آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

محمد حنفیه در عین اینکه با دید برادری به امام حسن و حسین8 نگاه می¬کرد، ولی آنها را به لحاظ برجستگی¬های نسبی و شخصیتی، بالاتر از خویش می¬دانست و احترام خاصی بر آنان می¬گذاشت، و این احترام در سخن¬ها و گفتارهای وی نیز نمایان است:
«الحسن و الحسین خیر منّی و أنا أعلم بحدیث أبی منهما؛[1] حسن و حسین بهتر از من‌ هستند؛ ولی من به سخن‌ها و احادیث پدرم آگاه‌تر از آنانم».
«جعلنی الله فداک و فداهما من کل سوء؛[2] ای پدر! خدا، مرا در مقابل بدی‌ها و آفت‌ها، فدای تو و حسن و حسین8 بگرداند».
و در جواب بدخواهان که او را وسوسه می‌کردند: که پدرت، آن دو را بیشتر از تو دوست دارد و تو را در معرض خطرات می¬افکند، ولی به آنها چندان سخت نمی¬گیرد، می¬گوید:
«إنّهما عیناه و أنا یمینه، فهو یدفع بیمینه عن عینیه؛[3] آن دو بزرگوار، چشمان پدرم هستند و من به منزله دست راست اویم و او به وسیله دست راستش، از چشمانش مواظبت می¬کند».
ابن قولویه روایت می¬کند: محمد حنفیه هرگاه بر سر مزار برادرش امام حسن مجتبی (ع) می‌آمد، چنین عرض می‌کرد:
«السلام علیک یا بقیة المؤمنین و ابن أوّل المسلمین و کیف لا تکون کذلک و انت سلیل الهدی و حلیف التقی و رابع أهل الکساء و غذتک ید الرحمة و ربیت فی حجر الاسلام و رضعت من ثدی الایمان فطبت حیاً و طبت میتاً غیر أنّ الانفس غیر طیبة بفراقک و لا شارکة فی الحیاة لک یرحمک الله؛[4] سلام بر تو ای باقی مانده مؤمنان و فرزند اولین مسلمانان! چرا این گونه نباشد، در حالی که تو چهارمین از اهل کسا هستی. در دامان اسلام تربیت شدی و از چشمه سرای ایمان شیر خوردی. نیکو زندگی کردی و نیکو مُردی. بدان که ما در فراق تو ناراحت و نگرانیم. خدا، تو را رحمت کند».
و در خطاب به امام حسین(ع) چنین سخن می¬گوید:
«یا أخی أنت أحبّ الخلق إلیّ و أعزّهم علیّ و لست و الله ادّخر النصیحة لأحد من الخلق و لیس أحد أحقّ بها منک لأنّک مزاج مائی و نفسی و روحی و بصری و کبیر أهل بیتی و من وجبت طاعته فی عنقی لأنَّ الله قد شرّفک علیّ و جعلک من سادات أهل الجّنة؛[5] ای برادر! تو محبوب‌ترین مردم نزد من هستی و عزیزترین آنان نزد منی. به خدا سوگند! من هرگز از خیرخواهی به مردم بازنایستادم و هیچ کس از اینکه من به او خیرخواهی کنم، از تو سزاواتر نیست؛ چرا که من و تو از یک صُلبیم و تو به منزله نفس و روح و چشمان من هستی و بزرگ اهل بیت منی. تو آن کسی هستی که خدا اطاعتش را بر من واجب کرده است؛ چرا که خداوند، تو را بر من فضیلت داده و تو را سید و آقای بهشتیان قرار داده است».
و نیز روایت شده:
روزی محمد و امام حسین(ع) در مسئله¬ای با هم اختلاف کردند و به حالت قهر از هم جدا شدند. وقتی محمد به خانه رسید، نامه¬ای به این مضمون خطاب به امام نوشت:
«اما بعد، پس همانا تو فضیلت و شرافتی داری که من به آن دست نیافتم و فضیلتی داری که من آن را درک نکردم. از حیث پدر، نه تو بر من فضیلتی داری و نه من بر تو؛ چرا که پدرمان یکی است. اما از حیث مادر، مادر تو فاطمه دختر رسول خدا(ص) است که اگر زمین از زنانی مانند مادر من پر شود، به فضیلت مادر تو نمی¬رسد.
