . این گزاره‏ها هیچ شرایط صدقى ندارند، زیرا یک گزاره همان‏گویانه در هر شرایطى (40) صادق و یک گزاره متناقض در هر شرایطى کاذب است . ویتگنشتاین یک گزاره واقعى، یک تصویر را به یک جسم جامد تشبیه مى‏کند که آزادى حرکت دیگر اجسام را [به نسبت‏خود] محدود مى‏سازد . در مقایسه، یک گزاره همان‏گویانه (مثل «او یا ین‏جاست‏یا این‏جا نیست‏») «کل فضاى منطقى را بر روى واقعیت‏باز مى‏گذارد» . هیچ محدودیتى بر هیچ چیز اعمال نشده است و یک گزاره متناقض (مثل «او [هم] این‏جاست و [هم] این‏جا نیست‏») «کل فضاى منطقى را پر ساخته و هیچ نقطه‏اى از آن را براى واقعیت‏خالى نمى‏گذارد» .(4.461 ,4.462 ,4.463)
بر طبق رساله، گزاره‏هاى به اصطلاح منطقى، حقایق منطقى، اصول منطق، همه همان‏گویانه‏اند . آنها هیچ اندیشه‏اى را ابراز نداشته و هیچ چیزى را نمى‏گویند . ما بدون آنها مى‏توانیم کار کنیم . البته آنها بى‏معنا نیستند . به دلیل این واقعیت که یک ترکیب خاص از گزاره‏هایى که یک گزاره همان‏گویانه را به بار مى‏نشاند [بالاخره] درباره ساختار گزاره‏هاى مؤلفه چیزى را نشان مى‏دهد . «این‏که گزاره‏هاى منطقى همان‏گویانه‏اند، خصیصه‏هاى صورى - منطقى - زبان و جهان را نشان مى‏دهند» (6.12) .
ضرورت: تئورى تصویرى ویتگنشتاین و توضیح او درباره حقیقت منطقى به نظریه جالبى در [باب] ضرورت و هم‏چنین انکار هر شناختى نسبت‏به آینده انجامید . گزاره‏هاى واقعى فقط مى‏گویند که اشیا چگونه هستند، نه این‏که چگونه باید باشند . تنها ضرورت ممکن در گزاره‏هاى همان‏گویانه (و معادله‏هاى ریاضى) متجسم شده‏اند . همان‏گویانه‏ها و معادله‏ها هیچ‏کدام چیزى را درباره جهان نمى‏گویند . بنابراین، هیچ ضرورتى در جهان وجود ندارد . «بیرون از منطق هر چیزى اتفاقى است‏» (6.3) یک گزاره را از گزاره دیگر تنها در صورتى مى‏توان استنباط کرد که بین آنها یک ارتباط ساختارى و درونى باشد . وجود یک وضعیتى از امور را نمى‏توان از دیگر وضعیت امور که کاملا متفاوت از آن باشد، استنباط کرد (5.135) . اما این همان مسئله استنتاج نسبت‏به وضعیت آینده امور مى‏باشد . از این رو، ویتگنشتاین اظهار داشت که ما نمى‏دانیم فردا خورشید طلوع خواهد کرد [یا نه] (6. 36311) .
فعل و اراده: اگر ما یک فعل ارادى (یک اراده) را به منزله یک اتفاق و پیش آمد از چیزى به تصور آوریم که به عنوان یک پیش‏آمد کاملا متفاوت متعلق اراده قرار گرفته باشد، از نظریه‏هاى مزبور این نتیجه خواهد آمد که بین اراده انسان و آنچه در جهان رخ مى‏دهد، دست آخر، فقط یک ملازمه اتفاقى وجود داشته باشد . من نخواهم توانست رخ‏داد هیچ چیزى را موجب شوم - حتى حرکت دادن بدن خود را . «جهان از اراده من مستقل و جداست‏» (6.373) . ویتگنشتاین در یادداشت‏هایش این فکر را به نحو شگفت‏انگیزى بیان مى‏دارد: «من نمى‏توانم رویدادهاى عالم را مطابق میل خود گردانم; من کاملا عاجز و ناتوان هستم‏» . (41)
اخلاق: طبق تئورى تصویرى، یک گزاره و نقیض (42) آن هر دو ممکن هستند; صدق هر یک از آنها اتفاقى است . ویتگنشتاین این نتیجه را گرفت که هیچ گزاره اخلاقى وجود ندارد . تفکرش در این‏جا این بود که اگر چیزى داراى ارزش باشد، این واقعیت نمى‏تواند اتفاقى باشد . این شى‏ء باید داراى آن ارزش باشد، و حال آن‏که همه چیز در جهان اتفاقى است . از این رو، در جهان هیچ ارزشى وجود ندارد . «در جهان هر چیزى همان‏طور که هست، مى‏باشد و هر چیزى همان‏طور که البته رخ مى‏دهد، پیش مى‏آید: در آن هیچ ارزشى موجود نیست - و اگر وجود مى‏داشت داراى هیچ ارزشى نمى‏بود» (6.41) .
این دیدگاه، انکار مطلق [اصل] وجود ارزش نیست، بلکه وجود آن را در جهان نفى مى‏کند . گزاره‏ها فقط مى‏توانند بگویند چه چیز در جهان هست . آنچه را به اخلاق مربوط مى‏شود نمى‏توان بیان کرد، زیرا «استعلایى‏» (43) است (6.421) . خوب و بد تنها در ارتباط با ذهن (44) (خود: (theogo وجود دارد . اما این ذهنى که ویتگنشتاین به آن اشاره مى‏کند نیز «استعلایى‏» است . ذهن در جهان نیست، بلکه مرز جهان است .(5.5632)
رازورزانه: از دیدگاه رساله گونه‏هایى از اشیا وجود داشته که نمى‏توان آنها را بیان کرد: صورت بازنمایى گزاره‏ها، وجود اشیاى بسیطى که ماده (45) عالم را تشکیل مى‏دهند، وجود یک ذهن (46) ما بعدالطبیعى از خوب و بد - اینها همه غیر قابل بیانند .
ظاهرا ویتگنشتاین بر این باور بود که ما تنها زمانى که جهان را به صورت یک کل متناهى در نظر آوریم، مى‏توانیم به این موضوع‏ها بیندیشیم . او این تجربه اخیر را «رازورزانه‏» نام مى‏نهاد (6.45) .
اگر چه نمى‏توان در باب این موضوع‏هاى مابعدالطبیعى به حساب آمده از امور رازورزانه چیزى گفت، این به دلیل آن نیست که نامعقول و محالند، بلکه به این دلیل است که در فراسوى دست‏رس زبان قرار دارند . «ناگفتنى‏ها البته وجود دارند» (6.522) . خود این امر هم چیزى ناگفتنى است . این یکى از جمله‏هاى خود اوست که ویتگنشتاین در باب آنها اظهار داشت که هر چند آنها مى‏توانند بینش فلسفى تولید کنند، اما عملا بى‏معنا بوده و دست آخر باید «دورشان ریخت‏» (6.45) . آخرین جمله رساله (چیزى که نتوان درباره‏اش سخن راند باید درباره‏اش خاموش ماند) یک حقیقت‏بدیهى نیست که شاید کسى آن را بپذیرد، زیرا معنایش آن است که قلمروى وجود دارد که درباره‏اش هیچ چیز نمى‏توان گفت .
رساله و پوزیتوسیم منطقى: رساله تاثیر قابل توجهى بر آنچه حلقه وین پوزیتویسم منطقى خوانده مى‏شود، داشت . شلیک (47) ، رهبر این حرکت، گفته بود که رساله فلسفه [دوره] جدید را به یک «نقطه عطف سرنوشت‏سازى‏» رسانیده است . این حقیقت دارد که بین دیدگاه‏هاى حلقه وین و مواضع رساله توافقى وجود دارد - فى المثل، این که گزاره‏هاى واقعى تابع صدق گزاره‏هاى اولیه است، این که حقایق منطقى همان‏گویانه‏اند و چیزى نمى‏گویند و این که فلسفه هیچ مجموعه آموزشى (48) در بر نداشته، بلکه کارش روشن ساختن اندیشه‏هاست .
