آرشیو

آرشیو شماره ها:
۵۱

چکیده

نوشتار حاضر که به مقوله آزادى انسان از منظر قرآن، برهان و سنت پرداخته، تفاوت و تعدد معنا و مفهوم وصف آزادى را تابع انسان‏شناختى اشخاص، جوامع و مکاتب گوناگون دانسته، تاثیر جهان‏بینى الهى و مادى، باورها و ناباوریها در نگرش به آزادى را مورد بررسى قرار داده و حد آن را براى هر موجودى تابع خود او و براى غیر ذات حق بویژه زندگى اجتماعى انسان، محدود برشمرده است . طبیعت انسان را مغایر با فطرت او، طغیانگر و خواهان آزادى مطلق و خداوند را تنها تعیین‏کننده محدوده آزادى انسان در شوؤن گوناگون مى‏داند . همچنین با استناد به قرآن، عقیده را امرى علمى و منوط به تحقق مبادى و مقدمات آن در نزد انسان و غیر قابل تحمیل و انسان را در پذیرش آن آزاد دانسته است . جنگ و جهاد ابتدایى را موافق آزادى عقیده براى رفع موانع آزادى و رهایى فطرت اسیر شده بشر نه تحمیل دین و عقیده، قلمداد کرد و حمایت قرآن از آزادى اندیشه و دعوت و تشویق به آن، در قالب امر به تفکر، تعقل، تدبر و مانند آن را در بیش از سیصد آیه قرآن یادآور شده با استناد به قرآن، هدف از نزول آن را همین امر برشمرد و رفتار اربابان کلیسا در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادى را از ساحت قرآن کریم به دور و یک فاجعه بزرگ انسانى دانست . در بخش‏هاى پایانى، کعبه به عنوان سمبل آزادى جامعه انسانى و انبیا، اولین آزادى‏خواهان جهان، معرفى و آزادى براى انسان به عنوان یک امر ضرورى و مورد نیاز و مقدمه حیات شایسته مادى و معنوى او دانسته شده است و با اشاره به عوامل بردگى روح و عقل و علم انسان، عبودیت نسبت‏به ذات اقدس خداوند، تنها عامل اوج و عروج انسان اعلام گردید .

متن

مقدمه
از آن جا که آزادى، وصفى از اوصاف نفسانى انسان است، با تعدد و تفاوت انسان‏شناسى‏ها، معنا و مفهوم آن نیز متعدد مى‏گردد . هستى‏شناسى و جهان‏بینى هر شخص، انسان‏شناسى او را تحت تاثیر خود قرار مى‏دهد و هر انسان‏شناسى خاص، مفهوم ویژه‏اى از آزادى به ما عرضه مى‏کند . از این رو آزادى از نظر اسلام با آزادى مورد نظر مکاتب غربى، غیر دینى و غیر اسلامى تفاوت فراوان دارد; زیرا پایه‏هاى شناختى اسلام و مکاتب دیگر درباره جهان و انسان و سعادت او متفاوت مى‏باشند .
روشن است که آزادى، هیچ‏گاه نمى‏تواند مطلق و نامحدود باشد; چرا که اوصاف هر موجودى، تابع خود آن موجود است; موجود محدود، وصف محدود دارد و موجود نامحدود، وصف نامحدود . ذات اقدس خداوند که وجودى است مطلق و نامحدود، همه اوصاف ذاتى او نیز مطلق و نامحدود مى‏باشد و انسان که موجودى محدود و متناهى است، به ناچار اوصاف کمالى او مانند حیات و آزادى و علم و قدرت و اراده نیز محدود و متناهى مى‏باشد . اگر هستى یک شى‏ء، محدود باشد و ما براى او اوصاف نامحدودى فرض کنیم، لازمه‏اش «تجاوز وصف از موصوف‏» مى‏شود که امر محالى است; یعنى وصف، در جایى حضور داشته باشد که موصوفش حضور ندارد و این فرض، فرض محال است .
بنابراین، ممکن نیست که انسان محدود، آزادى نامحدود داشته باشد و وصفش تابع خود او نباشد . خداوند گرچه انسان را آزاد آفریده و به او اراده و اختیار داده است، اما اراده و اختیارى محدود نصیب او کرده است . از این رو انسان این قدرت و توانایى را ندارد که با اراده خود، هر آنچه را که مى‏خواهد محقق سازد . و همسان همین محدودیت طبیعى و تکوینى، وقتى که انسان در محیط اجتماعى خود زندگى مى‏کند، محدودیت قانونى و حقوقى و اجتماعى نیز جلوى رهایى مطلق و آزادى بى‏قید و حصر او را مى‏گیرد . چگونه ممکن است که هر فردى در اجتماع از آزادى نامحدود برخوردار باشد و در عین حال، چنین جامعه‏اى دچار هرج و مرج نگردد و به سعادت و کمال شایسته خویش نایل گردد؟
آزادى و طبع طغیانگر
انسان آنچه تا کنون تاریخ بشر نشان داده و آنچه که انسان درباره افراد عادى و انسان‏هاى عصر خود دیده و مى‏بیند، این است که بیشتر انسان‏ها از روى طبع خود به تعدى و افزون‏گرایى مایلند . در درون بسیارى از انسان‏ها شعله «هل من مزید» (1) افروخته است و به هیچ حدى قانع نیستند، البته در کنار این زیاده‏خواهى طبیعى، در فطرت همه انسان‏ها گرایش به قسط و عدل تعبیه شده است . بر اساس بحث‏هاى تفسیرى که برهان عقلى نیز تا حدودى مؤید آن است، در فطرت انسان - نه در طبیعت او - مساله دین‏خواهى و توحید و حق و قسط و عدل الهى نهاده شده و این که خداى سبحان فرموده است: «فطرت الله التى فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله‏» (2) یا این که فرمود: «فالهمها فجورها وتقویها» (3) ، ناظر به همین مطلب است .
