چکیده

متن

 

اصطلاح «عصر نقره ای» در دهه30 عصر بیستم توسط یکی از همفکران گومیلوف به نام اوت سوپ در مقایسه با «عصر طلایی» به کار گرفته شد؛ اصطلاح «عصر طلایی» منعکس کننده دوران شکوفایی ادبیات و هنر روسی در عصر 19 بود. از اواخر عصر 19 تا انقلاب 1917– که به عصر نقره ای معروف شد- اندیشمندان روسی، عده ای با شور و شعف و گروهی با ترس و دلهره انتظار پایان عصری و شروع دوره ای جدید را می کشیدند. در همین سال ها گورکی در یکی از نامه هایش می نویسد: «کشته شدگان باعث شرمساری نمی شوند! تاریخ تنها با خون، رنگ تازه می گیرد». این جمله به آن معناست که: خون بشریت بهترین رنگ برای ساختن تابلوی خارق العاده تاریخ است.البته بسیاری با این نظر موافق نبودند، خود گورگی هم بعدها، مثلاً زمانی که به جنگ روسیه وآلمان، ترورهای انجام شده توسط بلشویجنگ داخ در روسیه اعتراض می کرد نظرش در مورد قربانیان تاریخ چیز دیگری بود.اما با این حال،عبارت یادشدهتا حدود زیادی بازگوکننده ی طرز تفکر مردم آن دوره است.امروز مورخان بر سر این مسئله بحث می کنند که «آیا واقعاً روسیه به انقلاب اکتبر احتیاج داشت یا نه»؟ آمار و قرائن نشان می دهند که درآستانه جنگ جهانی اول، روسیه از نظر اقتصادی و فرهنگی به شکوفایی رسیده بود.کشوری که نه تنها قادر به تغذیه خود بود بلکه به صادرات غله می پرداخت. روسیه نه تنها از نقطه نظر صنعتی و کشاورزی بلکه از نظر فرهنگی هم، موقعیت ممتازی در بازار جهانی اشغال کرده بود از جمله موفقیت باله روسی در پاریس، نمایشنامه «در اعماق» گورکی در آلمان و مجله روسی «دنیای هنر»، دهها شاعر و نویسنده در مسکو و سن پترزبورگ.
    همزمان با آن، دغدغه پایان این اوج شکوفایی، «دکادانس»، سقوط تا مرز تباهی حتی قبل از شکست روسیه در جنگ با ‍ژاپن و انقلاب سالهای 1907- 1905، عقب نشینی در جبهه های جنگ با المان جنگهای خونین داخلی با کشتگان میلیونی آن، گریبانگیر روشنفکران روسی شده بود.
    برای مثال در سال 1905 سرگی دیاگلوف پیشرو و موسس جریانات جدید هنری، سه هزار تابلوی نقاشی مربوط به عصر 18 را از سراسر روسیه جمع آوری کرد و در معرض نمایش عموم قرار داد. هدف این کار نه تنها نشان دادن اهمیت عصر 18در زمینه نقاشی، بلکه تاکید بر تسلسل هنر قدیم و جدید بود.نمایشگاه با استقبال روبرو شد. دیاگلوف در یکی از سخنرانی های خود گفت: «ما در دوران انتقالی وحشتناکی به سر می بریم. ما محکوم به نابودی هستیم تا بتوانیم فرهنگ نویی بوجود بیاوریم، فرهنگی که هر آنچه از ذهن خسته مان باقی مانده است را هم از ما می گیرد. ما شاهد لحظه ی بسیار با اهمیتی در تاریخ هستیم؛ لحظه اوج فرهنگ کهنه و در عین حال افول آن برای ساختن فرهنگی نو، فرهنگی که ما هم سازنده اش خواهیم بود و هم مقلوب آن. بنابر این من بدون ترس و با اعتماد کامل،می نوشم؛ به افتخار ویرانی دیوارهای با شکوه قصرها و به سلامتی جریانات نو در زیبایی شناسی».
