آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

امامت بعد از سیدالشهدا (علیه السلام)
بنابر مستندات موجود در روایات و تاریخ، ابن حنفیه بعد از شهادت سیدالشهدا(علیه السلام) ادعاى امامت کرده است، ولى بعد از آنکه ثابت شد امام سجاد(علیه السلام) بعد از پدرش امامت را بر عهده دارد، وى از سخن خویش برگشت و به ولایت على بن حسین(علیه السلام) اقرار کرد. کلینى به سند صحیح، از امام باقر(علیه السلام) روایت می¬کند:
بعد از شهادت امام حسین(علیه السلام) محمد حنفیه به امام سجاد(علیه السلام) عرض می¬کند: یا بن أخی! قد علمت أنّ رسول الله(ص) دفع الوصیة و الإمامة من بعده إلى امیرالمؤمنین(علیه السلام)، ثم إلى الحسن(علیه السلام)، ثم إلى الحسین(علیه السلام). و قد قتل أبوک (رضى الله عنه و صلّى على روحه) و لم یوص، و أنا عمّک و صنوا أبیک، و ولادتى من علی(علیه السلام). فى سنّى و قدمى أحقّ بها منک فى حداثتک فلا تنازعنى فى الوصیة و الامامة و لا تحاجنی؛ اى فرزند برادرم! می¬دانى که همانا پیامبر اکرم(ص) وصیت و امامت را بعد از خود به امیرمؤمنان(علیه السلام) داد و سپس به امام حسن مجتبی(علیه السلام) و بعد از او به امام حسین(علیه السلام) واگذار کرد و پدر شما ـ که رضوان خدا و درود حق بر روانش باد- به شهادت رسید، ولى براى جانشینى بعد از خودش وصیتى نکرد. و می¬دانى که من عموى تو هستم و با پدرت از یک ریشه‌ام و زاده علی(علیه السلام) هستم. من با این سن از شما که جوانید، سبقت دارم و به امامت سزاوارترم. پس با من در مسئله جانشینى و امامت کشمکش و درگیرى نداشته باش و امامت مرا قبول کن.
امام (علیه السلام) در جواب با لحنى دلسوزانه و ملایم فرمود:
اى عمو! از خدا بترس و چیزى را که حقّت نیست، مخواه. من تو را موعظه می¬کنم که مبادا از نادانان باشی. اى عمو! همانا پدرم (صلوات الله علیه) قبل از آنکه به سوى عراق حرکت کند، به من وصیت کرد و ساعتى قبل از شهادتش نیز با من تجدید عهد کرد و این نیز سلاح رسول خدا(ص) است که پیش من است. معترض این امر مشو که می¬ترسم عمرت کوتاه و حالت دگرگون شود. همانا خداى عزوجل امر وصیت و امامت را در نسل حسین (علیه السلام) مقرر داشته است.[1]
امام سجاد(علیه السلام) در ادامه براى اینکه مطلب را به طور عینى ثابت و اعجاز نیز اقامه کند، می‌فرماید:
«اگر می¬خواهى این مطلب را بفهمی، بیا نزد حجرالاسود برویم و از آن داورى بخواهیم و مطالب را از آن بپرسیم».
امام باقر (علیه السلام) می¬فرماید:
 این صحبت‌ها در مکه بود و با هم صحبت می¬کردند تا نزدیک حجر الاسود رسیدند. امام سجاد (علیه السلام) به محمد ]بن حنفیه[ فرمود: تو شروع کن و از خدا بخواه تا به حجر الاسود زبان بدهد و از او امر امامت بعد از پدرم را سؤال کن.
محمد حنفیه شروع به دعا کرد. سپس از حجرالاسود پرسید، ولى او جوابى نداد. حضرت سجاد (علیه السلام) فرمود:
اى عمو! اگر تو جانشین پدرم و امام بعد از او بودی، حجرالاسود باید جوابت را می¬داد. محمد عرض کرد: حالا تو بگو و از او سؤال کن.
حضرت خطاب به حجرالاسود فرمود: أسألک بالذى جعل فیک میثاق الانبیاء و میثاق الأوصیاء و میثاق الناس أجمعین لما اخبرتنا من الوصى و الامام بعد الحسین بن علی(علیه السلام)؛ اى سنگ! از تو می¬خواهم به آن خدایى که میثاق پیامبران و اوصیا و همه مردم را در تو قرار داده است، وصى و امام بعد از حسین (علیه السلام) را به ما خبر بده.
ناگهان سنگ تکان خورد؛ به طورى که نزدیک بود از جاى کنده شود و بر زمین بیفتد، و به زبان عربى فصیح گفت:
اللهم إنَّ الوصیة و الامامة بعد الحسین بن على (علیه السلام) إلى على بن الحسین بن على بن ابی‌طالب و ابن فاطمة بنت رسول الله(ص)؛ بار خدایا! همانا وصیت و امامت بعد از حسین بن علی(علیه السلام) به على بن حسین بن على بن ابی‌طالب پسر فاطمه دختر رسول خدا(ص) رسیده است.
