آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

تابستان 62 در شاهرود خدمت می‌کردم و فرمانده یکی از گروهان‌های آموزشی بودم. روزی هنگام آموزش در صحرا، به مادری که با دخترانش مشغول دروی گندم بودند، برخوردم. ستوان آسیایی، فرمانده یکی از گروهان‌ها، به من گفت : مسلم! بیا سربازان گروهان ها را جمع کنیم و برویم گندم‌های پیرزن را درو کنیم.
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: مادر! شما با دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا ما با کمک سربازان گندم‌های شما را درو کنیم. شما فقط محدودة زمین را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید.
پیرزن بعد از تشکر و قدردانی گفت: پس من می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه(س) مقداری هندوانه بیاورم.
من از این کلام او شگفت‌زده شدم و آن را برای دیگران نقل کردم. آن گاه از سربازان خواستم که هر کدام پارچه‌ای دور دستش ببندد تا موقع درو مشکلی پیش نیاید. بعد از چند ساعت کار، دروی گندم با تلاش 50 سرباز اسلام به پایان رسید و سپس مشغول خوردن هندوانه شدیم. من از این فرصت استفاده کرده، نزد پیرزن رفتم. به او گفتم: مادر! منظورتان از اینکه گفتید می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بیاورم، چه بود؟
پیرزن با حالتی معصومانه و در عین حال جدی گفت: پسرم، آن قبرستان را می‌بینی؟ تنها پسرم! که شهید شد، آنجا دفن شده است. دیشب خانم فاطمه(س) به خوابم آمدند و فرمودند: چرا کارگر نمی‌گیری تا گندم‌هایت را درو کنند؟ دیگر از تو گذشته که این کارهای طاقت فرسا را انجام دهی.
من عرض کردم: ای بانو! تو که می‌دانی تنها پسر و مرد خانوادة ما به شهادت رسیده و درآمدمان هم کفاف هزینه کارگر را نمی‌دهد. پس مجبوریم خودمان این کار را انجام دهیم.
ایشان فرمودند: غصه نخور، فردا کارگران از راه خواهند رسید.
آن گاه از خواب بیدار شدم. امروز که شما آن پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت هستند و وظیفة خود دیدم که از شما پذیرایی کنم.
پس از این سخن، ناخود آگاه قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم: سلام بر تو ای دخت گرامی پیامبر، فدایت شوم که ما را برای کارگری خود قابل دانستی.[1]
پی نوشت ها:
[1]. این خاطره در کتاب در مدار حماسه نقل شده و راوی خاطره سرگرد مسلم جوادی منش است.

تبلیغات