آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

در عصر تابعین، کسانى که فقط صحابه پیامبر (ص) را ملاقات کرده بودند (و نه پیامبر را) با توجه به فاصله زمانى که با پیامبر (ص) پیدا کردند، پاره‏اى مباحث را به عنوان مباحث مورد نیاز در تعیین حجج‏شرعى یافتند; به طور مثال از اولین مباحثى که در آن زمان مطرح شد، این بود که آیا روایت مرسل حجت است‏یعنى روایتى که تابعى از پیامبر (ص) نقل مى‏کند و احیانا نام صحابى را که واسطه است، ذکر نمى‏کند؟ ابوحنیفه در این جهت اجمالا بحث‏ها و اشاراتى دارد; اگرچه تصریح ندارد و این بحث را قانونمند نکرده است . بحث‏حجیت‏خبر مرسل در زمان شافعى، در «الرساله‏» ضابطه‏مند شد و همچنین بحث از صغریات و مواردى که به عنوان مسائل مستحدثه پیش مى‏آمد مطرح شد و قیاس مطرح گردید . در مرحله اول، قیاس براساس حجج‏شرعى بود، اما اندک‏اندک، رنگ عقلى به خود گرفت; بالاخص در عراق که ابوحنیفه در راس آن بود . به علل و عواملى که در جاى خودش ذکر شده، مسئله قیاس رشد فراوانى کرد و اصل مسلم در شیوه اجتهاد اهل سنت گردید .
دانش اصول در عصر ائمه شیعه
ائمه در برابر این نیاز به شکل دیگرى مشکل را حل کردند و این نکته را القاء کردند آنچه که مى‏گوییم از کتاب و سنت است و هیچ نکته‏اى نیست که مورد اختلاف مسلمین باشد یا مباحثى باشد که باید در ارتباطات بین خودشان آنها را حاکم بکنند، مگر اینکه در کتاب و سنت وجود دارد . حتى اصحابشان را ترغیب مى‏کردند که اگر مطلبى را بیان مى‏کنیم، از ما بپرسید که آن را از کدام آیه و از کجاى سنت پیامبر استفاده کردیم . این نکته خود نشانگر این بود که در برابر عقل‏گرایى که برخى از فقهاى اهل سنت در برخورد با مسائل شریعت داشتند، مقابله‏اى صورت مى‏گیرد . لذا ائمه ما قواعدى را بنیان نهادند و مباحثى را به عنوان قضایاى کلى بیان کردند که امروز ما آنها را به عنوان قواعد مى‏شناسیم; اینها همان گزاره‏هاى اصولى بودند که شیوه‏هاى اجتهاد را به اصحاب یاد مى‏دادند تا در دام قیاس و مواردى از این دست نیفتد . لذا این نکته که گفته مى‏شود اهل سنت در دانش اصول فقه مقدم بودند، چون اولین تالیف اصولى موجود تالیف الرساله شافعى است، هم درست است و هم غلط .
«رساله شافعى‏» به عنوان اولین تدوینى که امروزه در دست ما است، مطرح است; اما واقعا این مباحثى که در «الرساله شافعى‏» است، اختراعات و ابداعاتى است که فقط به فکر او رسیده است و دیگران از رسیدن به این مطالب محروم بوده‏اند؟ خیر; این‏چنین نیست .
البته در میان اهل سنت این ادعا صحیح است; چه این که ابوحنیفه، اصول مذهب خود را به صورت صریح بیان نکرده است . او فقط ترتیب حجج را بیان کرده است که قرآن، حجت نخست است و در مرحله بعد سنت و سپس سنت صحابى و در مرحله بعد، وقتى که به تابعین مى‏رسد، اشخاصى مثل سعید بن مسیب و ... هستند که ابوحنیفه خود را در یک رتبه با سعید بن مسیب و فقهاى سبعه مدینه مى‏بیند . ابوحنیفه اصولش را تدوین نکرد; هر چند فقهاى حنفى که بعد از شافعى آمدند، چون ملاحظه کردند که شافعى براى مذهب خویش اصول و قواعدى را ترتیب داده است، آنان نیز آمدند اصول و قواعد را با تتبع در متون فقه حنفى و آنچه از آثار حنفى‏مذهبان باقى مانده بود، تدوین کردند . اما در میان شیعیان این قضیه سابقه‏اى طولانى‏تر دارد .