بعد از این، محمد از سخن خود برگشت و پیرو على بن حسین(علیه السلام) گردید.[2]
این روایات تصریح دارد که هرچند محمد در ابتدا ادعاى امامت می¬کرد، ولى بعد از آنکه برایش ثابت شد امام سجاد(علیه السلام) امام زمان اوست، از وى متابعت کرد، بلکه در بعضى روایات آمده: محمد بعد از آنکه حجرالاسود بر امامت و وصایت امام على بن حسین(علیه السلام) شهادت داد، به پاى حضرت افتاد و او را بوسید و دیگر به هیچ وجه با حضرت در این موضوع صحبت و منازعتى نکرد.[3]
روایات زیادى نیز وجود دارد که محمد در آنها اقرار به ولایت امرى حضرت  سجاد(علیه السلام) کرد و کسانى را که مدعى امامت وى بود¬ند، به راه مستقیم و صراط حق هدایت و امام شیعیان را به آنها معرفى کرد.
ابوبصیر از امام محمد باقر(علیه السلام) روایت کرده که فرمود:
«ابو محمد کابلی، مدتى خدمتگزار محمد حنفیه بود و کمترین تردیدى در امامت او نداشت. روزى به محمد گفت: قربانت گردم! من مودت و حرمت شما را دارم. شما را به احترام رسول الله(ص) و امیرمؤمنان(علیه السلام) قسم می¬دهم که به من بگویید: آیا شما همان امامى هستید که خداوند اطاعت او را بر همه واجب کرده است؟ محمد در پاسخ گفت: اى ابو خالد! مرا قسم بزرگى دادی. بدان که امام واجب الاطاعه، على فرزند برادرم حسین(علیه السلام) می¬باشد و او امام من و تو و همه مسلمانان است».[4]
و در روایت دیگر از امام صادق(علیه السلام) چنین آمده:
«ابوخالد که اعتقاد به امامت محمد حنفیه داشت، از کابل به خدمت او رسید. روزى شنید که محمد، امام سجاد (علیه السلام) را با عبارت «یا سیدی» خطاب می¬کند. تعجب کرد و از ابن حنفیه پرسید: شما پسر برادرتان را به گونه¬اى خطاب می¬کنید که او شما را که امام او هستید، این گونه خطاب نمی¬کند!؟
محمد گفت: راجع به مسئله امامت، او مرا به نزد حجرالاسود به محاکمه خواند و از حجرالاسود شنیدم که:
«اى محمد! امر امامت را به پسر برادرت واگذار کن؛ چرا که به این امر از تو سزاوارتر  است.[5]
ابن حمزه می¬گوید:
 «مردم وقتى نزد محمد حنفیه می‌آمدند، به او می¬گفتند: السلام علیک یا مهدی. محمد به آنها می¬گفت: بله، من مهدى هستم؛ چون به سوى خیر هدایت می¬کنم، ولى شما وقتى به من سلام می¬کنید، به من بگویید «السلام علیک یا محمد».[6]
ابى بجیر عالم اهوازى می¬گوید:
«من معتقد به امامت محمد حنفیه بودم. یک سال براى اداى فریضه حج به مکه رفتم و امام محمد حنفیه را دیدم. یک روز خدمت ایشان بودیم که پسر جوانى از جلو ما رد شد. ابن حنفیه برخاست و به او احترام بسیار کرد و صورت او را بوسید و به عبارت «اى آقا و مولاى من» او را خطاب کرد. وقتى جوان گذشت، ما با تعجب از او پرسیدیم و جریان را جویا شدیم. ایشان گفت: « هوَ والله امامی؛ به خدا قسم، او ـ على بن حسین ـ امام من است». سپس جریان حجرالاسود را براى ما بیان کرد.[7]
امام صادق (علیه السلام) نیز در روایتى فرموده¬ است:
«ما مات محمد بن حنفیه حتى اقرَّ لعلى بن الحسین(علیه السلام) و کان وفاة محمد بن حنفیة سنة اربع و ثمانین من الهجرة؛[8] محمد حنفیه نمرد، مگر اینکه به امامت امام سجاد (علیه السلام) اقرار کرد و وفاتش در سال 84 هجرى قمرى است».
علامه وحید بهبهانى نیز در پاسخ سؤال فردى که می¬پرسد:
نظر شما در مورد محمد حنفیه چیست؟ آیا او به امامت امام حسن، امام حسین وامام سجاد(علیهم السلام) معتقد بود یا نه؟ می-گوید: «در اصول اعتقادى شیعیان ثابت شد که ارکان ایمان، توحید، عدل، نبوت و امامت است. و حضرت محمد حنفیه و عبدالله بن جعفر و امثال این دو بزرگوار شأنشان اجل از آن است که به غیر از این اعتقاد داشته باشند و از ایمانى که ملاک ثواب و عقاب است، خارج شده باشند».[9]
از مجموعه این نقل قول¬ها چند مطلب به دست می¬آید:
1. محمد در آغاز، ادعاى امامت داشته و این امر را سزاوار خود می¬پنداشته است.