پس زمانی که نامه¬ام را خواندی، لباست را بپوش و کفش‌هایت را پایت کن و نزد من بیا و مرا راضی کن. بر این فضیلت ثواب فراوان آشتی سبقت بگیر؛ چرا که تو بر این فضیلت از من سزاوارتری».[6]
این محبت، تنها از جانب محمد نبود؛ بلکه امام حسن و حسین8 نیز به وی علاقه‌مند بودند و گاه این علاقه را ابراز می-داشتند و در بعضی مواقع، از او دفاع نیز می¬کردند. به عنوان نمونه، به واقعه تشییع پیکر مطهر امام حسن مجتبی(ع) اشاره می¬کنیم که نشان دهنده محبت دو سویه و دفاع محمد از حریم اهل بیت و بالعکس است.
وقتی امام حسن(ع) به شهادت رسید، جنازه او را برای دفن در کنار جدّ بزرگوارش حضرت محمد(ص) بردند، ولی عایشه از دفن او در آن مکان جلوگیری کرد؛ سیدالشهدا(ع) سخنانی را ایراد کرد و پس از آن، محمد حنفیه چنین گفت:
«یا عایشة یوماً علی بعلٍ و یوماً علی جملٍ، فما تملکین نفسک و لاتملکین الأرض عداوة لبنی  هاشم؛ ای عایشه! یک روز بر استری نشینی و یک روز بر شتر سوار می¬شوی! تو به خاطر دشمنی‌ات با بنی هاشم، نه مالک نفس خودت هستی و نه در زمین قرار می¬گیری».
عایشه رو به او کرد و گفت:
«پسر حنفیه! اینان، فرزندان فاطمه¬اند که سخن می¬گویند، تو دیگر چه می‌گویی؟»
امام حسین(ع) فرمود:
«محمد را از بنی فاطمه به کجا دور می‌کنی؟ به خدا که او، زاده سه فاطمه است: فاطمه دختر عمران (مادر ابوطالب)، فاطمه دختر اسد (مادر حضرت علی(ع))، فاطمه دختر زائده (مادر عبدالمطلب)».
عایشه به امام عرض کرد:
«]بدن[ برادر خود را دور کنید و ببریدش که شما، مردمی دشمنی طلبید». 
پس امام حسین(ع) به جانب بقیع رفت و جنازه مطهر برادر را همراه بنی هاشم در آنجا دفن کرد.[7]
و نیز نقل است که محمد به امام حسین(ع) عرض کرد:
«اگر برادرم وصیت کرده بود که حتماً در کنار رسول خدا(ص) دفنش کنیم، حتماً او را دفن می¬کردیم، گر چه کشته شویم».[8]
ابو مخنف می¬گوید:
چون خبر شهادت سیدالشهدا(ع) به محمد رسید، وی در حال وضو گرفتن در طشت بود؛ چنان گریه کرد که صدای قطرات اشک که بر طشت می¬ریخت، شنیده می¬شد.[9]
در پایان، لازم است به حدیث مفصلی که کلینی از امام صادق(ع) آورده است، اشاره¬ای کنیم؛ چون علاوه بر اینکه بیانگر عظمت و جلالت محمد حنفیه است، رابطه او و برادرانش را نیز به وضوح بیان می¬کند. از این روایت در بحث‌های بعدی استفاده خواهد شد؛ لذا در اینجا متن حدیث را می¬آوریم.