در زمانى که فقهاى شیعه به ائمه دسترسى داشتند و ائمه را نه در چهره روات، بلکه به عنوان حجج‏شرعى، که تبیین احکام به آنها تفویض شده، مى‏شناختند، نیازى نمى‏دیدند که براى فقاهت‏یا اجتهاد خودشان از یک سرى اصول و قواعد تبعیت کنند که احیانا خود استنباط کرده باشند .
اما نکته‏اى که در روایات «ابان بن تغلب‏» و امثال او وجود دارد این است که در بین شیعیان اصول و قواعدى از شریعت نقش بسته بود که براساس این اصول و قواعد کلى، در محتواى روایات دقت مى‏کردند و به آنها توجه داشتند و براساس آن برداشت‏ها به نقد حدیث مى‏پرداختند; بالاخص در عراق که فاصله مکانى زیاد با مرکز علمى آن روز (یعنى مدینه) داشت، و روایات با فاصله زمانى به آنجا مى‏رسید و طبیعتا برخورد کسانى که در عراق زندگى مى‏کردند با روایات و محتواى روایات و برداشتى که آنها از شریعت داشتند، با آنچه در مدینه حاکم بود، فرق‏هایى داشت . با توجه به این نکته، ابان نقد محتوایى کرد . نه اینکه مى‏خواست فقاهت کند و روال معمول اهل سنت را اعمال بکند، بلکه محتوا را به شکلى دید که قابل پذیرش نیست . لذا گفت: هذا ما جاء به الشیطان; زیرا با آن اصول کلى که از شریعت در آن روز در ذهنش نقش بسته بود، تنافى‏هایى داشت . اما این تنافى را قطعى نمى‏دید . چون خود آمد و پرسید . اگر قطعى مى‏دید، شک و شبهه‏اى نداشت و از امام (ع) سؤال نمى‏کرد . اینکه وى خدمت امام آمد و سؤال کرد، نشان مى‏دهد که در یک سرى مسائل، على‏رغم اینکه اصولى را که از شریعت‏برداشت کرده بود، به کار گرفته بود; اما در این جهت قاطع نبود . بنابراین، این مسئله که امثال ابان بن تغلب قائل به قول خاص فقهى بوده‏اند و اعتقاد به آن داشته‏اند، محل شک است .
بنابراین آنچه اصحاب ائمه اطهار از ایشان مى‏پرسیدند، بالاخص کسانى که به عنوان فقهاى صحابه مطرح بودند، براساس ارتکازاتى بود که از شریعت در ذهنشان ایجاد شده بود، و این بررسى‏ها در اکثر موارد، مبتنى بر همان قواعدى بود که در طول زمان از ائمه فرا گرفته بودند و در برابر مبانى خودساخته اهل سنت قرار مى‏گرفت .
چنانکه زراره به امام صادق (ع) عرض مى‏کند: من چهل سال، مسائل حج را از شما پرسیدم و در عین حال باز هم مطالبى است . روشن است کسى که چهل سال مسائل حج را مى‏پرسد، ذهن جوال و ذهن نقادى دارد که مسائلى را برایش مطرح مى‏کند و آنها را در برابر امام عرضه مى‏کند تا امام جواب بدهد و از آنها استفاده کند .
داشتن ذهن جوال و قوت فرض‏سازى و صورت مسئله‏سازى و بعد جواب گفتن دقیق از آنها و براى اطمینان از امام پرسیدن یا در بعضى موارد واقعا استفهام کردن از امام، نشانگر این است که ائمه اطهار (ع) در پى آن بودند که به اصحاب خود، اصولى را تعلیم دهند که براساس کتاب و سنت‏بتوان با آن اصول استنباط کرد .