    مفهوم «دکادانس» در اول عصر بیستم به معنی دقیق آن،یعنی انحطاط نبود. فرهنگ روسی دچار انحطاط نشده بود بلکه آنچه از عصر 18 آغاز شده بود، در آستانه عصر 20 به اوج خود رسید. از جمله در ادبیات «انفجاری» واقعی در قالب ظهور چهره ها و جریانات تازه (رئالیسم نو، سمبولیسم، آکمی یسم،فوتوریسم و...) صورت گرفت. همین اتفاق در عرصه تئاتر، نقاشی و فلسفه افتاد و در بالاترین نقطه از قله پیشرفت فرهنگی، «دکادانس» متولد شد و «خستگی فرهنگی» بوجود آمد.
    ان دسته ازهنرمندان «عصر نقره ای» که از تیزبینی بیشتری برخوردار بودند، متوجه بیگانگی و فاصله ی میان فرهنگ طبقه ی خود با زندگی واقعی مردم روسیه شده بودند که اکثریت آن را کشاورزان تشکیل می دادند. این اکثریت در شکل گیری فرهنگ «عصر نقره ای» نقشی نداشت و از قوانین خود پیروی می کرد به همین دلیل، روشنفکران، مردم کشور خود را مرموز و غیر قابل درک احساس می کردند. اما می دانستند که روزی این سکوت خواهد شکست وصدای اکثریت اوج خواهد گرفت و طوفان برپا خواهد کرد. انقلاب اجتناب ناپذیر جلوه می کرد. انقلابی که عصری جدید با فرهنگی نو را به دنبال داشت. نمایندگان «عصر نقره ای» سعی می کردند از قبل جایگاه خود را در عصری که خواهدآمد، مشخص کنند؛ اما خوب می دانستند که در فرهنگ جدید جایی برای آنان نخواهد بود. با این حال از نزدیک شدنش استقبال می کردند.
    ویژگی این دوره، برخورد تجریدی با دنیای اطراف است. در«عصر نقره ای» ایده الیسم به طور غیر معمول طرفدار پیدا می کند و ارتباط رئالیستی با واقعیات دچار بحران شدیدی می گردد.این بحران نه تنها در ادبیات سمبولیست ها بلکه در میان آثار رئالیست های جدید از جمله: بونین، گورکی، کوپرین هم قابل تشخیص بود. ادبیات دیگر آینه ای نبود که واقعیات را منعکس کند بلکه بیشتر بیان کننده ی دغدغه های درونی نویسندگان بود.
    به عنوان مثال: چرا در این دوران، الکساندر بلوک به عنوان شاعر محوری مورد پذیرش جریانات گوناگون قرار می گیرد؟ ولادیسلاو خاداسی ویچ از نویسندگان مهاجر روسی در این مورد می نویسد:شعر بلوک در کل یا غیر قابل درک و یا چیزی نو و غریب بود. تراژدی بلوک دراین بود که اشعارش را در واقع نه دوست داشتند و نه می فهمیدند، اما احساس می کردند که حقیقتی در آن نهفته است.
     چرا گورکی«سلطان عقل ها» می شود و نه نویسنده ای عمیق تر و انعطاف پذیرتر همچون ایوان بونین؟ گیورگی اداموویچ نویسنده مهاجر و منتقد ادبی در این مورد می نویسد: «در دهه 90 (عصر 19) روسیه از سکوت و ارامش، بی حال و وارفته شده بود، در این میان گورکی با عقاب ها و مرغ های طوفانش مثل مهمانی عزیز از راه رسید. او با خود چه آورد؟ هیچ کس به طور مشخص نمی داند. پرداختن به این سوال اصلاً مطرح نبود».
    زمان، شاعران ونویسندگان خود را انتخاب می کرد و همان بود که بت می ساخت و یا بتهایی را می شکست.