2. عده¬اى از شیعیان نیز این اعتقاد را داشتند و امام زمان خود را محمد حنفیه می‌دانستند.
3. محمد بعد از جریان حجرالاسود و ثابت شدن مطلب، دیگر ادعایى در مورد امامت نکرده است، بلکه تا آنجا که مقدور بوده، معتقدان به امامت خویش را به راه راست هدایت کرده و در واقع مبلّغى براى امامت على بن حسین(علیه السلام) بوده است.
در مورد ادعاى امامت از جانب محمد چند احتمال وجود دارد:
1. محمد حنفیه واقعاً از مسئله امامت بعد از برادرانش بى اطلاع بود و نصى وجود نداشت که امام بعد از حسین(علیه السلام) را معلوم کند و در مورد وصیت سیدالشهدا به على بن حسین نیز بی‌اطلاع بود. لذا به جهت برجستگی¬هایى که در خود می¬دید، ادعاى امامت کرد و اینکه امام سجاد(علیه السلام) در جریان حجرالاسود فرمود: «اى عموجان! من تو را موعظه می¬کنم تا از نادانان نباشی. همانا پدرم ـ درود خدا بر او باد ـ قبل از حرکت به عراق به من وصیت کرد و ساعتى قبل از شهادتش نیز در مورد امامت با من تجدید عهد کرد و این سلاح رسول خدا(ص) است که نزد من است»، خود شاهد این مدعاست؛ یعنى حضرت(علیه السلام)، محمد حنفیه را از وصیت پدرش آگاه کرد و او را از جهل و نادانى بر حذر داشت.
امّا با توجه به نصوص و ادله صحیحى که از پیامبر گرامى اسلام(ص) و حضرات امامان علی، حسن و حسین(علیهم السلام) در امامت امامان بعدى از نسل حسین(علیه السلام) به ما رسیده و حتى در پاره¬اى از روایات به نام ائمه(علیهم السلام) تصریح شده است،[10] بسیار بعید به ذهن می¬رسد که محمد حنفیه ـ که خود از بستگان اهل بیت(علیهم السلام) بود و با آنها حشر و نشر داشت و به مقتضاى «اهل بیت ادرى بما فى البیت» که باید از این اخبار و نصوص اطلاع بیشترى داشته باشد، بى خبر بوده باشد!
علاوه بر این، با توجه به اهمیت مسئله امامت و سفارش فراوان على و حسن و حسین(علیهم السلام)، چگونه ممکن است در زمان ائمه براى محمد این سؤال مطرح نشده باشد که امامِ بعد از برادرم حسین (علیه السلام) کیست، و در پى جواب آن برنیامده و از پدر یا برادرانش پرس و جو نکرده باشد. البته این احتمال قوى است که وى از وصیت برادرش به امام سجاد (علیه السلام) بی¬اطلاع بوده و در روایت و تاریخ نیز این وصیت به طور مشروح و صحیح ثبت نشده است، جز روایت امّ‌سلمه که بنابر فرمایش مجلسى در مرآة العقول[11] روایت حسنى است، ولى آن نیز به طور مستقیم روایت از خود حضرت سجاد(علیه السلام) نیست.[12]
2. به دلیل عدم اطلاع مردم از وصیت سیدالشهدا (علیه السلام) در مورد امامت و جهت برخى فضایل ابن حنفیه مانند کهنسالی، منتسب بودن به خاندان اهل بیت عصمت(علیه السلام) و فرزند بلافصل بودن امام على بن ابی‌طالب(علیه السلام) و نیز کمالات و فضایلى که براى مردم آشکار شده بود، احتمال داشت بعضى ضعفاى شیعه، محمد حنفیه را امام چهارم بدانند؛ همچنان که عده¬اى همچون: ابوخالد کابلی، ابى بجیر اهوازی، ابن حیان و... معتقد به امامت وى بودند. لذا محمد خود اقدام به یک تاکتیک تبلیغاتى کرد تا هم امامت و برترى امام سجاد (علیه السلام) را اثبات کند و هم از خویش نفى ولایت کند. که در جریان حجرالاسود این امر حاصل شد؛ یعنى امامت خود را نفى کرد و امامت برادرزاده‌اش امام سجاد (علیه السلام) را ثابت و در پایان نیز خود به امامت تصریح کرد تا جاى هیچ شک و شبهه¬اى باقى نماند.
عده¬اى از بزرگان مانند علامه مجلسى این احتمال را داده¬اند[13] و به نظر نگارنده نیز این احتمال قوى است و توجه به سابقه درخشان محمد و فضایل و کمالات وی، این مطلب را ثابت می¬کند؛ زیرا چگونه ممکن است کسى که در پیشگاه ائمه پیشین آن چنان خاضع و فروتن بود و امر امامت را از جانب خدا می‌دانست و می¬گفت:
«خدا، محمد(ص) را برگزید و محمد(ص)، علی(علیه السلام) را انتخاب کرد و علی، شما ـ حسن(علیه السلام)ـ را براى امامت برگزید و شما، حسین(علیه السلام) را. ما تسلیم شدیم و رضا دادیم. کیست که به غیر او رضا دهد!».[14]
کسى که در امر امامت می¬گوید:
«کنّا نسلّم به من مشکلات أمرنا؛[15] ما به فرمان خدا در امور مشکل- امامت- تسلیم محض هستیم».