متون و منابع اولیه دانش اصول در شیعه
در آغاز، دانش اصول رویکرد کلامى داشت; به طور مثال کتاب «ذریعه‏» سید مرتضى و «عده‏» شیخ طوسى را وقتى مى‏گشایید، استدلالات و اسامى کسانى که از آنها نقل قول شده است، مى‏بینید . عمدتا مطالبى است که در کتب کلامى آمده است .
بنابراین در مرحله نخست، اصول با کلام عجین بود و اگر در گزاره‏ها تفاوت داشت، در روش‏ها و استدلال‏ها به کلام نزدیک بود . در آن زمان به «علم کلام‏» هم «اصول‏» مى‏گفتند . در مقدمه «غنیه‏» سید ابى‏المکارم ابن زهره از این دو علم تعبیر به «اصولین‏» مى‏کند . منظور او از «اصولین‏» کلام و اصول فقه است که هر دو را تعبیر به اصول کرده‏اند . همچنین مرحوم شیخ طوسى کتابى دارد با نام «تمهیدالاصول‏» که در دانش کلام است، نه اصول فقه . نزدیکى استدلال‏ها و شیوه‏هاى برخورد با گزاره‏هایى که در فهم روایات کلامى و آیاتى که در موضوع اعتقادات است‏با آن ادله‏اى که در حوزه فقه به کار برده مى‏شود، باعث‏شد که با هم عجین شوند . چه آنکه کلامى که در آن زمان بود، کلام عقلى محض نبود، بلکه در بسیارى از موارد کلام روایى بود .
مرحوم شیخ مفید «التذکرة باصول الفقه‏» یا «فى اصول الفقه‏» را مى‏نویسد . دیگران هم این دید را پیدا مى‏کنند که بیایند تالیفاتى را بنویسند که شیعى محض باشد و اصول و قواعدى باشد که در فقه کاربرد دارد . البته اصل «التذکرة‏» شیخ مفید به دست ما نرسیده است و لکن قطعا با تناسبى که انسان میان این مختصر و اصل برقرار مى‏کند، تا حدود زیادى اطمینان پیدا مى‏شود که حجم آن زیاد نبوده است .
تعامل دانش اصول شیعى و اهل سنت
مباحث اصول را باید به دو دسته تقسیم کرد: یکسرى مباحثى هستند که بازگشت‏به برداشت از الفاظ کتاب و سنت است . برداشت از این الفاظ غالبا بر اساس همان استظهارات عرفى است که در هر زمان مى‏تواند انجام شود . در این جهت، مسئله مذهب مطرح نیست . استظهار عرفى محیطى که در آن زمان زندگى مى‏کردند، کفایت مى‏کند . اما در بحث‏حجج، قضیه متفاوت است . در مباحثى که مربوط به حجج است، کتبى که از آن زمان باقى مانده است، این‏گونه نیست که هرگونه اهل سنت‏بحث کردند، علماى شیعه هم بر آن نظم و نسق، بحث کرده باشند .
نکته‏اى که هست این است که کتاب «عضدى‏» تا قبل از معالم، کتاب درسى در حوزه‏هاى شیعه بوده است . فقهاى ما در آن عصر، با اهل سنت همزیستى داشتند . بدین‏رو همان متن «عضدى‏» را تعلیقه زدند و شرح کردند، به شکلى که با اصول شیعى سازگار باشد . بدان جهت مطالب شیعى را با اصول و زبانى که همگان مى‏فهمیدند، عرضه کردند .
