آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

حبیب فرزند مظاهر کندى فقعسى اسدى است.
برخى نام او را حتیت و بعضى نام پدر او را مظهر گفته‏اند. وى‏از یاران امام حسین(ع)است که به سال 61 در کربلا شهید شد.
از تاریخ ولادت او اطلاعى در دست نیست، ولى بعضى عمر او راهنگام شهادت 75 سال نوشته‏اند. براین اساس تاریخ ولادتش یک سال‏قبل از بعثت پیامبر(ص)است.
مرقد مطهر وى جدا از سایر شهدا در حرم امام حسین(ع)قرار داردو اکنون با ضریحى از نقره پوشیده شده است. علت جدا بودن قبرش‏از سایر شهدا آن است که وى از سران بنى‏اسد و مورد احترام آنان‏بوده است. بدین سبب، قبر او را از سایر شهدا جدا قرار دادند.
براساس روایتهاى تاریخى، روزى پیامبر اکرم(ص)با یارانش ازراهى عبور مى‏کرد که عده‏اى از کودکان را مشغول بازى دید. پیامبراکرم(ص)یکى از آنها را در آغوش گرفت، میان چشمانش را بوسید وبسیار به او مهربانى کرد. وقتى سبب را پرسیدند، فرمود: روزى‏دیدم این کودک با حسین(ع)بازى مى‏کند و خاک پاى حسین(ع)را بردیده و چهره مى‏نهد. من وى را دوست دارم، چون حسین(ع)را دوست‏دارد. جبرئیل به من خبر داد که این کودک در کربلا از یاران حسین‏است. برخى آن کودک را حبیب خوانده‏اند; ولى بعضى‏آن را بعیدشمرده‏اند.
حبیب که از پارسایان شب و شیران روز بود. همه شب قرآن ختم‏مى‏کرد و انس عجیبى با قرآن داشت. وى که داراى جمال ظاهرى وکمالات باطنى بود. درک محضر مقدس پیامبر(ص)را بزرگترین افتخارش‏مى‏دانست. گرچه برخى او را از تابعین شمرده‏اند.
وى پس از پیامبراکرم(ص)در خط ولایت و امامت قدم گذاشت و ازپیروان راستین حضرت امیرالمؤمنین(ع)و امام مجتبى(ع)به شمارمى‏رفت.
حبیب که نزد حضرت امیرالمؤمنین(ع)از موقعیت‏خاص برخورداربود. از یاران خاص و مقرب و شاگردان ویژه آن بزرگوار و حاملان‏علوم آن حضرت به شمار مى‏آمد.
وفا و اخلاصش به امام على(ع)به اندازه‏اى بود که وى را در ردیف‏«شرطه‏الخمیس‏» آن بزرگوار قرار داده‏اند، که در جنگهاى جمل،صفین و نهروان در رکاب آن حضرت با دشمنان جنگ کردند.
حبیب از علم منایا و بلایا مطلع بود. این مطلب از گفتگوى اوبا میثم تمار به اثبات مى‏رسد. وى در آن گفتگو سرنوشت میثم را چنین بازگو مى‏کند: «گویامى‏بینم مردى را که در دارالزرق خربزه مى‏فروشد... و در راه محبت‏اهل‏بیت(علیهم السلام)به دار آویخته مى‏شود; و بالاى چوبه دار شکمش‏را مى‏شکافند.»
میثم تمار که انسانى کامل و عالم به علم بلایا و منایا بود. آینده حبیب را چنین ترسیم مى‏کند:
«گویا مى‏بینم مرد سرخ رویى را که دوگیسو دارد و در راه‏فرزند پیامبر(ص)به شهادت مى‏رسد. سر او را از تن جدا مى‏کنند ودر کوفه مى‏گردانند.»
پس از این گفتگو، آن دو از هم جدا مى‏شوند. آنان که شاهد این‏گفتگو بودند، آن دو را تکذیب کرده، گفتند: «ما دروغگوتر ازاین دو کسى ندیده‏ایم.»
رشید هجرى که وى نیز از چنین علومى برخوردار بود. از راه‏رسید، از گفتگوى آنها آگاهى یافت و افزود: «خداى رحمت کندمیثم را. فراموش کرد بگوید «براى کسى که سر حبیب را بیاورد صددرهم جایزه تعیین مى‏کنند.»
حاضران، آن بزرگوار را نیز تکذیب کرده، گفتند: «این از آنهادروغگوتر است. »فضیل بن زبیر که راوى این واقعه است. و دیگر شاهدان این‏ماجرا مى‏گویند: دیرى نپایید که تمام آنچه این سه بزرگوار گفته‏بودند، به وقوع پیوست:
میثم تمار بر در خانه عمروبن حریث‏به دار آویخته شد و سرحبیب را از تن جدا کرده، به کوفه آوردند.