چون وفات امام مجتبی(ع) نزدیک شد، به برادرش محمد حنفیه فرمود:
«یا محمد بن علی، انّی أخاف[10] علیک الحسد و إنّما وصف الله به الکافرین...؛ من از حسد تو می¬ترسم؛ زیرا که خدا، کافران را به آن وصف کرده و فرموده است: «بسیاری از اهل کتاب  با وجود اینکه حق بر آنها روشن شده، به سبب حسدی که در دل خود دارند، می¬خواهند شما را به کفر برگردانند».[11] در صورتی که لم یجعل الله عزوجل للشیطان علیک سلطاناً؛  خداوند، شیطان را بر تو مسلّط نکرده است».
سپس امام به برادرش فرمود: ای محمد! آیا نمی¬خواهی آنچه را از پدرت درباره تو شنیده¬ام، به تو بگویم؟ گفت: بفرمایید. فرمود: شنیدم پدرم در روز جنگ بصره فرمود:
«من أحبّ أن یبرّنی فی الدّنیا و الآخرة فلیبرّ محمداً [12] ولدی؛ کسی که می¬خواهد در دنیا و آخرت به من نیکی کند، باید به پسرم محمد نیز نیکی کند».
ای محمد! اگر بخواهم به تو خبر دهم از زمانی که نطفه¬ای در پشت پدرت بودی، خبر می¬دهم.
ای محمد! آیا می¬دانی که حسین بن علی بعد از وفات من، امام پس از من است و نزد خداوند «امامت» به نام او در کتاب (لوح محفوظ، قرآن یا وصیت¬نامه) ثبت شده است...؟
محمد حنفیه(ع) عرض کرد:
« تو، امامی و تو، واسطه میان من و حضرت محمد(ص) هستی. به خدا! من دوست داشتم که پیش از آنکه این سخن[13] را از تو بشنوم، مرده باشم. همانا در سرم سخن¬هایی است که دلوها نتوانند آنها را بیرون بکشند؛ زیرا آن قدر از فضیلت شما در خاطر دارم که به وصف نمی¬آید و آهنگ بادها، دگرگونش نسازد و یاوه گویی‌های دشمن، عقیده¬ام را سست نمی¬کند. آنها مانند نوشته سر به مهری است که ورقش مزیّن و منقوش است. می¬خواهم اظهارش کنم، ولی می¬بینم کتاب خدا و کتب دیگر آسمانی، آن را آورده¬اند و بر من پیشی گرفته¬اند و آن، سخنی است که زبان هر گوینده و دست هر نویسنده از ادای آن عاجز است؛ تا آنجا که قلم‌ها به پایان رسد و کاغذها تمام شود، اما فضیلت شما به آخر نرسد. خدا، نیکوکاران را چنین جزا می¬دهد و هیچ نیرویی جز از خدا نیست».
در ادامه، محمد از فضایل و مناقب برادرش سخن راند و تسلیم شدن خویش را در مقابل او اعلام کرد.[14]
تحریفات در مورد محمد حنفیه
بنی امیه بعد از قیام سیدالشهدا(ع) و آشکار شدن چهره پلید حکومت یزید، دست به ترفندهای گسترده تبلیغی زد و با تشکیل نهادی تبلیغاتی، کوشید تا هم چهره یزید و امویان را اصلاح کند و هم خاندان عصمت و طهارت و نزدیکان حضرت رسول اکرم(ص) و امیرمؤمنان(ع) را خدشه¬دار سازد، تا به وسیله آن، آبروی رفته را بازگرداند و اعتماد مسلمانان را به حکومت بنی امیه جلب کند.
از جمله فعالیت‌های این سازمان، جعل روایات و افسانه¬پردازی¬هاست که مملو از اکاذیب روشن و واضح است و بر کسانی که از تاریخ و سیر زندگانی شخصیت¬های صدر اسلام آگاهی دارند، دروغ بودن آنها هویداست.