تحول و تطور در دانش اصول
مباحث اصول از آن جهت که یک علم آلى است، تاثیر و تاثراتى را نسبت‏به کاربردها پیدا مى‏کند . و این تاثیر و تاثرات در عصر صفویه مثلا، با عصر شیخ مفید، سیدمرتضى و شیخ طوسى متفاوت است . در زمانى که سیدمرتضى و شیخ طوسى اجتهاد مى‏کردند، نمى‏توانستند از فقه اهل سنت آگاه نباشند . نمى‏توانستند از اصولى که در آن زمان بر فقه اهل سنت‏حاکم بود، بى‏خبر بمانند; اما وقتى جامعه و حوزه‏اى شکل مى‏گیرد که شیعى محض است، طبیعتا کاربردها فرق مى‏کند . لذا بدون تردید تفاوت ظروف زمانى و مکانى را نمى‏توان منکر شد .
البته این نکته معنایش آن نیست که از آن مسائل دست کشیدند و هیچ آثارى از آن مباحث‏باقى نماند; گرچه تا حدود زیادى این مباحث‏خالص و از مباحث متناسب با فقه سنى پاک شده و آن استدلالات به رنگ شیعى درآمده بود; اما گاه با یک تتبع کوتاه مى‏بینیم که احیانا بعضى اوقات همین حرف‏ها را اهل سنت زده‏اند و از لسان یک عالم شیعى نقل شده است و از این به بعد تاریخ و سابقه‏اى که با اهل سنت داشته، قطع شده و به عنوان یک استدلال شیعى باقى مانده است .
دوره‏هاى تاریخى دانش اصول
براساس تقسیمى که به آن رسیده‏ام، شش دوره براى تالیفات اصولى داریم که این دوره‏ها براساس کتاب‏ها و تالیفاتى است که در این دوره‏ها به سامان رسیده است . البته مبناى تحقیقات بر اساس کتاب‏هایى است که چاپ شده‏اند . طبیعتا براساس نسخه‏هاى خطى، یا گزارش‏هایى که در منابع کتابشناسى‏هاى قدیمى آمده و آن کتب به دست ما نرسیده، شاید بتوان مطالبى دیگر ادعا کرد; اما چون در دسترس نیست، نمى‏شود در مورد آنها قضاوت کرد . دوره‏هاى شش‏گانه‏اى که مى‏توان شمرد، بدین قرارند:
دوره اول، عصر پیدایش تالیفات اصولى ما است که این عصر پیدایش تدوین‏هاى اصولى متاثر از مباحث کلامى است . مانند «الذریعة‏» سید مرتضى و «عدة الاصول‏» شیخ طوسى .
دوره دوم، اصول از کلام و استدلالات کلامى دور شد و به طور مستقل اصول فقه شد . کتاب‏هایى مثل مقدمه غنیه (ابن زهره) و معارج (محقق حلى) مبادى الاصول (علامه حلى) و در ادامه معالم و ... از این نوع هستند .
دوره سوم، دوره بعد از معالم است که باید این دوره را تفصیل و تطویل در کتب اصولى شناخت (معاصر قرن یازدهم) . در این زمان است که کتاب‏هاى مفصل نوشته شده که نمونه‏هایش هم بسیار است . البته در همین زمان اخباریان پدید آمدند . این عصر تفصیل و تطویل باعث‏شد اخباریان حمله‏هایشان نسبت‏به اصول، منطقى‏تر جلوه کند . بسیارى از این تفصیلات، برگرفته از برخى از استدلالات احیانا سنى بود و در لابلاى این کتب اصولى مطرح مى‏شد . به جهت اینکه این بحث‏ها نه به عنوان سنى و شیعه، بلکه به عنوان بحث‏هاى عقلایى که هر عاقلى نسبت‏به آنها مى‏توانست اظهارنظر کند، مطرح مى‏شد، بعد از مدتى این تفصیلات و تطویلات مرجوح شد و خیلى مورد عنایت قرار نگرفت .
دوره چهارم، عصر رساله‏نویسى و در واقع مباحث تحقیقى خاص‏نویسى بود . تا این دوره، غالب مباحثى که در کتاب‏ها مطرح مى‏شد، بحث‏هاى ترتیبى بود . از ابتدا مباحث اصول شروع مى‏شد و ادامه مى‏یافت .