قرآن کریم، افزون‏طلبى طبیعت انسان و «هل من مزید» گویى او را تصدیق نموده و در بیش از پنجاه مورد، انسان‏ها را مذمت کرده است که نکوهش در همه آن موارد، به طبیعت انسان برمى‏گردد . صفاتى مانند هلوع، جزوع، منوع، قتور، ظلوم، جهول، عجول، همه به طبع انسان مربوط است نه فطرت او . درباره فطرت وى مى‏فرماید: «لقد کرمنا بنى ادم‏» (4) یا «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التى فطر الناس علیها» (5) و همه اینها، ستایش از انسان و فطرت توحیدى اوست . این که در اولین خطبه نهج‏البلاغه آمده است که انبیا علیهم السلام آمده‏اند تا گنجینه‏هاى عقل بشرى را شکوفا کنند: «ویثیروا لهم دفائن العقول‏» (6) ، ناظر به فطرت اوست . در وجود انسان، دفینه‏ها و گنجینه‏هایى است که برخى به علوم و معارف و دانش مربوط است و برخى به گرایش‏هاى پاک و الهى انسان که انبیا علیهم السلام این استعدادهاى علمى و عملى را شکوفا مى‏کنند .
از آنچه گفته شد روشن گردید که اگر طبیعت‏بر زندگى انسان حکومت کند نه فطرت او، هیچ حد و مرزى براى خواسته‏هایش وجود ندارد و به هیچ محدوده‏اى راضى نمى‏شود و آزادى مطلقى مى‏خواهد که هیچ کس در برابرش نباشد و همه چیز از آن او باشد و بس . و چنین وضع نابسامانى، غیر از هرج و مرج تحمل‏ناپذیر نخواهد بود . از این رو هیچ قانونى در جهان وجود ندارد چه قانون شرعى، چه قانون الحادى و چه غیر الحادى مگر آن که براى انسان محدودیت‏هایى قرار داده و آزادى او را مقید نموده و براى تخلف و تعدى او مجازاتى مقرر کرده است .
پس این چنین نیست که انسان، آزاد مطلق باشد و هر کارى را که خواست، انجام دادنش صحیح باشد . «ایحسب الانسان ان یترک سدى‏» (7) آزادى به معناى بى‏بندوبارى و رهایى مطلق را نه عقل مى‏پذیرد، نه فطرت، نه دین، و نه جوامع انسانى . انسان در عین آزاد بودن، در ابعاد اخلاقى، حقوقى، اقتصادى، سیاسى و نظامى، حد و مرزهایى دارد که باید آنها را رعایت کند و اگر نکند، در همه جاى دنیا براى او تنبیه و مجازاتى وجود دارد و اگر چنین نباشد، هرج و مرج و فساد، همه جوامع را به نابودى مى‏کشاند .
چه کسى آزادى را محدود مى‏کند؟
پس از اثبات لزوم محدودیت آزادى انسان و ضرورت کنترل خواسته‏هاى طبیعى انسان‏ها، سخن به این جا مى‏رسد که تعیین‏کننده محدوده آزادى انسان در شؤون اعتقادى، حقوقى، اعمال، احوال و سنت و سیرت کیست؟ پاسخ منطقى سؤال فوق این است که تنها، کسى مى‏تواند حدود آزادى انسان را معین سازد که براى اصل هستى او حد و مرزى قرار داده و او را محدود و متناهى آفریده است; زیرا تنها او به مخلوق خویش آگاه است و مى‏تواند آزادى متناسب با کمال را براى او مشخص سازد; خداوندى که براى هر چیز، اندازه‏اى خاص قرار داده است: «انا کل شى‏ء خلقناه بقدر» (8) خدایى که انسان موصوف را داراى حد آفریده، محدوده آزادى او و دیگر اوصافش را نیز خود او معین مى‏سازد .
اگر تصویر درست آزادى چنین است، انسان هرگز خود را مالک آزادى نمى‏داند بلکه امانت‏دار حریت و آزادى مى‏یابد . آزادى که از زیباترین چهره‏هاى حقوقى است ملک انسان نیست‏بلکه ودیعه و امانت الهى است که به او سپرده شده . از این رو انسان، موظف است که در حراست از آن کوتاهى و هرگز آن را به راى خویش تفسیر نکند و بر اساس هواى خود تحریف نسازد; چه این که هیچ انسانى حق ندارد خود را بفروشد و خود را بنده دیگران و آزادى‏اش را به بردگى تبدیل کند، همان گونه که حیات انسان، ودیعه الهى است و هیچ شخصى حق ندارد دست‏به خودکشى بزند; زیرا انتحار، خیانت در امانت‏حیات است .
بنابراین، تفسیر علمى تحریف نشده آزادى و اعمال درست آن در مقام عمل، هر دو از ودایع الهى‏اند و انسان متعهد، امانت‏دار آنهاست .
«آزادى‏» در جهان‏بینى الهى و مادى
همان گونه که در آغاز گفته شد تفسیر آزادى به انسان‏شناسى بستگى دارد و انسان‏شناسى نیز به جهان‏شناسى وابسته است و با تفاوت جهان‏بینى و انسان‏شناسى، تفسیر آزادى نیز متعدد و متفاوت مى‏گردد .
جهان‏بینى الهى مى‏گوید: جهان داراى مبدا و معاد است و براى انسان، وحى و رسالتى آمده و انسان در عین طبیعى بودن، داراى حیثیت وجودى فراطبیعى مى‏باشد و مسافرى است که عوالمى را پشت‏سر گذاشته و عوالمى را پیش‏رو دارد و با مرگ، نابود نمى‏شود بلکه روحش از عالمى به عالم دیگر منتقل مى‏گردد .
در مقابل این بینش، جهان‏بینى مادى است که مى‏گوید: جهان هستى، چیزى جز همین جهان محسوس مادى نیست و آغاز و انجامى ندارد و زندگى انسان نیز میان میلاد و مرگ خلاصه مى‏شود و پس از مرگ، نابود مى‏گردد و پاداش و کیفرى وجود ندارد . قرآن کریم، سخن این گروه را چنین نقل مى‏کند: «ان هى الا حیاتنا الدنیا نموت ونحیا» (9) یعنى: جز همین حیات دنیوى و زندگى و مرگ آن، چیز دیگرى نیست .
