آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

 

قسمت پایانى
تجارب پیامبر از دیدگاه عرفاى اسلام
در میان عرفاى اسلام تعابیر گوناگونى درباره تفاوت تجارب پیامبر با تجارب عرفا وجود دارد و شاید بیش از همه عرفا در این باب سخن گفته‏اند و چه بسا کهن‏ترین تعبیر در این مورد از بایزید بسطامى باشد که عطار در تذکرة الاولیاء از آن سخن گفته است . بایزید در این کتاب، ماجراى سیر و سفر خود را نقل مى‏کند و مى‏گوید که سى هزار سال در ملک وحدانیت و سى هزار سال در ملک الوهیت و سى هزار سال در ملک فردانیت‏سیر و سفر کرده است و به نتیجه‏اى دست‏یافته است .
«چون نود هزار سال به سر آمد، بایزید را دیدم و من هر چه دیدم همه من بودند و چهار هزار با دیه بریدم و به نهایت رسیدم . چون نگه کرد، خود را در بدایت درجه‏ى انبیا دیدم . پس چندان در آن به نهایتى برفتم که گفتم بالاى این درجه هرگز کس نرسیده است و برتر از آن مقام نیست . چون نیک نگه کردم سر خود بر کف پاى یک نبى دیدم . پس معلومم شد که نهایت‏حال اولیا بدایت‏حال انبیا است . نهایت را غایت نیست .» (1)
بایزید نتیجه سیر بى وقفه خود را که در عالم غیب نود هزار سال به طول کشیده است، بسیار عالى توصیف کرده است و از این نتیجه چنین به نظر مى‏رسد که میان تجارب پیامبران و تجارب عرفا اختلاف تشکیکى در کار است . عارف ولى تا هر مرحله‏اى که مى‏رود، پایان آن مرحله آغاز کار انبیا است; یا به تعبیر خود او بدایت‏حال انبیا است، و از این گذشته حالات انبیا بى نهایت است، ولى حالات عرفا محدود است .
در اسلام پیامبرى بالاترین مرتبه انسانى است و حضرت ختمى مرتبت، بارزترین نمونه آن شمرده مى‏شود و پس از پیامبر اسلام (ص) باب وحى و نبوت دیگر بسته شده . اغلب عرفا مفهومى جدید از پیامبرى و وحى را پیش کشیده‏اند که با اعتقاد به خاتمیت در ظاهر ناسازگار بود . آنها مى‏خواستند بسته بودن ابواب وحى و نبوت را به نحوى توجیه کنند که با مقاصد عرفانى همخوان باشد . لذا نظریه «ولایت‏» را مطرح کردند . بر طبق این نظریه، ولایت‏برتر از نبوت است و بلکه، باطن نبوت، ولایت است .
به نظر آنان حضرت محمد (ص) دو جنبه نبوت و ولایت را داشت، ولى جنبه ولایت‏بر جنبه نبوت او برترى داشت، چرا که نبوت داراى دو وجه است:
وجهى به سوى خالق دارد و وجهى به سوى مخلوق .
حال آنکه ولایت‏یک وجه بیش ندارد; وجهى که یکسره به سوى خدا معطوف است . صاحب ولایت فانى در خداست و به دنیا اصلا نظر ندارد ولذا از آنکه به دنیا و آخرت نظر دارد، بهتر است . به تعبیر قیصرى در مقدمه شرح فصوص:

و هذا المقام (اى مقام الولایة) دائرة اتم و اکبر من دائرة النبوة و لذا انختمت النبوة و الولایة دائمة . (2)

باب نبوت مهر خورده، ولى باب ولایت‏براى همیشه باز است .»

عرفا با این نظریه مى‏خواستند جایى براى تجارب و احوالات عرفانى باز کنند; ولى هیچ‏گاه این نظریه به معناى هم‏تراز دانستن تجارب پیامبر با تجارب عرفانى و حتى به معناى یکى دانستن آنها نیست . بلکه نهایت چیزى که از آن استفاده مى‏شود، این است که این تجارب از یک سنخ‏اند، ولى همان‏طورى که برخى از عرفا گفته‏اند نهایت‏حالات اولیا، بدایت احوال انبیا است .