البته تفاوت‏هاى اساسى هم وجود دارد . حلقه وین تئورى تصویرى گزاره‏ها را که اندیشه محورى رساله بوده نمى‏پذیرد . یکى از نظریه‏هاى معروف این حلقه این بود که همه گزاره‏هاى واقعى به گزاره‏هایى تحویل پذیرند که «ادراک‏هاى مستقیم‏» یا «ادراک‏هاى تجربى بى‏واسطه‏» را اخبار کنند . این نظریه را نمى‏توان در رساله پیدا کرد . پى آمد آن این اصل مشهور پوزیتویستى است: «معناى یک جمله روش اثبات صدق آن است‏» . اما اصل اثبات صدق در رساله، حتى مطرح نشده است . در آن‏جا تنها گزاره‏اى که به ظاهر شبیه این اصل است، عبارت است از: «فهمیدن یک گزاره به معناى آن است که بدانیم اگر آن گزاره راست‏باشد، وضع واقع خواهد بود» (4.024) . حتى در این‏جا درباره اثبات صدق هیچ چیز به صراحت گفته نیامده و توضیح بدون فاصله و بعدى این حاکى از آن است که ویتگنشتاین درباره اثبات صدق فکر نمى‏کرد . او مى‏گوید: یک گزاره را «کسى مى‏تواند بفهمد که مؤلفه‏هاى آن را درک کند» . به دیگر سخن، اگر شما واژگان یک جمله را درک کنید، پس مى‏توانید آن جمله را بفهمید . به این شرط لازم هیچ اشارتى نرفته است که شما باید بدانید چگونه آن گفته را به اثبات رسانید . (49)
همان‏طور که پیش از این ذکر شد، این راى ویتگنشتاین را وسوسه مى‏کرد که «نقطه‏ها در یک میدان بصرى‏» (50) مثال‏هایى از بسایطى بوده که کل معنا از آنها ترکیب مى‏شود . اما دیدگاه اخیر رساله این است که بسایط اشیاى ثابت و نامتغیریند که «مستقل از وضع واقع وجود دارند» . اگر چنین باشد، گزاره‏ها نمى‏توانند آنها را توصیف کنند و به تجربه درنخواهند آمد . از این رو، رساله یک تئورى تجربه‏گروانه از معنا را در خود نگنجانده است . آنچه رساله بر آن است این است که براى فهم هر جمله‏اى باید محکى‏هاى نام‏هاى آن جمله را بشناسیم . همین و بس . زمانى که شما [معناى] یک جمله‏اى را بفهمید، چنانچه جمله صادق باشد، خواهید دانست که چگونه واقعیت [آن جمله] تشکیل شده است، صرف نظر از این‏که شما بدانید چگونه صدق گفته آن [جمله] را اثبات کنید . تئورى تصویرى یک نظریه درباره اثبات صدق معنا نیست . عجیب آن است که نقش اصلى اثبات صدق در معنا و فهم در فلسفه اخیر ویتگنشتاین که به وضوح پوزیتویستى نبوده، توجه زیادى را به خود جلب کرده، اما در رساله به ظاهر پوزیتویستى اصلا هیچ .
پوزیتویسم منطقى و نویسنده رساله هر دو با مابعدالطبیعه مخالف بودند، اما به طرق مختلف . از نظر پوزیتویسم، در پشت گزاره‏هاى مابعدالطبیعى، به جز احساسات نویسندگان آنها، اصلا هیچ چیزى وجود ندارد . رودلف کارناپ (51) مى‏گوید: «متافیزیست‏ها (52) موسیقى‏دان‏هایى بدون توانایى موسیقایى هستند» . از دیدگاه رساله، مى‏توان به درون پیش فرض‏ها و حدود زبان، اندیشه و واقعیت‏شناخت‏حاصل کرد . این شناخت‏هاى مابعدالطبیعى را نمى‏توان در [قالب] زبان بیان کرد، اما اگر بتوان، شناخت‏هاى مطابق با واقع بوده، نه صرفا سردرگمى‏ها و بیان احساسات .
طرح مذکور رساله بسیارى از موضوع‏هاى مهم آن را از قلم انداخته است . ویتگنشتاین در یادداشت‏هایش مى‏نویسد: «دامنه کار من از مبانى منطق تا ماهیت جهان گسترش دارد» .
در پیش‏گفتار رساله، او این راى را اظهار داشته که به راه حل نهایى مسائلى که در این کتاب بررسى کرده، دست‏یافته، اما مى‏افزاید یکى از ارزش‏هاى اثر او این است که «نشان مى‏دهد وقتى این مسئله‏ها حل مى‏شوند، چندان چیزى به دست نیامده است‏» .
فلسفه جدید
در سال 1929، ویتگنشتاین پس از غیبتى بیش از پانزده سال به کمبریج‏بازگشت، تا پژوهش فلسفى‏اش را از سر گرفته و به درس و سخنرانى بپردازد . از آن زمان تا لحظه مرگ، نوشته‏هاى فراوانى را قلم زد . در میان آثار اولیه این دوره دو کتاب حجیم با نسخه تایپى بود; یکى که در بین سال‏هاى 1929 تا1930 تالیف شده بود و تحت عنوان Bemerkungen Philoso phische انتشار یافت . دیگرى یک اثر منظم با تقریبا هشت‏صد صفحه چاپى است که بین سال‏هاى 1932 تا 1930 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین در این دو کتاب مسئله‏هاى رساله را بازاندیشى و آنچه را در آن‏جا به نگارش رفته بود، تجدید نظر کرد . این امر او را به مسئله‏هایى رهنمون کرد که سابقا به آنها توجه نکرده بود . شاید بتوان گفت که او دریافت که پژوهش‏هاى منطقى رساله و مهم‏ترین مسئله آن، یعنى رابطه زبان با واقعیت، بیشتر و بیشتر او را به مسائل فلسفه روان‏شناسى کشانیده بود . این دو کتاب در ظاهر نشان مى‏دهد که چرخش از رساله به پژوهش‏هاى فلسفى یک تحول عمیق، اما پیوسته بوده است، نه یک انقلاب ناگهانى .
در 1934 تا 1933، ویتگنشتاین مجموعه‏اى از یادداشت‏هایى را به دانشجویان خود املا کرد که کتاب آبى نامیده شد و در 1935 تا 1934، مجموعه دیگرى را املا کرد که بعدا به کتاب قهوه‏اى معروف شد .(هر چند ویتگنشتاین همیشه به زبان آلمانى مى‏نوشت . کتاب آبى و کتاب قهوه‏اى را به زبان انگلیسى املا کرد .) هر دو کتاب در سطح گسترده و در نسخه‏هاى تایپى در گردش افتادند، و اندیشه‏هاى جدید ویتگنشتاین بلوایى را آغاز کرد . کتاب آبى روشن و باروز بوده و شاید بهترین معرف ویتگنشتاین براى مبتدیان باشد . با این حال، آن به نسبت‏یک اثر سطحى است . ویتگنشتاین هیچ وقت آن را بیش از مجموعه‏اى یادداشت در سر کلاس به حساب نیاورد . از طرف دیگر، او کتاب قهوه‏اى را به مدت کوتاهى پیش نویس کتابى مى‏دانست که شاید منتشر شود . او در آن به بازبینى پرداخت . اما در سال 1936 که مشغول نوشتن پژوهش‏هاى فلسفى شد، از آن دست کشید . ویتگنشتاین از انتشار پژوهش‏ها در زمان حیاتش خوددارى کرد، اما آرزوى آشکارش این بود که پس از مرگ منتشر شود، آرزویى که احتمالا درباره بقیه آثار حجیم خود بین سال‏هاى 1951 تا 1929 در سر نداشت .