    نویسندگان «عصر نقره ای» خود را قهرمانان زنده داستایوفسکی احساس می کردند: کارامازوف ها و راسکول نیکوف ها. معمولاً مرزهای مشخصی زندگی و هنر را از یکدیگر جدا می کنند.در هنر قواعد بازی و فاکتورهایی وجود دارد اما در زندگی همه چیز جدی است، اساسی، اصولی و واقعی است. انسان ها ی «عصر نقره ای» در زندگی روزمره خود نقش بازی می کردند در عین حال، هنر به طور جدی نه تنها سرنوشت آنها بلکه سرنوشت کل کشور را تعیین می کرد.
    در دهه 90 عصر 19 خودآگاهی بر فضای روشنفکری حاکم می شود. ارتباطات سنتی منسوخ می شدند و در محیطی با سیستم منجمد و یخزده ی سیاسی، روابط جدید هر چند به سختی اما شکل می گرفت. گسترش ایده های انقلابی از یک سو و رشد فزاینده ی آته ایسم میان روشنفکران از سوی دیگر، باعث می شد بین جامعه و حکومت و جامعه و کلیسا فاصله ایجاد شود. ترور امپراطور الکساندر دوم باعث شکاف میان مردم و انقلابیون می شود. جامعه از این قتل حمایت نکرد. این آغاز افت نهضت روشنفکری معروف به «حرکت به سوی مردم» در نیمه ی دوم عصر 19 بود.هر چند که بعد از ان هم بودند روشنفکران جوانی که به دهات سفر می کردند به کارهای سخت و طاقت فرسا می پرداختند تا از این طریق به مردم خود نزدیک بشوند. اما در کل،نهضت مفهوم اصلی خود را از دست داد.
    ویژگی دهه90 ایجاد هیجان در افکار عمومی بود؛ اگر چخوف با قهرمانان مردد و بعضاً سست اراده که در جامعه خود جایی نداشتند، نویسنده مطرح دهه 80 بود، گورکی با اندیشه ها، قهرمانان با اراده و مصممش، عقاب، دانکو، چلکاش و... به نویسنده محبوب دهه 90 تبدیل می شود. در این دوره به نظر می رسد که ارزش های سنتی، دیگر قادر به پاسخگویی به وضعیت روز دنیا نیست و نیازبه دیگرگونه اندیشیدن و دوباره تعریف کردن رابطه ی انسان با جهان و ساختن روابط جدید با دنیای پیرامون احساس می شد. این مسئله، دغدغه اصلی روشنفکران دهه 90 تا انقلاب 1917 را تشکیل می داد.
    قوی ترین و ثمربخش ترین جریان ادبی روسی پایان عصر 19 و آغاز عصر 20 که در نثر حرف اول را می زند، رئالیسم است. رئالیسم جدید، گروه منسجم و متحدی نبود چه رسد به اینکه نام «مکتب» بتوان بر آن نهاد. در میان مانیفست های آن زمان نمی توان چیزی به عنوان برنامه های رئالیسم جدید پیدا کرد. رئالیست ها در درک اصول این جریان ادبی اختلاف نظر اساسی داشتند تا حدی که مثلاً جر و بحث و اختلافات شخصی میان گورکی و آندریف ناشی از درک متفاوت آنان از رئالیسم بود.در عصر 19 علی رغم دستاوردهای فراوان رئالیستی در عرصه ادبیات، این مفهوم به طور مشخص وجود نداشت.در زمان پوشکین چنین اصطلاحی اصولاً مطرح نبود، در حالی که آثار پوشکین به دو بخش تقسیم می شود: تا 1825 که پوشکین را می توان شاعری رمانتیک نامید و بعد از 1825 خصوصاً در دهه 30 که پوشکین به شاعر و نویسنده ای رئالیست تبدیل می شود.اصطلاح«ادبیات رئالیستی» برای اولین بار توسط بلینسکی، معروفترین منتقد ادبی عصر 19 روسیه در مقاله ای با عنوان«درباره داستان روسی و داستان های گوگل» نوشته شده در سال1835 به کار رفت.بیلینسکی ادبیات نوشتاری را به دو گروه «رئالیستی» و «ایده الیستی» تقسیم می کند.ویژگی هایی که او برای ادبیات رئالیستی قائل است، عبارتند از: سادگی تخیل، مردمی بودن، انطباق با واقعیات زندگی، اصیل بودن، همراهی طنزی هوشمندانه که همیشه بر احساس دلتنگی و ناامیدی غلبه می کند.(البته ویژگی اخر بیشتر مربوط می شود به داستان های گوگل. با این حال وجود طنزی لطیف و ملایم در کنار غم و اندوه به نشانه عشق به زندگی علی رغم تمام مصائب و سختی های آن، در آثار پوشکین، لرمانتف، تورگینیف، تولستوی، لسکوف، چخوف، گورکی، بونین، کوپرین و...حس می شود).