شاید بیش از همه، در آثار غزالى این نکته مشهود باشد که فهم سرشت نبوت تنها از راه تجربه عارفانه ممکن است; یعنى فهم آن‏را از حوزه عقل خارج و وراى آن مى‏داند و تنها راه فهم آن را تصوف مى‏داند و مى‏گوید:

«بان لى بالضرورة من ممارسة طریقتهم حقیقة النبوة و خاصیتها»

ولى خود تصریح مى‏کند که:

«کرامات اولیاء محققا همان حالات اولیه پیامبران است . این امر اولین حالت رسول خدا در غار حرا بود; آنجا که به خلوت مى‏نشست و با خدا خالى مى‏کردو به عبادت مى‏پرداخت . همین امر بود که عرب‏ها مى‏گفتند: محمد به پروردگارش عشق مى‏ورزد . این حالت را سالک با ذوق و دیگران از راه تجربه و شنیدن (مشروط بر آنکه با آن مصاحبت کرده تا با قرائن احوال به یقین برسد) در مى‏یابند . هر که با آنان مجالست کند، ایمان را در مى‏یابد، آنان مردمى هستند که همنشین‏شان به بدبختى نمى‏افتد» (3)

نظر اقبال درباره تجارب پیامبر
شاید اولین کسى که در میان مسلمانان به این مسئله به شکل جدید آن پرداخته، اقبال است . او در فصل پنجم از کتاب «احیاى فکر دینى در اسلام‏» سخن خود را با این سخن عبدالقدوس گانگهى، یکى از صوفیان هندى آغاز مى‏کند که:

«حضرت محمد (ص) به آسمان و معراج رفت و بازگشت; سوگند به خدا اگر من به آن نقطه رسیده بودم، هرگز به زمین بازنمى گشتم‏» . (4)

اقبال هم مى‏گوید که شاید در سراسر ادبیات صوفیانه نتوان چند کلمه معدود را پیدا کرد که در یک جمله اختلاف روانشناختى میان دو نوع خود آگاهى پیامبرانه و صوفیانه را به این خوبى نشان دهد .

سخن فوق به این معنا است که تجربه پیامبر، یعنى تجربه وحیانى با تجربه عارف تفاوت گوهرى ندارند . تفاوت این تجارب را باید در امرى عرضى و بیرون از هر دو جست . پیامبر پس از تجربه خود حالاتى ویژه در خود احساس مى‏کند که باید برگردد; ولى عارف ترجیح مى‏دهد که برنگردد و در همان حالات و تجارب خود باقى بماند . عارف نمى‏خواهد که از «تجربه اتحادى‏» اش به زندگى این جهانى باز گردد و اگر هم بنا به ضرورت باز گردد، بازگشت او براى بشریت‏سود چندانى ندارد . ولى بازگشت پیامبر جنبه خلاقیت و ثمربخشى دارد; باز مى‏گردد و جهان تازه‏اى مى‏آفریند .

عارف هنگامى که به تجربه دست‏یافت، آرامش مى‏یابد و گویا به مرحله بى نهایت رسیده است; ولى پیامبر پس از آنکه به این تجربه دست‏یافت، تازه کارش شروع مى‏شود و با بیدارشدن نیروهاى روانى‏اش جهان را تکان مى‏دهد و جریان تاریخ را به کنترل خویش در مى‏آورد .

اقبال تجربه پیامبرانه را هم از نوع تجربه اتحادى عارف مى‏داند و به تفاوت کیفى میان آنها قائل نیست; با این تفاوت که این تجربه پیامبر به آن تمایل دارد که از حدود خود لبریز شود و در پى یافتن فرصت‏هایى است که نیروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجیه کند یا شکل تازه‏اى به آنها بدهد . اقبال در نتیجه سخنانش دو آزمون عملى براى ارزش تجربه دینى پیامبر ارائه مى‏دهد: آزمون عملى نخست، بازگشت پیامبر از تجربه‏اش است . بازگشت او نوعى آزمون عملى براى ارزش تجربه دینى به شمار مى‏آید . پیامبر واقعى کسى است که نمى‏خواهد در تجارب خود باقى بماند . پیامبر در فعل خلاق خود، هم درباره خود داورى مى‏کند و هم درباره جهان واقعیت‏هاى غیبى، که مى‏کوشد تا به خود در آن عینیت‏بدهد . با نفوذ کردن در آنچه نفوذناپذیر است، پیامبر خود را براى خود باز مى‏یابد، و در برابر تاریخ نقاب از چهره خویش بر مى‏دارد . بنابراین، راه دیگر براى داورى کردن در ارزش تجربه دینى یک پیامبر، آزمون انواع انسانیتى است که ایجاد کرده، و نیز توجه به آن جهان و فرهنگ و تمدنى است که از رسالت وى برخاسته است . (5)

ذات‏گرایى اقبال
نکته‏اى که در لابه‏لاى سخنان اقبال مشهود و چشمگیر است، ذات‏گرایى (Essentialism) است . پیش‏تر گفتیم که در دوره مدرن فلاسفه دین دو ادعا درباره تجارب دینى داشتند: اولا مى‏گفتند در تجارب عرفانى و گزارش‏هاى آنها زبان و فرهنگ عارف تاثیر ندارد . توصیفات و گزارش‏هاى تجارب عرفانى هم، چنین هستند . ثانیا، اعتقاد داشتند که تجارب عرفانى معرفتى و معرفت‏زا هستند . ادعاى نخست در مباحث تجربه دینى به ذات‏گرایى انجامید . به نظر ذات گرایان، تجارب دینى تفسیر نشده‏اى هستند که زبان و فرهنگ و انتظارات دیندار در تجربه‏اش تاثیر ندارد . به عبارت دیگر، آنها به وجود تجارب محض و خامى اعتقاد داشتند که هیچ رنگ زبان و فرهنگ و معلومات و انتظارات صاحب تجربه را به خود نگرفته است . این بخشى از ادعاى ذات‏گرایان بود و از همه مهم‏تر اینکه مى‏گفتند: میان تجارب دینى مختلف، هسته مشترکى وجود دارد; یعنى آن تجربه خام و محض را مشترک میان همه تجارب دینى مى‏دانستند .

