آرشیو

آرشیو شماره ها:
۴۰

چکیده

متن

کودکی بیش نبودم که پدرم از دیدار مکرر عارفی فروتن و عالمی ربانی و شخصیتی روحانی به نام «آقای نکوگویان » معروف به «شیخ رجبعلی خیاط » با پارسایی عظیم در مازندران به نام آیت الله العظمی کوهستانی در روستای کوهستان بهشهر سخن می گفت . مردامردی سترگ که در حوزه عرفان و معرفت کم نظیر می نمود . این گذشت تا این که به اصطلاح ما مازندرانیها، به بار و بر نشستیم و استخوانی ترکاندیم و در گستره دانش و ادب و واژه، توفیق یار ما شد و آموختنی ها را آموختیم .
من پیشترها; یعنی حدود سی سال اخیر می پنداشتم که «عرفان » دیگر افسانه ای بیش نیست . و نیز دیگر روزگار عارفان به سر آمده و نمی شود نشانه و نشانی تازه تر یافت . اما با گذشت زمان، رفته رفته دریافتم که سخت در اشتباهم . در گستره معرفت امروز چهره هایی چونان: آیت الله العظمی کوهستانی، میرزا جواد ملکی، موسوی همدانی، حاج آخوند تربتی، قاضی طباطبایی، علامه جعفری، مرد جهان شمول علامه حسن حسن زاده آملی، آیت الله العظمی محمد تقی بهجت فومنی و . . . دهها چهره افتخارآمیز زمان، اکنون در حوزه های علمیه دینی و گوشه و کنار کشور ما می درخشند و این غفلت از ماست که این چهره ها را نمی شناسیم و در خود فرو رفته ایم .
چنانکه یاد کردم از عرفای نام آور زمان اکنون، رجبعلی نکوگویان معروف به شیخ رجبعلی خیاط است که برای نسل امروز و حتی بسیاری از نسل دیروز ناشناخته است . پدیده ای شگفت آور که جای آن است فصلی مستقل و در خور به او اختصاص داده شود . و زیباتر آن که آقای «محمدی ری شهری » درباره این مرد بزرگ کتابی به نام کیمیای محبت در سال 1378 خورشیدی تالیف کرد که تا سال گذشته یازده بار و بیش از یکصد و پنجاه هزار نسخه چاپ شده و با همه آن که خواهانی پیدا کرده از نقطه نظر بسیاری ناشناخته است و گمنام .
خود شیخ به فرزندش می گفت:
مرا هیچ کس نمی شناسد و بعد از فوت من مرا می شناسند .
و یکی از شاگردان معظم له نیز یاد می کرد که:
فلانی! کسی در دنیا مرا نشناخت، ولی در دو وقت شناخته خواهم شد; یکی موقعی که امام دوازدهم (عج) تشریف بیاورند و یکی هم روز قیامت .
پارسا مردی فروتن و جهانی بنشسته اندر گوشه ای می نمود که از اطراف و اکناف عالم به دیدنش می رفتند و کرامات می دیدند و از محضر روحانی وی بهره ها می بردند .
آن مردامرد تهرانی، «رجبعلی نکوگویان » ، مشهور به «شیخ » و «شیخ رجبعلی خیاط » به سال 1262 خورشیدی در تهران زاده شد . پدرش «مشهدی باقر» کارگری ساده بود که در 12 سالگی فرزندش جان به جان آفرین وانهاد و شیخ ما را در کودکی تنها گذاشت .
خانه ساده و خشتی شیخ در کوچه سیاه ها (شهید منتظری) خیابان مولوی که از مرده ریگ پدرش به وی رسیده بود، تنها ماترک و ماحصل دنیوی اش به شمار می آمد و تا پایان زندگی اش در همان زیستگاه کوچک و بی پیرایه ماند .
خانه ای که از بامش باران چکه می کرد و چهره های دینی و علمی و کشوری آن روزگاران در کنار همان چکه چکه دانه های ریز و درشت باران و همراه با لگنها و کاسه های زیر سقف و نشسته بر گلیم پاره و حصیر به دیدارش می شتافتند و آن مرد از پذیرش بخشش داراها و توانمندان کشوری روزگارش سرباز می زد و می گفت:
هر که مرا می خواهد بیاید این اتاق، روی خرده کهنه ها بنشیند . من احتیاج ندارم .
شیخ رجبعلی، مردی با پیشه خیاطی بود و بر نفس خود فائق آمد و دنیا و مافیها را رها کرد و تا جان در تن داشت ساده زیست و سادگی کرد و به مردم خدمت نمود و در تهذیب نفس خویش و دیگران کوشید و یاد و خاطره بزرگان دین و ادب و فرهنگ را برای ما زنده کرد .