و عبارت «مشکل» را در مورد امامت به کار می¬برد، حال در مسئله امامت قصد منازعه داشته باشد و آن را براى خویش طلب کند؟
عبارتى که او در منازعه با امام سجاد(علیه السلام) آورده است نیز احتمال دوم را تقویت می‌کند:
«اى فرزند برادرم! می¬دانى که همانا پیامبر(ص) وصیت و امامت بعد از خود را به امیرمؤمنان (علیه السلام) داد و سپس به امام حسن (علیه السلام) و بعد از او نیز به امام حسین (علیه السلام) واگذار کرد و پدر شما به شهادت رسید و براى جانشینى بعد از خود وصیتى نکرد و می¬دانى که من عموى تو و با پدرت از یک ریشه¬ام و زاده على (علیه السلام) هستم. من با این سن و سال و سبقتى که دارم، از شما که جوانید، به امامت سزاوارترم. پس با من در مساله جانشینى و امامت کشمکش و درگیرى نداشته باش و امامت مرا بپذیر».[16]
همچنین در مورد بسیارى از افراد که اعتقاد به امامت محمد داشته¬اند، آمده که وقتى از جریان حجرالاسود مطلع می¬¬شدند و یا خود محمد به آنها مسأله را بیان می¬کرد، به امام سجاد (علیه السلام) می¬گرویدند و توبه می¬کردند و این خود دالّ بر این است که محمد با این عمل مستمسکى براى راهنمایى مردم به امامت امام سجاد (علیه السلام) پیدا کرده و در واقع اگر او قصد داشت که ادعاى امامت کند، حاضر به رفتن نزد حجرالاسود نمی¬شد و یا بعد از این جریان باز هم مدعى امامت می¬شد و دست¬کم خود مبلغ امام سجاد (علیه السلام) نمی¬گردید و تعداد معدود از یاران را نیز از خود نمی‌پراکند. 
شاهد واضح¬تر اینکه در قیام مختار وقتى کوفیان نزد او آمدند تا از وى نظرخواهى کنند، خود آنان را نزد امام سجاد(علیه السلام) برد و حال آنکه بهترین موقعیت برایش فراهم شده بود تا امامت خویش را تقویت کند و با یارانى چون مختار و سربازانش، پرچم خلافت مسلمین را برپا کند.
اینها خود شاهدى گویا و دلیلى روشن بر عدم خبث باطنى محمد در مورد امامت است و این را می¬رساند که وى یا واقعاً نمی¬دانسته که امام بعد از سیدالشهدا(علیه السلام) کیست و خود را براى امامت سزاوار می¬دانسته و یا قصدش هدایت دیگران و اتمام حجت بوده است.
3. احتمال سومى نیز در میان است و آن اینکه محمد دچار وسوسه¬هاى شیاطین درونى و بیرونى شده بود و با علم به امامت و فضیلت امام سجاد(علیه السلام) باز ادعاى امامت می¬کند؛ چون می‌داند که اقتضاى اینکه مردم ادعاى او را باور کنند، وجود دارد و عده¬اى هستند که از او متابعت کنند. لذا به منازعه برخاسته، ادعاى ولایت امرى مؤمنان را می¬کند. و اینکه امام حسن(علیه السلام) در وقت شهادت، هنگام اشاره به امامت سیدالشهدا(علیه السلام) به ابن حنفیه می¬فرماید: «إنى أخاف علیک الحسد؛ من می¬ترسم که تو حسادت کنی»، شاید مشعر به این باشد که در زمان امام حسن(علیه السلام) محمد با اینکه قائل به برترى اباعبدالله(علیه السلام) بر خودش بود و امامت او را می‌دانست، ولى بر او حسادت می¬ورزید؛ تا آنجا که امام حسن (علیه السلام) درباره این مسئله اظهار خوف می¬کند.
اما این احتمال بسیار بعید و بلکه باطل است؛ زیرا فضایل محمد، اقتضاى این امر را ندارد. علاوه بر اینکه عبارت «انى اخاف علیک الحسد» در بعضى کتب «انى لا اخاف»[17] است و علامه مجلسى می¬نویسد: «با توجه به حالات و زندگانى محمد حنفیه و امام حسن(علیه السلام) ظاهرتر و مناسب¬تر این است که «انى لا اخاف» باشد».[18]
عباراتى که امام حسن (علیه السلام) در ادامه به محمد حنفیه می‌گوید و تصریح به فضایل او می¬کند نیز مشعر بر این است که عبارت «لا اخاف» درست است.[19]
فرقة کیسانیه
در اینجا لازم است اشاره¬اى به «فرقه کیسانیه» و رابطه آن با محمد حنفیه کنیم تا ساحت مقدس محمد را از این اتهام نیز مبرا سازیم.