حبیب از راویان و ناقلان حدیث است. او از حضرت امام‏حسین(ع)پرسید: «شما قبل از آن که حضرت آدم آفریده شود، چه‏بودید؟ (درکجا بودید؟ »حضرت فرمود: «ما شبح‏هایى از نور بودیم که به دور عرش‏مى‏گشتیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل مى‏آموختیم.»
وى از نخستین افرادى است که امام حسین(ع)را به کوفه دعوت‏کرد. پس از درگذشت معاویه‏بن ابى‏سفیان، حبیب و چند تن از سران‏شیعه در کوفه گرد آمدند و از آن حضرت دعوت کردند به کوفه بیایدتا امام و پیشواى آنان باشد. آنان نامه خود را چنین آغازکردند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان، این نامه‏اى است‏براى حسین بن‏على(ع)از سوى «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه‏» و«رفاعه‏بن وال‏» و «حبیب بن مظاهر» و دیگر شیعیان وى از مردم‏با ایمان و مسلمان کوفه.
درود برتو، همانا ما به وجود تو سپاس مى‏گزاریم خدایى را که‏شایسته پرستشى جز او نیست. سپاس خدایى را که دشمن ستم پیشه شمارا نابود ساخت; دشمنى که به ناحق برمسلمانان مسلط شد،فرمانروایى آنان را به دست گرفت، حقوقشان را پایمال کرد،بى‏آنکه راضى باشند برآنها فرمان راند، آزادگان و برگزیدگان رااز میان برداشت، تبهکاران را برجاى گذاشت و مال خدا را به‏بیدادگران و دولتمندان بخشید. از رحمت‏خدا دورباد چنان که قوم‏ثمود دور بودند. همانا براى ما پیشوایى نیست. پس به سوى ما روى‏آور. امید است‏خداوند به وسیله تو ما را به حق گردآورد. نعمان بن بشیر(عامل یزید در کوفه) در دارالاماره است و ما رابا او کارى نیست. روزهاى جمعه و ایام عید با او نماز نمى‏خواهیم‏و به دیدارش نمى‏رویم. هرآینه اگر آگاه شویم به سوى ما مى‏شتابى،او را از شهر بیرون مى‏کنیم و به شام مى‏فرستیم. »
پس از رسیدن نامه‏هاى مردم کوفه به امام(ع)، آن حضرت جناب‏مسلم(ع)را به عنوان نایب و سفیر خود به کوفه فرستاد. هنگامى که‏مسلم بن عقیل وارد کوفه شد، شیعیان گرد آن حضرت را گرفته،اظهار وفادارى کردند. نخستین کسى که اظهار وفادارى کرد، عابس بن شبیب شاکرى بود. او گفت: «... به خدا سوگند، هرگاه ما را خواندید، شما رااجابت کرده، با دشمنان شما آن قدر پیکار مى‏کنیم تا به دیدار حق‏شتابیم...»
در این هنگام، حبیب بن مظاهر از جا برخاست و پس از تاییدکلام عابس، چنین گفت: «رحمت‏خدا برتوباد، آنچه در دل داشتى باکوتاهترین سخن بیان کردى... به خداى یکتا سوگند، من هم برهمین‏راى و عقیده‏ام که او بیان کرد.»
تا هنگامى که مردم کوفه اظهار بى‏وفایى نکرده بودند، وى ومسلم بن عوسجه، از نیروهاى بسیار فعالى بودند که براى حضرت‏مسلم بن عقیل(ع)بیعت گرفته، عاشقانه با تمام وجود خود از آن‏بزرگوار پشتیبانى مى‏کردند.
پس از شهادت مسلم بن عقیل(ع)و عهدشکنى مردم کوفه، قبیله حبیب‏و مسلم بن عوسجه آن دو را پنهان کردند; زیرا آنان از عناصراصلى نهضت‏بودند و ابن زیاد چهره‏هاى مؤثر نهضت را اعدام یازندانى مى‏کرد. به همین جهت، حبیب بن مظاهر با یار وفادارش مسلم‏بن عوسجه شبانگاهان، پنهانى سمت کربلا رهسپار شدند.
