آرشیو

آرشیو شماره ها:
۵۱

چکیده

متن

1) مواجهه با مسئله دین از منظرکارکردگرائى (فونکسیونالیستى) وابزارانگارى (انسترومنتالیستى)، اساسا یک نگاه دین‏باورانه و مؤمنانه به‏دیانت، نمى‏تواند باشد. این خود، شروع نزاع مهمى در «فلسفه ادیان‏»است که بنظر مى‏رسد منشاء خطاهاى بزرگتر و پیاپى خواهد بود و چنین‏اتفاقى در تالیفات مرحوم مهندس مهدى بازرگان و همفکران ایشان، چه‏وقتى که نگاه ایدئولوژیک و سیاسى - حکومتى به دین داشتند و چه حال‏که نگاهى کاملا" "غیرسیاسى و منفک از دولت" و باصطلاح،سکولاریستى به "دین" دارند، پیدا بوده و هست.
ریشه در این دو نگاه، یکى است. گرچه جهت آنها با یکدیگر مغایربوده باشد. منطق دیندارى، در این هر دو مرحله، یکسان است. پیشتر،معطوف به جنبه اثباتى، و اینک، به جنبه سلبى (تفکیکى و سکولار)،امامنطق، همان منطق پیشین است.
همچنین درفلسفه ادیان، متفکران غربى عادت کرده‏اند که متن معارف‏دینى (اسلامى) را جدى نگرفته و از بیرون وبراساس فرضیات ابداعى و استحسانى،براى اسلام، وظیفه و کارکردبتراشند.
آنان تاکید دارند که نباید از خود دین‏پرسید که براى رفع چه نیازى و حل چه‏مشکلاتى آمده است؟ بلکه باید تکلیف‏دین، وظائف و قلمرو و کارکردهاى آن رااز بیرون، تعیین کرد و به معارف دینى،جهت داد و در واقع، آن نظریه را بر متن‏دینى تحمیل کرد. به عبارتى در هر دوره،به اقتضایى و استحسانى، نکاتى را دردین، "اصل" و بقیه را "فرعى" گرفت.
به عقیده اینان، منطوقات متن دینى ومدلول ادله شرعى در این باب، حجت ویا گویا نیست. لذا در شرائطى، تحت‏تاثیر القائات و مشهورات زمانه، انتظارحکومت از دین داشتیم (که حال متوجه‏شده‏ایم خطا بوده است!) و در شرائطى‏دیگر و تحت تاثیرات خارجى دیگرى، انتظار صرفا اطلاع رسانى اجمالى در باب خدا وآخرت را از دین داریم. مسئله، این نیست که اسلام (قرآن و روایات)، از چه اصول و اهداف و احکامى سخن گفته‏اند بلکه مسئله، این است که ما چه انتظارى مایلیم که ازدین داشته باشیم؟! به عبارت واضح‏تر، برخلاف روال سنتى!! که دین براى ما تعیین تکلیف مى‏کرد، حال ما، تکلیف دین و وظائف آن را تعیین مى‏کنیم. دین، مفاد قاطع و واضحى ندارد و لذا حجیت ندارد و متغیر و تابعى از تمایلات و توقعات و منافع ماست.
و اما در نظر آقاى بازرگان، یک دیدگاه قدیمى باید فرو ریزد. آن دیدگاه ساده وقدیمى، که در این مقاله مورد سؤال قرار مى‏گیرد، از چنین شناسنامه‏اى برخوردار است:
(... قبلا" شرعیات اصول و فروع دین را با تذکر اینکه اگر کسى این اصول را نداند و به‏فروع دین عمل نکند، مسلمان نیست، یادمان مى‏دادند. اصول اسلام و احکام آن، حالت‏ثابت و قطعى داشت که اعتقاد و عمل به آنها، باعث مى‏شد زندگى، قرین سلامت‏باشد.) (2)
این نخستین علامت جدى، در تبیین جهت‏گیرى جدید و تجدیدنظر آقایان در تعریف"دین" است. بنابراین، از این پس، ظاهرا نه مسلمانى، در گروى "اعتقاد به اصول" و"عمل به فروع دین" خواهد بود و نه ثبات و قطعیت احکام اسلام بقوت خود باقى است.و اینکه عمل به دین، زندگى را قرین سلامت‏خواهد کرد،جزء عقائد سنتى و کهنه درآمده است.؟!
ایشان مى‏نویسد: (براى خیلى‏ها این توجه پیدا شده بود که علت عقب‏ماندگى ما،مسلمانان بودنمان است. اکثریت مردم چنین عقیده‏اى نداشتند یا نمى‏خواستند داشته باشند. بعضى از علما واکنش نشان داده و براى راضى کردن وجدان خودشان، در صدد تجدید نظر در دین برآمدند و علل دیگرى را باعث‏خرابى اوضاع و عقب‏ماندگى دانستند...) (3)
این عبارات به قدر کافى، صریح نیست که علت عقب‏ماندگى مسلمانان را در اسلام(یا برخى تعالیم اسلام) دانستن، بالاخره نظریه موجهى بوده یا نبوده است؟! و آیا برخى‏علما - براى راضى کردن وجدان خودشان!! - در کدام بخش از دیانت، باید تجدید نظرمى‏کردند و چرا؟
اما مقاله در ادامه، بقدر کافى، صریح است که نظریه علماء روشنفکر، در اینکه‏«اسلام، حاوى بهترین دستورهاى اخلاقى و اجتماعى و حکومتى است و براى اصلاح‏ما و رواج عدالت و سعادت در جامعه آمده، نظریه‏اى خام و کودکانه و ایدئولوژى زده‏بوده است‏»!!
وى مى‏نویسد: (با پیدایش افکار مترقى ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم درغرب، روشنفکران مسلمان نیز به فکر ایدئولوژى و جهان‏بینى اسلامى افتادند.) (4)
براساس این تحلیل، پیش از پیدایش ناسیونالیزم و سوسیالیزم و کمونیزم (که نویسنده‏از آنها، به عنوان افکار مترقى یاد مى‏کند) اسلام، فاقد هستى‏شناسى و جهانبینى ومعارفى راجع به انسان و جهان بوده است. براستى با قطع‏نظر از لفظ " ایدئولوژى"، آیااسلام و احکام آن، معطوف به جامعه‏پردازى و تصحیح مناسبات سیاسى اقتصادى وقضایى در جوامع بشرى نبوده و این جمله را، از افکار مترقى ملى‏گرایى و کمونیزم الهام‏گرفته است؟!
آیا کلیه کسانى که به تعبیر سکولار، "نگاه ایدئولوژیک" به اسلام دارند، به آیات وروایات و منابع دست اول دینى مربوط به 1400 سال قبل (و پیش از ظهور آن افکارمترقى) استناد نمى‏کنند؟!
البته از نگاه "جامعه‏شناسى معرفت"، مى‏توان پذیرفت که در هر دورانى، متفکران‏اسلامى بدلیل رواج شبهاتى خاص، به سوى خاصى، بیشتر عطف عنان کرده و به‏برجسته‏سازى آن بخش از معارف دین که بیشتر مورد سؤال و شبهه بوده، پرداخته‏اند.
اینست که در دوران ظهور مارکسیزم، علماى اسلامى بیشتر به "اقتصاد اسلامى" و"فلسفه تاریخ" در اسلام، یا بررسى " دترمینیزم‏هاى اجتماعى" پرداخته‏اند و در دوران‏شیوع لیبرالیزم، به ابعاد دیگرى از اسلام (از قبیل "عقلانیت" و "معرفت"، "شناخت"،"فلسفه‏سیاسى" و ... در اسلام)، عطف توجه غلیظترى کرده‏اند. اما روشن است که"جامعه‏شناسى معرفت"، غیر از خود "معرفت" است.