بر اساس این دو جهان‏بینى و این دو منطق، دو گونه تفسیر درباره آزادى انسان پدید مى‏آید . کسانى که جهان و انسان را در ماده خلاصه مى‏کنند، آزادى را همان رهایى مطلق و بى‏قید و شرط مى‏دانند، البته تا آن جا که نسبت‏به دیگران تعدى نشود . آنان معتقدند که آزادى انسان به معناى توان همه جانبه او در انتخاب هر چیز و از جمله بردگى براى انسان‏هاى دیگر است . در نگاه آنان انسان، آزاد است که دین را بپذیرد یا نپذیرد و اگر نپذیرد هیچ ملامتى بر او نیست; زیرا هیچ حقیقتى را از دست نداده است، اما در مکتب وحى، این رهایى مطلق، به معنى بردگى است; زیرا چنین آزادى مطلقى براى انسان، معلول اسارت او در دست آرزوها و هوس‏ها مى‏باشد و او در واقع، از هواى درونى‏اش پیروى مى‏کند: «افرایت من اتخذ الهه هواه‏» (10) یعنى: آیا دیدى آن کس را که هوس خود را بندگى کرد؟
باید عنایت داشت که اگر چه خداوند انسان را «تکوینا» آزاد آفریده است و او در انتخاب هیچ دینى مجبور نیست، ولى «تشریعا» موظف است که دین حق را که خواسته فطرت پاک و الهى اوست‏بپذیرد . راه رشد و کمال و هدایت از بیراهه و گمراهى و ضلالت جدا و متمایز گشته است و هر انسان خواهان سعادت و کمال، باید هدایت الهى را مغتنم شمارد و از طغیان و طاغوت دورى ورزد و به خداوند ایمان آورد که در آن صورت، به دستگیره هدایت و طناب الهى دست‏یافته که هیچ‏گاه او را در میان راه نمى‏گذارد و از هدایت محروم نمى‏سازد:
«قد تبین الرشد من الغى فمن یکفر بالطاغوت ویؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقى لاانفصام لها» (11)
بر پایه جهان‏بینى اسلامى، هر باور انسان و هر گونه عمل او، در برزخ و در جهان آخرت به شکلى خاص ظهور مى‏کند و انسان، موجودى است که همواره در حال هجرت از دنیا به برزخ و از برزخ به آخرت است . و در این میانه، کفر و الحاد و حق‏ستیزى، به چهره مار و عقرب ظهور مى‏کند و این، نشانگر آن است که اندیشه نادرست، سم کشنده روح انسان است و خداوند هرگز راضى نیست که انسان با آزادى مطلقش، دین حق را نپذیرد و با سم کفر و الحاد، خود را هلاک سازد .
بنابراین اگر چه انسان تکوینا موجودى مجبور نیست، ولى آزادى او، در دایره دین الهى و دستورهاى حیات‏بخش آن است نه فوق آن . هیچ‏گاه کسى نباید بگوید من حق دارم دین الهى را نپذیرم; زیرا با نپذیرفتن دین خداوند که مطابق با فطرت انسانى اوست در واقع، از انسانیت و عقل‏گرایى‏اش خارج مى‏گردد .
قرآن کریم، از سویى، قلمرو آزادى عقیده را کاملا تبیین کرده و چنین مى‏فرماید:
«فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه‏» (12)
یعنى: (اى پیامبر،) به آن بندگان من که سخن را مى‏شنوند و از بهترینش تبعیت و پیروى مى‏کنند مژده برسان .
از سوى دیگر، «سخن احسن‏» را نیز معرفى کرده است:
«و من احسن قولا ممن دعا الى الله و عمل صالحا و قال اننى من المسلمین‏» (13)
یعنى: سخن چه کسى بهتر از گفتار شخصى است که به سوى خدا فراخوانده، کار نیک را انجام دهد و بگوید من از مسلمانانم .
به این ترتیب، اگر چه قرآن کریم انسان‏ها را تشویق مى‏کند تا سخن‏هاى گوناگون را بشنوند و سخن بهتر را برگزینند، در عین حال، سخن بهتر را معرفى و انسان را تشویق مى‏کند که بر اساس گرایش فطرى خود، به آن سخن بهتر بگرود و مسلمانى باشد که کار نیک، انجام داده و به سوى خداوند دعوت مى‏کند .
و نیز «انا هدیناه السبیل اما شاکرا واما کفورا» (15) که بیانگر آزادى انسان مى‏باشند، پیام آنها درباره آزادى تکوینى انسان است نه آزادى تشریعى . و معنایش این است که راه و چاه، از یکدیگر مشخص شده‏اند و انتخاب هر یک، به دست‏شماست; زیرا شما مجبور نیستید و در عمل مى‏توانید هر یک از این دو را اختیار کنید . اگر راه حق را رفتید، به بهشت و سعادت ابدى خواهید رسید و اگر راه باطل را پیمودید، به آتش و جهنم منتهى خواهید شد . نظیر آزادى انسان در انتخاب «سم‏» و «شهد» که تکوینا آزاد است، ولى در شریعت و عقل، هرگز آزاد و رها نیست .
آزادى عقیده
دین، مجموعه‏اى از اعتقادات ویژه است که هرگز نمى‏توان آن را بر کسى تحمیل کرد . اگر اصول و مبادى دیانت‏براى کسى حاصل نشود، دین نیز در قلمرو جانش وارد نمى‏شود . از این رو قرآن کریم، در یکى از درخشنده‏ترین آیاتش مى‏فرماید: «لا اکراه فى الدین‏» . (16) دین رانباید با اکراه و اجبار به مردم تحمیل نمود .
ذات اقدس اله، دل انسان را به گونه‏اى آفریده است که تنها به «برهان‏» سرمى‏سپارد . از این رو مى‏فرماید: «ان الظن لا یغنى من الحق شیئا» (17) . این آیه، بیانگر این حکم ارشادى است که «سخن مظنون نگویید; زیرا اثرى در دل دیگران ندارد» . «عقیده‏» که امرى علمى است نه عملى، اگر مبادى و مقدماتش در نفس انسان پیدا شود خود او نیز متحقق مى‏گردد و اگر چنین نشود، قابل تحمیل نیست . افکار انسان بر برهان و دلیل تکیه دارد . از این رو نه خود انسان مى‏تواند عقیده‏اى را بر خود تحمیل کند و نه دیگران توان تحمیل بر او را دارند . اثبات و سلب فکر و عقیده، به دست کسى نیست و نیازمند مبادى و مقدمات علمى خویش است . اگر مقدمات علمى مطلبى فراهم شد، اعتقاد به آن مطلب منعقد مى‏شود و اگر نه، آن را به صورت حقیقى باور نمى‏کند . عقیده، با «عقد» و «گره خوردن‏» ارتباط دارد و خود عقد با تصدیق علمى و یقینى مرتبط است . در اعتقاد، دو عقد و گره لازم است; یکى میان موضوع و محمول که به همین جهت، «قضیه‏» را «عقد» مى‏نامند و دیگرى میان محصول قضیه و نفس انسان که این عقد دوم را «اعتقاد» مى‏نامند . البته مى‏شود انسان با تصوراتى خیالى زندگى کند بدون آن که آنها را از طریق دلیل و برهان به دست آورده باشد; مانند بچه‏ها که غالبا در خیالند و با خیال خود زندگى مى‏کنند و این امر به اقتضاى حکمت الهى و مناسب با مقطع سنى آنهاست . و یا مانند افرادى که با «مد» زندگى مى‏کنند و روش و منش و شیوه زندگى آنان را مدهاى وارداتى تعیین مى‏کند . چنین افرادى، زندگى خیالى دارند و به جاى شکوفایى عقل، خیالشان به فعلیت درآمده است و به اصطلاح علمى، «متخیل بالفعل‏» هستند و «عاقل بالقوه‏» ; زیرا براى کار خود فاقد هر گونه برهان و دلیل منطقى مى‏باشند .