بنابراین ذات‏گرایان به طور کلى دو ادعا دارند:

اولا مى‏گویند زبان و معلومات و انتظارات و فرهنگ عارف و صاحب تجربه در تجربه‏اش دخالت ندارد و به آن شکل و صورت نمى‏دهند .

ثانیا به اعتقاد آنها همه تجارب عرفانى و دینى هسته مشترکى دارند که همان تجربه خام و محض غیر متاثر از زبان و فرهنگ و معلومات و . . . است .

ذات‏گرایى سابقه‏اى دیرینه دارد و گویا کسانى که براى اولین بار بحث تجربه دینى را بنیان نهادند و در ادامه به تجارب عرفانى روى آوردند، همه بدون استثنا چنین مى‏اندیشیدند . شلایرماخر، رودلف‏اتو و ویلیام جیمیز و بسیارى از کسانى که سنگ بناى این بحث را نهادند، ذات‏گرا بودند .

شاید در میان آنها از همه برجسته‏تر استیس بود . او در کتاب «عرفان و فلسفه‏» که به فارسى ترجمه شده است، این ادعا را داردکه همه تجارب عرفانى از سنت‏هاى دینى متفاوت، هسته مشترکى دارند و آن هسته مشترک که خام و تفسیر نشده است، گوهر همه ادیان است .

اقبال هم همان‏طور که از مباحث وى پیدا است، از این سنت، متاثر است .

او در واقع هسته مشترکى بین تجارب پیامبران و تجارب عرفانى، قائل است .

عارف و پیامبر هر دو در ذات و هسته مشترکند و تنها در امورى بیرون از تجربه تفاوت دارند . تفاسیر عارف و پیامبر در تجارب آنها تاثیر ندارد و به این تجارب شکل و صورت نمى‏دهد . از این رو تجربه تفسیر نشده میان عارف و پیامبر مشترک است . (6) ذات‏گرایى تنها نظریه موجود در باب تجارب دینى نیست; بلکه نظریه دیگرى، خصوصا در قرن بیستم، در باب تجارب دینى مطرح شد و آن ساختى‏گرایى است . (7) طبق این نظریه، تجربه، گرانبار از نظریات، پیش‏دانسته‏ها و انتظارات و زبان و فرهنگ صاحب تجربه است .

اگر این نظریه را در مورد تجارب عرفانى دنبال کنیم، به این معنا خواهد بود که چار چوب زبان و مفاهیم عارف به تجاربش، شکل خاصى و یا تعین خاصى مى‏دهد . این نظریه از آثار ویتگنشتاین متاخر سرچشمه مى‏گیرد و فلاسفه دین از آن بسیار سخن گفته‏اند .

بنا بر ساختى‏گروى، تجربه پیامبر با تجربه عارف تباین دارند; چرا که پیامبر چارچوب زبانى و مفهومى خاص خود رادارد و عارف هم معلومات و انتظارات و زبان و . . . خاص‏خود را . تجربه‏اى محض در کار نیست که هسته مشترک میان تجربه عارف و تجربه پیامبر باشد . هر یک از آنها از سیستم پیچیده‏اى از معارف و پیش‏دانسته‏هاى خاص و فرهنگ خاص محتوا و شکلى خاص به خود گرفته‏اند و نمى‏توان این امور را کنار گذاشت و به تجربه‏اى خام دست‏یافت .

نظر اقبال درباره اتحادى بودن تجارب پیامبر و عارف
اقبال تجارب پیامبر و عارف را تجارب اتحادى مى‏داند . به بیان دقیق‏تر، اقبال تجارب عرفا را تجارب اتحادى مى‏داند و از آن رو که تجارب پیامبران را عین تجارب عرفا مى‏داند، این تجارب را هم اتحادى مى‏داند . تجارب اتحادى تجاربى بدون احساس تمایزند; مانند تجربه‏اى که حلاج داشت و «اناالحق‏» مى‏گفت . بحث از تجارب اتحادى جار و جنجال انگیزترین عرصه در مباحث تجربه دینى بوده است و بسیارى در آن مناقشه کرده‏اند . (8) این نکته، ضعف چشمگیرى در نظر اقبال است; چراکه اگر تجارب عرفا را تجارب اتحادى بدانیم و حمل صحیحى براى این سخن داشته باشیم، در پذیرفتن این نظر در باب تجارب پیامبران با مشکل مواجه مى‏شویم . تجارب پیامبران، تجارب اتحادى نیستند . همان‏طورى که رودلف‏اتو در تحلیل «تجارب مینوى‏» نشان داده است، در تجاربى که پیامبران داشتند موجودى کاملا متفاوت را در برابر خود احساس مى‏کردند و در برابر آن، احساس بندگى و عبودیت مى‏کردند . این احساس، احساس اتحاد و عدم تمایز نیست; بلکه احساس تمایزى همراه با احساس مخلوقیت است .