ایشان همچنین مى‏گوید: (مبارزه، مد روز شده بود. استفاده از اسلام به عنوان یک‏«مکتب مبارز»، جاى وسیعى در افکار مردم پیدا کرده بود). (5)
وى، "سیاسى حکومتى" دانستن اسلام در دهه‏هاى گذشته را مستند به آن مى‏کند که‏مبارزه، مد روز بوده است و دوستان ایشان گمان مى‏کرده‏اند که این طرز فکر، فایده براى‏کشور داشته و احکام اسلام، چاره گرفتاریها و عقب‏ماندگیها مى‏شود و ... سپس تصریح‏مى‏کند که این گمان، از اساس، خطا بوده است. این، به یک معنا اعتراف جالبى است.ابتدا چون مبارزه، مد روز بود و به گمان فایده داشتن!!، اسلام را "سیاسى" معرفى کردن‏و "بعثت" را با "ایدئولوژى" گره زدن! و سپس - باز هم بر اساس فایده‏گرائى - دین را جدااز سیاست و حکومت، دانستن!
آیا یعنى دیدگاههاى چهل ساله آقاى بازرگان در باب تلفیق دین و سیاست، معطوف‏به "فایده" (و نه "حقانیت") و براساس تبعیت از مد روز (و نه اسلام) بوده است؟!پراگماتیزم و ابزارانگارى در مواجهه با دین، مگر چیزى غیراز این است؟
2) ایشان، همچنین سیاست دینى را نوعى دنیا گرائى قلمداد مى‏کنند. براستى آیااعتقاد به حکومت دینى، مترادف با تفکر "دین براى دنیا"ست؟! حکومت دینى، مستلزم‏اصلاح دنیا براساس دین است‏یا بکارگیرى دین در راه "دنیا" و منافع مادى؟!
نکته مهمى که لابلاى عبارات آقاى بازرگان، هویدا است، آن است که آنچه ایشان در اواخر عمر از آن عدول کرده، طرز فکر قبلى خودش(نگاه پراگماتیستى و سودطلبانه اجتماعى به "دیانت") است. به عبارت دیگر، نه دیدگاه سیاسى حکومتى ایشان به "دین"در دهه‏هاى قبل، دیدگاهى دقیقا دینى بوده و نه دیدگاه "انحصار در آخرت و خدا" درسالهاى اخیر، دیدگاهى براستى معنوى و دینى است.
دو نوبت "عدم تعادل"، یکى پس از دیگرى، در این تفکر رخ داده که اولى تحت تاثیرمارکسیزم و ناسیونالیزم (که پیشتر مد روز بوده) و دومى تحت تاثیر بینش‏هاى لیبرال، (که‏اینک مجددامد روز است) واقع گشته است.
زیرا در معارف دینى ما، نه "سیاسى بودن دین"، به معنى "دین فداى دنیا" و "دین درخدمت دنیا و دنیاطلبان" بوده و نه " معنوى و اخروى بودن دین"، به معنى بى‏توجهى به‏حیات اجتماعى و سرنوشت انسانها و بى‏اعتنائى به حقوق و وظایف سیاسى و اقتصادى‏و تربیتى آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با"رهبانیت" نیست و سیاسى بودن دین‏نیز، معطوف به تهیه دنیاى چرب‏تر (به هر قیمت!!) و "دنیوى کردن دین" مردم نیست."دینى کردن دنیا" با "دنیایى کردن دین"، تفاوت جوهرى دارد.
وى مى‏نویسد: ("شایسته خدا و پیامبران او، منطقا مى‏باید در همین تعلیماتى باشد که‏دانش انسانها از درک آن عاجز و قاصر است و الا آموختن چیزهایى که بشر داراى امکان‏کافى یا استعداد لازم براى دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورتى مى‏تواند داشته‏باشد؟ انجام کارهاى اصلاحى و تکمیلى دنیا در سطح مردم، دور از شان خدا و تنزل‏دادن مقام پیامبران; حدود مارکس و پاستور و گاندى است.") (6)
براستى چرا اصلاح در زندگى مردم و تکمیل مناسبات انسانى، دور از شان خدادانسته مى‏شود؟ گویا ما با "کلام و ربوبیات" جدیدى مواجه هستیم که براساس آن، براى‏خداوند، کسرشان محسوب مى‏شود اگر به فکر اصلاح انسان اجتماعى در دنیا باشد!!براستى براى خداوند، چه شانى و چه اخلاق و صفاتى، فرض شده که به او حق مى‏دهدتا نسبت‏به رنوشت‏بندگانش در حیات بسیار پیچیده انسانى، بى‏تفاوت مانده وراههاى واقع‏بینانه عبودیت را به آنان نیاموخته باشد؟! آیا اگر انبیاء، مردم را به عدالت‏اجتماعى و اصول صحیح در مناسبات سیاسى و اقتصادى و به روش صحیح تربیت، فراخوانند و اصلاح‏طلب باشند، تا حد مارکس و پاستور و گاندى، ساقط مى‏شوند؟ این‏چه نگاهى به خدا و به دین است؟!
آیا اصلاح طلبى پیامبران در امر جامعه و حکومت و تربیت و اقتصاد، از نوع خط وربطهاى افراد معمولى و از همان سنخ است؟! آیا اگر دین، راهکارهاى رستگارى وعبودیت را در صحنه واقعى زندگى، در بستر معیشت و سیاست و حقوق اجتماعى‏مردم، به مردم نشان دهد، ضایع شده و کار کوچکى کرده است؟! آیا بهتر نیست‏به‏اقتضاء روشن منصوصات دین، گردن بگذاریم که توضیح مى‏دهد اساسا اسلام براى نشان دادن راه عبودیت در بسترهاى زندگى واقعى انسان (فردى واجتماعى) آمده و آن حضور سنگین و اجتماعى انبیاء و آن همه احکام عملى و دخالت‏در امور ظاهرا جزئى (و باطنا مهم و سرنوشت‏ساز)، همه، دلیل بر مهم بودن زندگى‏انسان و مهم بودن اصلاحات در دنیاست؟!
گره‏زدن "دنیا با آخرت"، "ماده با معنى" و "دین با زندگى"، مهمترین رسالت ادیان‏الهى است و جز به کمک انبیاء هم، شدنى نیست.
عجیب است که چگونه با چنین اصرارى، چشم بر آیات و روایات و سیره عملى اولیاء خدا مى‏بندند؟! آیا هیچ واقعیت و هیچ عملى را، اگر در سعادت و کمال انسان، نفیایا اثباتا مؤثر باشد، مى‏توان حقیر شمرد و توجه به آن، آیا کسر شان براى انبیاء است؟!اگر انسان در چشم دین، مهم است، پس کمال و تربیت او نیز مهم است و بنابر این هر چه‏در این امر دخالت دارد، مهم است، هرچند در چشم نویسنده، کوچک باشد. گنجینه‏متون دینى ما مملو از همین دخالتهاى باصطلاح کوچک! از سوى پیامبران و امامان بزرگ‏ماست. فقه ما بهترین دلیل بر اهمیت همین اصلاحات به ظاهر کوچک! و دخالت آنها درکمال و سعادت اجتماعى انسانهاست.
اگر نوع رژیم اقتصادى و سیاسى و حقوقى حاکم بر کشور، در سازمان دادن و جهت‏دهى به رفتار و افکار و اخلاق مردم تاثیر دارد، پس در کمال مردم مؤثر است ونمى‏تواند در اوج اهمیت نباشد.
آنچه بالاصالة، مد نظر دین است، البته تعلیم وتهذیب و تربیت مردم است. اما کدام عاقلى خواهد گفت که نوع معیشت مردم، نوع رژیم سیاسى، نوع مبانى و معیارهاى دستگاه قضایى کشور و نوع نظام آموزشى و وضعیت رسانه‏ها و محیط اجتماعى و ...تاثیرى در تعلیم و تهذیب مردم ندارند؟! اگر مؤثرند (که چنین است)، پس مهم هستند ودین نمى‏تواند بدانها نپردازد.