 در مورد این فرقه و اعتقادات آن اختلافاتى وجود دارد. عده¬اى آنها را پیرو شخصى به نام «کیسان» ـ که از موالى و ارادتمندان علی(علیه السلام) بود ـ می¬دانند و عده¬اى وى را از شاگردان محمد حنفیه برشمرده¬اند. برخى این فرقه را همان مختاریه دانسته و قائل‌اند وى معتقد به امامت محمد حنفیه بوده است. دیدگاه‌ها و اقوال دیگرى نیز وجود دارد که تفصیل آن از این مقال خارج است.[20]
کیسانیه اعتقاد به امامت امام علی، حسن و حسین(علیهم السلام) و محمد حنفیه داشتند؛ یعنى چهار امامى بودند. اینان عقیده دارند که محمد همان «مهدى منتظر» است که در کوه «رضوی» غایب شده و زنده است و در آینده ظهور خواهد کرد و جهان را پر از عدل و داد می¬کند. بر اساس ادله بسیارى این فرقه، به هر نام و عنوانى و به وسیله هرکسى تأسیس شده باشد، از فرقه‌هاى منحرف شیعه است. برخى از این ادله را در اینجا ذکر می¬کنیم:
1. اخبار و نصوص صحیحه، دلالت بر این مطلب دارند که ائمه دوازده نفرند.
2. وجود نصوص و اخبار صحیحه بر امامت امام سجاد(علیه السلام) به عنوان امام چهارم، دال بر بطلان این فرقه است.
3. ادله این فرقه براى امامت محمد حنفیه ـ چون: اعطاى پرچم در جنگ جمل است ـ هیچ یک اثبات امامت نمی¬کند و فقط گویاى فضایل محمد است.
4. اعتراف خود محمد بر امامت امام سجاد(علیه السلام) در روایت حجرالاسود و دیگر روایات.
5. نبود نص صریح بر امامت محمد حنفیه.
6. انقراض این فرقه، از ادله بطلان این عقیده است؛ زیرا اگر به حق بودند، منقرض نمی‌شدند.[21]
در هر صورت، تشکیل این فرقه ارتباطى به محمد ندارد، بلکه این فرقه بعد از وفات محمد حنفیه به صورت یک حزب شیعى وارد صحنه عقاید اسلامى شد و همانند زیدیه که بعد از وفات زید بن على تأسیس گردید و ساحت مقدس زید از آن مبرا است، دامان محمد نیز از این فرقه پاک است.
قیام مختار ثقفى
بلاذرى می¬نویسد: مختار مدتى در مدینه بود. وقتى قصد حرکت به سمت کوفه را داشت، نزد محمد حنفیه آمد و او را از هدف خویش مطلع کرد و گفت: من تصمیم دارم به خون‌خواهى و به پشتیبانى شما قیام کنم. نظر شما چیست؟ محمد پاسخى نداد و در مقابل کسب تکلیف مختار سکوت اختیار کرد، نه او را به قیام فرمان داد و نه او را نهى کرد، ولى مختار سکوت را دلیل بر رضایت او پنداشت و با خود گفت: همان سکوتش اذن براى من است و از محمد خداحافظى کرده و عازم عراق شد.[22]
همین مورخ در نقلى دیگر می¬نویسد: محمد در پاسخ مختار، نظر مساعد خویش را ابلاغ کرد و به او گفت:
«علیک بالتقوى الله ما استطعت؛ تا آنجا که قدرت دارى تقواى خدا را پیشه راه خود کن». سپس درباره قیام او گفت:
«انّى لاُحِبُّ أن ینصرنا ربّنا و یهلک من سفک دمائنا و لستُ امراً بحربٍ و لا إراقة دم، فانّه کفى بالله لنا ناصراً و لحقنا أخذاً و بدمائنا طالباً؛ من دوست دارم خدا ما را یارى دهد و کسانى را که خون ما را ریختند، به هلاکت رساند. البته من فرمان جنگ و خون‌ریزى نمی¬دهم؛ زیرا همین که خدا یاور ما باشد، کافى است و حق ما را می¬گیرد و منتقم خون خواه ماست». [23]
وقتى مختار در کوفه دعوت خود را آغاز کرد، عده¬اى از شیعیان محتاط کوفه با تردید به این قیام نگریستند. لذا عده¬اى از بزرگان همچون: سعید بن منقض ثوری، اثفد بن جراد کندى و قدامت بن مالک جشمى به سرکردگى عبدالرحمن بن شریح براى تحقیق و تفحص در صحت درستى گفتار مختار، به مدینه نزد محمد حنفیه آمدند و به طور سرّى با او ملاقات کردند. آنان جریان قیام و دعوت مختار را به عرض محمد حنفیه رساندند و گفتند: اگر امر بفرمایید که از او اطاعت کنیم، چنین خواهیم کرد و اگر هم اجازه نمی¬فرمایید، از او کناره‌گیرى کنیم و با او بیعت نکنیم.
