آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

1) اهل کتاب بودم و پیرو عیسای ناصری. از شام به مدینه آمدم برای تجارت. پدر بزرگم در جنگ با مسلمانان کشته شده بود. از آنها دل خوشی نداشتم. در مسجد مدینه تو را دیدم. صدها نفر پای دَرست نشسته بودند. پرس و جو کردم. فهمیدم نامت «باقر» است و نواده ی پیامبر مسلمانان هستی. غیر از درس و بحث، کشاورزی هم می کردی. در نخلستان های بیرون مدینه، سر راه به انتظارت نشستم. غروب آفتاب نزدیک بود. آمدی، عرق ریزان و خسته و غبارآلود. نزدیک شدم. بی مقدّمه گفتم:
- تو، بقر هستی؟!
نگاهم کردی. لبخندی زدی. عصبانی نشدی. آرام گفتی:
- من، باقرم. بقر نیستم.
صدایم را بالا بردم
- تو، فرزند زنی آشپز هستی!
- این، شغل او بوده. آشپزی که عار نیست.
درمانده شدم. فریاد زدم:
- مادرت سیاه و زنگی بود.
مطمئن بودم عصبانی خواهی شد. ولی اشتباه می کردم.
- اگر تو راست می گویی و مادرم آن گونه که توصیف می کنی، بوده؛ خدا او را بیامرزد. اگر ادّعایت دروغ و بی اساس است، از خدا می خواهم تو را بیامرزد.
رفتی. شب هنگام به خانه ات آمدم. آمدم که مسلمان شوم.
2) کاروان از مدینه راهی مکّه بود. شترها به آرامی حرکت می کردند. ساربان همه چیز را زیر نظر داشت. خورشید تازه در آمده بود و نسیم خنک صبحگاهی گونه ها را نوازش می داد. در این وقت، یکی از مسافران از قافله عقب ماند. ساربان متوجّه او شد. مسافر از شتر پیاده شد. در میان رمل و ماسه سر به سجده گذاشت. لحظاتی بعد سر برداشت. سوار شتر شد و به قافله پیوست. ساربان او را شناخت. اباجعفر محمد بن علی بود؛ امام شیعه ها. این سجده بی موقع، برای ساربان معمّا شده بود. باید آن را حل می کرد. ساعتی بعد کاروان در واحه ای سبز توقّف کرد. ساربان به نزد امام شتافت و سلام کرد:
- آقاجان! من متوجّه شما بودم. چرا وسط بیابان از شتر پیاده شدید و به سجده افتادید؟
- آیا به نظرت عجیب و غیر منتظره آمد که مرا در میان راه به آن حال دیدی؟
- بله.
- به یاد نعمتی از نعمت های خدا افتادم. دوست نداشتم از کنار آن بگذرم و شکرش را به جای نیاورم. همین!
ساربان برگشت. کنار برکه رفت. شترها مشغول نوشیدن آب بودند. به فکر فرو رفت. با خود اندیشید:
- این امام شیعه ها هم آدم عجیبی است!
3) ما چند نفر میهمان امام محمدباقرعلیه السلام بودیم. آقا از ما پذیرایی می کرد. آثار غم و اندوه، در چهره ایشان پیدا بود. پرس و جو کردیم. فهمیدیم یکی از فرزندان خردسال ایشان مریض است. آقا نگران و ناراحت بود. آرامش نداشت. مرتّب به کودکش سر می زد و دوباره نزد ما می آمد. با خود گفتیم: اگر خدای نکرده برای بچّه اتّفاقی بیفتد، آقا چه خواهد کرد؟
در همین فکر بودیم که صدای گریه و شیون از اندرونی بلند شد. دانستیم کودک جان سپرده است. در این وقت امام نزد ما آمد. با صورتی گشاده و آرام. تعجّب کردیم. پرسیدیم:
- آقاجان! مگر فرزندتان از دنیا نرفته؟ شما که مضطرب و نگران بودید. این آرامش برای چیست؟
امام لبخندی زد و گفت:
- ما دوست داریم عزیزانمان سالم و بی رنج و درد باشند؛ ولی زمانی که امر الهی رسید و تقدیر خداوندی محقّق شد؛ خواستِ او را می پذیریم و در برابر مشیّت او تسلیم و راضی هستیم.
امام بازگشت تا مقدّمات کفن و دفن کودک را فراهم کند. ما ساکت بودیم و همدیگر را نگاه می کردیم. حرفی برای گفتن نداشتیم. اگر فرزند ما مرده بود، چه می کردیم؟*
* - امام باقر(ع)، جلوه امامت در افق دانش، تحقیق از گروه تاریخ اسلام، نگارش احمد ترابی، بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، چاپ اوّل.

تبلیغات