کشف روشهاى جزیى و عملى، البته بر ذمه علوم و تعقل و تجارب بشرى است وتعریف این روشها، غالبا جزء وظائف ردیف اول انبیاء، نبوده است ولى تکلیف کلى آنهانیز، حتى در باب زمینه‏ها و اهداف، مسکوت نمانده است.
3) جزء دیگر استدلال ایشان، ادعاى یک تناقض است. تناقض کشف شده توسطمهندس بازرگان، عبارتست از اینکه:
"گرفتارى در دنیا، جزء برنامه آفرینش آدمى است."
"اگر انبیاء براى رفع گرفتاریهاى مردم آمده باشند، نقض آفرینش است."
"پس انبیاء کارى به دنیاى مردم و گرفتاریهاى آنان ندارند، چون هم آفرینش و هم‏انبیاء، از طرف یک خدا آمده‏اند" (7)
اما براستى چه نوع گرفتاریهایى، جزء برنامه آفرینش است؟! اگر مراد، نیازهاى‏طبیعى انسان به تغذیه و مسکن و بهداشت و حاجات جنسى و سایر غرائز است، آیا ادعااین بوده که اسلام، مثلا براى آموزش آشپزى و جراحى و معمارى و خیاطى آمده‏است؟! اگر در این موارد، نکته‏اى هم رسیده باشد که سندا و دلالة و مقاما مشکلى‏نداشته باشد، آن را مى‏پذیریم، اما این غیر از آنست که هدف و رسالت پیامبران، چنین‏تعالیمى باشد، حال آنکه نسبت چنین نصوصى در قیاس با سایر موارد نیز بسیار اندک‏است.
اما گرفتاریهاى ناشى از بى‏ایمانى، بى‏تقوایى یا جهل به معارف الهى، گرفتاریهاى‏ناشى از مناسبات غلط سیاسى، اقتصادى، گرفتارى ناشى از روابط غلط حقوقى و ...،هیچیک، نه تنها جزء برنامه آفرینش و مقصود خلقت آدمى نبوده‏اند بلکه هدف‏آفرینش، برطرف شدن همین گرفتارى‏ها، منتهى بدون کنار گذاشتن عنصر"اختیار" درانسان است که جز با ملزومات زندگى در دار طبیعت، آن هدف و آن کمالات انسانى،تامین شدنى نیست. گرفتاریهاى مربوط به "در دنیا بودن"، غیر از گرفتاریهاى مربوط به"دینى نبودن" است.
نکته عجیب دیگرى که در این مقاله است، نفى صریح فلسفه آفرینش در منظر اسلام‏است. قرآن مى‏فرماید که آسمان و زمین را آفریدیم تا شما آدمیان بهره ببرید و به کمالات(عبودیت) برسید. اما ایشان معتقد است که: "انبیاء همچون همچون کپرنیک که گفت‏زمین، مرکز عالم نیست، گفتند که انسان، مقصد خلقت نیست." (8)
ارضاء اهواء انسان، مقصد خلقت نیست اما تامین بستر زندگى جهت کمال نهایى‏انسان، چه؟! سازماندهى مدیریت جامعه، جهت تامین حقوق انسانها چه؟!
4) اینک به بررسى مثالهاى ایشان در باب بى‏ربط بودن "دین و دولت" بپردازیم:
اول) مرحوم بازرگان مى‏گوید: (اولین مصیبتى که مسلمانان بعد از رحلت پیامبر، با آن‏روبرو و جداى از یکدیگر شدند، بر سر جانشینى سیاسى پیامبر یا حکومت‏بر امت‏بودکه بزودى طرفین دعوى، براى مشروعیت دادن به قدرتشان و به کرسى نشاندن نظرشان،دین و خدا را وارد ماجرا کردند). (9)
درگیرى امام على(ع) با آقایان پس ازرحلت پیامبر(ص)، بنظر ایشان، تنازع برسر قدرت و بى‏ربط با آموزه‏هاى دین، خوانده شده که طرفین دعوى، تنها براى‏مشروعیت دادن به خود و به کرسى‏نشاندن نظر خود، پاى دین را در آن‏وسط کشیدند!! گر چه ایشان در ادامه‏مقاله، نظر خود را پس مى‏گیرد، ولى تاثابت کند که حکومت، ربطى به دین‏ندارد، على(ع) را در اینجا قربانى‏مى‏کند. با این منطق، على(ع) نیز بنام"دین"، بدنبال "دنیا"ست و تفاوتش بابقیه، فقط در لیاقت‏بیشتر اوست!!نویسنده نمى‏تواند تصور کند که مردان‏خدا براى اداء تکلیف الهى، و بدون‏کمترین چشمداشت‏شخصى، واردمبارزه براى کسب قدرت شوند، زیرا که‏این "قدرت"، در سرنوشت مردم، درصلاح و فساد آنان و در تضمین یا تضییع‏حقوق آنان، کاملا مؤثر است.
دوم) وى مى‏گوید: (امام هشتم على‏رغم اصرار مامون زیربار خلافت نمى‏رود، درصورتى که اگر امامت او ملازمه قطعى الهى با حکومت مى‏داشت، آن را مى‏پذیرفت) (10)
ظاهرا بناست نتیجه بگیریم که بنابراین حضرت رضا(ع) چون زیربار خلافت ادعائى‏نرفتند، سکولاریست و قائل به تفکیک دین از دولت‏بوده‏اند و این امتناع، براى آن بوده‏است که حکومت را بى‏ربط با دین مى‏دانستند!! اما آیا امکان واقعى براى حکومت‏واقعى امام(ع) بوجود آمد یا همه آنچه اتفاق افتاد، بوضوح چیزى جز تاکتیک و فشارسیاسى مامون نبود؟!
"امامت"، اعم از حکومت و حکومت، از لوازم "امامت" است و اینکه در هر صورت‏امام، حتى از مسئله حکومت هم کوتاه نیامده و افشارگریها و مبارزات ایشان تا داخل کاخ‏مامون نیز ادامه یافت و پیچیده‏تر شد، دال بر همین معنى است. اما بحث تقیه و تنظیم‏تکالیف با شرائط، غیر از "کوتاه آمدن" است. کافى است در روایات و تاریخ مربوط،تاملى صورت گیرد تا روشن شود که اگر براستى مامون، حاضر به تسلیم حاکمیت‏مى‏شد، محال بود که امام از پذیرش آن امتناع کنند.
سوم) مى‏گوید: (امام جعفر صادق(ع) وقتى نامه ابومسلم خراسانى علیه بنى‏امیه رادریافت مى‏دارد که از او براى در دست گرفتن خلافت تقاضاى بیعت نموده بود، جوابى‏که امام به نامه‏رسان مى‏دهد سوزاندن آن روى شعله چراغ است.) (11)
رد کردن پیشنهاد ابومسلم توسط امام صادق(ع)نیز هرگز دلیل بر بى‏ارتباطى مسئله‏حکومت‏با امام صادق و غیر سیاسى بودن ایشان نیست‏بلکه طبق روایات، ایشان دراصالت و صداقت جنبش ابومسلم و نیز در شرائط مبارزه مسلحانه، مشکلاتى مى‏دیدند.چنانچه بعدها دیدیم که ابومسلم در خدمت تشکیل رژیم عباسى - و نه علوى - در آمد.مهندس بازرگان، حتى تاریخ حوادث سیاسى دوران بنى‏امیه و نحوه انتقال قدرت به‏بنى‏عباس و وضعیت‏سیاسى بنى‏هاشم و علویان را بدرستى نمى‏دانسته‏اند.