پژوهش‏هاى فلسفى در سال 1953 در دو بخش انتشار یافت . بخش اول در دوره‏اى بین 1945 تا 1936 و بخش دوم بین 1949 تا 1947 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین، هم‏زمان با پژوهش‏ها، نوشته‏هاى دیگرى را با موضوع‏هاى پژوهش‏ها ارتباط تنگاتنگى داشته و حتى با آنها تداخل کرده، قلم زد . از سال 1944 تا 1937 دست‏نوشته‏هاى مفصلى را در باب فلسفه منطق و ریاضیات مى‏توان یافت . ملاحظاتى در مبانى ریاضیات که در سال 1956 انتشار یافت از قسمت‏هایى تشکیل شده که ویراستاران از این موضوع گزینش کرده‏اند . تعدادى از نوشته‏ها، به صورت یادداشت‏هاى بدون انسجام و احتمالا از سال 1949 تا 1947، با قسمت دوم، بخش اول پژوهش‏ها داراى یک موضوع و ویژگى است . هم‏چنین آخرین یادداشت‏هاى دست‏نوشته ویتگنشتاین از سال 1951 تا 1949 که به مسائلى درباره باور، شک، شناخت و یقین پرداخته، مطالب زیادى را در بر داشته که سرانجام باید انتشار یابد .
پژوهش‏هاى فلسفى
ویتگنشتاین بر آن بود که اگر کسى پژوهش‏ها را در تقابل با پیش زمینه رساله ببیند، آن را بهتر خواهد فهمید . بخش چشم‏گیرى از پژوهش‏ها، به صراحت‏یا کنایه، حمله‏اى به رساله است .
شاید یک پژوهش‏گر جدى [در فلسفه] ویتگنشتاین در ظاهر چنین احساسى داشته باشد که «پژوهش‏ها عمدتا اندیشه‏هاى اصلى رساله را در چند مشکل ملموس و عینى به کار برده است، تنها با این فرق که از بازى‏هاى زبانى به جاى زبان علوم طبیعى که پیش زمینه نظرى رساله بوده، استفاده کرده است‏» . همان‏طور که نشان خواهیم داد، این دیدگاه کاملا اشتباه است .
کل زبان: (53) در رساله، عقیده بر آن است که هر گزاره‏اى کل زبان را پیش فرض مى‏گیرد . «اگر اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] هم‏زمان با آنها همه اشیا را به ما داده‏اند . اگر گزاره‏هاى اولیه را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] هم‏زمان با آنها همه گزاره‏هاى اولیه را به ما داده‏اند .» (5.524) . «اگر همه اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] هم‏زمان با آنها همه وضعیت‏هاى امور ممکن را نیز به ما داده‏اند .» (2.0124) . یک گزاره اولیه ترکیبى از نام‏هاست، و براى آن‏که بتوان گزاره را فهمید، به یک معنا باید اشیایى را فهمید که آن نام‏ها نماینده آنها هستند . اصلا براى فهمیدن هر گزاره‏اى باید اشیایى را بشناسیم . از این رو، همان‏طور که گفته آمد، باید همه اشیا و همه امکان‏ها را .
هر گزاره‏اى، هر چه باشد، کل «فضاى منطقى‏» را با خود دارد . این دیدگاه با نظریه‏اى که مى‏گوید گزاره‏ها ماهیت [مشخصى] دارند، مرتبط است . ماهیت گزاره‏ها «همان ماهیت همه توصیف‏ها و لذا ماهیت جهان است .» (5.4711) . ماهیت گزاره‏ها با «صورت کلى گزاره‏ها» (Die allgemeine satzform) یک چیز است . این واقعیت که همه امکان‏ها - یعنى همه صورت‏هاى گزاره‏ها - باید «قابل پیش بینى باشند» وجود صورت کلى گزاره را به اثبات مى‏رساند . (54)
پژوهش‏ها این نظریه را که هر گزاره‏اى کل زبان را با خود به همراه دارد، به تاکید مردود مى‏شمارد . هر جمله‏اى البته یک «بازى زبانى‏» را پیش فرض مى‏گیرد، اما یک بازى فقط بخش کوچکى از کل زبان است . یک مثال از بازى زبانى به قرار ذیل است، که در سرآغاز پژوهش‏ها آمده است: [فرض مى‏کنیم که] یک بنا و کارگرش وجود دارند . مصالح ساختمانى عبارت است از بلوک‏ها، ستون‏ها، صفحه ستون‏ها و تیرآهن‏ها . این دو نفر داراى زبانى هستند که از واژگان «بلوک‏» ، «ستون‏» ، «صفحه ستون‏» و «تیر آهن‏» تشکیل شده است . بنا یکى از این واژگان را فرا مى‏خواند و کارگر همان ماده ساختمانى را مى‏آورد که یاد گرفته هنگام فرا خواندش بیاورد . ویتگنشتاین این واژگان و اعمال و رفتارى را که با آنها گره خورده یک بازى زبانى نام مى‏نهد . (sprachcpiel) او مى‏گوید که این در ذات خود کامل است، حتى مى‏توان آن را زبان کامل براى یک قبیله پنداشت . چنانچه ما آن را ناقص بپنداریم . تنها داریم آن را با زبان پیچیده‏ترى مقایسه مى‏کنیم . در کتاب قهوه‏اى تمثیلى وجود دارد که شخصى شطرنج را بدون ذکر مهره‏هاى سرباز توصیف مى‏کند . این توصیف، به عنوان توصیف [کامل] شطرنج، ناقص است، ولى ما باز مى‏توانیم بگوییم که توصیف کاملى از یک بازى ساده‏تر است . (55)
بر طبق رساله، مى‏توان هر صورتى از گزاره را انتظار داشت، زیرا صورت جدیدى از گزاره ترکیب جدیدى از اشیاى ساده را در فضاى منطقى باز مى‏نمایاند . این شبیه دسته‏بندى کردن مهره‏هاى شطرنج‏به طریقى جدید است . این [فقط] چینش متفاوتى از آن چیزهایى است که شما قبلا در اختیار داشته‏اید . اما در فلسفه اخیر ویتگنشتاین، یک بازى زبانى جدید تجسم یک «صورت جدیدى از زندگى‏» است، و این فقط باز چینش (56) آنچه از قبل بوده، نیست . فرض کنید افراد یک قبیله خاص زبان را براى توصیف رویدادهایى به کار ببرند که در حال وقوع بوده، یا اتفاق افتاده و یا به باور آنها اتفاق افتاده باشد (مثل راه رفتن، دویدن یا جنگیدن آنها یا آب و هوا)، اما آنها هیچ کاربرد تخیلى (57) از زبان ندارند . آنان هیچ دروغ نمى‏گویند . تظاهر و فرض باقى نمى‏کنند و در هیچ بازى تخیلى وارد نمى‏شوند . و نه هیچ رفتار متظاهرانه‏اى (58) رخ نمى‏دهد، مثلا بچه‏ها مثل شیر به چهار طرف قدم نمى‏زنند و غرش نمى‏کنند . این مردم شوخى و استهزا را نخواهند فهمید . اگر یکى از ما مطلب بین الکذبى (59) را بگوید و بخندد، آنها نخواهند دانست که با آن چه بکنند .(ما باید به خاطر بیاوریم که در بین خودمان درباره عکس العمل در برابر شوخى و تظاهر، با یکدیگر بسیار تفاوت داریم .) آنچه را این مردم فاقد هستند، واژگان نیست، بلکه رفتار و عکس العملى است که در بازى زبانى تخیلى داخل است . آیا آنان مى‏توانند کاربردى از زبان را پیش‏بینى کنند که بازى تخیلى را منتقل سازد؟ آنها زمانى که با آن مواجه مى‏شوند، حتى آن را نمى‏فهمند . یک کاربرد جدید از زبان که در شکلى جدید از زندگى ریشه داشته، در نهایت مثل ظهور یک نقاشى بى‏هدف است که نمى‏توان آن را جلو انداخت . (60)
