آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۸

چکیده

متن

1. مقدمه
مایکل فریدمن(2) در دهه‏ى 80 و ابتداى دهه‏ى 90 میلادى مجموعه مقالاتى را به چاپ رساند که هدفشان عموما این بود که نشان دهند تعبیر استاندارد درباره‏ى آموزه‏هاى حلقه‏ى وین و آراى پوزیتیویست‏هاى منطقى بسیار مغشوش، مغلوط، نادقیق و دور از واقعیت است. در باب علل به وجود آمدن چنین تصویرى، البته، جز فریدمن، متخصصین تاریخ فلسفه مقالات و کتاب‏هایى به چاپ رسانده‏اند؛ (مثلاً Giere & Richardson 1998)؛ اما فریدمن در این مجموعه مقالات دو هدف جدى دیگر را هم (سواى ریشه‏یابى این مسئله) دنبال مى‏کند: اول این‏که چرا پوزیتیویسم منطقى به یک بازنگرى جدى نیاز دارد و دوم این‏که چه چیز از این بازنگرى نصیب پژوهشگران حوزه‏ى فلسفه‏ى تحلیلى مى‏شود. این مجموعه مقالات اساس کتاب فریدمن به نام بازنگرى در پوزیتیویسم منطقى(3) را تشکیل مى‏دهند که به سال 1999 انتشارات کمبریج آن را چاپ نموده است. در این مقاله به بررسى این کتاب و دیدگاه فریدمن مى‏پردازم.
2. چرا بازنگرى؟
به نظر مى‏آید در دانشکده‏هاى فلسفه‏ى سراسر جهان چیزى به نام یک مکتبِ فلسفىِ ابطال شده وجود ندارد. گرچه امروز از نظر علمى (نه تاریخ علمى)، بسیارى از نظریه‏هاى علمى ارسطو نادرست، ساده‏انگارانه و بى‏اهمیت خوانده مى‏شوند، امّا بخش بزرگى از دست‏اندرکاران دانشکده‏هاى فلسفه و مجلات فلسفى سرگرم مجادله بر روى آراى فلسفى او هستند. به این ترتیب، هنوز نظریه‏هاى فلسفى ارسطو ـ نه فقط از لحاظ تاریخى بلکه از لحاظ فلسفى ـ جالب، غامض و مهم به نظر مى‏رسند. وضع بسیارى از فلاسفه و مکاتب فلسفى پیش از ارسطو و پس از وى نیز چنین است. اما عجیب است که یک نحله‏ى فلسفه‏ى علمى که اعضاى آن تمام تلاش خود را انجام داده‏اند تا فلسفه‏اى را که معرفى مى‏کنند با انقلابات عظیم علمى زمانشان سازگار باشد از این قاعده مستثنا شده است. داشتن برچسب افلاطونى یا ارسطویى به خودى خود براى یک نگرش فلسفى چندان خطرناک نیست، اما داشتن برچسب پوزیتیویستى با غلط بودن مترادف است. این نگرش ساده‏انگارانه، البته، باعث شده است که دانش‏جویان و محققین حوزه‏ى فلسفه‏ى تحلیلى چندان به بررسى و تحلیل این مکتب فلسفى غلط` وقعى ننهند. در فاصله‏ى این نیم‏قرنى که از فروپاشى پوزیتیویسم منطقى مى‏گذرد،(4) نگرش غالب این بوده است که وظیفه‏ى فیلسوف‏ها در قبال این مکتب، عیان کردن شکست‏ها و برشمردن خطاهاى آن است. هر چقدر هم فاصله‏ى تاریخى ما با دوران اوج حلقه‏ى وین بیش‏تر مى‏شود این نگرش شکل افراطى‏تر و ساده‏انگارانه‏ترى به خود مى‏گیرد؛ به طورى که پوزیتیویسم منطقى به صورت مکتبى درآمده است که با چند عبارت ساده (نظیر قایل بودن به اصل تحقیق‏پذیرىِ معنا و طرد متافیزیک) معرفى مى‏شود. این نحوه نگرش به آراى پوزیتیویست‏هاى منطقى «مولّد نظریه‏هاى بسیار گمراه‏کننده‏اى در مورد ریشه‏ها، انگیزه‏ها و اهداف فلسفى حقیقى جنبش پوزیتیویستى شد» (ص2).