در دوره چهارم که اواخر دوره‏اى بود که اخباریان هنوز قدرت داشتند، رساله‏هاى خاص، در بعضى از موضوعات نوشته شد . دلیل این قضیه، این بود که در این موارد دیگر نیاز نبود به اینکه همه مباحث را مطرح کنند; بلکه مى‏خواستند هجمه‏هایى را که از طرف اخباریان صورت مى‏گرفت، پاسخ دهند . مؤلفان این دوره مى‏کوشیدند اشکالاتى را که اخبارى‏ها مطرح مى‏کردند، پاسخ دهند و از این کلیت دفاع مى‏کردند . بر این اساس در دوره چهارم، رساله‏ها و کتاب‏ها و تالیفاتى که متمحض در موضوعات خاص اختلافى بین اخبارى و اصولى بود، نوشته شد .
دوره پنجم، شیخ انصارى با تالیف رسائل، تیر خلاص را به اخباریان زد و در واقع کار وحید بهبهانى را به پایان رساند . هجمه‏اى که وحید بهبهانى با تالیف تدوین رساله‏هاى اصولى به اخباریان کرد و مشکلات دیدگاه آنان را نشان داد، آن مباحث را در آخرین سیر، در کلمات شیخ انصارى مى‏بینیم که مهر مختومه بر دیدگاه‏هاى اخبارى زد . این دوره که زمانه تفصیلات و تطویلات و رساله‏هاى پس از شیخ انصارى بود، تمام شد و دوره آخوند خراسانى فرا رسید که دوره تلخیصات و ارائه مختصرات بود . تمامى کتاب‏هاى مطولى که در آن عصر بود، از جمله کتاب‏هایى مانند «هدایة المسترشدین‏» و «فصول‏» و کتاب‏هایى که در این فاصله زمانى نوشته شده بودند، با تالیف آخوند خراسانى به یک معنا نسخ شدند و دیگر مورد مراجعه کمترى قرار گرفت و على‏رغم آن که بزرگانى در آن عصر کوشیدند که در حوزه‏هاى علمى، تدریس کتاب‏هاى مطولى مثل فصول را باب کنند و حتى شهریه خاص براى کسانى قرار دهند که فصول را بخوانند، اما دیگر به این کتاب‏ها اقبال نشد و آن کتاب‏ها مورد عنایت عموم حوزویان قرار نگرفت .
رویکرد مختصرگرایى از این جهت رخ داد که مطولاتى که تالیف شده بود، در ذیل هر یک از عناوین و موضوعاتى که مى‏خواستند بحث کنند، مباحث را آن‏چنان کامل مى‏آوردند که گاه مستلزم خروج از موضوع بود .
دوره ششم، از عصر شاگردان مرحوم آخوند، نهضت تقریرنویسى شروع شد و امروز ما نیز در این دوره هستیم و تقریرنویسى، شیوه غالب در تالیفات اصولى است . غالب اصولیان در این دوره مؤلف نظریات نبوده و نیستند .
نقد وباز خوانى دوره ششم
«تورم دانش اصول‏» که از طرف مرحوم آقاى بروجردى طرح شده و دیگران هم تایید کردند، زوایاى مختلفى دارد . یکى از آن زوایا، تورم تالیفات اصولى است; یعنى زیاد بودن عناوین کتب اصولى که بعد از مرحوم آخوند خراسانى نوشته شده بود و به 200 تالیف بالغ مى‏شد و در عنوان، 4 برابر عناوینى است که از آغاز تا آن زمان نوشته شده بود که تا حدود زیادى بر محور مباحث اصولى آخوند خراسانى مى‏گشت . این کتاب‏ها و این تالیفات، بسیار متورم شده بودند . کسانى هم پیدا شدند که صرفا عناوین کتب اصولى را زیاد کردند; در حالى‏که در این کتاب‏ها گاه مطلبى که به صورت خاص ابداع و تحقیق خود مؤلفین باشد وجود ندارد و در واقع باید آنها را بدون اینکه اسم تقریر داشته باشند، تقریر آزاد از مطالب دیگران محسوب کرد . البته منظور از تورم کتب، یکسرى از کتاب‏هایى است که خالى از تحقیقات عمیق است، نه همه کتاب‏هاى عرضه‏شده . البته مقدارى از تب تالیف به برخى شرایط اجتماعى بازمى‏گشت . چون این نکته فقط مخصوص دانش اصول نیست و در برخى از حوزه‏هاى دیگر علوم اسلامى هم رخ داد .