انسان وقتى به کمال مى‏رسد که بر اساس حسن اختیار خود، حق را بپذیرد . اکراه و اجبار، اختیار را از انسان مى‏گیرد و به همین دلیل، خداى سبحان درباره اندیشه و عقیده، آزادى را محور قرار داده و اکراه در دین را جایز نمى‏داند و وظیفه انبیاء علیهم السلام را عرضه و ابلاغ دین مى‏داند: «ما علینا الا البلاغ المبین‏» (18) و به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله مى‏فرماید:
«لعلک باخع نفسک الا یکونوا مؤمنین ان نشا ننزل علیهم من السماء آیة فظلت اعناقهم لها خاضعین‏» (19)
یعنى: گویا تو قالب تهى مى‏کنى بر این اندوه که چرا اینان ایمان نمى‏آورند . اگر ما بخواهیم، چیزى را از آسمان نازل مى‏کنیم تا ایشان براى آن خاضع و فروتن شوند .
پس خداى سبحان، ایمان اجبارى را سعادت نمى‏داند و براى آن در کمال انسان اثرى قائل نیست .
آزادى عقیده و جهاد ابتدایى
گاهى از سوى دشمنان آگاه یا دوستان نادان گفته مى‏شود که اسلام، با شمشیر پیشرفت کرده و عقیده اسلام، به وسیله جنگ و جهاد بر مردم تحمیل شده است .
بررسى تاریخ صدر اسلام شهادت مى‏دهد که اسلام، با برهان و استدلال پیشرفت کرده است; زیرا رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و همراهان ایشان، در مدت سیزده سالى که در مکه بودند، فشارهاى بسیارى را تحمل کردند و در این مدت، عده‏اى از مکه و اطراف آن مسلمان شدند عده‏اى نیز که از مدینه در مراسم حج‏به حضور ایشان مى‏رسیدند، بر اساس دعوت و تبلیغ صحیح، اسلام را مى‏پذیرفتند . زمانى هم که آن حضرت وارد مدینه شدند، پیش از آنکه قدرتى داشته باشند، از همه اطراف مورد تهاجم قرار گرفتند و جنگهاى «بدر صغرى‏» ، «بدر کبرى‏» ، و احد صورت گرفت و پس از آنکه حکومت اسلامى شکل یافت، خداى سبحان، با «اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا» (20) ، اجازه دفاع را به مسلمانان مظلوم داد تا بتوانند براى حفظ حکومت اسلام و مسلمین و براى نجات محرومان و مظلومان دیگر از شر کافران بى‏منطق و فتنه‏گر، به جهاد در راه خدا نایل شوند .
در اسلام، جهاد بر دو نوع است; یکى «جهاد دفاعى‏» و دیگرى «جهاد ابتدایى‏» . «جهاد دفاعى‏» آن است که مسلمانان براى دفاع از خود، در برابر هجوم و حمله دشمن، دست‏به شمشیر و سلاح مى‏برند; و «جهاد ابتدایى‏» ، جهادى است که به دستور ولى مسلمین به سوى کافران رفته، آنان را به پذیرش اسلام دعوت مى‏کنند و براى این دعوت، موانع غیرمنطقى را به وسیله جنگ، از میان برمى‏دارند .
علامه طباطبایى رحمه الله در این باره تحلیلى دارند که نتیجه‏اش بازگشت جنگ ابتدایى به جنگ دفاعى است . (21)
توضیح مطلب اینکه اولین و اساسى‏ترین حق انسان‏ها، حق حیات سالم است که از آزادى فطرت پاک انسانى سرچشمه مى‏گیرد، فطرتى خدایى که تبدیل‏پذیر نیست: «فطرت الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله‏» (22) سران ستم و سردمداران کافر کشورهاى غیرمسلمان، این حق را از مردم سلب کرده با شیوه‏هاى گوناگون و تبلیغات نادرست‏خود بر ضد حق، اجازه و فرصت تفکر و اندیشه صحیح را به آنان نمى‏دهند و با فتنه و آشوب در برابر ارشاد و تبلیغ اسلام نمى‏گذارند چراغ هدایت دین که خواسته فطرت همه انسان‏هاست‏به محدوده کشور شرک و کفر برسد و این کارى است که همه دشمنان بى‏منطق انبیاء علیهم السلام در طول تاریخ بشر انجام داده‏اند . و در این حال است که فرمان «قاتلوهم حتى لاتکون فتنه‏» (23) براى از میان برداشتن فتنه و آشوب، صادر مى‏شود تا به دنبال آن و پس از رفع موانع یعنى سردمداران کفر، فطرت اسیرشده مردم آن دیار آزاد شود و سخن منطقى دین به صورت «بلاغ مبین‏» به آنان عرضه گردد: «وما علینا الا البلاغ المبین‏» (24) . و خود مردم بتوانند چهره واقعى حق را بیابند و آزادانه آن را اختیار کنند: «فمن شاء فلیؤمن ومن شاء فلیکفر» (25) و از آن جا که دین حق در کمال روشنى و بدون هر ابهامى، هماهنگ با فطرت انسان‏هاست: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التى فطر الناس علیها» (26) مردم با میل و رغبت قلبى، آن را مى‏پذیرند و دین الهى فراگیر مى‏شود: «ویکون الدین کله لله‏» (27)
بنابراین، جنگ و جهاد ابتدایى براى تحمیل دین بر مردم نیست، بلکه ستیزى با سران بى‏منطق کشورهاى بى‏دین و با فتنه‏گرى و تبلیغات فریبنده و بى‏اساس آنان است و نه تنها براى تحمیل عقیده نیست، بلکه موافق آزادى عقیده و براى مهیاسازى آن است . پیامبران الهى، همگى پاسداران دلهاى مردم و شکوفاسازان فطرت آنان هستند: «ویثیروا لهم دفائن العقول‏» (28) فکر و دل مردم، امانت‏هاى الهى‏اند که پیامبران از آنها محافظت مى‏کنند . از این رو موساى کلیم علیه السلام خطاب به فرعونیان چنین گفت: «ان ادوا الى عباد الله انى لکم رسول امین‏» (29) یعنى: بندگان خدا را به من بسپارید که من براى شما رسول امین پروردگارم .