    در تاریخ رئالیسم روسی مرتباً جریاناتی بوجود می آمد که علی رغم حفظ ظاهر رئالیسم یعنی بیان واقعیات زندگی اما در اصل ماهیت معنوی آنرا تحریف می کردند. جریاناتی بودند که سعی در تعلیم عشق به زندگی داشتند و سپس دشمنی با آن. همین هدف، آنان را از اصل رئالیسم دور می کرد. اما منابعی که رئالیسم روسی از آن سرچشمه گرفته بود توسط این جریانات از بین نرفت و در آثار ادبی حفظ شد چرا که اصول حاکم بر هنر از تنگ نظری های اجتماعی و سیاسی این و ان نویسنده قوی تر بود. این موضوع را می توان در مورد خود گورکی مثال زد که آثار ادبی او بسیاری از اوقات با نقطه نظرات سیاسی نویسنده مغایرت داشت. گورکی ارزو می کرد که دنیا را عوض کند حتی اگر شده با زور و تهدید و روش های انقلابی گری. اما در عین حال او که در آثارش انسان های با ویژگی های مثبت و منفی را به تصویر می کشید در جایی می نویسد: «من مطمئن نیستم که دلم می خواهد این انسان ها عوض شوند». (ازیادداشت های روزانه).
    در علم ادبیات شوروی گفته می شد که تئوری رئالیسم بعد از بلینسکی،توسط چرنوشفسکی و دوبرولوبوف به پیشرفت تازه ای رسیده است. اما در واقع نقش نیکولای ستراخوفِ زبان شناس در این مورد بسیار با اهمیت تر از دو نویسنده فوق بوده است. به نظر می رسد که ستراخوف، زمانی که رئالیسم در آثار پاره ای از نویسندگان نیمه دوم عصر 19، مترادف نیهیلیسم - یعنی انکار ایده الیسم در هر عرصه ای – تلقی می شد، تنها منتقدی بود که از مفهوم رئالیسم فاصله نگرفت. ستراخوف مفهوم رئالیسم روسی مطرح شده توسط بلینسکی را گسترش داد. او ارتباط تنگاتنگ زیبایی شناسی رئالیسم را با ویژگی های ملی روسی نشان داد: ما روس ها مردمی جدی هستیم و چیزهای پر طمطراق و پر سر و صدا و خطابه وسخنرانی و...را دوست نداریم.از نظر ما هر نوع زیاده روی در نشان دادن احساسات درونی، زائد است و هر بیان اغراق آمیز برای توصیف آن، نفرت انگیز. ما مردمی شکاک با دیدی استهزا آمیز هستیم و به جای لذت بردن از توصیف آنچه درونمان می گذرد، حاضریم به پاک ترین و صادقانه ترین توصیفات برای بیان احساسات درونی بخندیم...ما دائماً میان جوش و خروش درونی و وقاحت در برخورد با توصیف آن، نوسان می کنیم و تنها واقعیت و سادگی است که می تواند ما را اغناء کند؛ چه در زندگی و چه در آثار ادبی. (برگرفته از نوشته های گراف ل.ان. تولستوی).