تجارب مینوى و تجارب عرفانى
اساسى‏ترین تجربه‏اى که در ادیان در کار است، به نظر اتو تجربه مینوى است . (9) فرد دیندار در این تجربه، نومن، یعنى جنبه‏اى از امر قدسى را تجربه مى‏کند . تجربه مینوى هم جنبه انفسى دارد و هم جنبه آفاتى .

در جنبه انفسى، این آگاهى از پوچى و نیستى در برابر امرى است که در تجربه با آن مواجه مى‏شویم . این پوچى و نیستى هم از لحاظ هستى شناختى است و هم از لحاظ ارزشگذارى . از یک سو، فرد دیندار خود را در مقابل قدرت امرى کاملا پوچ و عدم مى‏یابد; یعنى قدرت خود را در برابر قدرت او هیچ مى‏یابد و این رویه هستى شناختى مسئله است . از سوى دیگر، او همراه با احساس مخلوقیت، قدر و قیمت‏خود را، یعنى قدر و قیمت وجود خود را در برابر قدر و قیمت غیر قابل تفوق نومن، پوچ و هیچ مى‏یابد و این رویه ارزشگذارانه مسئله است . این احساس پوچى از لحاظ هستى شناختى و ارزشگذارى موجب مى‏شود که نومن هم از لحاظ آفاتى و هم از لحاظ انفسى به صورت یک «راز» (10) در آید . (11)

ادعاى اصلى اتو، این است که تجربه مینوى هسته بى واسطه همه تجارب دینى است . (12) این تجربه در دل تمام تجارب دینى قرار دارد . اگر این نظر را بسط دهیم به این نتیجه مى‏رسیم که تجارب همه دینداران، و تجارب پیامبران و تجارب عرفا در اصل، هسته‏اى مشترک دارند که تجربه مینوى است .

یک نکته در بحث اتو از سخنانى که پیشتر گفته‏ایم به دست مى‏آید و آن اینکه اتو ذات‏گرا است; یعنى در نظر او تجربه‏اى خام و محض، عارى از مفاهیم و توضیحات در کار است که هسته همه تجارب دینى است . از این رو اگر ساختى‏گرا باشیم، لااقل این ادعاى اتو را که همه تجارب دینى در اصل تجارب مینوى‏اند، باید کنار بگذاریم و این تجارب را باید نوعى از تجارب در کنار دیگر تجارب بدانیم . (13)

نینیان اسمارت (14) و ویلیام وین رایت (15) نقد دیگرى بر اتو دارند که با بحث ما ارتباط دارد . به عقیده این دو اندیشمند که پژوهشهاى گسترده‏اى در خصوص تجارب عرفانى دارند، تجارب عرفانى در ذیل مقوله تجارب مینوى نمى‏گنجد . در تجارب مینوى، فرد دیندار نومن را امرى کاملا متغایر و یکسره متفاوت مى‏یابد; مواجهه‏اى با امر الهى است که تمایز بسیار واضحى در آن، میان تجربه کننده و متعلق تجربه وجود دارد . (16) حیات دینى عرفا همان سیر و سلوک درونى آنها بوده است . عرفا مشاهدات بیرونى هم داشته‏اند، ولى ویژگى تمایز بیرونى و رعدآساى تجارب مینوى را نمى‏توانیم در مورد تجارب عرفانى به کار ببندیم . به نظر اسمارت، مقوله تجارب مینوى بسیار محدود است و تجارب عرفانى را در برنمى گیرد . تجارب عرفانى ممکن است‏خداباورانه باشند یا نباشند، ولى این تجارب در حقیقت جستجوى روشمند و نظامند بصیرت درونى از طریق سیر و سلوکند . (17)

البته کسانى که تجارب عرفانى را اساسا تجارب دیگرى در کنار تجارب مینوى مى‏دانند، تقریرهاى متفاوتى در این مورد و بیان‏هاى متفاوتى در وجوه اختلاف این دو دسته از تجارب دارند . مثلا برخى، تجارب عرفانى را صرفا تجارب اتحادى مى‏دانند، ولى پیامد روش این تمایز براى مسئله مورد بحث ما این است که تجربه پیامبر نه تجربه اتحادى است و نه طلب بصیرت درونى از طریق سیر و سلوک . برخى از ارکان تجارب مینوى تناسب بیشترى با تجارب پیامبر دارند; در این تجارب هیبت انگیزى، مدهوش کنندگى و انرژى‏زایى است .