قرآن و آزادى اندیشه
قرآن کریم گشودن بند و زنجیرها را از دست و پاى مردم و آزاد کردن آنان را یکى از بهترین نعمت‏ها و ره‏آورد رسالت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله مى‏داند:
«ویضع عنهم اصرهم والاغلال التى کانت علیهم‏» (30)
بدترین زنجیرها، زنجیر جهل و نادانى یا زنجیر بردگى و بندگى است که انسان گرفتار آنها، نمى‏تواند حقایق را بشناسد و یا پس از شناختن به سبب اسارت، نمى‏تواند نظر خود را بیان کند و بر فرض اظهارنظر توان اجراى مصوبات الهى را ندارد .
آزادى اندیشه در قالب امر به تفکر، تعقل، تدبر و مانند آن، در بیش از سیصد آیه از آیات قرآن کریم مطرح شده است . و مهمتر آن که ذات اقدس اله، نزول قرآن را، براى هدف تعقل و تدبر معرفى مى‏فرماید: «انا انزلناه قرانا عربیا لعلکم تعقلون‏» (31) یعنى: ما کتاب خود را به صورت قرآن عربى نازل کردیم تا شاید شما تعقل کنید . «کتاب انزلناه الیک مبارک لیدبروا ایاته ولیتذکر اولوالالباب‏» (32) یعنى: قرآن کتاب مبارکى است که به سوى تو نازل کردیم تا در آیاتش تدبر کنند و تا صاحبان عقل‏ها متذکر شوند . در آیه دیگر، بى‏تدبران را چنین توبیخ مى‏کند: «افلا یتدبرون القران ام على قلوب اقفالها» (33) یعنى: چرا برخى در قرآن تدبر نمى‏کنند مگر بر آن دل‏ها قفل زده شده است؟
خداى سبحان در این آیه کریمه، علاوه بر توبیخ بى‏تدبران، مانع تفکر و تدبر را نیز معرفى مى‏فرماید . «گناه‏» ، مانع تدبر انسان است که نخست، سبب رین و تیرگى قلب او مى‏شود: «کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا یکسبون‏» (34) و سپس، سراسر قلب را مى‏گیرد و آن را بسته و بى‏فهم مى‏سازد: «وطبع على قلوبهم فهم لا یفقهون‏» (35) از این رو اگر کسى نخواهد در معارف الهى فکر و در فضاى روشن قرآن سیر کند، باید بداند که در باصره قلبش مشکلى وجود دارد که مانع از تفکر و تدبر او مى‏شود .
علاوه بر این آیات و نیز آیه کریمه «لا اکراه فى الدین‏» (36) که ذکر آن گذشت، قرآن کریم با طرح شبهات ملحدان و مخالفان و بحث و مناظره پیامبران با آنان، همگان را به آزادى اندیشه تشویق مى‏کند . بحث و جدل شیطان با خداوند، گفتگوى هابیل و قابیل، مناظره ابراهیم علیه السلام با نمرود، مناظره موسى علیه السلام با فرعون، . . . و نیز شبهات فراوان مخالفان پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله، همگى فضایى مناسب و آزاد براى تلاوت‏کنندگان قرآن مهیا مى‏سازد تا به اندیشیدن در جهان خلقت و آفریدگار آن بپردازند .
یکى از شبهات ملحدان زمان پیامبر صلى الله علیه و آله درباره معاد این بود که مى‏گفتند: آیا شنیده‏اید که یک خبر مهم در مکه منتشر شده و یک مدعى نبوت، ادعا مى‏کند که شما پس از آن که مردید و قطعه قطعه و متلاشى شدید، دوباره زنده مى‏شوید؟ «وقال الذین کفروا هل ندلکم على رجل ینبئکم اذا مزقتم کل ممزق انکم لفى خلق جدید» (37) خبر معاد، واقعا خبر مهمى است و خود قرآن به عنوان «نباعظیم‏» از آن یاد مى‏کند: «عم یتسائلون عن النباء العظیم‏» (38) این خبر، سریعا در حجاز منتشر شد و قرآن کریم از این مساله مهم، بارها سخن گفته و شبهات منکران را نیز آورده است و فضایى باز براى تفکر آزادانه و منطقى در این باره به وجود آورده است .
آنچه که در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادى در میان ارباب کلیسا به عنوان «تفتیش عقاید» گذشت، یک فاجعه بزرگ انسانى بود که از ساحت قرآن کریم و اسلام و بلکه همه شرایع الهى به دور است . آنان، سخن گفتن بر خلاف ظاهر انجیل را جرم مى‏دانستند و فهم انجیل را نیز مخصوص خود کرده بودند . این سیره و روش آنان سبب شد که آزادى و اندیشه از دین جدا گردند و مردم آن سامان را به سوى دین‏گریزى و علم‏پرستى سوق داد .
قرآن کریم، در پایان سوره آل عمران، به طور خاص، همه مؤمنان را به صبر و پایدارى و مرابطه دعوت مى‏کند:
«یا ایها الذین ءامنوا اصبروا وصابروا ورابطوا واتقوا لعلکم تفلحون‏» (39)
روشن است که بهترین راه برقرارى رابطه میان انسان‏ها همان آزادى فکر است; زیرا موجودى متفکر به نام انسان، اگر بخواهد با همنوع خود رابطه برقرار کند، اصیلترین راه ترابط، ترابط فکرى است .
براى ارتباط متقابل باید تفاهم صورت گیرد و انسان‏ها سخن یکدیگر را درک کنند و درک سخن دیگران با تدبر وتفکر در مکتب و عقیده آنان صورت مى‏پذیرد . ارتباط دو انسان، تنها با دانستن زبان یکدیگر مقدور نمى‏گردد; مثلا براى فهمیدن سخن یک عرب زبان، دانستن زبان عربى به تنهایى کفایت نمى‏کند، بلکه علاوه بر آن، لازم است که از فکر و مکتب و عقیده او نیز باخبر بود و این دستور قرآن به ترابط انسان‏ها، یکى از بهترین تشویق‏ها براى تفکر و آزادى اندیشه و تعامل فرهنگهاست .