محمد حنفیه نیز در این میان از تحریفات و اکاذیب، مصون نمانده و داستان‌هایی در مورد او جعل و خیال پردازی شده است؛ از جمله:
1. هنگامی که یزید برای پسرش معاویه دوم، از مردم بیعت می¬گرفت، ابن حنفیه با کمال میل و اراده با یزید بیعت کرد. داستان از این قرار بود که محمد پس از شهادت امام حسین (ع) از طریق نامه¬ای از طرف یزید به شام دعوت شد. عبدالله پسر محمد حنفیه، پدر را به خاطر خطرات احتمالی، از سفر به دربار یزید منع کرد؛ ولی محمد به شام آمد و نزد یزید رفت. خلیفه، احترام شایانی به او کرد و به مناسبت شهادت برادرش به او تسلیت گفت و شدیداً اظهار تأسف کرد و تقصیرات را از گردن خویش برداشت و گفت:
اگر این قضیه به دست من بود، هرگز چنین نمی¬کردم و اگر نمی¬توانستم او را از دم مرگ برهانم، لااقل جانم را فدایش می¬کردم؛ ولی متأسفانه شما علویان می¬پندارید که من چنین جنایتی را مرتکب شده¬ام. به خدا قسم! این جنایت کار ما نیست، مخصوصاً میل دارم مردم بدانند این، کار ما نبوده و اصلاً ما راضی به آن نبودیم. [15]
علامه مجلسی ضمن بیان ماجرای فوق می¬نویسد: یزید جریان بیعت را مطرح کرد و محمد حنفیه گفت: «أمّا البیعة فقد بایعتک؛[16] اما بیعت، پس به تحقیق من با تو بیعت کردم».
ولی با توجه به سوابق درخشان ابن حنفیه در دفاع از اهل بیت عصمت و طهارت و با عنایت به اینکه وی دست پروده امام علی بن ابی‌طالب(ع) بود و در صحنه¬های مهم و سرنوشت ساز دوران حیات آن حضرت، شرکت کرده و مورد توجه و محبت امام همام شیعیان بود، به وضوح کذب و افسانه بودن این داستان و جعلیات تبلیغات رژیم منحوس اموی، بر همگان آشکار می¬گردد.
چگونه امکان دارد کسی که در مکتب چنان پدری و در کنار برادرانی چون حسن و حسین8 رشد و تربیت یافته است، چنین اعتقادی به خلافت یزید بن معاویه که از فاسد ترین خلفا بوده، پیدا کند و با او بیعت کند؟
در بحث‌های آینده، ثابت خواهیم کرد که وی از شیعیان امام سجاد(ع) بود و بعد از سیدالشهدا(ع) با وی بیعت کرد و به امامت وی اعتقاد داشت.
منبع اصلی و سرچشمه اولیه این افسانه، «ابن سعد» است که گرایش¬های شدید وی در حمایت از امویان، بر آگاهان از تاریخ واضح است. وی گزارش¬های متفاوتی را در تأیید امویان از سوی محمد حنفیه آورده است. وی برای اثبات بی طرفی خود، دو روایت مرسل نیز در مخالفت ابن حنفیه با رژیم منحوس اموی ذکر کرده است. ابن سعد در آنجا که روایات مربوط به موافقت وی را می¬آورد، سلسله سند مفصلی ذکر می‌کند و حتی در یکی از خبرهایش با ذکر سند می-نویسد که محمد، نامه¬ای به عبدالملک نوشت و چنین آغاز کرد: «من ابن حنفیة الی عبدالملک بن مروان امیرالمؤمنین...». اما این ادعا باخبری که در ادامه ذکر می¬کنیم، منافات دارد.
2. از دیگر جعلیات در مورد محمد حنفیه، مطلبی است که ذهبی نقل می¬کند:
زمانی که عبدالملک بن مروان به خلافت رسید، روزی محمد حنفیه را احضار کرد و به او گفت: آیا یادت هست که در روز جنگ جمل بر روی سینه پدرم مروان نشستی؟ محمد گفت: «عفواً یا امیرالمؤمنین؛ای امیر! مرا ببخش و مؤاخذه نکن».