مزایا و آفات تقریرنویسى
اصولا تقریر و گزارش‏دهى شاگردان از درس استاد، لوازمى دارد که به نظر مى‏رسد سه لازمه منفى در تقریرات وجود دارد .
اولین نکته تنزل مطالب اساتید و محققان بزرگ در افق فهم مقررین است که گاه آن مطالب از آن علو و دقتى که دارند، تنزل مى‏یابند . طبیعى است که اگر خود آن محققى که القاى درس مى‏کند، خود دست‏به قلم ببرد، ظرایف و نکاتى را در نگارش خود اعمال خواهد کرد که در قلم مقرر، به چشم نمى‏آید . تاییداتى هم که برخى از محاضرین، نسبت‏به کتاب‏هاى مقررین خود مى‏کردند و مى‏کنند، ناشى از اعتمادى است که بر مقررین دارند و در بسیارى از موارد این‏گونه نیست که خود دقیقا بنشینند و آن کتاب را بخوانند . چون تقریر از جهت محتواى کلى، انتساب به آن محاضر و صاحب درس دارد; اما از جهت عبارت، تالیف و نوشته مقرر است و غالبا آن کسانى که محاضر آن مباحث‏بودند، تا حدود زیادى این نکته را رعایت مى‏کردند که قلم، قلم مقرر باشد و در مباحث مهم این را تایید مى‏کردند . کما اینکه در تقریظهایى هم که براى این کتاب‏ها نوشته مى‏شود، غالبا مى‏گویند مباحثى از این کتاب را ما دیدیم . بزنگاه‏هاى بحث را نگاه مى‏کنند و دقت‏ها را در آنجا مى‏سنجد; اما اینکه از اول کتاب تا آخر کتاب را خوانده باشند و کلمات دقیقا بر آنها القاء شده باشد، جز در موارد بسیار اتفاق نیفتاده است . نکته دومى که لازمه منفى تقریرنویسى است (بالاخص در عصر حاضر) این است که تمامى آنچه اساتید بیان مى‏کنند، دقیق گزارش مى‏شود . بالاخص با توجه به اینکه نوار دروس وجود دارد . حتى فضا سازى‏هایى که مدرسین براى بیان مطالب و تحقیقات خودشان، به نظرشان لازم مى‏آمده، آنها هم منعکس شده است و در بسیارى از موارد موجب تطویلات و تفصیلاتى شده است که اصلا نیازى به آن نیست .
لذا حجم بسیارى را این تالیفات به حواشى و اضافات اختصاص مى‏یابد; با آنکه آنچه مختار و تحقیق استاد محاضر است، از نظر حجمى خیلى کمتر از آن چیزى است که ارائه مى‏شود و مابقى صرفا مباحثى است که در گفتار و در شیوه القاى آن، استاد محاضر، لازم دیده است . به تعبیرى، تفصیلات مدرسه‏اى در این تقریرات زیاد است .
شتابزدگى در نشر
برخى از کسانى که در دوره‏هاى اول درس خارج هستند و تدریس مى‏کنند، درس‏هاى خود را یا پیش از درس یا بعد از درس مى‏نویسند و در پایان دوره، یا گاه در حین تدریس دوره و گاه وقتى حجم مباحث‏به مقدار مناسبى مى‏رسد، اقدام به نشر آن مى‏کنند . از این رو نمى‏تواند راى منتشر شده، راى آخرى باشد که محقق بتواند آن را تایید کند . زیرا گاهى در طول تدریس دوره‏هاى بعد، مطالبى را که القاء کرده است، قویم و مستحکم مى‏شود . لذا تعجیل در تالیف و تسرع در نشر این مباحث، خود اشکالى است که پیش مى‏آید . گاه در اشکالاتى که به اساتید شده، خود نسبت‏به بعضى از این مبانى که در مرحله اول نوشتند، اشکالات جدى دارند و به توجیه زمان تالیف، مى‏خواهند اشکالات را پاسخ دهند .