عددى را که در همه اعداد مشترک بوده، فرض مى‏گیرد (6. 022) . مى‏انگارد که یک صورت نوعیه از زبان نیز وجود دارد . پژوهش‏ها چنین فرضى را انکار مى‏کند . در صورت‏هاى مختلف زبان که آنها را به صورت زبان در مى‏آورد، هیچ وجه مشترکى وجود ندارد . دقیقا همان‏گونه که در همه بازى‏ها هیچ وجه مشترکى نیست . در همه بازى‏هاى زبانى نیز هیچ وجه مشترکى وجود ندارد . ما باید انواع مختلفى از بازى‏هاى موجود (مثل بازى‏هاى داراى نطع (62) ، بازى‏هاى کارتى، بازى‏هاى توپى) و تنوع موجود در هر نوع را در نظر بگیریم . اگر ما یک ویژگى را که در دو تا از بازى‏ها مشترک باشد، برگزینیم، در خواهیم یافت که آن ویژگى در جایى دیگر در طیفى از بازى‏ها حضور ندارد . همه بازى‏ها سرگرم کننده نیستند، یا برد و باخت ندارند، یا به رقابت‏بین بازیکنان نیاز ندارد و از این قبیل . آنچه همه آنها را به بازى تبدیل مى‏کند و آنچه به آن فعل‏ها وحدت مى‏بخشد، یک ویژگى حاضر در همه آنها نبوده، بلکه انبوهى از شبکه‏هاى (63) «در هم متداخل و متقاطع‏» است . ویتگنشتاین از تمثیل شباهت‏خانوادگى استفاده مى‏کرد . ممکن است اغلب بتوان شباهت چشم‏گیرى را بین چند نسل از یک خانواده مشاهده کرد . با بررسى دست‏به نقد آنها مى‏توان متوجه شد که هیچ ویژگى مشترکى بین همه خانواده وجود ندارد . چشم‏ها، اندام، خلق و خو همیشه یکسان نیست . شباهت‏خانوادگى مسبب از ویژگى‏هاى بسیارى است که «درهم متداخل و متقاطع‏» مى‏شوند . وحدت بازى‏ها شبیه یک شباهت‏خانوادگى است . در جمله‏ها، توصیف‏ها و اعداد نیز مطلب همین است:
«چرا ما یک چیز را «عدد» مى‏نامیم: بسیار خوب، شاید براى آن‏که یک رابطه - مستقیمى - با اشیاى چندى داشته که تاکنون عدد نامیده شده‏اند; و این را مى‏توان چنین گفت که به عدد رابطه‏اى غیر مستقیم با اشیاى دیگر مى‏دهد که ما همان نام را بر آنها مى‏نهیم . و ما همان‏طور که در تابیدن نسخ رشته بر رشته مى‏تابانیم، تصور خود را از عدد گسترش مى‏دهیم و استحکام (64) نسخ در این واقعیت نخوابیده که یک رشته‏اى [از بین این رشته‏ها] در سرتاسر کل طول نسخ جریان دارد، بلکه در تداخل این رشته‏هاست‏» . (65)
یکى از خصوصیات چشم‏گیر پژوهش‏ها این است که ویتگنشتاین با ظرافت و ابتکار پاره‏اى از مفاهیم نمونه را (قرائت، راندن، هدایت‏شدن) (66) بدین منظور بررسى مى‏کند تا تنوع نمونه‏هایى را که در تحت آنها قرار گرفته، بیرون بکشد و به اثبات رساند که آنها با یک ماهیت واحد یکى نمى‏شوند . (67) اگر این مفاهیم داراى طبیعت ماهوى نیستند، پس مفاهیم توصیف، گزاره و زبان نیز هم‏چنین‏اند . رساله در پیش فرض اساسى‏اش در اشتباه است .
امور مطلقا بسیط: رساله بر آن است که عناصر نهایى زبان نام‏هایى است که بر اشیاى بسیط دلالت مى‏کنند . در پژوهش‏ها استدلال مى‏شود که واژگان «بسیط‏» و «مرکب‏» هیچ معناى مطلقى ندارند . آنچه را بناست‏بسیط یا مرکب اخذ کنیم باید در یک بازى زبانى خاصى قرارش دهیم; براى مثال، آیا تصور بصرى شخص از یک درخت، بسیط است‏یا مرکب؟
این پرسش هیچ معنایى افاده نمى‏کند، مگر آن‏که چنین شرطى را قید کنیم که اگر شخص فقط تنه درخت را ببیند، بسیط، و اما اگر تنه و شاخه‏ها را ببیند، مرکب است .
«اما آیا یک صفحه شطرنج، از باب مثال، به طور آشکار و مطلق مرکب نیست؟ - احتمالا شما به ترکیب بندى 32 خانه مربع سفید و 32 خانه مربع سیاه فکر مى‏کنید . اما آیا ما نمى‏توانیم هم‏چنین بگوییم که این صفحه از رنگ‏هاى سفید و سیاه و شکلواره مربع‏ها تشکیل شده است؟ و اگر به طرق کاملا متفاوتى مى‏توان به آن نظر افکند، آیا شما هنوز مى‏خواهید بگویید که صفحه شطرنج مطلقا «مرکب‏» است؟
. . . آیا رنگ یکى از خانه‏هاى صفحه شطرنج‏بسیط است، یا از سفید خالص و زرد خالص ترکیب یافته است؟ آیا سفید بسیط است، یا از رنگ‏هاى رنگین کمان تشکیل شده است؟ آیا این طول دو سانتى‏مترى بسیط است، یا از دو پاره تشکیل شده که هر کدام یک سانتى‏متر طول دارد؟ ولى چرا یک پاره سه سانتى‏مترى و یک پاره یک سانتى‏مترى را در جهت مخالف اندازه نگیریم؟ (68) (شماره 47)
ویتگنشتاین با چنین امثله‏اى سعى دارد نشان دهد که مفاهیم «بسیط‏» و «مرکب‏» به ضرورت به یک بازى زبانى مربوط و نسبى‏اند .
مفهوم بساطتى که نه نسبى بل مطلق باشد، بدان علت که کل زبان بر آن مبتنى است، یک «ابر مفهوم‏» (69) فلسفى است . ما تصویرى داریم، اما نمى‏دانیم چگونه آن را به کار ببریم: ما مى‏دانیم که مصداق یک بسیط مطلق چه چیزى خواهد بود .
در رساله، وجود اشیاى بسیط ناشى از این شرط تصور مى‏شد که معناى جلات معین (70) باشد . در پژوهش‏ها، این شرط به صورت پندار فلسفى دیگرى تلقى شده است . ما یک زبان آرمانى را تصور کرده‏ایم که نیازهاى واقعى ما را بر آورده نخواهد ساخت . بین، مثلا، بازى‏ها و افعالى که بازى نیستند، مرز مشخصى ترسیم نشده است . اما چرا باید عموما یک [مرز] ى موجود باشد؟ دقت و باریک بینى به یک هدف و غایت‏خاصى مربوط و نسبى‏اند .
میهمانان قرار است دقیقا سر ساعت‏یک برسند، اما این مفهوم دقت دستگاه‏ها و اندازه‏گیرى‏هاى یک رصدخانه را به کار نخواهد برد . «هیچ تک آرمانى از دقت وضع نشده است، ما نمى‏دانیم در تحت این فکر چه چیزى را باید تصور کنیم‏» .
اگر ما این واقعیت را که غایات متفاوت معیارهاى متفاوتى براى دقت دارند، از دست‏بدهیم، فرض کرده‏ایم که در زیر سطح سخنان روزمره حالت‏خاصى از دقت کامل وجود داشته و این‏که تحلیل منطقى مى‏تواند آشکارش ساخت . بنابراین، ما فرض آورده‏ایم که یک گزاره، یک و فقط یک تحلیل کامل دارد .
در پژوهش براى دقت کامل آرمانى (71) ، (72) از جملات و واژگان معمولى ناراضى خواهیم بود . ما نمى‏توانیم آن ساختار ناب و صریحى را که مى‏طلبیم در این زبان بالفعل پیدا کنیم . هر چه زبان بالفعل را دقیق‏تر بررسى کنیم، مغایرت بین آن و آرمان فلسفى ما حادتر خواهد شد . این دومى در این‏جا به نظر تهى مى‏آید .
تصویر ما را مسحور مى‏سازد . در عوض آن‏که سعى کنیم در زبان خود طرحى را به تصور آوریم که آن‏قدر ظریف و باریک باشد که نتوان به آن رسید، ما نیاز داریم شفاف‏تر ببینیم که واقعا در آن‏جا چه چیزى است . ما باید فرضیه‏ها و نظرهاى از پیش پنداشته را وانهاده و به توصیف روى آوریم . که غایت آن برداشتن پیچیدگى‏هاى فلسفى است . نشاندن توصیف در جاى تحلیل و این درک نو که هیچ چیز پنهان نیست، یک چرخش بزرگ از رساله است .