عبدالملک گفت: «به خدا! من این را نگفتم که تو را مجازات کنم، بلکه قصدم این بود که بدانی یادم هست».[17]
ولی روحیه محمد هیچ گاه اقتضا نمی¬کند که چنین داستانی را باور کنیم. محمد که بارها در مقابل دشمنان محکم و استوار ایستاده، چگونه در مقابل عبدالملک چنین زبونانه عذرخواهی می‌کند و پوزش می¬طلبد! علاوه بر این، خود این نویسنده به نقل از ابن سعد می‌نویسد: عبدالملک نامه¬ای به محمد ارسال کرد و در آن چنین نوشت: « من عبدالملک امیرالمؤمنین الی محمد بن علی» چون محمد به عنوان نامه نظر افکند، برآشفت و گفت:
«انّا لله، الطلقاء و اللعناء رسول الله(ص) علی المنابر، والذی نفسی بیده إنّها لأموراً لم یقرّ قرارها؛[18] آزاد شدگان و لعن‌ شدگان به وسیله رسول خدا(ص)، بر روی منابر پیامبر رفته¬اند و ادعای امارت مؤمنان را می¬کنند!؟ قسم به کسی که جانم به کف قدرت اوست! وی، امری را در دست گرفته که هیچ ثبات و قراری ندارد».
نقاط مبهم
دو اشکال عمده و مهم در زندگانی محمد حنفیه وجود دارد که رفع این اشکالات و نواقص، او را در مقامی شامخ و فضیلتی وافر قرار خواهد داد که کمتر کسی امکان دستیابی به آن را داراست.
اول) امامت بعد از سیدالشهدا(ع)
بعد از شهادت امام حسین (ع) با وجود امام سجاد(ع)، آیا محمد حنفیه خود را امام می‌پنداشته و خود را برتر از علی بن حسین (ع) می¬دانسته است؟ او در مقابل امام (ع) تا چه مقدار انقیاد داشته و پیرو او بوده است؟ نقش او در «قیام مختار» چه بوده و آیا خود را رهبر قیام می¬دانسته و ادعای پیشوایی داشته؟ آیا در مبارزه با عقیده دیگران در مورد امامت وی، حرکتی از خود نشان داده است؟ آیا فرقه کیسانیه که قائل به غیبت محمد حنفیه هستند، در زمان حیات وی تشکیل و سازماندهی شده و او در پایه‌ریزی آن نقشی داشته است؟
دوم) عدم حضور در کربلا
با توجه به اینکه محمد به امامت و پیشوایی سیدالشهدا(ع) معتقد بود، چرا هنگام خروج امام از مدینه به سوی مکه، امام را همراهی نکرد؟ چرا امام را در تحقق اهداف و قیام خونینش علیه بنی امیه یاری نکرد؟ آیا تمام اعترافات وی بر فضل و کمال برادرش، صوری و ظاهری بوده و اعتقاد قلبی و ایمان راسخ بر امامت وی نداشته است؟ یا دلیل دیگری سبب عدم خروج وی به همراه امام (ع) شده ؟
 این دو نکته مبهم در زندگانی وی ـ که به سبب رفتارها و کردارهای وی حاصل شده است ـ به قدری ذهن شیعیان را در طول تاریخ مشغول کرده که در هر فرصت ممکن، آن را مطرح ساخته و در مورد آن بحث کرده‌¬اند. رجالیون و شرح حال نویسان نیز به این نکات اشاره داشته و بنابر عقیده و اطلاعات و تحلیل‌های خویش در پاسخ به آن کوشیده¬اند. حتی در زمان خود ائمه اطهار: نیز این دو اشکال در زندگانی محمد به ذهن‌ها خطور می¬کرده؛ لذا از ائمه سؤال می‌کردند و آنان هم در رفع این ابهامات پاسخ می‌دادند.