در برخى از منابع آمده است: پس از آنکه حضرت امام حسین(ع)ازشهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع)آگاه شد، براى حبیب بن مظاهر چنین‏نوشت:
«از حسین بن على براى آن مرد فقیه حبیب‏بن مظاهر; اما بعد،حبیب! تو خویشاوندى ما را با پیامبر مى‏دانى و از همه مهمتر من‏را مى‏شناسى; و تو که آزاد مرد و داراى غیرتى جان خود را ازما دریغ مدار و پاداشت را پیامبر(ع)در یامت‏خواهد داد.»
حبیب در مسیر راه به امام حسین(ع)پیوست و با آن حضرت به کربلاگام نهاد.
از سوى دیگر، لشکریان دشمن نیز به فرماندهى عمربن سعد به‏کربلا وارد شدند. عمربن سعد که در جنگ با امام(ع) تردید داشت.
قره‏بن قیس حنظلى را فرستاد تا از امام حسین(ع)بپرسد: چرا به‏این سرزمین آمده است؟ حضرت پرسید: آیا کسى هست فرستاده عمربن‏سعد را بشناسد؟
حبیب عرض کرد: آرى، وى از بنى تمیم است. من عقیده او را نیکو مى‏دانستم و گمان نمى‏کردم در چنین‏موقعیتى قرار گیرد.
وقتى قره‏بن قیس پیام عمربن سعد را به امام(ع)رساند، حبیب‏گفت: من عقیده تو را نسبت‏به اهل‏بیت نیکو مى‏دانستم، چه چیزعقیده‏ات را عوض کرد و سبب شد چنین موضعى بگیرى؟ نزدما باش واین آقا را یارى کن.
قره گفت: راست مى‏گویى. پس از بازگشت‏به لشکر خود، در این‏باره تامل خواهم کرد.
هنگامى که لشکریان عمربن سعد رو به افزایش نهاد، حبیب پس ازکسب اجازه از امام به میان قبیله بنى اسد شتافت و ضمن خطابه‏اى‏مفصل از آنان یارى خواست. وى سخنان خود را چنین آغاز کرد:
«من براى شما بهترین ارمغان را آورده‏ام و درخواست مى‏کنم به‏یارى فرزند پیامبر بشتابید; زیرا وى هم اکنون با گروهى اندک ازدلیرمردان مؤمن و فداکار و شجاع که هرکدام با هزار نفربرابرند. درمحاصره بیست و دو هزار نفر از لشکریان عمربن سعدقرار دارد. شما که با من خویشاوندید، به پند من توجه کنید تابه شرف دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا، هرکس از شما درراه یارى فرزند پیامبر(ص)آگاهانه و بابردبارى شهید شود، دراعلى علیین رفیق پیامبر(ص)خواهد بود.» پس از آن که حبیب سخن خود را به پایان رساند، عبدالله بن بشراز جاى برخاست و در پاسخ حبیب گفت: «من اولین کسى هستم که‏دعوتت را مى‏پذیرم.» و رجزى خواند به این مضمون: «مردم بدانندگاه گریز یلان از رستخیز باز نایستند. من پهلوانى جنگجویم که‏مانند شیر مى‏غرم و جست و خیز مى‏کنم.» به این ترتیب، گروهى گرد حبیب جمع شده به یارى امام‏حسین(ع)شتافتند. دشمن از ماجرا آگاه شد، ازرق شامى با چهارهزارتن آنان را محاصره کرد تا متفرق شدند و از یارى حسین‏بازماندند. پس از این اتفاق، حبیب به تنهایى به سوى آن حضرت‏بازگشت. وقتى امام را از ماجرا آگاه ساخت، حضرت فرمود: «لاحول‏ولا قوه الا بالله. »
عصرتاسوعا هنگامى که امام(ع)از دشمن مهلت گرفت تا فردا صبرکنند. حبیب به آنان چنین گفت: «به خدا سوگند، در قیامت نزدخدا بد مردمى هستند کسانى که زاهدان و پارسایان شب زنده دارخاندان پیامبر(ص)و پیروان آنان را به قتل برسانند.»
عروه‏بن قیس فریاد زد: حبیب! نفس خود را تزکیه مى‏کنى؟
زهیر بن قین رشته سخن را به دست گرفت و سخن را ادامه داد.
چون شب عاشورا فرا رسید، حبیب از این که فردا توفیق شهادت‏مى‏یابد، بسیار خوشحال بود و با بریربن خضیر که سیدالقراء نام‏داشت. مزاح مى‏کرد. بریر به او گفت: حالا چه وقت مزاح است؟!
حبیب پاسخ داد: چه وقت‏بهتر از حالا سزاوار خنده و شادى است؟ به خدا سوگند، دیرى نخواهد پایید که با حمله به نیروهاى دشمن‏به مقام شهادت نایل آمده، در بهشت‏حورالعین را در آغوش خواهیم‏گرفت.