نزاع ساختى‏گروى با ذات‏گروى
بنا به ساختى‏گروى، چارچوب مفهومى و زبانى عارف در تجربه او تاثیر دارند و به آن شکل و محتواى خاصى مى‏دهند . البته این ادعا به تجارب عرفانى اختصاص ندارد و در باب تمام تجارب دینى مطرح مى‏شود . ساختى‏گرایى از تعمیم ادعایى معرفت‏شناختى به تجارب دینى نتیجه مى‏شود . به عبارت دیگر، ساختى‏گروى در باب تجارب دینى دو گام اساسى را در بردارد:

1 . در تجارب عادى (خصوصا در تجارب حسى) ساختى‏گروى صدق مى‏کند; یعنى در این تجارب، تجربه تفسیر نشده‏اى نداریم، و فرهنگ و زبان صاحب تجربه، به تجربه‏اش شکل و محتواى خاصى مى‏دهد .(ادعاى معرفت‏شناختى).

2 . ساختى‏گروى در باب تجارت معمولى را مى‏توانیم به تجارب غیر عادى، از قبیل تجارب عرفانى - تجارب دینى - نیز گسترش دهیم (اصل تعمیم).

ادعاى دوم را اصل تعمیم نامیده‏ایم; چرا که بر اساس این ادعا، ساختى گروى از تجارب معمولى به تجارب دینى و عرفانى امتداد و توسعه مى‏یابد .

ساختى گروى هم به عنوان مدل على و هم به عنوان مدل تبیین شکل‏گیرى تجارب دینى مطرح شده است . در مدل على‏تجارب دینى معلول انتظارات و فرهنگ و زبان فاعل تجربه شمرده مى‏شود و در مدل تبیینى، تجارب دینى بر اساس این امور تبیین مى‏شوند . در مورد ادراک حسى هم ساختى گرایان این دو مدل را مطرح کرده‏اند و خطاى حسى را معمولا بر اساس انتظارات و معلومات قبلى فاعل شناخت تبیین مى‏کنند . همه امورى از قبیل زبان، فرهنگ و انتظارات و معلومات سابق فاعل تجربه را مى‏توان با عنوان «طرح مفهومى‏» (18) نشان داد . طرح مفهومى، مجموعه این امور است .

بحث‏هاى بسیار دامنه‏دارى در باب نزاع ساختى گرایان با ذات گرایان مطرح شده است و داستان این نزاع یکى از خواندنى‏ترین و جذاب‏ترین مباحث مربوط به تجارب دینى و به تعبیرى یکى از پربارترین مباحث آن است . روشن‏ترین پیامد این بحث‏براى مسئله مورد نظر ما، وحدت تجارب پیامبر با تجارب عرفا و یا تغایر آنها است .

بر طبق ذات‏گروى، تجارب پیامبر و عارف از یک سنخ هستند و هسته مشترکى دارند; ولى بر طبق ساختى گروى در باب تجارب با کثرت غیر قابل تحویل به هسته و تجربه‏اى واحد روبه رو هستیم و تجارب پیامبران و عرفا هم از این اصل مستثنا نیستند .

این نکته شایان توجه است که رد ذات گروى الزاما به معناى پذیرفتن ساختى‏گروى و افتادن در دام آن نیست . صورت دیگرى هم مى‏توان در نظر گرفت; یعنى مى‏توان براى، تجارب هسته مشترکى قائل نشد و از سوى دیگر، تباین ذاتى تجارب را پذیرفت; تباینى که در اثر مفاهیم و مقولات و انتظارات به بار نیامده است . بنابراین، ساختى‏گروى در واکنش به ذات گروى شکل گرفته و تنها گزینه‏هاى ممکن نیست .

ساختى‏گروى در تجارب پیامبران مقبول نیست
تجارب پیامبران تجارب ویژه‏اى هستند و اگر ساختى گروى را در باب تجارب عرفانى بپذیریم، باز در تجارب پیامبران نمى‏توانیم آن را بپذیریم . ساختى گروى در تجارب پیامبران به نفى ارزش این تجارب مى‏انجامد . امتیاز نوع پیامبران بر دیگر انسان‏ها در همین امر بود که مى‏توانستند از محدودیت‏هاى بشر فراتر بروند و در دام مقولات و مفاهیم و زبان بشرى محصور و زندانى نباشند . تجارب آنها مواجهه و دریافت محض بود . تجارب پیامبران تجارب طبیعى و عادى نبود که در دام چارچوب اصول تجارب معمولى بیفتد .