(5) نهایتا پوزیتیویسم منطقى به شکل مکتبى درآمد که تنها از دیدگاه تاریخى ـ و نه فلسفى ـ با اهمیت به نظر مى‏رسید و ارزشى جز عبرت‏آموزى(!) نداشت. حال آن‏که پوزیتیویسم منطقى یکى از جریانات اصلى در شکل‏دهى فلسفه‏ى تحلیلى و فلسفه‏ى علم در قرن بیستم است و البته در تغییرات بنیادى فلسفه‏ى سنتىِ آلمان در کنار نو ـ کانت‏گرایى مکتب ماربورگ به رهبرى کاسیرر، پدیدارگرایى هوسرل و آموزه‏هاى هایدگر نقش مهمى ایفا کرده است. تنها با یک بررسى دقیق و بى‏طرفانه در آراى اعضاى اصلى حلقه‏ى وین ـ نه متون دست دوم درباره‏ى پوزیتیویسم منطقى ـ مى‏توان به یک درک جامع و واقع‏بینانه از آموزه‏هاى فلسفى آنها رسید. این درک صحیح نشان مى‏دهد که چرا اهمیت کار فلسفى آنها صرفا تاریخى نیست؛ به عبارت دیگر، باید با بازنگرى در آراى حلقه‏ى وین تلاش شود تصویرى صحیح از این مکتب فلسفى به دست داده شود، دقیقا مشخص شود پروژه‏ى آنها در چه نقاطى شکست خورده است و چه بهایى براى ترمیم این نقاط باید پرداخت. این وظیفه‏اى است که فریدمن در این کتاب پى مى‏گیرد: به دست دادن یک تصویر صحیح و بى‏طرفانه از پوزیتیویسم منطقى. گرچه این برنامه به خودى خود بسیار سنگین و البته ارزشمند است، اما به نظر من ارزش کار فریدمن در نتایج متهورانه‏اى است که او از این برنامه مى‏گیرد. به طور کلى او دو نتیجه‏ى شگفت‏آور را به خوانندگانش معرفى مى‏کند: اولاً پوزیتیویسم منطقى در نقاط بسیار حساسى تمایزاتى دقیق با تجربه‏گرایى سنتى دارد و بعضا از تجربه‏گرایى فاصله مى‏گیرد؛ ثانیا ریشه‏ى بسیارى از آراى جالب توجه فلاسفه‏ى علم و فلاسفه‏ى تحلیلىِ پسا ـ پوزیتیویست (به طور خاص کواین(6) و کوهن(7))(8) را مى‏شود در آراى اعضاى حلقه‏ى وین و به خصوص کارنپ(9) یافت.
3. ساختار کتاب
کتاب از یک مقدمه و سه فصل تشکیل شده است. فصل نخست، که چهار بخش دارد، به بررسى دیدگاه‏هاى حلقه‏ى وین در مورد هندسه، نسبیت و قرارداد مى‏پردازد. در فصل دوم، که دو بخش دارد، کتاب برسازى منطقى جهان(10) نوشته‏ى کارنپ بررسى مى‏شود. فصل سوم، با سه بخش، به معرفى و نقد دیدگاه پوزیتیویست‏ها درباره‏ى منطق، ریاضیات و صدق‏هاى تحلیلى اختصاص یافته است.
پیش از آن‏که وارد مباحث این ده قسمت (مقدمه و نه بخش) شویم، توضیح این نکته مفید خواهد بود که به طور کلى فریدمن در فصل اول به بررسى آراى شلیک،(11) رایشنباخ(12)، و ویل (و البته تا حدودى کارنپ) پرداخته است و دو فصل دیگر عمدتا دربرگیرنده‏ى آراى کارنپ است. به این ترتیب حضور کارنپ در مباحث این کتاب وسیع‏تر از سایر اعضاى حلقه‏ى وین است و فریدمن هم، براى پیش بردن ادعاهاى خود، بیش از هر چیز بر نوشته‏هاى کارنپ تکیه کرده است.