معنا به منزله کاربرد: اگر تئورى تصویرى ویژگى محورى رساله است، اهمیت دارد ببینیم که ویتگنشتاین در تفکر جدید خود چگونه بر آن حکم مى‏راند . با تعجب، بحث صریح و زیادى از آن نشده، و نکته‏هاى گفته شده معمولا معمایى‏اند . اما اگر یک نظر دقیق (73) بر فلسفه جدید بیفکنیم، مسئله‏اى وجود نخواهد داشت که تئورى تصویرى را رد کند . ویتگنشتاین، در هر دو اثر متاخر و متقدم به فکر این مسئله بود که چگونه یک جمله مطلبى را مى‏گوید; چگونه زبان واقعیت را باز مى‏نمایاند؟ اولین جمله کتاب آبى عبارت است از: «معناى یک واژه چیست؟» و آن مى‏تواند به طور یکسان این بوده باشد که: «معناى یک جمله چیست؟» هر دو نظام فلسفى بر روى این مسئله متمرکز شده‏اند، ولى پاسخى که در فلسفه دوم عرضه شده کاملا متفاوت است . به جاى اعتقاد به این‏که جمله چون یک تصویر است، داراى معنا و مفهوم است، پژوهش‏ها مى‏گوید که معناى یک جمله کاربرد آن use: Gebrauch) یا استعمال آن (employment: Verwendung) و یا به کار بستن آن (Anwendung: application) است .
بعضى از خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین شک کرده‏اند که او از کاربرد جمله سخن گفته باشد و دیگران پنداشته‏اند که در هر صورت، این گونه سخن گفتن اشتباه است . نقطه اول هیچ جاى بحث ندارد . ویتگنشتاین در فرازهاى بسیارى از کاربرد جمله سخن گفته است . از باب مثال گفته است: «اما آیا این واقعیت که جمله‏هایى داراى یک معنا بوده عبارت است از این‏که یک کاربرد دارند؟» (74) «گونه‏هاى بى‏شمار متفاوتى از کاربرد، چیزها وجود دارد که ما آنها را «نماد» ، «واژه‏» و «جمله‏» نام مى‏نهیم‏» . (75)
اشکال دیگر ممکن است مهم باشد . برخى فیلسوفان مى‏خواهند بگویند که جمله نمى‏تواند کاربرد داشته باشد . واژگان کاربرد دارند; ما کاربرد واژگان را مى‏آموزیم نه جمله‏ها را . ما جمله‏ها را بدون آن‏که توضیح معنایشان بخواهیم، مى‏فهمیم، زیرا ما کاربرد واژگانى که آنها را تشکیل داده، درک مى‏کنیم .
در این‏جا، آنچه مورد حمایت واقع شده، واقعا زمینه تئورى تصویرى در رساله است . (76)
در پژوهش‏ها، بیش از یک اشکال به استدلال فوق یافت مى‏شود . ویتگنشتاین نمى‏پذیرفت که ما همیشه جمله‏ها را درک مى‏کنیم، حتى اگر جمله‏اى باشد که از نظر دستور زبان صحیح بوده و ما واژگان آن را بفهمیم; از باب مثال اگر کسى بگوید که جمله «این این‏جاست‏» (گفته‏اى که او به شى‏ء مقابل خود اشاره مى‏کند) براى خود گوینده معنا دارد، «پس او باید از خود بپرسد که این جمله واقعا در چه شرایطى به کار رفته است . البته در آن‏جا معنا دارد» . (77) «فیلسوف مى‏گوید که معناى جمله «من این‏جا هستم‏» را مى‏فهمم، [یعنى] این‏که او از این جمله چیزى را منظور دارد، به چیزى مى‏اندیشد - حتى زمانى که او اصلا فکر نمى‏کند، این جمله در چه مناسبت‏هایى به کار رفته است‏» . (78)
ویتگنشتاین مى‏گفت که این جملات تنها در شرایط خاصى معنا دارند; در شرایط دیگر ما آنها را درک نمى‏کنیم - یعنى نمى‏دانیم با آنها چه بکنیم .
دیدگاه رساله کاملا متفاوت است . یک گزاره اولیه ترکیبى از نام‏ها بوده و اگر ما بدانیم این نام‏ها به چه چیزهایى دلالت دارد، معناى جمله را خواهیم فهمید، زیرا معناى خود را نشان مى‏دهد . «شرایط‏» هیچ ربطى به آن ندارد . پژوهش‏ها این دیدگاه را نامعقول مى‏شمارد . جمله «من این‏جا هستم‏» چه چیزى را نشان مى‏دهد؟ البته کاربرد خود را نشان نمى‏دهد . گفتن این‏که آن جمله معناى خود را نشان مى‏دهد به چه معنا مى‏تواند باشد؟ یک جمله با معنا ابزارى است که با آن کار خاصى صورت مى‏گیرد . شما با نگاه کردن به یک جمله نمى‏توانید همیشه بگویید آیا آن یک ابزار است، و اگر چنین است، براى چه کارى به کار مى‏رود .
پژوهش‏ها این مدعا را که اساس تئورى تصویرى است، نمى‏پذیرد; یعنى این که «ما معناى یک نشانه گزاره‏اى را بدون آن‏که براى ما توضیحش بدهند، مى‏فهمیم‏» . (79)
ویتگنشتاین در اعتقادش بر این‏که (در مواد بسیار) معناى یک اصطلاح کاربرد آن است، نمى‏گوید که دو واژه «معنا» و «کاربرد» اند . منظور او از «کاربرد» یک اصطلاح شرایط خاص و محیطى (81) است که در آن گفته یا نوشته مى‏شود . کاربرد یک اصطلاح، بازى زبانى‏اى است که آن اصطلاح در آن نقشى را ایفا مى‏کند . برخى خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین به این فکر غلط رسیده‏اند که منظور ویتگنشتاین از «کاربرد» یک اصطلاح، کاربرد صحیح و معمولى آن است . آنان پنداشته‏اند که ویتگنشتاین یک «فیلسوف زبان معمول‏» (82) است . اما او هر کاربردى از زبان را، اعم از واقعى و تخیلى، که بتواند یک مشکل فلسفى را روشن سازد، مطالعه مى‏کند . او [اصطلاح] بازى‏هاى زبانى را که با هیچ کاربرد واقعى از زبان مطابق نمى‏افتاد، ابداع و به کرات استعمال مى‏کرد . (83) بازى‏هاى زبانى [از] «چیزهاى مقایسه‏اى (84) بوده که واقعیات زبان ما را، نه تنها از راه شباهت‏ها، بلکه هم‏چنین تفاوت‏ها، تا اندازه‏اى روشن مى‏سازد . (85)