نگاهى کلى‏تر به مسئله
ما تا به حال برخى از نظریات راجع به تجارب پیامبران و عرفا را تشریح کرده‏ایم . اکنون مى‏کوشیم مسئله را به صورتى کلى‏تر مورد بررسى قرار داده، صور مختلفى را که در این میان مى‏توان مطرح کرد، برشماریم . نظریات موجود در این باب را مى‏توان به نظریات قائل به وحدت و نظریات قائل به تغایر تقسیم کرد:

1 . نظریات قائل به وحدت:
این نظریات، چنان‏که گفتیم بر ذات‏گروى مبتنى هستند . نظریه اقبال و رودلف‏اتو هر دو این گونه بودند، با این تفاوت که اقبال تجارب پیامبر و عارف را تجارب اتحادى مى‏دانست، ولى اتو همه این تجارب را، معنوى مى‏دانست . به عبارت دیگر، ممکن است تجارب پیامبر را از نوع تجارب عرفا بدانیم و یا این‏که تجارب عرفا را از نوع تجارب پیامبر بدانیم; در هر صورت میان تجارب عارف و پیامبر وحدت برقرار مى‏شود، ولى در یکى تجارب پیامبر و در دیگرى تجارب عارف اصل قرار مى‏گیرد و دیگرى از نوع آن به حساب مى‏آید . وحدت تجارب پیامبر و عارف با سه مشکل مواجه است:

1 . دلیلى بر و وحدت این تجارب در کار نیست، بلکه اگر بنابر این باشد که دلیلى بر وحدت ارائه شود، تنها ذات‏گروى مى‏تواند پایه مناسبى باشد; ولى نظریه ذات گروى هم در مورد تجارب پیامبران و عرفا قابل قبول نیست . براى اینکه ذات گروى در بحث‏حاضر نتیجه بدهد، باید سه گام اساسى را طى کند:

اولا هسته مشترکى براى تجارب عرفا در نظر بگیرد;

ثانیا هسته مشترکى براى پیامبران در نظر بگیرد;

در گام سوم باید هسته مشترک تجارب عرفانى را با هسته تجارب پیامبران اثبات کند; یعنى باید نشان دهد که هسته مشترک تجارب عرفانى همان هسته مشترک تجارب پیامبران است . تنها با برداشتن گام نخست‏به نتیجه نهایى که وحدت تجارب عارف و پیامبر است، دست نمى‏یابیم .

ذات‏گروى مرسوم تنها در باب تجارب عرفانى مطرح شده است . استیس و دیگران صرفا با استقراى مواردى از گزارش‏هاى تجارب عرفانى به تعمیم دست زده و هسته مشترکى براى این تجارب در نظر گرفته‏اند . ولى استقرا در این گونه موارد، فایده‏اى ندارد . ذات‏گرایان اگر از پیش، وجود هسته مشترک را مسلم فرض نکنند، استقرا هیچ سودى به حال آنها نخواهد داشت و هر ویژگى مشترکى که در استقرا به آن دست مى‏یابیم، ممکن است ویژگى ذاتى نباشد . در حقیقت ذات‏گروى پیش‏فرض استیس و دیگران است، نه اینکه از دلیلى متقن به دست آمده باشد . از این گذشته، اگر ذات‏گروى را در باب تجارب عرفانى بپذیریم، باید گام دیگر را برداریم . در گام دوم باید هسته مشترکى براى تجارب پیامبران اثبات کنیم .

در این گام هم تنها راه، توسل به استقرا است; ولى مادامى که از پیش هسته مشترکى را فرض نگیریم، استقرا این نتیجه را به بار نمى‏آورد که این تجارب هسته مشترکى دارند; چرا که هر ویژگى مشترکى که از بررسى تجارب پیامبران به دست مى‏آوریم، ممکن است ویژگى ذاتى نباشد و صرفااشتراک در پاره‏اى از امور عرضى باشد . اگر در گام قبلى با مشکل روبه‏رو مى‏شوند، مشکل گام سوم حادتر است .

چرا که در این مورد راهى به اثبات آن نداریم . ما از کجا مى‏توانیم این همانى هسته مشترک تجارب عرفا و هسته تجارب پیامبر را اثبات کنیم .

اولا این تجارب را نمى‏توان استقراء کرد . برخلاف تجارب عرفانى، گزارش‏هاى زیادى درباره کیفیت و چگونگى این تجارب در دست نیست . پیامبران به جاى این‏که تجاربشان را توصیف کنند، بیشتر پیام الهى را که بر آنها وحى شده بود، به دیگران انتقال مى‏دادند . توجه به سرشت این تجارب و ویژگى‏هاى آنها در دوره مدرن رونق گرفت و مخاطبان شفاهى پیامبران پیش‏تر به پیام وحى توجه داشتند تا به خود حالات و تجارب پیامبران . انسان مدرن هم که به خود این حالات و تجارب توجه دارد، راهى به آنها ندارد; چرا که در جهان جدید اثرى از تجارب پیامبران در کار نیست . ثانیا اگر راهى به استقراى ویژگى‏هاى این تجارب داشته باشیم، باز استقرا هیچ‏گاه نمى‏تواند هسته مشترکى را اثبات کند و باید از پیش، این پیش‏فرض را داشته باشیم که تجارب پیامبران هسته مشترکى دارند; یعنى آن چیزى را که مى‏خواهیم با استقراء اثبات کنیم، باید از پیش فرض بگیریم .