محمد حنفیه گفت:
«اما مطالبى که در مورد اختصاصات ما و فضایل ما بیان کردید، پس همانا این از آنِ خداوند است و او هر کس را بخواهد، شامل فضلش می¬کند و خداوند صاحب فضل بزرگ است. اما مصائب و سختی‌هایى که پس از شهادت حسین(علیه السلام) بر ما وارد شد نیز از جانب خداوند است. اما در مورد قیام علیه قاتلان سیدالشهدا (علیه السلام)، پس برخیزید تا نزد امام من و امام شما على بن حسین(علیه السلام) برویم و از او کسب تکلیف کنیم».
بعضى تاریخ نویسان قسمت آخر فرمایش محمد را که کسب تکلیف از امام سجاد (علیه السلام) باشد، نیاورده¬اند[24]، اما علامه مجلسى به نقل از جعفر بن نمایه این فقره را می‌آورد و در ادامه می¬نویسد: امام سجاد(علیه السلام) در پاسخ محمد و گروه اعزامى از کوفه فرمود:
«اى عموجان! اگر برده¬اى از زنگبار به حمایت ما اهل بیت برخیزد، بر مردم واجب است او را یارى کنند و من، تو را در این قیام نماینده خود قرار دادم. پس در این زمینه به آنچه صلاح می¬دانی، عمل کن». [25]
بدین ترتیب، محمد حنفیه نماینده تام الإختیار امام سجاد (علیه السلام) در قیام مختار ثقفى براى خون‌خواهى از قاتلان اهل بیت شد و از آن پس مختار همه نامه¬ها و پیغام‌ها و پول‌ها و پیام‌هاى شادباش را به محمد حنفیه می¬فرستاد و از او کسب تکلیف می¬کرد و محمد نیز با چشمى بینا قیام را پی‌گیرى می¬کرد و در خط دهى به مختار کوشش فراوان داشت و هر کجا او را در راه ناصواب می¬دید، برحذرش می¬داشت.
بعد از پایان انتقام‌گیرى و خون‌خواهى قاتلان سیدالشهدا چون مختار قصد گسترش قیام و تشکیل حکومت را داشت و از نام اهل‌بیت در این راه استفاده می¬کرد، محمد سخت او را توبیخ و سرزنش کرد. تفسیر جریان از این قرار است:
مختار بعد از اینکه کار کوفه را تمام کرد، به بهانه اعزام نیرو براى عبدالله بن زبیر که در مکه اعلام حکومت کرده بود ولى به قصد تصرّف حجاز و سرکوبى عبدالله بن زبیر و تشکیل حکومت فراگیر، لشکرى سه هزار نفره را به فرماندهى «شرحبیل بن ورس» به طرف حجاز فرستاد. عبدالله با اطلاع از حرکت سپاهیان کوفه، عباس بن سهل را همراه دو هزار سرباز به سوى آنان اعزام کرد تا آنها را از ورود به شهر بازدارد. عباس با حیله و نیرنگ بر آنان حمله برد و عده بسیارى را کشت و بقیه را فرارى داد. مختار چون از قتل عام سپاهیانش مطلع شد، طى نامه¬اى به محمد حنفیه چنین نوشت:
«من سپاهى را براى یارى تو فرستاده بودم تا دشمنان تو را خوار و حجاز را براى تو تصرف کند ولى قبل از رسیدن به مدینه، سپاه بی‌دین ابن زبیر با فریب و ناجوان‌مردانه آنان را کشت و خونشان را بر زمین ریخت. اگر اجازه دهید، سپاهى عظیم به سوى مدینه اعزام بدارم و تو نماینده¬اى از سوى خود با این سپاه همراه کن تا مردم مدینه بفهمند که من از تو اطاعت می¬کنم و این سپاه در تحت اختیار توست. اگر چنین کنی، خواهى دید که اغلب مردم مدینه حق شما اهل بیت(علیهم السلام) را بهتر خواهند شناخت و به سبب علاقه و ارادتى که به این خاندان دارند، به تو ملحق خواهند شد و معلوم می¬شود که خاندان زبیر کمترین جایگاه و محبوبیتى نزد مردم ندارند؛ زیرا آنان افراد ظالم و بى دینى می‌باشند».