     مفهوم رئالیسم به عنوان یک جریان ادبی در آستانه عصر 20 شکل گرفت و به یکی از مشکلات اساسی ادبیات این عصر تبدیل شد. ماکسیم گورکی به عنوان موسس و پیشرو جریان رئالیسم نو معروف است. از نظرتشکیل فضای اجتماعی خاص پیرامون رئالیسم نو در اواخر دهه 90 که آنرا به معروفترین جریان ادبیات روسی تبدیل کرد، رئالیست ها مدیون گورکی بودند. به واسطه خدمات بی شائبه گورکی در تآسیس مجلات، سالنامه ها و انتشارات، آثار ای. بونین، ا.کوپرین، ال.آندرییف، ای. شمیلف، ب. زایت سف و دیگر رئالیست ها به طور گسترده منتشر می شد. در عین حال اشتباه است اگر گورکی را در این جریان ادبی، شخصیتی مطلق و مورد قبول همه بدانیم. روابط نویسندگان و روشنفکران آن زمان با گورکی بسیار پیچیده و متغییر بود که از علاقه ی خالصانه (آندرییف در دوران جوانی) گرفته، تا تنفر آشکار (بونین در اواخر زندگی) در نوسان بود. در عین حال عده ای از رئالیست ها که از نظر سنی بزرگتر از گورکی بودند، شخصیت ادبی او را به صورت های گوناگونی تجزیه و تحلیل می کردند.
    گورکی رهبریت اجتماعی رئالیسم نو را بر عهده داشت، چیزی شبیه به نقش بروسِف در سمبولیسم. او در برابر خوانندگان فراوان و منتقدان سمج، سمبل این جریان ادبی محسوب می شد اما برای «خودی ها» همیشه و در همه موارد شخصیت ممتازی نبود.خود گورکی متوجه این موضوع بود و علی رغم شهرت جهانی - اگر چه به ندرت - اما بدون خجالت ابراز می کرد. که نوشتن را باید از بونین یاد گرفت. نوع روابط رئالیست ها با گورگی صرفاً برگرفته از دیدگاه های ادبی نبود؛ از یک سو رئالیست ها خصوصاً در برداشتن اولین قدم های ادبی، خود را مدیون کمک های مادی و معنوی گورکی می دانستند؛ از سوی دیگر، زمانی که منتقدان آنان را «دنباله رو گورکی» معرفی می کردند، به غرور نویسندگی آنان بر می خورد. در مجلات طنز آن زمان کاریکاتورهایی می توان دید که مثلاً بونین، کوپرین، آندرییف به شکل قارچ هایی کوچک زیر قارچ بزرگی با صورت و کلاه معروف گورکی رشد کرده اند.
    بنابراین در میان رئالیست های نو، حرکت هایی نه تنها به طرف گورکی، بلکه در جهت مخالف و با هدف رها شدن از برچسب وابستگی و نشان دادن استقلال صورت می گرفت.
    لف تولستوی و آنتون چخوف دو ستون اصلی رئالیسم نو محسوب می شدند که بی تردید مورد قبول تمام رئالیست ها بودند.
    تاثیر تولستوی بیشترجنبه اخلاقی داشت. تولستوی که در املاک یاسنایا پالانا یعنی در نزدیکی آنان زندگی می کرد (رئالیست ها بر خلاف سمبولیست های پترزبورگ نشین غالباً در مسکو زندگی می کردند)، نعمتی بود که از نظر رئالیست ها نشانه قسمت و سرنوشت تلقی می شد،پلی که بی حکمت قرون 19 و 20 را به هم مرتبط نمی کرد. آشنایی با تولستوی از نزدیک،برای رئالیست ها نوعی زیارت محسوب می شد. توجه خاص به آثار تولستوی بین تمام رئالیست ها مشترک بود کلاً این توجه از ویژگی های جوانان در سالهای بین دو عصر بود اما رئالیست ها به طور شخصی، در تولستوی برای مسیر هنری خود به دنبال الگو وتکیه گاه می گشتند.