2 . چنانکه گفتیم تجارب پیامبران تجارب غیر عادى هستند . تجارب عرفانى نیز در مقابل تجارب عادى و معمولى قرار دارند . باید توجه کرد که عادى و معمولى در اینجا معناى خاصى دارد . عرفا پس از انجام کارهاى خاصى به تجارب عرفانى دست مى‏یابند . این کارها:

با فرهنگ دینى عارف تناسب دارد; به عبارت دیگر هر عارفى متناسب با فرهنگ دینى خود کارهایى را انجام مى‏دهد . مثلا عرفاى هند و، ریاضت‏هاى خاصى را انجام مى‏دهند که در اسلام از آنها خبرى نیست و عرفاى اسلامى هم متناسب با فرهنگ اسلامى افعال خاصى را انجام مى‏دهند . مثلا برخى از عرفا - که بیشتر از میان عرفاى شیعه هستند - از طریق معرفت نفس و تهذیب به این تجارب دست مى‏یابند . به هر حال، عرفا با افعال خاصى به این تجارب دست مى‏یابند . تجارب عرفاء به این معنا تجارب عادى و معمولى هستند که با تمرین و انجام افعال خاصى قابل حصول‏اند; ولى هیچ کسى با تمرین و انجام افعال خاصى نمى‏تواند به تجارب پیامبران دست‏بیابد . هیچ‏کس با تمرین و تلاش، پیامبر نمى‏شود . البته این سخن به این معنا نیست که پیامبران هیچ تلاش و تمرینى را انجام نداده‏اند، بلکه نکته اصلى این است که تنها تعداد معدودى به گزینش الهى، این تجارب را داشته‏اند و دیگر انسان‏ها هیچ‏گاه با تلاش و تمرین نمى‏توانند به این تجارب دست‏بیابند . این وجه، تفاوت مهمى است و از اختلاف تجارب پیامبران با تجارب عرفا حکایت مى‏کند .

3 . مشکل دیگر، جزئیات نظر قائلین به وحدت، مربوط مى‏شود; یعنى به اینکه تجربه عارف و تجربه پبامبر را از چه مقوله‏اى بدانیم .

اگر تجارب عرفانى را تجارب اتحادى بدانیم، دو ایراد عمده رخ مى‏نماید:

اولا، همه تجارب عرفا تجارب اتحادى نیستند . تجارب اتحادى فقط در برخى سنت‏هاى دینى دیده مى‏شود که از لحاظ اعتقادى جایى براى این تجارب باشد; مثلا چنان‏که کنز گفته است: در یهودیت این نوع تجربه در کار نیست; چون اعتقاد به اتحاد در یهودیت وجود ندارد . در عرفاى اسلام، بیشتر میان اشاعره چنین اعتقادى دیده مى‏شود و عرفاى امامیه مثلا با تجربه اتحادى موافق نیستند . اختلافاتى از این قبیل بسیار زیاد است و نمى‏توان همه این تجارب را زیر چتر واحدى جمع کرد .

ثانیا، تجارب پیامبران، چنان‏که اتو گفته است، تجارب اتحادى نبوده‏اند . تجارب پیامبران تجارب کاملا غیر اتحادى‏اند و با التفات به تمایز دو طرف - خدا و پیامبر - همراه بوده‏اند .

تجارب مینوى سرشت تجارب پیامبران را نشان نمى‏دهد
از سوى دیگر، تجارب مینوى سرشت تجارب پیامبران را دقیقا نشان نمى‏دهد . توصیفات اتو تنها برخى ویژگى‏هاى بسیار کلى این تجارب را نشان مى‏دهد که چه بسا ویژگى‏هایى غیر ذاتى‏اند; بلکه، امورى خارج از سرشت تجارب پیامبران هستند . تجارب پیامبران تجاربى ناشناخته براى دیگران هستند و در این موارد، نظریه‏پردازانى مانند اتو به ناچار به تعمیم و کلى‏سازى دست مى‏زنند . این قبیل تعمیم‏ها مانند آن است که صفحه کاغذى بسیار بزرگ را آن قدر ببریم که با کاغذى بسیار کوچک‏تر منطبق گردد . این تعمیم‏ها، سرشت و ذات این تجارب را نادیده مى‏گیرند و صرفا به پاره‏اى اشتراکات عرضى براى کلى‏سازى روى مى‏آورند . از این گذشته، اگر این گونه تعمیم‏ها و کلى سازى‏ها را در باب تجارب پیامبران بپذیریم، توسعه دادن آنها به تجارب عرفانى جاى تردید دارد . بسیارى از تجارب عرفانى چنین ویژگى‏هایى را ندارند; مثلا با حالت هیبت همراه نیستند و یا ویژگى‏هاى دیگرى دارند که در تجارب مینوى به چشم نمى‏خورند .