رساله بر آن است که زبان در نهایت از نام‏ها تشکیل شده، معناى هر نام که یک شى‏ء بسیط است، و معناى جمله از نام‏هایى سرچشمه مى‏گیرد که آن را تشکیل داده‏اند . یک نام نماینده یک شى‏ء است و نام دیگر نماینده شى‏ء دیگر، و ترکیب [آنها] وضعیتى (86) (4.0311) . بدین ترتیب، نام‏گذارى بر معناى جمله مقدم است (هر چند این نیز گفته شد که هر نام فقط در یک جمله معنا دارد). (87) یک جمله مطلبى را مى‏گوید، زیرا از نام‏هایى ترکیب یافته که نماینده اشیایى هستند . در پژوهش‏ها، به این معنا از تقدم نام‏ها دو اشکال وارد شده است: اول، معناى یک کلمه هرگز یک شى‏ء نیست، اگر شیئى وجود داشته که مطابق آن کلمه باشد (88) (شماره (40 . دوم، پیش از آن‏که بتوان دریافت که یک نام نماینده چه چیزى است، باید در آن بازى زبانى که آن نام متعلق بدان بوده، مهارت پیدا کرده باشد . ما به منظور یادگیرى نام یک رنگ، یک سمت، یک احساس، باید از فعل قرار دادن رنگ‏ها در یک نظم، از قرائت نقشه، از پاسخ به کلمات، حالات و اشارات چهره، (89) و رفتارى که [هر کدام بیان احساسات است . دریافتى داشته باشیم . صرف اشاره به یک شى‏ء و گفتن یک کلمه چیزى به دست نمى‏دهد . نوع کاربردى که کلمه خواهد داشت، شرایط خاصى که در آن گفته مى‏شود [همه را]، پیش از آن‏که آن کلمه، حتى یک نام باشد باید فهمید . ممکن است کسى بگوید که رساله جمله با معنا را داراى یک ماهیت ماشین واره‏اى (90) مى‏پندارد . اگر قطعات آن مناسب باشند، کل آن کار خواهد کرد: [یعنى] شما از واقعیت تصویرى خواهید داشت . اگر قطعات مناسب نباشند، آنها چرخ دنده‏هایى را مى‏مانند که در هم گیر کرده‏اند . به دیگر سخن، برخورد معانى پیش خواهد آمد، لکن در پژوهش‏ها مى‏خوانیم: «زمانى که جمله‏اى بى‏معنا نامیده مى‏شود، این طور نیست که به دیگر سخن، معناى آن بى‏معنا باشد» . (91) اگر کسى، از باب مثال، به ما بگوید: «سر من خواب است‏» . ما گیج‏خواهیم شد . اگر بگوید: «تو مى‏دانى که خوابیدن (92) پا یا دست‏براى چیست‏» . من همان را اراده کرده‏ام، الا این‏که سر من [خواب] است‏» ، هیچ کمکى نخواهد کرد . در این‏جا، ما نمى‏دانیم کلمه «همان‏» چیست . مسئله این نیست که ما معناى کلمه «سر» را با معناى کلمه «خواب‏» ناسازگار مى‏بینیم . ما برخورد معانى (93) را درک نمى‏کنیم، بلکه نمى‏دانیم چه رفتار و شرایطى بر این جمله رفته است . مسئله این نیست که ما مى‏بینیم آن [جمله] نمى‏تواند کاربردى داشته باشد (به علت آن‏که کلمات با یکدیگر جفت و جور نمى‏شوند .) واقعیت این است که آن کاربردى ندارد: [یعنى] ما نمى‏دانیم در چه شرایطى باید آن را بر زبان جارى سازیم . «به جمله به منزله یک ابزار و به معناى آن به منزله استعمال آن نگاه کن‏» . (94) مطلب به کلى غیر از این است که معناى اصلى، ترکیب صحیحى از واژگان باشد و معناى جمله بر حسب آن تشریح شود: نکته اساسى این است که: جمله داراى استعمال ( است . این تنها معیار ما براى آن است که [بدانیم] آیا ترکیب معناساز (95) از اجزا وجود دارد یا نه . نقد افزوده‏اى از تئورى تصویرى را ذکر مى‏کنیم . فرض کنیم جمله تصویر باشد . هنوز این سؤال مطرح است که چگونه باید تصویر را به کار ببریم . اگر کسى طرحى از یک مکعب را به شما نشان بدهد و بگوید که یکى از آن چیزها را برایش بیاورید، شما ممکن است، با حسن نیت‏به جاى مکعب، یک منشور سه‏گوشى را براى او بیاورید . امکان دارد که آن طرح را به طرق چندى اخذ کرد . آن طرح مکعب را نشان مى‏دهد، اما ممکن است که آن را به گونه دیگرى تفسیر کرد . تصویرى عکس یک پیرمرد را نشان مى‏دهد که از یک راه شیبدار، در حالى که به عصایى تکیه داده، بالا مى‏رود، لکن در آن وضع آیا این تصویر نمى‏تواند هم‏چنین نشان دهد که او از تپه پایین مى‏آید؟ براى ما طبیعى‏تر خواهد بود که آن را به طریقه اول اخذ کنیم، اما [مسئله مهم این است که] این را نمى‏توان با چیزى که از ذاتیات تصویر باشد، توضیح داد . تصویر یک برگ سبز را مى‏توان باز نمودى از رنگ سبز، یا سایه خاصى از آن، یا تصویر کلى برگ، یا تصویر خاصى از آن یا شاخ و برگ به طور کلى و مانند آن، فهم کرد . نحوه کاربرد یک تصویر معین مى‏سازد که آن تصویر چه چیزى است . بر این اساس، توضیح اساسى معناى جمله‏ها این نیست که بگوییم آنها تصویرند . ویتگنشتاین با اشاره و کنایه مى‏گوید که تئورى تصویرى موجه نما (96) است، زیرا ما تمایل داریم به تک چهره‏هایى (97) که بر روى دیوار [خانه] مان آویزان شده، فکر کنیم، به عبارت دیگر، آنها بدون استفاده‏اند . اگر ما به جاى آن یک ماشین طراحى مهندسى یا نقشه نمایى (98) را با اندازه‏هایش محل توجه قرار بدهیم، آن‏گاه عمل به کار بردن تصویر را امر مهمى خواهیم دید . (99)
الزام منطقى: (100) بحث ما ممکن است‏حاکى از دیدگاه ذیل باشد: نحوه تفسیر یک واژه، جمله، یا تصویر کاربرد آن را معین مى‏سازد; براى مثال نحوه پاسخ انسان به یک امر (101) به این بستگى دارد که او آن را چگونه مى‏فهمد، و این که آمر پاسخ او را رضایت‏بخش بداند، به منظور آمر از امر وابسته است . چنانچه شخصى یک فرمول جبرى را بفهمد که سلسله‏اى از اعداد را معین مى‏کند، خواهد دانست که چه اعدادى در جاهاى مختلف در عرصه این سلسله باید قرار بگیرد . آنچه یک شخص از گزاره‏اى استنباط مى‏کند، به کلى به فهم او از آن گزاره بستگى دارد . ویتگنشتاین مى‏نویسد: «این که از یک گزاره چه گزاره‏هایى استنباط مى‏شود [رتبه آن] کاملا مقدم است‏بر این که آن گزاره معنایى بتواند داشته باشد» . (102) ما بر حسب درک معنا و مفهوم یک اصطلاح مى‏دانیم که آن را چگونه به کار ببندیم: ما مى‏دانیم چه وقتى آن را بر زبان جارى ساخته و آن چه رفتارى را مى‏طلبد . به جاى آن‏که معنا و کاربرد یکى باشد، [رتبه] معنا پیش از کار برداشت و کاربرد مبتنى بر آن . وقتى شما جمله‏اى را مى‏شنوید و آن را مى‏فهمید یا [وقتى] دستورى مى‏دهید و آن را قصد مى‏کنید، رفتار مقتضى در پاسخ آن جمله یا اطاعت از آن امر، به یک معناى نامتعارف (103) ، از قبل به ذهن شما رفته است . شما در عمل قصد معنا و فهمیدن، «ذهنتان جلو جلو پرواز کرده و همه مراحل را پیموده است‏» پیش از آن‏که از مراحل فیزیکى عبور کرده باشد . (104)
براى پذیرش و پیمودن آن مراحل فیزیکى، شما باید آنچه را از قبل در ذهنتان پیش آمده، تایید نمایید. [هر] کار دیگر غیر از این با آن عمل ذهنى سابق ناسازگار خواهد افتاد . سازگارى، [و] عقلانیت از شما مى‏طلبد که این مراحل را پیموده یا این نتایج را بگیرید . فهمیدن با خود الزام را به همراه مى‏آورد .