وقتى امام از یارانش بیعت مجدد گرفت و اصحاب هرکدام به خیمه‏خود برگشتند، نیمه‏هاى شب، امام جهت اطمینان کامل از استحکام‏خیمه‏ها به بیرون خیمه‏ها شتافت.
هلال بن نافع مى‏گوید: در آن سیاهى شب، امام را دیدم. آهسته‏دنبالش رفتم تا از جان امام محافظت کنم. وقتى امام(ع) از آمدن‏من مطلع شد، مطالبى فرمود. سپس به خیمه حضرت زینب کبرى(س)رفت. من پشت در خیمه منتظر ماندم تا حضرت از خیمه خواهر بیرون آید. شنیدم که حضرت زینب سلام‏الله علیها پرسید: آیا واقعا یاران‏شما به شما وفادار خواهند ماند؟ وقتى متوجه شدم بانوى حرم‏نگران بى‏وفایى یاران امام(ع) است، به خیمه حبیب رفتم و او راآگاه ساختم. حبیب تمام یاران غیر هاشمى امام را گردآورد و به‏آنان گفت: «هلال به من اطلاع دادکه بانوى حرم حضرت زینب(س) نگران‏است مبادا شما فردا امام حسین(ع)را تنهابگذارید و یارى نکنید،چه قصد دارید؟ »
آنان شمشیرها از نیام کشیده، فریاد برآوردند: «سوگند به خدایى که به ما چنین توفیقى عنایت فرمود، اگرآنان به سوى ما هجوم آورند، سرهایشان را درو مى‏کنیم، آنان رابا خوارى به گذشتگان و نیاکانشان ملحق مى‏سازیم و به سفارش‏پیامبر(ص)در باره خاندانش عمل خواهیم کرد.»
پس همراه حبیب کنار خیمه‏هاى بانوان حرم آمدم. حبیب گفت: «اى‏بانوان حرم پیامبر! و اى سروران، این شمشیرها از آن این جوانان‏برومند و یاران شمااست. تصمیم گرفته‏اند در نیام نکنند مگر آن‏که درگردن بدخواهان شما جاى گیرد. این هم نیزه‏هاى غلامان شمااست که سوگند خورده‏اند آن را کنار ننهند مگر آن که در سینه‏کسانى که مى‏خواهند شما را پراکنده سازند، بنشانند.»
صبح عاشورا، پس از آنکه دو طرف آماده جنگ شدند، حضرت امام‏حسین(ع)حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهاى خویش ساخت; زهیر را در جناح راست گماشت و حضرت ابوالفضل(ع)را در قلب قرارداد.
یسار، غلام زیاد بن‏ابى سفیان، و سالم، غلام عبیدالله بن زیاد،نخستین افرادى بودند که پاى به عرصه کارزار نهادند و رجزخواندند.
حبیب و بریر از جاى برخاستند. حضرت به آنان اجازه نداد. آنگاه عبدالله بن عمیر به سوى آنان شتافت. وقتى خود را معرفى‏کرد، آنان فریاد زدند: تو را نمى‏شناسیم; باید حبیب بن مظاهر یا زهیربن قین و یابریر به جنگ ما آید.
عبدالله بن عمیر آنان را مهلت نداد و به قتل رساند.
در روزعاشورا، وقتى امام(ع)خطبه مى‏خواند، شمر فریاد زد: اوخدا را بر یک حرف پرستش مى‏کند....
حبیب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: «به خدا سوگند، مى‏بینم توخدا را برهفتاد حرف مى‏پرستى. من شهادت مى‏دهم در گفتارت صادقى; چون نمى‏دانى امام چه مى‏گوید و خداوند بردلت مهر زده است.»
روز عاشورا یاران امام یکى پس از دیگرى رهسپار میدان جنگ‏شدند. مسلم بن عوسجه پس از جنگ، در حالى که به خون آغشته بود ولحظات آخر عمرش را سپرى مى‏کرد، برزمین افتاده بود. امام(ع)باحبیب نزد او آمد. حبیب که به او نزدیکتر بود. بادیدن آن‏صحنه دلخراش به مسلم گفت: «بسى ناگواراست‏براى من که از پاى‏در آمدنت را ببینم. بشارت باد تو را به بهشت.»
مسلم بن عوسجه با صداى ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد.
آنگاه حبیب به او گفت: اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتم‏آنچه برایت مهم است‏به من وصیت کنى تاحق دینى و خویشاوندى خودرا ادا کرده باشم.