چهارم) ایشان مى‏گوید: (حسین بن على(ع)، امامى است که نهضت و شهادت او راغالبا و بویژه در نیم‏قرن اخیر به منظور سرنگون کردن یزید و تاسیس حکومت و عدالت‏اسلامى در جامعه آن روز مسلمانان براى الگو شدن آیندگان مى‏دانند. در حالى که اولین‏حرف و حرکت امام‏حسین(ع) امتناع از بیعت‏با یزید نامزد شده از طرف پدرش بود.) (12)
حتى اگر بپذیریم که مشکل سیدالشهداء(ع) فقط در بیعت‏بایزید (و نه مسئله"حکومت"!!) بوده است، کافى است در امتناع حضرت از بیعت، آن هم به قیمت وقایع‏عظیم و بى‏نظیر عاشورا، تامل کنیم تا اهمیت مسئله "حکومت" در نگاه اسلام را دریابیم.آن کدام مسئله غیر دینى و بى‏ربط با دین است که سیدالشهداء(ع)، خود و خاندان‏پیامبر(ص) را قربانى آن مى‏کند؟! معلوم است که حکومت‏یزید با اسلام سازگار نبوده واسلام در باب حکومت و سیاستگذاریهاى اجتماعى (اعم از فرهنگى و تربیتى و حقوقى‏و اقتصادى و ...) موضع جدى و غیر قابل سازش داشته است، در غیر اینصورت، بجز"اسلام"، چه چیزى با ارزش‏تر از حسین(ع) است که تنها یکى از قربانیانش او باشد؟!البته که نگاه حسین(ع) به حکومت، غیر از نگاه یزید به حکومت است.
مسئله حسین(ع)، مسئله اسلام و نشر معارف و اجراء احکام اسلام و تامین حقوق‏مردم و اصلاح روابط اجتماعى است که همه و همه، امر آخرت است گرچه مجراى‏دنیوى دارد. اما مسئله یزید، مسئله زر و زور و تزویر و دنیادارى و خود محورى واستکبار است که سرتاسر، دنیاست، حتى اگر رنگ دین و آخرت به آن بدهد.
پنجم) مى‏نویسد: (خروج سیدالشهداء(ع) از مدینه بنا به اصرار سران و مردم کوفه بودو عهده دار شدن زمامدارى آنان دعوتى بود صد در صد دموکراتیک و تا حضرت‏مسلم‏بن عقیل را براى بررسى و اطمینان اخذ بیعت نفرستاد تصمیم به اجراى قطعى آن‏کار خطرناک على‏رغم‏نصیحت‏برادرش و بعضى از آگاهان - علاقمند پیش نگرفت و چون‏در مواجهه باحربن یزید از عهد شکنى کوفیان آگاه شد، واقعا و رسما قصد انصراف کرد.) (13)
یعنى قیام کربلا را حضرت بعنوان یک دمکرات و بخاطر احترام به آراء عمومى(دعوت مردم کوفه) انجام دادند. پس نهضت امام، یک وظیفه شرعى و رفتار دینى نبودبلکه رفتارى دمکراتیک و سیاسى و بى‏ربط با دین بود که مشروعیتش را هم از «بیعت‏مردم کوفه‏» (انتخاب دمکراتیک!!) مى‏گرفت و اگر مردم از ایشان دعوت نمى‏کردند،اساسا پروسه کربلا و عاشورا، زیر سئوال و مثلا نامشروع بود. سپس تصریح مى‏کند که‏در نظر امام حسین(ع)، حکومت، نه حق خداست و نه حق امام حسین(ع)!!
چه بلائى بر سر آن همه روایات و سیره معصوم(ع) مى‏توان آورد تا چنین نسبتى را به‏امام(ع) داد؟
بلى، اگر مردم کوفه از امام دعوت نمى‏کردند، ایشان احتمالا رهسپار کوفه نمى‏شدند،اما چگونه نتیجه مى‏گیرد که ایشان، حکومت را حق خدا و خود و مضبوط به ضوابطدینى نمى‏دانستند؟! آیا خدا، حق حکومت ندارد مگر آنکه مردم بخواهند؟ ! پس «ان‏الحکم الا لله‏» و هزاران آیه و تعلیم دیگر دینى کجا رفت که مردم باید تابع خدا و پیامبرباشند و نه برعکس؟!
ششم) مى‏نویسد: (امام حسن مجتبى(ع) بنا به انتخاب مسلمانان، خلیفه و جانشین‏پدرش على مرتضى(ع) گردید. همچنین بنا به اصرار و نظر مردم تن به صلح با معاویه‏داد. مسلم است که اگر امام‏حسن(ع) خلافت را ملک شخصى و ماموریت الهى یا نبوى‏مى‏دانست‏به خود اجازه نمى‏داد آن را به دیگرى صلح کند.) (14)
کمترین نگاه به اوضاع سیاسى پس از حضرت امیر(ع) و چند ماه حاکمیت متزلزل‏امام حسن(ع)، روشن مى‏کند که قرارداد امام حسن(ع) با معاویه نیز، نه نوعى سازش ومعامله سیاسى بر سر حکومت و مستند به دینى نبودن مسئله «حکومت‏»، بلکه اجبارموقعیت‏بود. متن "قرارداد"، خود، سرتا سر، ادعا نامه‏اى درباره مسئله «حکومت وولایت‏» است. امام حسن(ع)، به دلیل ضعف‏هاى جبهه خودى، عملا در صحنه نظامى‏شکست‏خورده و جبهه حق، در حال متلاشى شدن بود. امام(ع)، ناگهان یک شکست‏مسلم نظامى را تبدیل به یک پیروزى سیاسى و نیز عقیدتى کرده و بقایاى جبهه حق را ازانهدام کامل محافظت فرمودند. تقیه و اضطرار، غیر از سازش و خرید و فروش‏«حکومت‏» است. وقتى مى‏گوئید: «حکومت، از آن مردم است و هر چه مردم بخواهند،باید بشود»، یعنى حکومت امام حسن(ع) بدلیل بى‏تفاوتى مردم، نامشروع بود، حتى اگرمعاویه حمله نمى‏کرد. اما حکومت معاویه، مشروع بود زیرا به انحاء مختلف، پایگاه وقدرت اجتماعى براى خود تدارک دیده بود. زیرا حق با کسى است که اکثریت مردم راگرچه با تطمیع و تهدید و فریب راضى کند! ! این منطق سیاسى را از کجاى اسلام‏درآورده‏اید؟!
هفتم) مى‏نویسد: (عهدنامه مالک‏اشتر، فرمانى است مفصل و جامعه‏شناسانه بادستورالعمل فراوان در آیین ملکدارى و مردمدارى، با تفکیک کامل دین از سیاست). (15)
در واقع ایشان مدعى است که «عهدنامه مالک اشتر، سند تفکیک دین از سیاست‏است!!» چرا؟! زیرا همه، صحبت از مملکت دارى و مردم‏دارى و مسایل سیاسى‏حکومتى است! ولى از طرفى، ایشان فرمودند که مسایل حکومت، ربطى به دین ندارد.یعنى نباید داشته باشد!، پس باید نتیجه گرفت که امام(ع)، عهدنامه را از موضع امامت ودین نگفته‏اند!! و صدور عهدنامه، یک عمل غیردینى از سوى امام(ع) بوده است!! (یعنى‏دقیقا معکوس کردن یک استدلال منطقى!!)
وى تصریح مى‏کند که امر دین را تنها محصور به «عبادات مردم‏» مى‏داند و از آنجا که‏در عهدنامه، در این باب سخنى نیامده، پس این عهدنامه، دینى نیست!! در اینجا با یکى‏از جدیدترین مدلهاى «مصادره به مطلوب‏» آشنامى‏شویم!!