    از نظر بونین، تولستوی رئالیستی بزرگ و جواهرِ ناب کلام روسی و سبک ادبی بود. برای آندرییف، تولستوی همچون داستایفسکی، عصیانگری مصمم است که به تمدن تهی از انسانیت، «نه!» می گوید و شجاعانه معیارهای اخلاقی و مذهبی آنرا زیر سوال می برد.
    برای کوپرین، تولستوی یعنی توجه به «انسان های ضعیف»،توجه عمیق به جزئیات خُرد زندگی نظامی و در مناطق دور از مرکز.
    از نظر گورکی، تولستوی یعنی انسان – اقیانوس،اثر برجسته طبیعت در روند خلق نه آدمها،بلکه انسان ها ی خاص همچون پرومته،جوردان برونو،در یک کلام، ابر انسان ها،سمبل های مبارزه برای ایجاد جهانی کامل.
    دومین شخصیت مورد قبول تمام رئالیست ها، چخوف بود.نقش او از نقطه نظر زیبایی شناسی و انسانی حتی از تولستوی هم مهمتر بود. چهره اخلاقی چخوف در نظر رئالیست ها بی عیب و نقص و خدشه ناپذیر جلوه می کرد و گرمتر و صمیمی تر از تولستوی بود شاید به این دلیل که فاصله سنی او با رئالیست ها نسبت به تولستوی کمتر بود. چخوف را به واسطه ایجاد انقلابی هر چند آرام اما کاملاً جدی در نثر، می توان اولین رئالیست نو نامید. او به رئالیسم سمبلی معنا بخشید. اما این به قیمت رد رئالیسم نبود بلکه به واسطه متمرکز کردن قابلیت ها و رشد دادن خود و تبدیل شدن به رئالیسم واقعی و حتی فوق رئالیسم بود.
    به گفته گورکی، چخوف «رئالیسم را کشت». اما این را نباید به معنی پایان آن دانست. بلکه چخوف موظف بود مطابق با واقعیت زمان خود، راه های جدیدی بیابد، دورانی که مرتباً ازجنبه رئالیستی آن کاسته بر جنبه سمبلیک آن اضافه می شد.
    چخوف نشان داد که چگونه سوژه ای ساده از زندگی روزمره می تواند تا حد یک سمبل الهام بخش و عمیق و چند جانبه ارتقاء یابد.نه تنها رئالیست ها به جنبه سمبولیک آثار چخوف بهاء می دادند، بلکه سمبولیست هایی همچون آندری بِ لی، سالاگوب، مِرِش کُفس کی و... تأثیر گذاری آثار چخوف بر نثر سمبولیست ها مسلم است اما تأثیر اصلی را بر رئالیست های جدید گذارد. او نشان داد که جنبه سمبلیک بخشیدن به آثار به قیمت عدم انعکاس زندگی ساده و به معنی هزیان گویی در زیباشناسی انتزاعی نیست بلکه به بهای همراهی ایده های نویسنده با به تصویر کشیدن واقعیت های خُرد است، یعنی زمانی که توجه به جزئیات پیش پا افتاده زندگی روزمره، «بیخودی» نبوده بلکه به واسطه تجربیات تاریخی و فلسفی بشری، این جنبه های پیش پا افتاده زندگی واقعی، رشد کرده تا «سمبل های الهام بخش و عمیق» ترقی یابند.
    تأثیر متد چخوف را در بسیاری از آثار اواخر عصر 19 – اوایل عصر 20 می توان دید از جمله: «در اعماق» و «کودکی» گورکی، داستان های اولیه آندری یف، «آقایی از سان فرانسیسکو» بونین، «دوئل» کوپرین و...