ویتگنشتاین در پژوهش‏ها و مکتوبات خود در باب مبانى ریاضیات به این معنا از «الزام منطقى‏» سخت‏حمله مى‏کند . آیا ویتگنشتاین داشت استدلال قیاسى و ضرورت منطقى را رد مى‏کرد؟ خیر، او داشت این تصویر از الزام منطقى را رد مى‏کرد; یعنى این که وقتى من گزاره‏اى را فهمیده باشم و این مسئله که آن [گزاره] لوازمى دارد، مطرح باشد، من باید چنین و چنان نتایجى را به این دلیل استنتاج کنم که این از پیش در فهم من از آن گزاره جا افتاده است که چنان نتایجى را خواهد داشت . نقد ویتگنشتاین بر این تصویرپردازى بین فلسفه روان‏شناسى او و فلسفه منطقش یک پیوستگى مى‏آفریند . بخشى از نقد او را به قرار ذیل مى‏توان بیان کرد: فرض کنید که دو نفر (A و) B در حساب مقدماتى به طور یکسان آموزش دیده‏اند . قواعد و تمثیل‏هاى عرضه شده به آنها همه یک‏جور بوده و آن دو از طریق مثال‏هاى یکسان کار کرده باشند . بعدا زمانى که از آنها مى‏خواهیم یک عمل حساب را انجام دهند، A آن را صحیح و B اشتباه انجام مى‏دهد . اگر چه B فکر مى‏کند که درست‏حساب کرده است . ما خواهیم گفت که مسئله را فهمیده، اما B نفهمیده است . این [بیان] به چه چیز مى‏رسد؟ تنها تفاوت بین آنها چنین مى‏تواند باشد که A اعداد را درست نوشته و B نادرست . اگر این واقعیت معیار ما براى تفاوت فهم‏ها باشد، آن‏گاه کج‏اندیشى خواهد بود که براى توضیح این واقعیت که A و B پاسخ‏هاى متفاوت نوشته‏اند، تفاوت فهم‏ها را پیش فرض بگیریم .
این تمایل به داخل کردن یک عمل یا حالتى از فهمیدن به منزله واسطه‏اى بین، مثلا، شنیدن یک امر و اجرا کردن آن مصداق است . (106) و آن عبارت است از این‏که همیشه به دنبال (و «یافتن‏») اعمال و حالات ذهنى به عنوان سرچشمه‏هاى افعال خود باشیم . نمونه‏هاى دیگر این تمایل این است که فکر کنیم انسان باید قبل از آن‏که بتواند به محل درد اشاره کند، بداند درد کجاست . فکر کنیم ما درجات مختلف [تیره و روشن] قرمز را براى آن‏که وجه مشترکى را در همه آنها مشاهده مى‏کنیم، قرمز نام مى‏نهیم . فکر کنیم از «به دنبال یک واژه در حافظه خود گشتن‏» و از «به دنبال یک دوست در پارکى گشتن‏» سخن مى‏گوییم، به دلیل آن‏که به شباهتى بین این دو مورد التفات یافته‏ایم .
این فرض که [فقط] حالت‏هاى ذهنى افعال ما را توضیح مى‏دهد از یک «برنامه تک غذایى‏» (107) ناشى مى‏شود . اگر ما نظر خود را بر خانواده‏اى از «تفاوت فهم‏ها» بگسترانیم، مواردى را کشف خواهیم کرد که تنها فرق بین دو نفرى که گزاره‏اى خاص را متفاوت از هم فهمیده‏اند عبارت باشد از این‏که نتایج گوناگونى را از آن استخراج کرده باشند . (108)
از این رو، آیا ما باید باور کنیم که فهم ما به فراسوى آموزش خاصى که دیده‏ایم و امثله‏اى که مطالعه کرده‏ایم، دست‏رسى ندارد؟ خیر . به یک معناى درست فهم ما به فراسو دست مى‏یابد، زیرا ما تا آن‏جا پیش مى‏رویم که قواعد را در موارد جدیدى به کار مى‏بندیم که مى‏پذیریم به همان صورتى که آموزش دیده‏ایم باشند . آیا این پذیرش را باید بر اساس این واقعیت توضیح دهیم که فهم ما به ماهیت مثال‏ها نفوذ یابد؟ خیر . این پذیرش یکى از واقعیت‏هاى بى‏نهایت فراگیر طبیعت است . (109) که زیر بناى مفاهیم و تصورات ماست . ما موارد جدید را به همین شکل در دست مى‏گیریم . اگر این به نظر ما اسرارآمیز برسد، نشانه سر در گمى ما خواهد بود . ما در تلاش به سوى این تصور هستیم که قدم‏هاى بعدى، «به یک معناى نامتعارف‏» ، قبل از آن‏که در واقعیت اتخاذ شوند، در ذهن طى مى‏شود - کان ذهن ماشینى است که از پیش فعالیت‏هاى آینده را در خود دارد . (110)
ویتگنشتاین مى‏گفت که فهم ما از قاعده حالتى نیست که ما را مجبور کند آن قاعده را به نحوه‏اى خاص به کار بندیم . کسى که در حساب یا شطرنج آموزش معمول دیده و در گذشته آن را مطابق معمول پیاده کرده باشد، مى‏تواند در آینده به نحوه دیگرى [به آن] ادامه دهد، اما در عین حال، یک انسان منطقى باشد . شاید او حتى بتواند از اختلاف (111) [روش] خود دفاعى خودپسندانه ارائه کند .
اگر این درست‏باشد، به نظر مى‏رسد که هیچ قاعده‏اى وجود نداشته باشد، زیرا یک قاعده برخى چیزها را منع مى‏کند و چیزهاى دیگر را اقتضا دارد . ظاهرا هر چیزى پیش مى‏آید و هر چیزى مى‏تواند توجیه‏پذیر باشد . اما در آن صورت، فهم، معنا، خود زبان همه از هم فرو مى‏پاشند، زیرا متضمن قاعده‏اند .
اما ویتگنشتاین وجود قواعد را و این را که ما از آنها پیروى مى‏کنیم، انکار نمى‏کرد . او بر آن بود که نحوه‏اى که یک قاعده در موارد خاص به کار بسته مى‏شود معناى آن را معین مى‏سازد . یک قاعده، [تا] هنگامى که در [قالب] یک جمله ارائه شده، «در هوا معلق است‏» . (112) آنچه قاعده را در زمینه‏اى [خاص] قرار مى‏دهد، [و] به آن مضمون مى‏بخشد، چیزى است که ما در موارد واقعى مى‏گوییم و بدان عمل مى‏کنیم . (113) بر این امر توافق قاطعى وجود دارد: ما تقریبا همیشه یک چیز را مى‏گوییم و به یک چیز عمل مى‏کنیم . این، توافق است که معین مى‏کند آیا یک عمل خاص مطابق یک قاعده است‏یا نه . به جاى آن‏که بگوییم ما چون از قواعد پیروى مى‏کنیم به موافقت مى‏رسیم، هوشمندانه‏تر آن است که بگوییم موافقت ما معناى قواعد را تثبیت و مضمون آنها را تعیین مى‏کند . به یک معنا، همان قدر که عمل ما رشد (114) مى‏کند، مضمون این قواعد نیز رشد مى‏یابد . به جاى آن‏که بپنداریم انسان تحت اجبار قواعد منطقى و ریاضى است، باید در نظر آوریم که عمل انسان ماهیت قواعد را وضع مى‏کند .
قواعد خصوصى: این اندیشه که فقط عمل مضمون قاعده را تثبیت مى‏کند [امکان] گذر به یکى از ظریف‏ترین موضوع‏هاى پژوهش‏ها، یعنى بررسى زبان خصوصى را فراهم مى‏آورد . این تصور که جمله معنادار یک تصویر است، در تفکر [اخیر] ویتگنشتاین، جاى خود را به این برداشت داد که شرایطى که یک جمله در آن اظهار مى‏کرد، معناى آن را تعیین مى‏کند . در اوضاع و احوال بازى، چرخاندن چوب‏دستى یک ضربه (115) و جلو بردن (116) یک قطعه چوب یک حرکت (117) به حساب مى‏آید .
همان طور، گفتن کلماتى - در اوضاع و احوال خاص - یک تصمیم‏گیرى تلقى مى‏شود . در یک مجموعه از اوضاع و احوال گفتن یک جمله خاص اخبار از (118) مطلبى; در اوضاع و احوال دیگر گفتن همان کلمات پرسیدن; و باز در اوضاع و احوال دیگر تکرار آن چیزى خواهد بود که شخصى قبلا گفته باشد .
پى بردن به این نظر دشوار است . ما تمایل شدیدى را به گفتن این [نکته] احساس مى‏کنیم که تنها چیزى که معناى گفته شخص را تعیین مى‏کند آن چیزى است که در ذهن او مى‏گذرد، در حالى که آن را بر زبان مى‏راند، به بیان لاک (119) :
«کلمات در معناى اولیه و بى‏واسطه خود نمایند» ، هیچ چیزى جز تصوراتى که در ذهن گوینده وجود دارد، نیست‏» . این‏که کلماتى که شما بیان داشته‏اید اظهار یک سؤال یا خبر (120) است تنها این مسئله است که آیا در ذهن شما سؤال بوده یا خیر .