هشتم) شاید ریشه همه مشکلاتى که در نگاه سکولاریستى به دین وجود دارد، عدم‏توفیق در شناخت صحیح «دنیا و آخرت‏»، «ماده و معنى‏»، یا «دینى و دنیوى‏» باشد.آقاى‏بازرگان مى‏گوید: (قرآن نه تنها سفارش و دستورى براى دنیاى ما نمى‏دهد. بلکه ما راملامت مى‏کند که چرا این اندازه به دنیا مى‏پردازید و آخرت را که بهتر است رهامى‏کنید.) (16)
آرى همین است. نگاه کلیسایى و مدرسى به "دین" و "آخرت" و "معنویت"، که درغرب، منجر به عکس‏العملهاى سکولاریستى گشت، در مرزبندى دنیا و آخرت، مطلقاتوفیق نداشته است. و متاسفانه تفکر لیبرال، همواره از منظر مسیحى به دین و دنیانگریسته است. اما نسبت دنیا و آخرت، در قرآن کریم و سنت معصومین(ع)، «مطلقادیگر» است و چه بسا مادى‏ترین عمل در منطق کلیسا و نیز لیبرالیزم، اخروى‏ترین عمل‏در منطق قرآن است و به عکس.
اساسا چنان تفکیکى میان دین و دنیا مورد قبول تفکر اسلامى نیست. روشنفکران‏سکولار در جهان اسلام متاسفانه از همان منظرى که متفکران لیبرال به مسیحیت‏نگریسته‏اند، به اسلام مى‏نگرند و این، رایج‏ترین و فاجعه بارترین قیاس در تاریخ‏روشنفکرى در جهان اسلام بوده است.
5) آقاى بازرگان معتقد است که حکومت، همینقدر کافى است‏به احکام و روح دین‏پایبند باشد اما دیگر لازم نیست که دینى هم باشد. گویا ایشان گمان کرده که مدعیان"حکومت اسلامى"، چیزى بیش از این، ادعاء کرده‏اند؟! حال آنکه در واقع، همان دوالتزام، کافى است تا یک حکومت را "اسلامى" کند.
الف) التزام عملى به احکام اسلام (اعم از همه مواردى که خود نویسنده نام مى‏برد)
ب) التزام به روح و اهداف اسلام و آرمان جامعه سازى اسلامى
اما ایشان چرا آن را همچنان مغایر با «ساختار دینى براى حکومت‏» مى‏پندارد؟!معلوم نیست.
6) توجه اصلى احکام اسلام و اصل نزول اسلام، البته معطوف به تهذیب و کمالات‏باطنى انسان است. اما توجه ابزارى، در همان "توجه اصیل"، مندرج است.
مى‏پذیریم که اسلام، توجه اصیل به دنیا و امر حکومت ندارد و اگر بدون تشکیل‏حکومت اسلامى و با حضور هر حکومت دیگرى، بتوان اهداف و احکام اسلام درزمینه‏هاى اجتماعى (اعم از اقتصادى و قضایى و تربیتى) را تامین کرد، همه ما ازضرورت تشکیل "حکومت اسلامى" دست مى‏شوئیم.
اما بار دیگر سؤال را تکرار کنیم: براستى آیا تامین اهداف و احکام اسلام، نسبت‏به‏انواع حکومت و ماهیت مراکز سیاستگذارى و اقتدار، على‏السویه است؟! این دیگربحثى شرعى نیست، بلکه تصور آن موجب تصدیق به ضرورت آن خواهد شد.
آیا تامین اهداف و احکام اسلام با آن ابعاد دامنه‏دار که آقاى بازرگان، خود بدان‏معترف است، بدون در اختیار داشتن اهرمهاى حکومتى، میسور مى‏باشد؟! نکته اصلى‏همین است که به خاطر همان خدا و آخرت، به «حکومت‏» نیاز است. اطاعت از خدا وتمهید انسان در بستر اجتماعى جهت ملاقات آخرت، هر دو، مقتضى تشکیل"حکومت‏اسلامى" است. " حکومت اسلامى" در راستا و از فروع توحید و معاد است.آرى هدف اصیل، توحید و آخرت است اما دقیقا براى تامین مقتضیات همین دو اصل‏است که به فروع و احکام و به تشکیل حکومت اسلامى نیاز است.
نویسنده با شمارش برخى احکام، فلسفه حکم را صرفا معطوف به بعد باطنى عمل‏مى‏کند، حال آنکه اساس شریعت اسلام، تاکید بر ربط وثیق میان "ظاهر و باطن عمل"دارد. گرچه گوهر احکام عملى، همان التفات نظرى و قرب باطنى به خداى متعال است‏اما حتى مادى‏ترین عمل (با معیارهاى نویسنده) گامى به سوى خداوند و داراى ماهیتى‏اخروى مى‏تواند باشد. بعنوان مثال تاکید قرآن کریم بر «اخلاص در انفاق‏»، چرا به فقدان"التفات به موضوع عمل" و موارد مصرف " انفاق" ترجمه مى‏شود؟! واجبات و محرمات،البته با عنایت‏به آخرت انسان و ارتباط او با خداوند تنظیم شده، اما حکیمانه نبودن آنها وناظر نبودن احکام به آثار خارجى و دنیوى را از کجا استنباط مى‏کند؟!
محصول تعبیر ایشان، خواندنى است: اسلام با هدف تهذیب مردم و بدون توجه (وحتى فکر کردن) به آثار اجتماعى و دنیوى و موارد مصرف اموال، امر به "انفاق" کرد ولى‏بعدها در برابر فشار سؤالات منطقى - اما پیش‏بینى نشده - مردم، براى آنکه چیزى گفته‏باشد، مواردى را براى خرج مالیات هم برشمارده است!! آیا این نگاه جالبى به شارع‏مقدس نیست؟! ! این سؤال را بارها و بارها باید تکرار کرد که: آیا اصلاح یا عدم اصلاح"دنیا" در امور اجتماعى و اقتصادى، تاثیرى بر وضعیت مسئله «خدا و آخرت‏» در میان‏بشریت دارد یا ندارد؟!
ایشان مى‏گویند که در یک معادله یکطرفه، اگر هدف جامعه، خدا و آخرت باشد و درجهت‏خدا و عمل به احکام خدا حرکت کند، دنیاى آن جامعه نیز بهبود مى‏یابد.
بسیار خوب، حرکت در جهت‏خدا و عمل به احکام خدا، آیا در هیچ موردى منوط به‏درجاتى از «اقتدار» اجتماعى نیست؟! آیا بدور از کانونهاى قدرت، مى‏توان بسیارى‏احکام اجتماعى (و حتى فردى) خداوند را عملى نمود؟! اگر "دین" به دنیاى مردم کارى‏ندارد، چگونه مى‏تواند منجر به دنیاى بهتر براى مردم شود؟! حال آنکه براساس‏سخنان‏قبلى‏نویسنده، این‏معادله باید«هیچ طرفه‏» - ونه‏یکطرفه - باشد.
7) ایشان مى‏نویسد: (حکومت و سیاست‏یا اداره مملکت از دیدگاه دیانت و بعثت‏پیامبران، تفاوت اصولى با سایر مسائل و مشاغل زندگى ندارد. اگر اسلام و پیامبران به مادرس آشپزى و باغدارى، چوپانى و خانه‏دارى ندادند و به خودمان واگذار کرده‏اند تا بااستفاده از عقل و تجربه و با رعایت پاره‏اى احکام حلال و حرام شرعى، آنها را انجام‏دهیم، امور اقتصاد و مدیریت و سیاست هم به عهده خودمان مى‏باشد.) (17)
آیا "سیاست" قابل مقایسه با آشپزى و باغدارى یا چوپانى است؟! و آیا نسبت"دیانت" با آنها یکى است؟! آیا جهت‏گیرى احکام نسبت‏به "سیاست" با "آشپزى"،على‏السویه است؟! آیا میان «فن‏» و «تجربه‏» و «صنعت‏» با «مکتب‏»، تفاوتى نیست؟!