آزادى در بیت عتیق
آزادى به بیانى که گذشت، در نگاه قرآن، ارزشى بسیار والا دارد . این ارزش تا بدان حد است که قرآن کریم، انسان‏ها را دعوت مى‏کند تا به سوى «سمبل آزادى‏» نماز بخوانند و بسیارى از دیگر کارهاى ارزنده را رو به همان سو انجام دهند . آن سمبل آزادى، «کعبه‏» است که آن را «بیت عتیق‏» مى‏خوانند . برخى گفته‏اند این نامگذارى از آن روست که کعبه، داراى قدمت و تاریخى کهن و ارزنده و گرانبها مى‏باشد، اما بر اساس برخى از روایات، امام باقر علیه السلام این نامگذارى را چنین بیان فرمود که کعبه، بیت آزادى است که هیچ‏گاه از آن کسى نبوده است: «لانه بیت‏حر عتیق من الناس ولم یملکه احد» (40) به بیان دیگر، این خانه همواره آزاد بوده و هیچ ستم‏پیشه‏اى نتوانسته است‏بر آن تسلط یابد . از این رو آن را «عتیق‏» به معناى آزاد نامیده‏اند و به این ترتیب مى‏توان «کعبه‏» را «سمبل آزادى‏» نامید .
اینک بنگریم که قرآن کریم، چگونه به این سمبل آزادى ارج نهاده و جامعه انسانى را برانگیخته است که به سوى آن رو کند . از سویى، انسان‏ها را فراخوانده که گرداگرد این آزادى مجسم بگردند و آن را تقدیس کنند: «ولیطوفوا بالبیت العتیق‏» (41) و از سوى دیگر به آنان دستور داده است که در زندگى خود، به سوى مسجدالحرام توجه کنند که بیت عتیق در آنجاست:
«فول وجهک شطر المسجد الحرام وحیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره‏» (42)
یعنى: پس (اى پیامبر،) روى خود را به سوى مسجدالحرام کن و هر جا که باشید، روى خود را به سوى آن بگردانید .
در کنار این رویکرد همیشگى به سوى کعبه، بسیارى از کارهاى انسان با این سمبل آزادى ارتباط دارد . برخى از امور بسیار ارزشمند همانند «نماز» باید به سوى بیت عتیق انجام گیرد و برخى دیگر همانند «تلاوت قرآن کریم‏» اگر چه واجب نیست، ولى مستحب است که به سوى آن بیت رفیع باشد . در طرف مقابل، انجام برخى از کارهاى نازل و فرومایه بدان سو، حرام است و برخى ناپسند . پس همگان در طول زندگى خویش به گونه‏اى با این بیت آزاد ارتباطى تنگاتنگ داریم و حتى در لحظه واپسین حضور خود در دنیا و جهان خاکى فرموده‏اند که رو به سوى همان خانه کنیم . این توجه ژرف به بیت عتیق و پاسدارى از کیان آن بدین معناست که انسان مسلمان، همواره باید از حیات آزاد خود پاسدارى کند و هرگز آزادى آسمانى خویش را فداى افسون‏هاى اسارت‏آور طبیعت وخاک نسازد و روشن است که از برجسته‏ترین این افسون‏ها، اندیشه‏هاى ناقص و بعضا نارواى بشرى‏اند که در پیکره قوانین و تعالیم فلسفى، اخلاقى، حقوقى، سیاسى و . . . جلوه‏گرى مى‏کنند و گروهى را در پى سراب خود، به این سو و آن سو مى‏کشانند .
از همه آنچه تا کنون گفته شد، روشن گردید که اولین آزادى‏خواهان جهان، انبیاى الهى‏اند که وجود مبارک رسول اکرم صلى الله علیه و آله در حلقه آنان، همچون «خاتم‏» مى‏درخشد و آزادى را به معناى واقعى و انسانى‏اش براى بشر به ارمغان آورده است .
استاد علامه طباطبایى رحمه الله در تفسیر بزرگ المیزان مى‏فرماید: عده‏اى خیال مى‏کردند که آزادى و دموکراسى و حقوق بشر را غربیان براى انسان به ارمغان آورده‏اند در حالى که اسلام پیش از دیگران در هزار و چهارصد سال پیش با معارف قوى خود و در بهترین وجه این امور را به بشریت عرضه کرده است، ولى غرب با تبلیغات نادرست‏خود به جوامع و ملت‏ها تلقین کرد که حقوق بشر را آنان آورده‏اند . (43)
این سخنان استاد علامه رحمه الله، تقریبا به نیم قرن پیش مربوط است و روزى‏که این گونه سخن‏ها در حوزه‏هاى علمیه بسیار مستور بود، ایشان به صورت مشهود و مبرهن و عقلى و تحلیلى، آنها را بیان کردند و از این‏جهت، حق حیات علمى بر ما دارند . و اکنون، سخن روز و گذشت زمان این مباحث را کهنه نساخته است و به تعبیر لطیف مرحوم شهید مطهرى رحمه الله:
«صدسال باید بگذرد تا عمق ره‏آورد علمى حضرت استاد رحمه الله براى جامعه ما هضم شود» (44)
آزادى و حیات انسانى
دین اسلام براى انسان، هم حق حیات و زندگى قائل است و هم حق آزادى، ولى آزادى را مقدمه حیات برین انسانى مى‏داند . همه آزادى‏هاى انسان براى دستیابى به حیات مادى و معنوى شایسته اوست و به همین دلیل، وى نیازمند آزادى است و براى رسیدن به این آزادى باید خود را از بند هوس‏ها برهاند . همه انسان‏ها در گرو رفتار خود مى‏باشند و تنها کسانى از این قید آزادند که در صف «اصحاب یمین‏» و پاک‏کرداران با ایمان قرار گیرند: «کل نفس بما کسبت رهینة الا اصحاب الیمین‏» (45) اکنون باید دید که «اصحاب یمین‏» چگونه خود را از این وامدارى رهانیده‏اند .