تکرار و تجدید متاسفانه در غالب تالیفات، تجدید اجتهاد متعارف رخ داده است; یعنى هر کسى که شروع به تالیف اصولى مى‏کند، بدون اینکه در نظر بگیرد چه آثارى به عنوان آخرین آثار مطرح، مورد نظر هستند، همه آثار را بازنگرى مى‏کند و همه را دوباره تحریر مى‏کند . این تجدید اجتهاد، شاید براى خود نویسنده امر لازمى باشد، اما در مورد مخاطبینى که کتاب‏ها را مى‏خوانند، تکرار مکررات است . مثلا آنها مى‏بینند بحث‏حقیقت‏شرعیه، در ده کتاب به همین شکل و با همین سیاق و با همین اقوال و ... شروع شده و ادامه یافته است; در حالى که اگر اشخاصى که نزد اساتیدى تلمذ کرده‏اند و مبانى آنها را دیده‏اند، به مبانى آنها ناظر باشند، شاید در پیشرفت دانش اصول توان خود را بیشتر مى‏توانستند به کار گیرند تا در ذکر مکررات . مناسب است در اینجا یادآورى شود که آخرین نظریه‏پرداز اصولى که در عصر امام خمینى (ره) زندگى مى‏کرده، مرحوم نائینى یا مرحوم بروجردى بود . امام خمینى (ره) در تمامى تالیفات خود به صورت جدى به آخرین تحقیقات مرحوم نائینى توجه دارد، و این‏گونه نیست که ایشان به عبارات صاحب معالم، قوانین، فصول و ... بازگردند و تجزیه و تحلیل‏هایى را که کرده‏اند، دوباره انجام دهند; بلکه آخرین پله‏تحقیق را اساس قرار مى‏دهند و از آن پله پا فرا مى‏گذارد .
دانش اصول، علم ابزارى یا دانش استقلالى
در بسیارى از این کتاب‏ها، اصول از ماهیت مقدمى خود خارج شده و به یک ماهیت ذى‏المقدمى رسیده است; یعنى خود علم براسه است و دیگر ماهیت آلى خود را از دست داده است . البته این مطلب معنایش این نیست که هیچ درسى در حوزه نباید چنین باشد یا احیانا هیچ کتابى نباید این‏گونه نوشته شود . علم منطق را هر طلبه‏اى باید بخواند، اما کسانى هم باید منطقى باشند . به این معنا که عالم در خود منطق باشند . اگر یکى منطق خواند براى آنکه گزاره‏هاى منطقى و قیاس‏هاى منطقى را فقط یاد بگیرد، بعد برود در علوم دیگر از اینها استفاده کند، عده‏اى هم باید در همان اجتهاد کنند و همین قواعد را تجزیه و تحلیل علمى کنند و روى همین قواعد متمرکز شوند و در منطق کار کنند . در دانش اصول همچنین است . اگر ما مى‏گوییم باید اصول، حالت مقدمى خود را حفظ کند، این معنایش این نیست که اگر کسى به صورت متمحض، اجتهاد در دانش اصول دارد و اصول را بسط و شرح مى‏دهد و کسانى هم از آن درس استفاده مى‏کنند، عیب است . اما گرایش اصلى نباید فراموش شود و آن آلیت در مجموع نظام درسى و آموزش اصول حوزه باید مورد نظر باشد .