محمد حنفیه از آن جا که فقط براى انتقام‌گیرى و خون‌خواهى از قاتلان اهل‌بیت(علیهم السلام) با مختار همکارى می¬کرد و فقط در این زمینه نماینده امام (علیه السلام) بود، پیشنهاد او را رد کرد و در جواب چنین نوشت:
«أما بعد فانّ کتابک لمّا بلغنى قرأته و فهمت تعظیمک لحقی، و ماتنوى به من سرورى و إنّ أحبّ الأمور کلّها إلیَّ ما أطیع الله ما استطعت فیما أعلنت و أسررت و أعلم أنّى لوأردت لوجدت الناس إلى سراعاً و الأعوان لى کثیر، و لکنّى أعتزلهم، و أصبر حتّى یحکم الله لى و هو خیر الحاکمین؛ اما بعد، نامه تو به من رسید. آن را به دقت مطالعه کردم و دانستم که حق مرا بزرگ می¬دانى و خشنودى ما را می‌خواهی. محبوب‌ترین کار در نزد من، آن است که در آن اطاعت خداوند باشد. پس در هر شرایط و موقعیتی، چه در پنهان و چه در آشکار، مطیع خداوند باش. و بدان که اگر من می‌خواستم و قصد قیام داشتم، مردم به سرعت به من گرایش پیدا می¬کردند و یاورانى بسیار اطرافم را فرا می‌گرفتند. اما من خود را از معرکه دور ساختم و صبر کردم، تا آنچه خداوند بخواهد حکم کند که او بهترین حکم کنندگان است».
محمد، نامه را به شخصى به نام صالح بن مسعود داد و گفت: «نامه را به مختار برسان و به او بگو که از خدا بترسد و از خون‌ریزى بپرهیزد».[26]
محمد حنفیه و حکومت عبدالله بن زبیر
یکى از وقایع تاریخى که در شخصیت‌شناسى محمد حنفیه نقش مهمى دارد، مسئله حکومت عبدالله بن زبیر و واکنش محمد حنفیه در قبال آن است. لذا به این برهه از تاریخ نیز اشاره¬اى گذرا می¬کنیم.
بعد از آنکه ابن زبیر تشکیل حکومت داد و از مردم براى خویش بیعت گرفت، بنى هاشم او را از دشمنان خود می¬دانستند و او را به عنوان حاکم مسلمین نمی‌پذیرفتند. از این روی، با وى بیعت نکردند و با خلافت وى مخالفت نمودند و محمد حنفیه، به عنوان بزرگ اهل بیت، در سرپیچى از او سرسختى بسیارى از خود نشان داد. ابن زبیر که بیعت او را بسیار مهم می‌دانست، تصمیم گرفت با تحت فشار قراردادن محمد، او را مجبور به بیعت کند؛ زیرا:
اولاً، بیعت محمد با توجه به موقعیت اجتماعى و مردمى که داشت، در تثبیت حکومت ابن زبیر بسیار مهم بود.
ثانیاً، عدم بیعت وی، بسیارى از مخالفان را در مخالفت با حکومت ابن زبیر بی¬پروا کرده بود.
ثالثاً، از آنجا که محمد فرزند بلافصل علی(علیه السلام)بود و بزرگ خاندان اهل بیت محسوب می‌شد، با بیعت او بنى هاشم نیز بیعت می¬کردند. علاوه بر آن، ابن زبیر خود را مؤید به بنى هاشم و اهل بیت معرفى می¬کرد.
رابعا،ً مختار که وابسته به محمد حنفیه و قیامش به امر او بود، در کوفه به پیروزى رسید و شهر مهمى چون کوفه را به تصرف خویش درآورد و این نه¬ تنها خطرى براى ابن زبیر محسوب می¬شد، بلکه مقام محمد را تثبیت می‌کرد و هر آن ممکن بود مردم با محمد به عنوان «خلیفه» بیعت کنند. لذا ابن زبیر، محمد و عده¬اى از بنى هاشم از جمله ابن عباس را دستگیر و در تونل زمزم زندانى کرد[27] و پیغام داد اگر تا فلان روز بیعت نکنید، شما را زنده زنده در آتش می¬سوزانم. محمد در جواب این پیغام که توسط برادرزاده ابن زبیر (عمرو بن عروة بن زبیر) به او رسانده شده بود، گفت: «به عمویت بگو: خیلى مغرور شده¬اى که این‌طور براى خون‌ریزى و هتک حرمت مهیا گشته¬ای!».
 محمد حنفیه به پیشنهاد عده¬اى از بنى هاشم که با او در حبس بودند، طى نامه¬اى جریان دستگیرى خویش را براى مختار شرح داد و در آن نوشت: «همان گونه که شیعیان کوفه برادرم حسین(علیه السلام)را تنها گذاشتند و یاری¬اش نکردند، با من چنین نکنند»، و در فرصتى که محافظان تونل زمزم خواب بودند، نامه را به سه نفر از شیعیان عراق داد تا به مختار بدهند.
مختار از این پیشآمد، سخت منقلب شد و نیروهایى را براى یارى رساندن به وى گسیل داشت. این نیروها که در شش گروه چریکى تدارک دیده شده بودند و مجموعاً به 750 نفر می‌رسیدند، به احترام خانه خدا، شمشیرها را کنار نهادند و با چوب ـ که در تاریخ به «کافرکوب» معروف است ـ و با شعار «یا لثارات الحسین» داخل مکه شدند و غافل‌گیرانه به طرف چاه زمزم رفتند و در حالى که فقط دو روز از ضرب الاجل ابن زبیر براى سوزاندن محمد باقى مانده بود، او و یارانش را آزاد کردند. سربازان مختار بعد از آزادى محمد اجازه خواستند تا به حساب ابن زبیر و عمّال او برسند و شهر را از تصرف او درآورند و به محمد تحویل دهند، ولى محمد آنها را نهى کرد و گفت: «انى لا استحلّ القتال فى حرم الله؛ من جنگ در حرم امن الهى را حلال نمی‌دانم».