آیا چنانچه از "مکتب حقوقى یا اخلاقى و تربیتى اسلام"، "مکتب سیاسى اسلام" و"مکتب اقتصادى اسلام" سخن مى‏رود، کسى از "مکتب آشپزى یا باغدارى" در اسلام،سخن گفته است؟! وجه منطقى این قیاس چیست؟ آیا کسى در باب «فنانى‏» دینى و یا"صنایع دینى"، به همان معناى "سیاست دینى" و "حکومت دینى"، ادعایى یا استدلالى کرده است؟! هر جا سخن از حلال و حرام شرعى بتوان گفت و ردپایى از تشریع وحیانى بتوان یافت، آن امر، قابل تقسیم به دینى و غیردینى است اما اگر در موضوعى، حکمى‏نرسیده و تاثیر مهمى در سعادت یا شقاوت انسان ندارد و تنها به کم و کیف و چگونگى‏معیشت (و نه اصول و حقوق حاکم بر معیشت) مربوط شود و یا اساسا از طرف شارع‏هم به عقل بشرى واگذار شده باشد، طبیعى است که اسلامى و غیراسلامى ندارد.
در اقتصاد و حقوق و سیاست نیز، بسیارى امور بر عهده خود بشر - عقل و علم وتجربه - است، اما مبانى و معیارها و جهت‏گیرى آنها، مى‏تواند دینى یا غیردینى و انسانى‏یا غیرانسانى باشد و حلال و حرام نیز در اینجاست که مفهوم مى‏یابد. واضح است که‏سیاست و حقوق و اخلاق و مناسبات اقتصادى، غیر از ریاضى و الکترونیک و شیمى‏است. دسته نخست‏به جهان‏بینى و معرفت آدمیان مربوط، و در رفتارسازى وجامعه‏سازى و در عقائد و اخلاق و مناسبات زندگى مردم مؤثرند، اما دسته دوم از علوم،منحصر در کار اطلاع‏رسانى و ابزار سازى و روش‏یابى‏هاى عملى مى‏باشند.
آیا ادیان الهى مى‏توانند (به تعبیر نویسنده)، بر نحوه اداره جامعه و زندگى جمعى‏تاکید کرده باشند اما هیچ احکام و تعلیمات خاصى در این زمینه‏ها نداده باشند؟!
8) آقاى بازرگان، اعتقاد به جاهل و ظالم بودن بشر (بشر منهاى دین) و عجز او ازبرقرارى "عدالت" (بدون رهنمودهاى دین) و اینکه اگر بحال خود گذاشته شود وهدایت الهى نباشد، در زمین، قتل و فساد مى‏کند و دنیا را به تباهى مى‏کشاند، صریحا درمقاله، فاقد پشتوانه دینى دانسته و به رد آنچه ادله طرفداران تلفیق دین و سیاست‏مى‏نامد، مى‏پردازد:
یک) مى‏گوید: «حکومت، به همه پیامبران، عمومیت نداشته و امرى استثنایى بوده‏است‏»!! (18)
اینکه بسیارى از پیامبران نتوانسته باشند تشکیل حکومت دهند، و بلکه بدست‏حاکمان، شکنجه و تبعید شده یا به شهادت رسیده باشند، چگونه بى‏ربط بودن دین وسیاست را اثبات مى‏کند؟!
دو) "نبوت" که بگفته ایشان، یک حرفه و شغل است، معلوم نیست چرا با "حکومت"،قابل تلفیق نیست، حال آنکه در بسیارى آثار و روشها و معیارهاى مربوط به حکومت،حکم صریح داده و موضع گرفته است؟! و چرا توصیه به «مشورت‏» در امر حکومت(شاورهم فى الامر)، دلیل بر دینى نبودن "حکومت" دانسته شده است؟ مگر امر به این‏مشورت، در خود متن دینى نیامده است؟ و از کجا استنباط شده که در همه امور حکومت، حتى در اصول و اهداف و ضوابط حکومت نیز باید از مردم نظرخواهى شود؟حال، حکم خدا هرچه بود، باشد!!
سه) آقاى بازرگان در این مقاله، همچنین به صراحت، آیات جهاد و قتال، امر به‏معروف و نهى از منکر، امور قضاء، ارث و اقتصادیات و از این قبیل آیات و احکام راالزاما راه‏حل نیازهاى انسان در تمام قرون و احوال نمى‏داند و کد قدیمى «نسخ احکام‏شریعت الهى‏» در عصر مدرنیزم را لااقل در مورد برخى از احکام عملى مندرج در قرآن‏تکرار مى‏کند.
بعلاوه، اصرار مى‏ورزد که تامین یک جامعه توحیدى و محیط اسلامى، مفید است،اما نه احتیاج به "حکومت" دارد و نه باید به دست "مؤمنان" صورت گیرد و نه لزوماارتباط سیاسى با "علماى دین" دارد و هیچ دستور ویژه‏اى هم در این باب از دین نرسیده‏است‏بلکه نظر اسلام، بر استغناء از حکومت و نفى رهبرى است. (19) ایشان در دور وتسلسل نفى "حکومت دینى" ، به قدرى هیجان‏زده مى‏شود که هر نوع "رهبرى" را به"سلطنت" و هر دو را به خودکامگى، عطف کرده و نوعى "شرک" مى‏داند. على‏القاعده‏چون رهبرى و سلطنت، فقط حق خداست!! خدا هم اذن حکومت را حتى به پیامبران ومعصومین (چه رسد به مؤمنین و فقهاء) نداده است. و لابد این اذن، به بقیه یعنى به‏فاقدین تقوى و فقاهت، داده شده است!! وگرنه جامعه بدون حکومت که امکان ندارد.بنابراین نه تنها فقاهت و تقوى، شرط حاکمیت نیست‏بلکه ظاهرا فقدان آنها شرطحاکمیت است!)
ایشان همچنین تئورى «تقدم تشکیل جامعه دینى‏» (به کمک حکومت دینى) بر«تربیت افراد دینى‏» را مردود و غیردینى مى‏داند. ولى توضیح نمى‏دهند که چگونه‏مى‏توان بدون هیچ نیازى به یک "حکومت ملتزم به معیارهاى دینى" (حتى‏الامکان) وبدون بسترسازى، ابتدا در زمان یک حکومت غیردینى، افراد را یک به یک، دینى کرد وسپس جامعه که دینى شد، حکومت، دیگر خودبخود دینى خواهد بود؟
مگر در طول تاریخ، کم بوده‏اند اقلیتهاى متدینى که در عصر حکومت غیردینى، حتى‏قادر به حفظ دین خود و خانواده خود نبوده‏اند؟! مگر دینى بودن و دینى ماندن، یک امرانتزاعى و صرفا درونى است که نسبت‏به شرائط اجتماعى، به کلى بى‏تفاوت و بى‏ربطباشد؟! آیا این تصور، جز به همان تئورى «شخصى و ذهنى دانستن امر دین‏»، مسبوق‏است؟! ایشان به صراحت، دیندارى را صرفا نمازگزارى و عبادات شخصى و مقدارى‏هم اخلاق حسنه مى‏داند و بس. مهم نیست چه نظام اقتصادى، حقوقى و یا چه رژیم‏سیاسى و چه شرایط فرهنگى در جامعه حکمفرماست. نوع این مناسبات و واقعیات‏اجتماعى، به کلى، ارتباطى به دین، و تاثیرى در عمق و سطح دیندارى مردم (هیچکس)ندارد.