پاسخ این سؤال را مى‏توان در سخن پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله در آخرین جمعه ماه شعبان یافت که خطاب به مردم فرمودند: «ان انفسکم مرهونة باعمالکم ففکوها باستغفارکم‏» (46) یعنى: اى انسان‏ها، جان‏هاى شما در بند اعمالتان است، پس جان‏هاى خود را به وسیله استغفار و آمرزش‏خواهى از خدا، آزاد سازید . از این رو آزادى حقیقى انسان در این است که با استغفار، خود را از بند گناهان گذشته آزاد سازد و با ایمان و عمل صالح، در زمره «اصحاب یمین‏» درآید . این آزادى معنوى است که مى‏تواند مقدمه حیات اصیل انسانى باشد که «فک رقبة‏» (47) و آزادسازى حقیقى انسان، همین است .
اسلام براى انسان‏ها بیان کرده که داراى دو حق حیات و آزادى‏اند، ولى این نکته را نیز فهمانده است که حیات روح از حیات جسم مهمتر است و آزادى معنوى و درونى از آزادى بیرونى و اجتماعى، برتر و سبب و منشا آن است . روح انسان، وقتى زنده است که از بردگى شهوت و غضب برهد و عبد و پرستشگر هوایش نباشد . اگر انسان بگوید: «هر چه مى‏خواهم مى‏کنم‏» ، «هر جا بخواهم مى‏روم‏» ، «هر چه دوست دارم مى‏خورم‏» ، «هر گونه که میل داشته باشم زندگى مى‏کنم و هیچ قید و بندى ندارم‏» ، چنین شخصى، روح و جان خود را برده و اسیر شهوت و غضبش قرار داده و فطرت خود را زنده به گور کرده است «قد خاب من دسیها» (48) و در حقیقت، حیات انسانى خود را از دست داده است و در زمره مردگان درآمده و «میت الاحیاء» (49) گشته است .
به همین دلیل قرآن کریم مؤمنان را زنده مى‏داند و کافران را مرده معرفى مى‏کند . در سوره مبارکه «یس‏» چنین مى‏فرماید:
«ان هو الا ذکر وقران مبین لینذر من کان حیا ویحق القول على الکافرین‏» . (50)
در این آیه کریمه، خداى سبحان بین انسان زنده و فرد کافر، تقابل قائل شده و مى‏فرماید: قرآن براى انذار و بیم دادن به زندگان نازل شده و براى کافران، سبب اتمام حجت است . این سخن بدان معناست که انسان‏ها دو گروهند: برخى زنده‏اند و انذار مى‏پذیرند و برخى که انذار نمى‏پذیرند مرده‏اند . از این تقابل، روشن مى‏شود که مؤمنان، زندگان انذار پذیرند و کافران، انذارناپذیران مرده‏اند; زیرا حیات انسانى انسان، به فطرت توحیدى اوست و اگر این فطرت توحیدى در زیر خاک طبیعت و شهوت و غضب مدفون شود، انسان، حیات انسانى‏اش را از دست مى‏دهد و مى‏میرد، هر چند از حیات حیوانى و طبیعى بهره‏مند باشد . به همین دلیل خداى سبحان درباره سیاه‏قلبان کافر به پیامبر گرامى خود مى‏فرماید:
«وما انت‏بمسمع من فى القبور» (51) «انک لاتسمع الموتى و لاتسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرین و ما انت‏بهادى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من یؤمن بایاتنا فهم مسلمون‏» (52)
یعنى: تو نمى‏توانى اهل قبور را شنوا کنى . در قدرت تو نیست که مردگان را شنوا سازى . تو نمى‏توانى کران را که از گفتارت روى مى‏گردانند شنوا کنى . و در توان تو نیست که کوران را از ضلالت‏به سوى نور هدایت‏سازى . تو فقط مى‏توانى مؤمنان به آیات ما را به حق و حقیقت‏شنوا سازى و ایشانند که تسلیم امر خدایند .
بردگى روح انسان براى غرایز
شهوت و غضب که ابزار خوبى براى روح انسانند اگر تربیت نشوند و تحت کنترل عقل درنیایند به دلیل اشتهاى بى‏حد و حصرى که دارند در اولین قدم، روح انسان را به بردگى خود درمى‏آورند . هواى نفس، امیر مى‏شود و عقل انسان، اسیر مى‏گردد: «کم من عقل اسیر تحت هوى امیر» (53) حضرت على علیه السلام در کلمات قصار نهج‏البلاغه فرموده‏اند:
«الدنیا دار ممر لا دار مقر والناس فیها رجلان: رجل باع فیها نفسه فاوبقها ورجل ابتاع نفسه فاعتقها» (54)
یعنى: دنیا دار مرور و گذشتن است نه خانه قرار و ثبات و ماندن . و در این دنیا مردم دو گروهند: گروهى جان خود را به هوا و هوس مى‏فروشند و خود را به هلاکت مى‏اندازند و گروهى جان خود را از هوس خریده، حقیقت‏خویش را آزاد مى‏گردانند . انسانى که به خود رحم نکرد و در جبهه جهاد اکبر، حقیقت‏خود را به بردگى و بندگى شهوت و غضب درآورد، عقل و علمش، اسیر و خادم هوسش مى‏گردد و اگر بخواهد مثلا شهرى را ویران کند، همه رهاوردهاى علمى و دانش و تحصیلات او دست‏به دست هم مى‏دهند تا خواسته چنین شهوت و غضبى را برآورده سازند . ابزارى مى‏سازند تا او بتواند هر آنچه را که مى‏خواهد به آتش کشد و هر آن که را در مقابلش ایستاد، نابود سازد . چنین شخص هواپرستى اگر دین خدا و انبیاى الهى را نیز مانع هوس خود ببیند براى خاموش نمودن آن با همان ابزار علم و عقل به جنگ پیامبران مى‏رود و سعى مى‏کند که مذهب و دین و شریعت و منهاج آنان را نسخ و مسخ سازد; در مقابل انبیاء علیهم السلام ادعاى نبوت مى‏کند و در برابر ملت‏هاى انبیاء، فرقه‏ها و نحله‏ها مى‏سازد و گاه به وسیله همین عقل و علم اسیر شده، کتابى از پیش خود مى‏بافد و مى‏نگارد تا آن که معاذالله آن را ناسخ قرآن و کتاب آسمانى معرفى کند .
عبودیت و آزادى
آنچه از قرآن کریم درباره عبادت انسان‏ها برمى‏آید این است که کاملترین و برجسته‏ترین وصف براى انسان، همان است که او بنده ذات اقدس اله باشد; زیرا انسان و سایر موجودات، مخلوق خدایند و هر موجود مخلوقى، عبد خالق خود است و این عبودیت را عقل انسان حکم مى‏کند . از این رو ذات اقدس اله، وقتى که مى‏خواهد عبادت الهى را در قرآن طرح سازد، براهین عقلى بر آن اقامه مى‏کند و خطابش به «اولى‏الالباب‏» و «ذوى‏االعقول‏» است .