سپس محمد همراه حدود چهار هزار نفر از شیعیان در شعب علی(علیه السلام) مستقر شدند و او، اموالى را که مختار برایش فرستاده بود، میان بنی‌هاشم و شیعیان تقسیم کرد.[28]
پی‌نوشت‌ها
_______________________________________
[1] . علامه مجلسى به نقل از بصائر الدرجات، این فقره را این گونه آورده است: «ان الله تبارک و تعالى لما صنع الحسن مع المعاویة أبى أن یجعل الوصیة و الامامة إلا فى عقب الحسین(علیه السلام)...» (بحار الانوار، ج42، ص77، ح6).
[2] . الکافی، ج 1، ص 348، ح 5؛ (محمد بن یحیى بن احمد بن محمد عن ابن محبوب عن على بن رئاب عن أبى عبیدة و زرارة جمیعاً) و نیز (على بن ابراهیم عن أبیه عن حمّاد بن عیسى عن حریز عن زرارة عن ابى جعفر(علیه السلام)) علامه خویى در رجالش می‌نویسد: «لا أقول: الروایة صحیحة السند و دالة على ایمانه و قوله بامامة على بن الحسین(ع)... (معجم رجال خویی، ج 17، ص 54).
[3] . تنقیح المقال، ج 3، ص 111؛ بحارالانوار، ج 46، ص 29، ح 20 به نقل الخرائج، ص 194: «فقبّل محمد بن على الحنفیه رجله و قال الأمر لک؛ محمد پاى حضرت را بوسید و عرض کرد: امر امامت حق تو و براى توست».
[4] . رجال کشی، ص 120، ح 192؛ بحار الانوار، ج42، ص94، ج45، ص348؛ تنقیح المقال، ج3، ص111؛ قاموس الرجال، ج 8، ص 158.
[5] . تنقیح المقال، ج 3، ص 111؛ قاموس الرجال، ج8، ص 158.
[6] . طبقات الفقهاء، ج 1، ص 519.
[7] . بحار الانوار، ج 45، ص 347.
[8] . اکمال الدین، ص 320؛ بحار الانوار، ج42، ص81.
[9] . تنقیح المقال، ج3، ص111.
[10] . براى اطلاع بیشتر، ر.ک: عولم العلوم و المعارف و الأحوال، ج15، ص3؛ اثبات الهداة، ج2.
[11] . مرآة العقول، ج 3، ص 321.
[12] .«عن الصادق(علیه السلام) قال: إنّ الحسین (صلوات الله علیه) لما صار إلى العراق استودع اُمّ سلمه (رضى الله عنها) الکتب و الوصیه فلما رجع على بن الحسین(علیه السلام) دفعتها الیه»؛ امام صادق(علیه السلام) فرمودند: زمانى که امام حسین(علیه السلام) قصد خروج به طرف عراق را داشت، نامه‌ها و نوشته‌ها و وصیتش را به ام سلمه سپرد و ام سلمه بعد از شهادت سیدالشهدا وقتى على بن الحسین بازگشت، آنها را به او داد» (الکافی، ج1، ص304، ح 3).
[13] . بحار الانوار.
[14] . الکافی، ج1، ص300- 303. به تفصیل حدیث را در بحث‌هاى پیشین آوردیم.
15. همان.
[16] . همان، ص348، ح5.
[17] . اعلام الوری.
[18] . مرآة العقول، ج3، ص308.
19. الکافی، ج1، ص300- 303. تفصیل این حدیث را قبلاً بیان کردیم.
[20]. ر.ک: قاموس الرجال، ج8، ص160و161.
[21]. نویسنده کتاب ماهیت قیام مختار (ص131ـ145) بحثى مفصل در مورد فرقه کیسانیه دارد و کوشیده است تا دامان مختار ثقفى را از انتساب به این فرقه پاک کند.
[22] . انساب الاشراف، ج5، ص218.
[23] . همان.
[24] . تاریخ طبری، ج3، ص436و437.
[25]. بحار الانوار، ج45، ص364و 365؛ معجم الرجال، خویی، ج19، ص109.
[26]. تاریخ طبری، ج3، ص472 (دارالکتب )؛ الکامل، ج2، ص687و 688.
[27]. ابن ابى الحدید می¬نویسد: محمد و عبدالله بن عباس به همراه هفده نفر از بنى هاشم که حسن مثنى (نوه امام مجتبی) نیز از آنها بود، در غارى به نام «شعب عارم» زندانى شدند (شرح نهج‌البلاغه، ج20، ص123).
[28] . تاریخ طبری، ج3، ص473؛ الکامل، ج2، ص688.
A

تبلیغات