همچنین تصریح مى‏کند که پیامبران خدا مطلقا به «قدرت‏» و اعمال آن درمسیراصلاح مردم، توجهى نداشته‏اند و ابدا نظارتى بر عقاید و اخلاق آنان نمى‏کرده و تنها باشرک، مبارزه مى‏کرده‏اند. اما فراموش مى‏کند که توضیح دهد این "شرک" ، نظرا و عملا،چیست؟ آثار نظرى و عملى "توحید" چیست؟ و مبارزه با شرک در جامعه شرک‏آلود،چگونه و با چه ابزارى، با چه چشم‏انداز و برنامه و اهدافى باید صورت مى‏گرفته است؟
کافى است در هر یک از این پرسشهاى منطقى، اندیشه شود تا کل آن تئورى زیروروگردد. زیرا بر اساس این تئورى، ما با خدایى مواجه هستیم که به حقوق بندگان خود و به‏نحوه تامین آنها بى‏تفاوت است. همچنین عطف توجه "حکومت" به دین و اخلاق وایمان مردم، چیزى است که در این نوشته، بارها مورد اخطار و انکار قرار گرفته و گمان‏شده که این عطف عنان، لزوما و انحصارا رویکردى خشونت‏آمیز و اجبارآلود وسرکوبگرانه است.
9) پس دین، منحصر در گزارشى کلى از وجود "خدا و آخرت" شد. اما "خدا" کیست‏و "آخرت" چیست؟! اینک با تعریفى جدید از توحید و معاد هم آشنا شویم. مهندس‏بازرگان، خدا و آخرت را چنین معنى مى‏کند:
«آخرت یعنى این عقیده که جهان حاضر دربرگیرنده همه زمانها و مکانها نیست. وایمان به خدا، به معنى رکت‏بى‏انتهاست.»!! (20)
تنها باید گفت: جاى استاد مطهرى خالى!!
10) اینک آفات حکومت دینى و آنچه را به تعبیر نویسنده، باعث «خسر الدنیا و الآخرة‏» شدن مسلمانان مى‏شود، مرور مى‏کنیم:
الف) مضمون نخستین دلیل ایشان این‏است که تشکیل حکومت اسلامى،شرک است چون اصلاح اجتماع و دنیارا در ردیف خدا و آخرت، طرح‏مى‏کند. (21)
بى‏اعتنا به آنکه این "اصلاح"، وقتى‏امر همان خداوند، و این "دنیا"، مقدمه همان آخرت باشد، در آن صورت،رقیبى براى خداو آخرت، و شریک دراصالت آن نخواهد بود. وى از "شرک‏رنسانس"، پس از "توحید قرون‏وسطایى" سخن گفته و آن را محصول حکومت دینى کلیسا مى‏داند و حاکمیت‏کلیسا را معیارى براى حکومت اسلامى معرفى مى‏کند. سپس از فساد و فلاکت‏اروپاى پس از رنسانس مى‏گوید بى‏آنکه اقرار کند که در واقع، از بلایاى"سکولاریزم" دارد مى‏گوید، اما آنها رابه "دین" نسبت مى‏دهد. شاهد مثال اوهم، عنوان شدن «مصلحت نظام‏» ازسوى حضرت‏امام(رض) است که وى‏آن رابه «فداکردن دین به پاى حکومت‏»،تفسیر مى‏کند.
اما آیا به راستى "ولایت مطلقه" ومبحث "مصلحت نظام"، به معنى ترجیح "حکومت" بر "دین" است‏یا تسهیل و توسعه" حکومت دینى" و تلاشى در جهت "دینى‏تر کردن جامعه"؟!
در مصلحت نظام، "سخن از مصالح حکومت و جامعه اسلامى (و نه منافع پراگماتیستى)، آن هم با معیارها و محکمات اسلامى (نه ملاکهاى سکولاریستى)، وسخن از ترجیح ملاکهاى مهمتر اسلامى بر ملاکهاى کم‏اهمیت‏تر است، نه ترجیح دنیا برآخرت!! به ویژه که "ولایت مطلقه"، از احکام اولى خود "شرع" است. اختیارات‏حکومت در جهت مصالح مردم است نه منافع شخصى.
ب) «تشکیل حکومت اسلامى باعث مایوس شدن مردم از دین و احساس عجز اسلام‏از حکومت مى‏شود.» (22)
این دومین مفسده‏اى است که به نظر ایشان، بر حکومت دینى مترتب مى‏گردد. امااگر در یک حکومت اسلامى، ضعفها و مفاسدى وجود داشت، راه‏حل منطقى کدام‏است؟! کنارگذاشتن اصل یک "حکومت" یا اصلاح آن مفاسد؟! و مگر "اسلام"، خود،انحرافات و مفاسد اجتماعى احتمالى در داخل حاکمیت دینى را پیش‏بینى نکرده ومکانیزم‏هاى نظرى و عملى، در سطح علماء و نخبگان و نیز در سطح توده مسلمین،جهت کشف و مبارزه (ابتدا مسالمت‏آمیز و ناصحانه، سپس قهرآمیز) با آنها را توصیه‏نفرموده است؟! مگر این حق (بلکه تکلیف) را به مردم نفرموده است که در برابر ظلم وفساد در حکومت دینى نیز عکس‏العمل نشان دهند و...؟
ج) ایشان 4 مورد تاریخى را مثال زده که دینى بودن حکومت، فاجعه بار آورده است.حکومت کلیسا در قرون وسطى (هزار سال)، حکومت‏بنى‏عباس و بنى‏امیه، حکومت‏صفوى و حکومت قاجار، شاخص‏هاى حکومت دینى در نظر مهندس بازرگان هستند وحکومت اسلامى با این موارد قیاس مى‏شود.
جاى این سؤال، خالى است که ایشان چگونه حکومت پیامبر(ص) و على(ع) رامعیار "حکومت دینى" نمى‏گیرد و اساسا تشکیل حکومت و نحوه اداره کشور از سوى‏آن دو بزرگوار را فاقدنقطه عزیمت دینى و ماهیت‏شرعى و صرفا رفتارى دمکراتیک‏مى‏داند، اما حکومت اموى‏ها و عباسى‏ها و قاجار و صفویه را حکومتهایى دینى‏مى‏خواند؟ حیرانم از چشم‏بندى خدا!!
چهار نمونه حکومت دینى ایشان، آیا به راستى، حکومتهایى ملتزم به احکام و اخلاق‏دینى و معطوف به اهداف دینى بوده‏اند؟! برچه اساس، حکم به "دینى بودن"حکومتهایى از قبیل بنى‏امیه و بنى‏عباس مى‏شود، آن هم علیرغم اظهار نظرهاى صریح‏امامان دین، دستکم در این موارد؟! آیا حکومتهایى که حاکمانش شرب خمر و زنا وآدمکشى و دروغ، و حتى تکذیب صریح قرآن و امام‏کشى مى‏کردند و نماز جمعه راچهارشنبه و در حال مستى مى‏خواندند، حکومت دینى بودند؟!
آیا سلاطین قاجار و صفوى، حتى به احکام شرعى شخصى خود عمل مى‏نمودند؟!آیا حکومت کلیسا و سیره احبار و راهبان مسیحى در قرآن کریم، مورد انتقاد نیست؟!
بسیار خوب! کوتاه مى‏آئیم و این حکومتها را دینى فرض مى‏کنیم. به راستى از حیث‏تمدن مادى و پیشرفت علوم و شکوفایى اقتصادى و نظامى، از دوران حکومت‏بنى‏امیه وبنى‏عباس یا صفویه، یادگارى جز جهل و تاریکى، رکود و عقب‏ماندگى و اختناق، به جانمانده است؟! آیا در همین مراحل تاریخى که گاه توام با تظاهر به دین بوده است، چشمگیرترین پیشرفتهاى مادى و علمى و مدنى تاریخ عرب و ایران اتفاق نیافتاده است‏و آیا آن پیشرفتها محصول تعالیم دین بود یا محصول حسن نیت‏حاکمان عباسى و اموى‏یا صفوى؟!! آیا یزید و معاویه و هشام و ولید یا شاه‏عباس و آغامحمدخان و ناصرالدین‏شاه، معیار حاکم دینى و باصطلاح «ولى فقیه‏» بودند؟! یا آنکه نگاه "ولى فقیه" به آستان‏مقدس پیامبر(ص) و على(ع) دوخته شده است؟! و آیا معاهده ترکمانچاى و گلستان،محصول آن بود که به تعبیر ایشان، آغامحمدخان، نمازخوان و حافظ قرآن بود؟! و یامفاسد قاجار ناشى از مجالس تعزیه‏اى بوده که ناصرالدین‏شاه زنباره و متجاوز به حریم‏شرع و خوشگذران، از سر ریاکارى ترتیب مى‏داده است؟! این چه طرز استدلالى‏است؟!