قرآن کریم کسانى را که از عبادت خداوند سر باز مى‏زنند، «سفیه‏» مى‏داند: «ومن یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه‏» (55) عقل، حکم مى‏کند که هر مخلوقى باید مطیع خالق خود باشد و هر معلولى، مطیع علتش . کمال هر موجودى در این است که بر اساس نظام تکوینى خویش حرکت کند و چون از این مسیر و هدف آن اطلاع کاملى ندارد خداوند باید او را راهنمایى کند . انسان با پدیده‏هاى جهان در ارتباط است، ولى درباره حقیقت‏خود و حقیقت جهان و نیز درباره کیفیت ارتباط انسان با جهان، آگاهى زیادى ندارد و همین امر، ضرورت رهنمایى از سوى خداى دانا و عالم مطلق را مشخص مى‏سازد .
اگر انسان، خالقیت و مولویت‏خداوند را دریافت و آگاهى او از همه شؤون زندگى و هستى انسان و جهان را پذیرفت و در عمل نیز عبد مطیع خداوند بود، آن گاه به بهترین کمال خود مى‏رسد . از این رو خداى سبحان، مهمترین کمالى را که در قرآن مطرح مى‏فرماید، همین عبودیت انسان براى خداست . قرآن کریم، هم اسراء و عروج انسان کامل را بر اساس عبودیت او مى‏داند: «سبحان الذى اسرى بعبده‏» (56) و هم نزول وحى و کتاب الهى را بر مدار عبودیت وى یاد مى‏فرماید: «الحمدلله الذى انزل على عبده الکتاب‏» ، «فاوحى الى عبده ما اوحى‏» (58) و علاوه بر شریعت و علوم ظاهر، خداى سبحان، پیامبرى مانند خضر علیه السلام را که از «علم لدنى‏» طرفى بسته و بر اساس «باطن‏» حکم ولایى مى‏کند، عبدى مى‏داند که به وسیله عبودیتش به این مقام رسیده است: «فوجدا عبدا من عبادنا» (59)
بنابراین اگر انسانى خضر راه مى‏شود و اگر انسان مقربى، خاتم پیامبران الهى مى‏گردد، همگى به دلیل عبودیت و بندگى خداوند است: «کیست مولى؟ آنکه آزادت کند .» عبودیت انسان براى خداوند، او را نسبت‏به غیر خداوند آزاد مى‏سازد و پس از آن، هرگز برده و بنده درون و بیرون خود نخواهد بود . فطرت توحیدى انسان بر دو چیز گواه است: یکى بنده خدا بودن و دیگرى از غیر او آزاد گشتن; زیرا اگر انسان، عبد محض خالق خود باشد و عبودیت‏خویش را به خداوند اختصاص دهد، بى‏شک زمینه‏اى براى عبودیت و بندگى غیرخدا نمى‏ماند . و اگر انسان، خداوند را به بزرگى و عظمتش دریافت، همه چیز براى او کوچک و بى‏مقدار مى‏شود، چنانکه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه متقین مى‏فرماید:
«عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعینهم‏» (60)
یعنى: خالق به عظمتش در جان‏هاى متقین جلوه‏گر مى‏شود و در نتیجه، هر چه غیرخداست در چشمان آنان کوچک مى‏گردد .
امیرالمؤمنین علیه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبى علیه السلام مى‏فرماید: «ولا تکن عبد غیرک وقد جعلک الله حرا» (61) یعنى: بنده جز خدا مباش; زیرا خداوند تو را آزاد آفریده است . و به همین دلیل است که امام على علیه السلام، عزت و افتخار خویش را در عبودیت‏براى خدا مى‏بیند:
«الهى کفى بى عزا ان اکون لک عبدا و کفى بى فخرا ان تکون لى ربا» (62)
خدایا، مرا این بزرگوارى بس است که بنده توام و این افتخار مرا کافى است که تو پروردگار منى.
پى‏نوشت‏ها:
1) ق/30 .
2) روم/30 .
3) شمس/8 .
4) اسراء/70 .
5) روم/30 .
6) نهج‏البلاغه، خطبه 1، بند 37 .
7) قیامت/36 .
8) قمر/49 .
9) مؤمنون/37 .
10) جاثیه/23 .
11) بقره/256 .
12) زمر/17 و 18 .
13) فصلت/33 .
14) کهف/29 .
15) انسان/3 .
16) بقره/256 .
17) یونس/36 .
18) یس/17 .
19) شعراء/3 و 4 .
20) سوره حج، آیه 39 .
21) علامه طباطبایى، تفسیر المیزان; ج 2، ص 99- 89 .
22) روم/30 .
23) انفال/39 .
24) یس/17 .
25) کهف/29 .
26) روم/30 .
27) انفال/39 .
28) نهج‏البلاغه، پیشین .
29) دخان/18 .
30) اعراف/157 .
31) یوسف/2 .
32) ص/29 .
33) محمد/24 .
34) مطففین/14 .
35) توبه/87 .
36) بقره/256 .
37) سبا/7 .
38) نبا/1 و 2 .
39) آل عمران/200 .
40) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، دار احیاء التراث، بیروت، 1403 ق . ، ج 99، ص 58، حدیث 16 .
41) حج/29 .
42) بقره/144 .
43) سید محمدحسین، طباطبایى، تفسیر المیزان، موسسه مطبوعاتى اسماعیلیان، قم، 1412 ق . ، ج 6، ص 506 .
44) شهید مرتضى مطهرى، احیاى تفکر اسلامى، انتشارات صدرا، ص 86 .
45) مدثر/38 .
46) بحارالانوار، پیشین، ج 56، ص 220، حدیث 85 (خطبه شعبانیه .)
47) بلد/13 .
48) شمس/10 .
49) بحارالانوار، پیشین، ج 2، ص 56، حدیث 36 .
50) یس/69 و 70 .
51) فاطر/22 .
52) نمل/80 و 81 .
53) نهج‏البلاغه، حکمت 211 .
54) همان، حکمت 133 .
55) بقره/130 .
56) اسراء/1 .
57) کهف/1 .
58) نجم/10 .
59) کهف/65 .
60) نهج‏البلاغه، خطبه 193، بند 5 .
61) همان، نامه 31، بند 87 .
62) بحارالانوار، پیشین، ج 71، ص 402 .

 

تبلیغات