حمزة بن حمران می¬گوید: ما نزد امام صادق(ع) بودیم که بحث قیام امام حسین(ع) و عدم خروج محمد حنفیه با امام را مطرح کردیم و از امام در این مورد پرسیدیم و حضرت نیز پاسخ فرمود.[19]
در حدیث دیگری امام صادق(ع) فرمود:
«ما مات محمد بن حنفیة حتی اقرّ لعلیّ بن الحسین(ع) ...؛[20] محمد حنفیه نمرد، مگر اینکه به امامت امام سجاد(ع) ایمان پیدا کرد و اقرار کرد».
مطرح کردن چنین بحثی توسط اصحاب، نشان دهنده این است که چنین اشکالاتی در مورد زندگانی محمد حنفیه مطرح بود و ذهن شیعیان را مشغول کرده بود. لذا امام صادق(ع) در صدد رفع این شبهه برآمده است.
در قسمت‌های آینده، این اشکالات را بررسی می‌کنیم و به آنها پاسخ می‌دهیم.
پی‌نوشت‌ها
________________________________________
[1] . مختصر تاریخ دمشق، ج 23، ص 95.
[2] . بحار الأنوار، ج42، ص106، ح32 و ج45، ص349.
[3] . همان، ج 45، ص348؛ طبقات الفقهاء، ج1، ص518.
[4] . کامل الزیارات، ص 53؛ بحار الأنوار، ج 97، ص 205؛ العقد الفرید، ج 2، ص 78؛ اقناع اللائم، ص 296.
[5] . موسوعة کلمات الامام الحسین7، ص 289؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 329.
[6] . بحار الأنوار، ج 44، ص 190، ح 3. به نقل از مناقب، جریان را از امام صادق(ع) روایت کرده است. مؤلف در ص 57و58 به نقل از زهر الادب، ج1، ص99 تألیف ابواسحاق حصری، داستان را به امام حسن(ع) و محمد حنفیه نسبت داده است و از قول یوسف بن محمد بلوی در کتاب « الف باء » جریان را منسوب به محمد و امام حسین(ع) کرده و در پایان نوشته: « اعتقد ان لا صحة لهذه القضیة سواء کانت مع الحسن(ع) أو مع الحسین(ع)».
[7]. الکافی، ج1 ، ص302و 303، ح3.
[8]. بحار الانوار، ج44، ص190، ح 3.
[9]. تاریخ طبری، ج3، ص301 (دارالکتب العلمیة ).
[10]. فی «اعلام الوری» إنّی لا أخاف، و هو أظهر و أنسب بحال المخاطَب بل المخاطِب أیضاً. (مرآة العقول، ج3، ص308 ).
[11]. بقره/ 109
[12]. «فلیبرّ محمداً » ای یحسن الیه و یکرمه و لا یدل علی الطاعة حتی یتکلف بأنّ المراد الطاعة فی هذا الیوم [ حرب الجمل ] حیث أعطاه الرایة و بعث معه جماعة من عسکره فکان علیهم أن یطیعوه. (مرآة العقول، ج 3، ص 309 ).
[13]. الکلام الدال علی وفاتک أو المشعر بحسدی. (همان، ص 310 ).
[14]. الکافی، ج1، ص300- 302، ح2. ترجمه و شرح عبارات از  سید جواد مصطفوی (ج 2، ص71-73) است.
[15]. طبقات ابن سعد، ج 5، ص 91؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 276- 279؛ مقتل خوارزمی، ج 2، ص175و 176؛ تذکره ابن جوزی، ص 155.
[16]. بحار الانوار، ج 45، ص 323- 328. ایشان در اول مطلب فرموده: « روی فی بعض کتب المناقب القدیمة عن علی بن احمد العاصی،... عن شقیق بن سلمة».
[17]. سیر اعلام النبلاء: ج 4، ص 111.
[18]. همان، ص 116، به نقل از طبقات ابن سعد، ج 5، ص 109.
[19]. بحار الانوار: ج 45، ص 84 و 85 ، به نقل از بصائر الدرجات، ص 482. پاسخ حضرت در بحث‌های آینده مطرح خواهد شد.
[20]. اکمال الدین، شیخ صدوق، ص220؛ بحار الانوار، ج 42، ص81.

تبلیغات