2 . نظریات قائل به اختلاف و تغایر:
در مقابل، دسته‏اى دیگر از نظریات را مى‏توان در نظر گرفت که بر اختلاف و تغایر تجارب پیامبر و عارف تصریح دارند . این نظریات ضرورتا بر ساختى‏گروى مبتنى نیستند; یعنى ممکن است‏با پذیرفتن ساختى‏گروى به تغایر این تجارب قائل شویم و نیز ممکن است‏با رد آن - و البته رد ذات‏گروى - تغایر و اختلاف این تجارب را بپذیریم . تفاوت ساختى‏گروى با این نظر اخیر در این است که بنابر ساختى‏گروى، تجارب پیامبر با تجارب عرفا، از این رو اختلاف دارند که در متن تجارب هر یک، تفاسیرشان دخیل است . زبان وانتظارات و فرهنگ و معلومات سابق آنها به تجاربشان محتوا و شکل خاصى مى‏دهند; ولى بنابه نظر اخیر، این امور در تجارب آنها دخالت ندارند و با وجود این، تجارب آنها متفاوت است .

نظریات قائل به تغایر را به دو دسته کلى مى‏توان تقسیم کرد:
1 . نظریات قائل به تغایر ذاتى: تغایر ذاتى تجارب پیامبر و عارف از دو راه میسر است: یک راه این است که ساختى‏گروى را بپذیریم و بگوییم چون در متن تجارب پیامبر و عارف، معلومات، انتظارات و . . . آنها دخیلند و محتواى خاصى به آنها مى‏دهند، لذا این تجارب تباین ذاتى دارند . راه دوم این است که تغایر ذاتى این تجارب را با ساختى‏گروى ندانیم، بلکه ساختى‏گروى را نپذیریم و بگوییم تفاسیر در متن تجربه حضور ندارند، ولى خود این تجارب ذاتا متباین‏اند .

2 . نظریات قائل به تغایر تشکیکى: بر طبق این نظریات، تجارب عرفانى در مرتبه‏اى پایین‏تر از تجارب پیامبر قرار دارند و همان‏طورى که عرفا گفته‏اند: نهایت‏حال اولیا بدایت‏حال انبیا است .

اکنون این پرسش مطرح مى‏شود که کدام نظریه را باید اختیار کنیم؟ تجارب پیامبر تجارب ساختى نیستند، معلومات و انتظارات و فرهنگ و زبان او به آنها شکل و محتواى خاصى نمى‏دهند، بلکه پیامبر به متن هستى راه مى‏یابد و آن چه را که مى‏بیند، واقعا به همان شکلى که هست مى‏بیند .

تفکیک تجارب وحیانى از تجارب نبوى که قبلا مطرح کردیم، در این‏جا مى‏تواند سودمند باشد . تجارب وحیانى، تجاربى هستند که پیامبر در عملیات اخذ وحى دارد . این تجارب با تجارب عرفانى تباین ذاتى دارند . سخن عرفا که مى‏گفتند: نهایت‏حال اولیاء بدایت‏حال انبیاء است، هرگز به این نوع تجارب مربوط نمى‏شود . اگر تجارب وحیانى الزام آور و ماموریت آفرین هستند و تجارب عرفانى چنین نیستند، معلوم مى‏شود که میان این دو دسته از تجارب، تغایر ذاتى وجود دارد .

پى‏نوشت‏ها:

1) عطار، شیخ فریدالدین، تذکرة الاولیاء به کوشش دکتر محمد استعلاحى، ص 206، چاپ زوار (1346).

2) آشتیانى سید جلال الدین، شرح مقدمه قیصرى، ص 870، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى (1365).

3) غزالى ابوحامد، شک و شناخت، ترجمه صادق آئینه‏وند، ص 50، انتشارات امیر کبیر (1362).

4) اقبال لاهورى علامه محمد، احیاى تفکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام،

ص 143، کانون نشر پژوهشهاى اسلامى

5) همان، ص 144 .

6) دکتر سروش هم در مقاله «بسط تجربه نبوى‏» همین نظر اقبال را پذیرفته، و با اینکه در موارد متعددى ادعا کرده است که هیچ تجربه تفسیر نشده‏اى وجود ندارد به این نکته دقیقا پى نبرده که این ادعا با سخن اقبال ناسازگار است و نمى‏توان هم به وحدت تجربه عارف و تجربه پیامبر قائل شد و هم ادعا کرد که هیچ تجربه تفسیر نشده‏اى وجود ندارد; ذات‏گرایى با وحدت تجربه عارف و تجربه پیامبر ملازم است .

7. Constractivism

تبلیغات