وقتى یک مطلبى طولانى و سیرش ملال‏آور شد، به صورت قانون و ضابطه محکم، دست فراگیرنده را نمى‏گیرد . در دروسى که طلاب حضور دارند، این قضیه مشهود است . یعنى وقتى که مسئله‏اى به عنوان ختم مسائل مطرح مى‏شود، مطالب متعدد و متفرقى در ذهن طلبه باقى مى‏ماند . یعنى نمى‏تواند به صورت منقح، آن گزاره، ادعا، دلیل ادعا و نتیجه را ارائه کند . حتى در بعضى اوقات، خود مدرسین هم از مختارات خودشان - به جهت تطویلى که زائد بوده - در جاى دیگر غفلت کرده‏اند . البته این معنایش این نیست که حتما باید مباحث مختصر شود و مختصرگویى اصل قرار گیرد . بلکه منقح بودن مباحث، تفکیک ادعاها و گزاره‏ها از ادله و نتایج و تنظیم و تفکیک مباحث و پرهیز از تطویل زائد، باید معیار قرارگیرد .
خرده‏گیرى‏هاى لفظى و اشکال‏هاى حاشیه‏اى
تحقیقاتى که در کتب و حتى در دروسى که به عنوان کتب و دروس اصولى ارائه مى‏شود، متاسفانه به جاى اینکه آراء و نظریات براى رسیدن به حقیقت مطلب باشند، گه‏گاه خرده‏گیرى‏هایى بر عبارات هستند . مؤلفان و مدرسان، گاه دنبال این مى‏روند که فلان تعبیر درست است‏یا غلط ... به جاى اینکه آرائى که در آن مسئله است، مورد نظر قرار گیرد .
مبالغه‏گویى و اغراق
در عناوین کتب اصولى این گونه تعبیرات بسیار دیده مى‏شود: نهایه الاصول، غایه الاصول و ... مثل اینکه دیگر نهایت‏بحث اصول همین است و بس . البته در مورد «کفایه‏» این مسئله قابل دفاع است; زیرا از اصولى که براى یک فقیه لازم است، همین مقدار کفایت مى‏کند . اما تعبیراتى چون، نهایه الاصول، یعنى نهایت‏یک علم، مطلق انگارى است . ما مى‏بینیم که بسیارى از صاحب‏نظرانى که آراءشان مورد توجه قرار گرفته، بالاخص در عصر حاضر، تعبیراتى بسیار متواضعانه‏تر از این به کار مى‏برند . مانند درآمدى و یا نظریه‏هایى در علم ... .
سهم تحقیق و ابتکار در دانش اصول
تحقیق و ابتکار در دو شکل مى‏تواند خود را نشان دهد: گاه تحقیق و ابتکار به این است که مطلب را به شکل جدید یا بیان جدیدى ارائه کنند . مرحوم آقاى خوئى، ادعاهاى مرحوم نائینى را آن‏چنان طرح مى‏کند که تمامى اشکالاتى که برایشان است، دفع مى‏شود . گرچه مطلب، ماهیتا و اساسا از مرحوم نائینى است، اما به شکلى که آقاى خوئى بیان و ارائه مى‏کنند، گویا حرف جدید و بیان جدیدى است . این خود نوآورى است .
شکل دیگر آن که دیدگاه، مسبوق به انظار پیشینیان نبوده است . اینها را ما باید به عنوان نوآورى حساب کنیم و در عین حال این را هم باید در نظر داشته باشیم که لازمه متون و درس‏ها قطعا نوآورى در یکى از این دو جهت‏یا هر دو جهت نیست . چون مسئله آموزش، غیر از مسئله تحقیق و پژوهش است . شخصى مى‏تواند بدون اینکه حتى درسى داشته باشد، محقق در اصول باشد و آراء و نظرات جدیدى را هم ارائه کند; بدون اینکه القاء درس هم کرده باشد .
از آن طرف لازمه درس گفتن و یا تدوین متون آموزشى، حتما این نیست که حرف جدیدى بگوید; بلکه درس یک کارآموزشى است . لذا کسى مى‏تواند بیاید به صورت منقح و دقیق، مباحث فقیه دیگر را به طلاب آموزش دهد . لازمه مدرس بودن، این نیست که آن نکته حتما اختراع او باشد .

تبلیغات