مسلم بن عوسجه به امام(ع)اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو راوصیت مى‏کنم به این، خداى رحمتت کند تا جان در بدن دارى از اودفاع کن و از یارى‏اش دست مکش تا کشته شوى.»
حبیب بن مظاهر گفت: سوگند به پروردگار کعبه، آنچه گفتى،انجام مى‏دهم.
ظهر عاشورا، پس از آن که یاران امام(ع)یکى پس از دیگرى به‏فوز شهادت رسیدند، هنگام نماز فرا رسید. امام(ع)فرمود: «ازآنان بخواهید جنگ را متوقف کنند تا نماز بخوانیم.»
حصین بن تمیم که فردى جسور بود. فریاد برآورد: نماز شماقبول نخواهد شد.
حبیب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: پنداشتى نماز آل‏پیامبر(ص)قبول نمى‏شود ولى نماز تو قبول مى‏شود؟ اى حمار!
در برخى از منابع به جاى حمار، خمار(شراب خوار)آمده است.
پس از این گفتگو، حصین بن تمیم به حبیب حمله‏ور شد. حبیب بانیزه به پهلوى اسب حصین زد و حصین بر زمین افتاد. یاران او وى‏را نجات دادند. در این هنگام، حبیب به سوى میدان شتافت و چنین‏رجز خواند:
«اگر تعداد ما همسان شما و یا نیمى از شما بود، از ماگریزان‏بودید و پشت‏به ما مى‏کردید، اى مردمان پست و زبون.» منم حبیب‏و پدرم مظهر دلیر و پرشور بود. شما مجهزتر و فزونترید; ولى مابردبارتر و با وفاتریم. دلیل ما آشکارا و برتر و قوى‏تر است.»
پس کارزار سختى کرد. پس از آنکه مردى از بنى تمیم را به قتل‏رساند، بدیل بن صریم و یا حریم که او نیز از بنى تمیم بود.
بانیزه به حبیب یورش برد. با ضربه او، حبیب سرنگون شد. خواست‏برخیزد که حصین بن تمیم شمشیر خود را برسرش کوفت. حبیب مجددانقش زمین شد.
بدیل از اسب فرود آمد و سر حبیب را از تنش جدا کرد.
امام خود را برپیکر حبیب رساند و فرمود: «لله درک یا حبیب‏همانا تو مردى صاحب فضل بودى و قرآن را در یک شب ختم مى‏کردى.»
برخى گویند: وقتى حبیب شهید شد، شکست در چهره امام حسین(ع)نمایان گشت.
گروهى نیز مى‏گویند: شهادت حبیب امام حسین(ع)را درهم شکست.
حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و یاران و خانواده‏ام رامى‏خواهم.
پس از آن که سرمبارک حبیب از تن جدا شد، حصین بن تمیم به‏بدیل گفت: من و تو در قتل حبیب شریک بودیم.
وى گفت: به خدا سوگند، جز من کسى او را نکشت.
حصین گفت: حال که این طور است، سر حبیب را به گردن اسب خودآویزان مى‏کنم تا مردم ببینند من هم در قتل او شریک بودم.
آنگاه آن را به تو باز پس مى‏گردانم.
پس از مشاجره بین آن دو، سرانجام حصین سر را گرفت، برگردن‏اسبش آویخت، در لشکر گرداند و به بدیل داد. بدیل سر را به گردن‏اسبش آویخت، رهسپار کوفه شد و به «قصرالاماره‏» رفت. قاسم‏فرزند حبیب که نوجوان بود. وى را تعقیب کرد. بدیل که ازتعقیب نوجوان نگران شده بود. از وى پرسید: تو را چه شده است‏که تعقیبم مى‏کنى؟
قاسم گفت: این سر پدر من است که به گردن اسبت آویخته‏اى. آیاآن را به من مى‏دهى تا دفن کنم؟
وى گفت: منتظر پاداش بزرگى از ابن زیادم. او هرگز با دفن این‏سر موافقت نخواهد کرد.
قاسم فرزند حبیب او را نفرین کرد و گفت:
خداوند به تو پاداشى شر خواهد داد، زیرا بهتر از خود راکشته‏اى.
قاسم در پى فرصتى بود تا انتقام خون پدر از قاتل بازستاند.
سرانجام در حکومت مصعب، در جنگ با حمیرا، قاتل پدر را دید که‏به تنهایى در خیمه خود به خواب قیلوله فرو رفته است; فرصت راغنیمت‏شمرد و او را به قتل رساند.

تبلیغات