او همه چیز را برای خدا می خواست . سخنان و تعالیم آن مرد درس ناخوانده و به مکتب نرفته و دانشگاه نادیده و نیز قصه هایش، همه درس است و اخلاق و انسان گرایی . کجایند مردانی که دنبال مردند و مردهای برگزیده سرزمین ما، ایران بزرگ، را نمی شناسند .
یکی از فرزندان شیخ یاد می کرد که: «روزی با پدرم به بی بی شهربانو رفته بودیم، در راه با مرتاضی برخورد کردیم . پدرم به او گفت:
«نتیجه ریاضتهای تو چیست؟»
مرتاض خم شد . سنگی را از زمین برداشت . سنگ در دست او به یک گلابی تبدیل شد و به پدرم تعارف کرد که: بفرمایید میل کنید!
شیخ نگاهی به او کرد و گفت:
«این کار را برای من کردی، بگو ببینم برای خدا چه کرده ای؟ !»
مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد!
یکی از دوستان شیخ یاد می کرد: «مدتی بیکار بودم و سخت گرفتار . به منزل ایشان رفتم تا شاید راهی پیدا شود و از گرفتاری خلاص شوم . همین که به اتاق شیخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود: «حجابی داری که چنین حجابی کمتر دیده ام! چرا توکلت از خدا سلب شده؟ شیطان سرپوشی بر تو قرار داده که نتوانی بالا را درک کنی!»
در اثر فرمایشهای شیخ انکساری در من پدید آمد و خیلی منقلب شدم . فرمود: «حجابت برطرف شد ولی سعی کن دیگر نیاید» . بعد فرمود: «شخصی بیکارست و مریض و دو عیال را باید اداره کند، اگر می توانی برو قدری پارچه برای بچه ها و خانواده او تهیه کن و بیاور .»
با این که من بیکار بودم و از نظر مالی ناتوان، رفتم و از معازه یکی از دوستان قدیم - که بزازی داشت - مقداری پارچه، نسیه خریدم و به محضر ایشان آوردم . همین که بقچه پارچه ها را خدمت ایشان بر زمین نهادم، استاد نگاهی به من کرد و فرمود:
حیف که دیده برزخی تو باز نیست، تا ببینی کعبه دور سر تو طواف می کند، نه تو دور خانه!
آن مرد، پیوسته به شاگردانش توصیه می کرد که:
از احسان کوتاهی نکن و تا می توانی احسان کن .
خود نیز در احسان به مردم پیشگام بود و احسان و همه چیز را نیز برای خدا می خواست . شیخ همواره می فرمود:
تا انسان توجهش به غیر خداست، نسبت به حقایق هستی نامحرم است و از باطن خلقت آگاه نیست .
همواره زهد و آخرت گرایی را پیش چشم داشت و متذکر می شد که:
کسی که دنیا را از راه حرام بخواهد، باطنش سگ است، و آنکه آخرت را بخواهد خنثی است، و آنکه خدا را بخواهد مرد است .
و هشدار می داد که:
دل هر چه را بخواهد همان را نشان می دهد; سعی کنید دل شما خدا را نشان دهد! انسان هر چه را دوست داشته باشد; عکس همان در قلب او منعکس می شود و اهل معرفت با نظر به قلب او می فهمند که چه صورتی در برزخ دارد . اگر انسان شیفته و فریفته جهان و صورت فردی گردد، یا علاقه زیاد به پول یا ملک و غیره پیدا کند، همان اشیاء، صورت برزخی او را تشکیل می دهند .
یکی از شاگردان شیخ یاد می کرد که: «شبی وارد جلسه شدم، قدری دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود . چشمم که به افراد جلسه افتاد، یکی را دیدم که ریشش را تراشیده است، در دلم ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که: چرا این شخص ریشش را تراشیده است . جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت:
به ریشش چه کاری داری؟ ببین اعمالش چگونه است، شاید یک حسنی دارد که تو نداری .
این را گفت و مجددا مشغول دعا شد . یکی از شاگردان شیخ می گفت: ایشان می فرمود:
گیاهان هم زنده هستند و حرف می زنند و من با آنها صحبت می کنم و آنها خواص خود را برای من می گویند .
یکی از روحانیون و علمای عارف گذشته، به نام شیخ عبدالکریم حامد می گفت: شیخ در شصت سالگی از حالی برخوردار بود که وقتی توجه می کرد; هر چه می خواست می فهمید .
در بررسی احوال و زندگی شیخ رجبعلی خیاط، آدمی با حکایاتی روبرو می شود که خویشتن را در برابر بزرگی روح و شخصیت وی خرد و ناچیز می بیند . یکی از شاگردانش نقل می کرد: از ایشان [شیخ رجبعلی خیاط] شنیدم که می فرمود: شبی در عالم رؤیا دیدم مجرم شناخته شدم و مامورانی آمدند تا مرا به زندان ببرند . صبح آن روز ناراحت بودم که سبب این رؤیا چیست؟ با نایت خداوند متعال متوجه شدم که موضوع رؤیا به همسایه ام ارتباط دارد . از اهل بیت خواستم که جست وجو کند و خبری بیاورد . همسایه ام شغلش بنایی بود، معلوم شد که چند روز کار پیدا نکرده و شب گذشته او و همسرش گرسنه خوابیده اند، به من فرمودند: وای بر تو! تو شب سیر باشی و همسایه ات گرسنه؟ ! در آن هنگام من سه عباسی پول نقد ذخیره داشتم! فورا از بقال سر محل، یک عباسی قرض کردم و با عذرخواهی به همسایه دادم و تقاضا کردم هر وقت بیکار بودی و پول نداشتی مرا مطلع کن » .
اینگونه حکایات، در واقع «مشتی نمونه خروار است و حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد» .
شیخ رجبعلی خیاط در معرفت نفس و سیر و سلوک عرفانی به مرحله ای رسیده بود که کوچک ترین چیز درباره غیر خدا را حجاب می پنداشت و بر او آگاه می شد و به اصطلاح دیگر، «خودش خودش را می فهماند که این اندیشه و یا کردار حجاب میان تو و پروردگارت می شود» . حضرت شیخ خود می فرمود:
شبی دیدم حجاب [باطنی و تاریکی روح] دارم و نمی توانم به محبوب راه یابم . پیگیری کردم که این حجاب از کجاست؟ پس از توسل و بررسی فراوان متوجه شدم که در نتیجه احساس محبتی است که عصر روز گذشته از دیدن قیافه زیبای یکی از فرزندانم داشته ام! به من گفتند: باید او را برای خدا بخواهی! استغفار کردم . . . .
و برای همین باورها بود که می گفت:
اگر کسی برای خدا کار کند چشم و گوش قلب او باز می شود .
و سخنی می گفت شگفت آور که:
روزی از چهار راه مولوی و از مسیر خیابان سیروس به چهارراه گلوبندک رفتم و برگشتم فقط یک چهره آدم دیدم! .
از شیخ پنج پسر و چهار دختر برجای ماند که یکی از دخترانش در کودکی درگذشت . خود شیخ در روز بیست و دوم شهریور ماه سال 1340 خورشیدی، جان به جان آفرین وانهاد . حکایات شیرین و سخنان آموزنده اخلاقی و دینی و عرفانی شیخ رجبعلی خیاط همگی در کتاب ارزشمند کیمیای محبت به همت حجت الاسلام والمسلمین آقای محمدی ری شهری آمده و آنچه نیز یاد کرده ایم از همان کتاب است; کتابی که برای همه طبقات به ویژه جوانان آموزنده است .
در پایان یکی از حکایات مربوط به شیخ رجبعلی خیاط را یادآور می شویم که از عوامل اصلی صعود شیخ به مقامات معنوی و عرفان شده است . فقیه عالیقدر حضرت آیت الله سیدمحمد هادی میلانی (رض) به این داستان یوسف گونه جناب شیخ رجبعلی خیاط اشاره می کند و می فرماید: به شیخ [رجبعلی خیاط] عنایتی شده و آن به خاطر کف نفسی است که در ایام جوانی به عمل آورده است .» و خود شیخ «ره » این واقعه را چنین نقل کرده است:
در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه خلوت مرا به دام انداخت . با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن . سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن .

تبلیغات