مناسبت آن چه بوده، قبل و بعد از آن چه چیز رخ داده، چه افرادى حاضر بودند - [همه] این شرایط نسبت‏به معناى کلمات شما بى‏ربطند . تنها وضعیتى که اهمیت دارد آن پیش‏آمد ذهنى در هنگام گفتن است .
ویتگنشتاین در برابر این اشکال، سخت و با تدبیر مبارزه مى‏کرد . روشى که او به کار برد، عبارت بود از این که موارد مختلفى از تصمیم، اظهار، خواست، انتظار و مانند آن را توصیف کند .
هدف این بود که نشان دهد هنگامى که کسى کلماتى را بر زبان مى‏آورد که مثلا تصمیمى را بیان مى‏کند، نمى‏تواند هر یک از چیزهایى را که اتفاق افتاده (براى مثال، یک اندیشه، یک تصور، کلمات گفته شده، یک احساس را) برگزیند، تا این‏که آن را فعل تصمیم نام نهد .
این روش، هر چند قوى باشد، این جواب را فراهم مى‏سازد که تنها چیزى که اثبات شده عبارت است از غموص (121) و توصیف ناپذیرى (122) پدیده ذهنى مورد بحث . ویلیام جیمز درباره قصد از گفتن مطلبى قبل از آن‏که انسان آن را بر زبان آورد، اظهار نظر کرده است:
«آن یک قصد کاملا معین است، متمایز از همه قصدها، یک حالت‏شعور مطلقا متمایز . بنابراین و با وجود این چه مقدار آن از صورت‏هاى حسى معین چه کلمات و چه اشیا، تشکیل شده است؟ تقریبا هیچ چیز» . این قصد داراى «اثباتى‏ترین نوع ماهیت از خود است، و با این حال، ما بدون کاربرد کلماتى که متعلق به واقعیت‏هاى ذهنى بعدى بوده که به جاى آن قصد مى‏نشیند، چه چیز مى‏توانیم درباره آن بگوییم؟ تنها نامى که مى‏توان به آن داد قصد فلان و بهمان‏گویى است‏» . (123)
همین طور، قصد تا یک ساعت دیگر ماندن را نمى‏توان با کلماتى غیر از این بیان کرد، مع هذا آن قصد یک رخداد ذهنى کاملا معین است: انسان از وجودش در آن‏جا [یعنى ذهن] آگاه است!
ویتگنشتاین، زبان شرح و بسط بیشتر، بلکه با دلیل با این پندار مخالفت مى‏کند . دلیل آن به قرار ذیل است: اگر یک تصمیم یا انتظار یا احساس حالت‏یا رخدادى منطقا مستقل از اوضاع و احوال باشد، آن‏گاه هیچ کس، نه حتى شخصى که در معرض رخداد مفروض واقع شده، نمى‏تواند وقوع آن را معین سازد .
اول، انسان چگونه یاد مى‏گیرد که، مثلا، تصمیم‏گیرى چیست؟ از آن‏جا که بنا به فرض، اوضاع و احوال نامربوط هستند، انسان نمى‏تواند با مشاهده افراد دیگر آن را بیاموزد .
ظاهرا انسان باید این را که تصمیم‏گیرى چیست، از مورد خود یاد بگیرد، لکن همان‏طور که ویتگنشتاین خاطر نشان ساخته است: «اگر من آن را فقط از مورد خودم دانسته باشم، آن‏گاه من فقط آنچه را خودم نام گذاشته‏ام خواهم دانست، نه آنچه را شخص دیگر نام گذاشته است‏» . (124)
بدین سان، نمى‏توان اثبات کرد که آیا دو نفر با کلمه «تصمیم‏گیرى‏» به یک پدیده اشاره مى‏کنند، بلکه بدتر از این پیش خواهد آمد . انسان حتى در این تفکر احساس آرامش نخواهد داشت که: «دست کم [خود] من آنچه را «تصمیم‏گیرى‏» مى‏نامم، مى‏شناسم‏» . شما ممکن است‏بپندارید که همیشه آن اسم را بر همان چیز نهاده باشید . اما هیچ چیزى نمى‏تواند صحت و سقم این پندار را تعیین کند . شاید مدرکات (125) خصوصى پیوسته تغییر کنند، ولى شما به تغییر آنها توجه نداشته باشید، به دلیل آن‏که حافظ شما همواره شما را فریب مى‏دهد! (126)
این تصور که شما بتوانید زبانى با قواعد منطقا خصوصى در اختیار داشته باشید - یعنى قواعدى که فقط شما بتوانید درک کنید، زیرا فقط شما مى‏توانید محکیات آن کلمات را بدانید - یک تصور خود متناقض است . پیروى از یک قاعده مستلزم یکنواخت عمل کردن (127) است و تنها عملى که در آن بیش از یک نفر شرکت داشته باشد مى‏تواند چیستى «یکنواخت‏» را معین سازد .
انکار ویتگنشتاین بر مدرک درونى و ذاتا خصوصى پیام برداشت جدید او از معناست . زبان نیازمند قواعد است و پیروى از قاعده مستلزم یک روش مرسوم از انجام کارى است . چنین نیست که در تاریخ بشریت فقط یک بار از یک قاعده تبعیت کرده باشند . (128)
یک اصطلاح تنها در صورتى معنا خواهد داشت که بین گفتن آن اصطلاح و اوضاع و احوال خاص پیوندى هم شکل و قاعده‏مند برقرار باشد . زمانى که ما چیزى را مثلا اندازه‏گیرى (129) مى‏نامیم، بخشى از آن هم‏شکلى مورد نیاز ثبات (130) در نتایج اندازه‏گیرى است . (131) انسان فقط در صورتى مى‏تواند با تابلوى راهنما راه را پیدا کند که یک روش قاعده‏مند از پاسخ‏گویى به تابلوهاى راهنمایى وجود داشته باشد . معناى یک اصطلاح کاربرد آن است - یعنى، بازى زبانى که در آن رخ مى‏دهد - به دیگر سخن، نسبت هم‏شکل آن اصطلاح به اوضاع و احوال . ویتگنشتاین هنگامى که مى‏گوید تبعیت از قاعده یک عمل [مشارکتى] است و لذا نمى‏توان «به طور خصوصى‏» از یک قاعده پیروى کرد (132) ، ارتباط بین این نظرگاه به ماهیت معنا و حمله‏اش به مضامین ذهنى «خصوصى‏» را روشن مى‏سازد .
پى‏نوشت‏ها:
1. Tractatus
2. The case
3. states of affairs
4. Notebooks, P.39.
5. Notebooks, P.7.
6. Form of represeutation
7. projection
8. a picture in sound
9. a picture in color
10. identical
11. Notebooks, P.25.
12) منظور این است که ما فقط معناى جمله را درک مى‏کنیم، اما نمى‏توانیم آن را توضیح بدهیم، زیرا فقط زمانى مى‏توانیم معناى یک جمله را توضیح و نشان دهیم که به کلى از قالب زبان بیرون رفته، از بیرون نسبت‏یک جمله را با معنایش بسنجیم و توضیح دهیم. بیرون رفتن انسان از زبان امرى محال است. به دیگر سخن، ما به معناى جمله فقط مى‏توانیم علم بسیط پیدا کنیم، نه مرکب.
(تفکر =) 13. thought
14. Psychical Constituent
words of languoge
16. Notebooks, PP.130. 129
17. Ibid. P. 82
18. Conceivable
(تخم مرغ ناقص، نابارور، بى‏حاصل =) 19. wind egg
(گرایش، میل، رغبت =) 20. tendeny
(متافیزیک ستیز =) 21. antimeta physical
(اسم =) 22. name
23. tobleau vivant
24. the last supper
25. Notebooks, PP. 60-61.
26. Ibid, P. 60.
27. Notebooks, P.63
28. das Horte: Notebooks, P.63
(روشهاى فرافکنى، برون‏فکنى =) 29. methods of projection
(اصیل، حقیقى =) 30. genuin
31. simple names
32. Rush Rhees
 
 
 
 

تبلیغات