    در اواخر دهه 90 به کوشش نیکولای تِلِشُف تشکل کوچکی از نویسندگان، نقاشان و موسیقی دانان به نام «پارناس» بوجود آمد که در آپارتمان تلشف جمع می شدند و نوشته های خود را برای همدیگر می خواندند و خبرهای جدید را تعریف می کردند.در سال 1899 این گروه تصمیم گرفت جلسات خود را مستمراً تشکیل دهد، به این ترتیب اتحادیه ای از نویسندگان به نام «سِرِدا» (به معنی چهارشنبه و محیط)، بوجود آمد. هر هفته روزهای چهارشنبه بنیان گذاران رئالیسم نو: بونین، کوپرین، آندری یف، سِرافی موویچ، نای دینوف، چی ری کوف، وِرِ سایوف و... دور هم جمع می شدند. بعضی اوقات چخوف در این جلسات شرکت می کرد.گورکی هم از پیتربورگ با دوستش شالاپین می آمد. به مرور زمان اعضای جدید و جوان به این تشکل ملحق می شدند.
    ایده تشکیل «سِرِدا» مورد توجه گورکی قرار گرفت، خود او در سال 1900 به عضویت یک شرکت سهامی – حقوقی به نام «زنانیا» (به معنی دانش) در می آید. هدف این گروه، انتشار آن دسته از آثار ادبی علمی ساده و قابل فهم برای عامه بود که در ابتدای عصر 20 خواننده فراوانی داشت و منبعی خوبی برای درآمدزایی محسوب می شد.انتشارات و مجلات معروف آن زمان عضو «زنانیا» بودند.
    هدف گورکی در این شرکت عبارت بود از انتشار آثار نویسندگان جوان رئالیستی که گروه «سِرِدا» را تشکیل داده بودند.در همان سال های اولیه، «نانیا» آثار آندری یف، بونین، کوپرین سِرافی موویچ، تِشِلوف و... را به صورت جداگانه و با تیراژ بالا منتشر کرد. کتب منتشره متقاضی فراوانی داشت و تجدید چاپ می شد.اینکه مسئولیت شرکت با گورکی بود که به عنوان نویسنده مشکلات نویسندگان جوان را خصوصاً در ابتدای راه نویسندگی درک می کرد، باعث شد تا او در خصوص میزان حق التألیف نویسندگان دست به حرکتی انقلابی بزند. به عنوان مثال، آندری یف در ازای اولین مجموعه داستان خود به جای 300 روبل که از سوی ناشر دیگری پیشنهاد شده بود، پنج هزار و پانصد روبل! دریافت کرد که برای آن زمان مبلغ بسیار هنگفتی بود.
    انتشار سالنامه و مجموعه های مستمر ادبی مجموعه های شرکت «زنانیا» از سال 1904 آغاز شد که طرفداران بسیاری پیدا کرد. تیراژ اولین مجموعه 33000 جلد بود و تیراژ دومین مجموعه به 81000 رسید.
    در سال 1905 گورکی انتشاراتی در خارج از روسیه تأسیس کرد.به این ترتیب برای اولین بار در تاریخ نشراین کشور، توانست نویسندگان روسی را که ناشرین خارجی ترجمه آثارشان را بدون پرداخت کوچکترین مبلغی منتشر می کردند، تأمین کند.
    نویسندگان رئالیستی که تحت حمایت «زنانیا» روی پای خود می ایستادند، وقتی که احساس می کردند به اندازه کافی معروف و شناخته شده اند، تمایلی نداشتند که مردم آنان را تحت حمایت گورکی بدانند، بنابراین سعی می کردند خود را کنار کشیده، تا آنجا که می توانند مستقل شوند.
    این برخورد شامل نزدیکترین دوست گورکی یعنی آندری یف هم شد.تنها آندری یف نبود که «زنانیا» را ترک گفت، بلکه تقریباً تمام نویسندگان شناخته شده از آن خارج شدند. با اینکه سالنامه ها و مجموعه های ادبی تا سال 1913 منتشر می شدند اما از معروفیت و تقاضای اولیه، خبری نبود.
   
    ●کارشناسی ارشد ادبیات روسی در مؤسسه پوشکین مسکو
   

تبلیغات