جالب است که آقاى بازرگان به صراحت در این مقاله، موافقت‏خود با "آتاترک" درتفکیک دین از سیاست و مخالفت اهانت‏آمیز خود با شهید شیخ فضل‏الله نورى را نیزعلنى مى‏کند.
د) «چهارمین خسارت، آنست که حکومت دینى جاى محبت پیامبرانه، با چماق واکراه مردم را به دین دعوت خواهد کرد». (23)
آرى، اگر حکومتى، محبت و روابط انسانى را بکنارى نهاده و بجاى تعلیم و تربیت‏دینى و احقاق حقوق مردم و اجراى عدالت اجتماعى و حفظ حریم انسانى مردم ورسیدگى به محرومین و ارائه چهره‏اى اصیل و صحیح از دین، یکسره به سراغ چماغ وسرنیزه رفته و با خشونت و تهدید و توهین، بخواهد مردم راباصطلاح متدین کند، نه‏دینى است و نه عاقل. ولى به راستى چنین تصویرى از کدامیک از ادله «ولایت فقیه‏» و یاسیره عملى حضرت امام(رض) (به مثابه یک نمونه عینى) بدست مى‏آید؟!
ه) آقاى بازرگان، اعتقاد به اینکه دین، "صرفا خبردهنده آخرت و معرفى کننده‏خداست" را، ضرورتى نیرو بخش در روزگار سراسر رنج و ملال مى‏بیند و تبیین نمى‏کندکه این کارکرد آرامبخش (همچون نوعى داروى اعصاب) که او براى " دین" قائل شده،چه تفاوت اصولى با همان تصویر «رهبان صفتان تارک دنیا و مرتاض مسلکان‏» از زندگى‏دارد که خود وى آن را مضحکه مى‏کند؟!
دستکم در تصویر رهبانى و ریاضتى، یک «واقعیت‏»، مورد توجه است (و آن، «باد»بودن دنیاست) ولى نگاه اسلام به زندگى و دنیا و حکومت، نه نگاه راهبان و تارکان‏اجتماع است و نه سکولاریزم!
بلکه نگاهى جامع به دین و دولت و به دنیا و آخرت است که همه نیازها واستعدادهاى مادى و معنوى انسان را در مسیر " کمال" وى، فعال کرده و از شرایط مادى،بسترى براى ارتقاء معنوى مى‏سازد و نه به دنیا و حکومت، اصالت مى‏دهد و نه به‏آخرت و معنویت و روح انسان، از چشم‏اندازى انتزاعى و ذهنى و ناقص مى‏نگرد.
و) یکى دیگر از آفات «تلفیق دین و سیاست‏» در نظر مهندس بازرگان این است که‏«اگر گفتیم اسلام منحصر در عبادت و خداشناسى و تقواى شخصى نیست و به سیاست‏و حکومت و صلاح دنیا نیز نظر دارد و براى بهبود زندگى بشر، رهنمود دارد، دیگرجامعه دینى، دست روى دست گذاشته و به کار و نظم و علم و برنامه‏ریزى و تحقیق و ...،وقعى نمى‏نهند زیرا معتقد است همه چیز در دین هست!! و وقتى دین کامل باشد دیگرنیازى به اختراع و اکتشاف و کارخانه و ... نخواهد بود.»! ! (24)
این نتیجه‏گیرى، محصول همان عطف کردن «حقوق و سیاست و اخلاق‏» به «آشپزى‏و خیاطى و باغبانى‏» است که ذهن امثال آقاى بازرگان را اشغال کرده، و وانمود مى‏کنندکه مدعیان «کمال دین‏» (و در راس همه، خود قرآن کریم)، گفته‏اند که کلیه فنون و صنایع‏و روشهاى جزئى و کلى مربوط به معیشت را قرآن کریم مجانا در اختیار ما نهاده و ما را ازتعلیم و تلاش و تفکر و تجربه و از تحقیق و کار و نظم، برحذر و مستغنى کرده است. وى‏همچون تازه مسلمانى سخن مى‏گوید که گویى تا حال، نه یکبار آیات وحى را مرور کرده‏و نه از دهها هزار روایت معصومین(ع) در باب انسان و زندگى، مطلقا خبرى دارد و آن‏همه سفارشات دینى به تعقل و نظم و کار و تحقیق و ... را ندیده و نشنیده است.
11) مى‏نویسد: (متولیان دین چون احساس مى‏کردند که با نفوذ نسبى علوم و افکار وآداب فرنگى، خلل در دین و آداب مردم و نتیجتا در اعتقاد و اطاعتشان نسبت‏به علما به‏وجود خواهد آمد و دیر یا زود مقام و موقعیت و مزایاى بلارقیب خودشان را از دست‏خواهند داد، تمایل و تفاهم نسبت‏به تمدن و فرهنگ اروپایى را به زیان مسلمانان و برضد اسلام خوانده و تحریم کردند.) (25)
آقاى بازرگان، درگیرى علماى شیعه با انگلیسها و روسها و روشنفکران غربگراى‏صدر مشروطه را نه مقاوت در مقابل استعمار و وابستگى‏هاى سیاسى - اقتصادى ایران ونیز التقاط و آلودگى نظرى و عملى، بلکه مقاومت در برابر علوم و تمدن و پیشرفت، به‏دلیل ترس از دست دادن موقعیت اجتماعى و پایگاه سنتى مردمى و نفوذ کلمه خودشان،دانسته است و مجددا صنعت و اکتشافات و علوم جدید را به افکارى چون دمکراسى‏لیبرال، رفرم دینى و... عطف کرده و نمى‏تواند یا نمى‏خواهد میان «علوم و صنایع‏» (که ازسوى اغلب علماء پذیرفته و حتى استقبال مى‏شد) با «مکاتب و اخلاق و فرهنگهاى‏»غربى (که بخشى از آنها با بخشى از اصول و فروع اسلام، ناهمخوان است) فرق بگذارد.
اول) آنکه وضع دین پس از رنسانس، که به تعبیر خود وى، «به کنج عبادتگاه‏ها ووجدانها محدود شدن و از میدان سیاست و حکومت و تاثیر بر سرنوشت انسانها برکنارگردیدن‏» است، قربانى شدن مسیحیت مى‏خواند، حال آنکه تمام مقاله، مصروف بر آن‏شده بود که اساسا دین، جایگاهى جز وجدان مردم و کنج عبادتگاه ندارد و حکومت،شغلى جداگانه است.
دوم) آنکه فراموش مى‏کند که چند صفحه قبل، حکومت اموى‏ها و عباسى‏ها را مظهرحکومت دینى و باعث فقر و فلاکت و عقب‏ماندگى و جهل، خوانده بود و اینبار مى‏گویدکه غرب پس از رنسانس، تحت تاثیر تمدن درخشان حکومتهاى اسلامى در شرق و تفوق‏مسلمین در شئون علمى و فرهنگى و اجتماعى، پیشرفت کردند و پارچه و کاغذ و چاپ وساعت و باروت و پزشکى و بیمارستان و بازار و مبادلات و راهسازى و مدرسه و... را ازجامعه دینى در جهان اسلام، آموختند.
پى‏نوشت‏ها:
1 الى 25 - مربوط به سخنرانى آقاى مهندس مهدى بازرگان در انجمن مهندسین. مسئولیت نقد، باسردبیرى است.

تبلیغات