4. برداشت‏هاى ناصحیح
فریدمن در مقدمه‏ى کتاب سعى مى‏کند رایج‏ترین برداشت‏هاى ناصحیح از پوزیتیویسم منطقى و نسبت‏هاى ناروا به آن را معرفى، بررسى و نقد کند. از نظر وى شایع‏ترین برداشت غلط از پوزیتیویسم منطقى این است که این مکتب به عنوان یک مکتب بنیان‏گرا معرفى مى‏شود. مى‏گویند پوزیتیویست‏ها در جست‏وجوى به دست دادن یک «نقطه اتکاى ارشمیدسى» براى توجیه معرفت علمى (چه تجربى و چه صورى) بوده‏اند. به نظر مى‏آید که این بنیانِ موجه را منطق صورى، به شکلى که فرگه(13) صورت‏بندى کرده است، براى ریاضیات، و تحویلِ پدیدارگرایانه به داده‏هاى حسىِ بلاواسطه، براى علوم تجربى، فراهم مى‏سازد. طبیعى هم هست که با شکست این پروژه‏هاى تحویل‏گرا، پوزیتیویسم منطقى را باید یک برنامه‏ى شکست خورده به حساب آورد. مطابق این نگرش، فلسفه‏ى پوزیتیویستى در جست‏وجوى به دست دادن این بنیان موجه براى علوم است. حال آن‏که با مراجعه به آراى ابتدایى اعضاى حلقه‏ى وین مشخص مى‏شود که براى آنها فلسفه‏ى تجربه‏گرا، نه تنها بنیان مستحکمى براى علوم فراهم نمى‏کند، بلکه هدف پوزیتیویست‏هاى منطقى از فلسفه‏اى که ارائه مى‏دهند، در واقع، طرد این «لاف‏زنى‏ها» است. این فلسفه است که باید خود را با انقلابات علمى هماهنگ کند و اصول خود را در پى تغییر اصول علوم تغییر دهد. از نظر شلیک ارزش فلسفه‏ى نقادانه‏ى کانت در این است که «محصول آموزه‏ى نیوتن درباره‏ى طبیعت است.» (ص3) نه این‏که در پى به دست دادن شرایط تحقق تفکر معقول بوده است. به همین دلیل امروز که انقلابات علمى در فیزیک رخ داده و فیزیک نیوتنى جایش را به نسبیت داده است، فلسفه نیز متناظر با آن باید دچار دگرگونى‏هاى اساسى شود. شلیک سپس ادعا مى‏کند که پوزیتیویسم ماخ(14) و نو ـ کانت‏گرایى کاسیرر هر دو از هضم نتایج نظریه‏ى نسبیت عاجزند و به این دلیل باید کنار گذاشته شوند. «این اصول علوم دقیقه هستند که ابتدائا، یا حتى انحصارا اهمیت فلسفى اساسى دارند» (همان‏جا) و هر تغییرى در آنها جهان‏بینى ما را تغییر مى‏دهد.
به این ترتیب (نسبت به علوم دقیقه) فلسفه به هیچ عنوان نقش یک بنیان موجه را ایفا نمى‏کند؛ بلکه برعکس این علوم‏اند که بنیان فلسفه محسوب مى‏شوند؛ و وظیفه‏ى فیلسوف این است که همواره یک چشمش به دنبال تغییرات (و پیشرفت‏هاى) علمى باشد و به این ترتیب نظریات فلسفى خود را با آنها هماهنگ کند.
از طرف دیگر انگیزه‏ى اصلى مکاتب بنیان‏گرا پاسخ دادن به شک‏گرایى (افراطى) است. این مکاتب سعى مى‏کنند یک بنیان موجه` و قطعى` براى معرفت به دست دهند که بتوانند در برابر خرده‏گیرى‏هاى شکاکان مقاومت کند. گرچه چنین انگیزه‏اى در برخى نوشته‏هاى فلاسفه‏ى تحلیلى (مثلاً مور(15))، پیش از پوزیتیویست‏هاى منطقى دیده مى‏شود، اما پوزیتیویست‏هاى منطقى در نوشته‏هایشان «در هیچ نقطه‏اى خود را درگیر واژگان سنتى قطعیت`، شک`، توجیه` و نظایر این‏ها نمى‏کنند» (ص4)؛ مثلاً در کتاب Aufbau ـ که در بخش یازده این مقاله دقیق‏تر به آن مى‏پردازیم ـ کارنپ براى انتخاب عناصر اولیه‏ى دستگاهِ ساختى‏اش از یافته‏هاى تجربىِ نظریه‏ى روان‏شناسى گشتالت استفاده مى‏کند، بى‏آن‏که دغدغه‏ى قطعى و یقینى بودن آنها را داشته باشد؛ علاوه بر این، هدف پروژه‏ى کارنپ در آن کتاب این نیست که توجیه کند چرا معرفتى که بر پایه‏ى داده‏هاى حسى و به کمک ابزار منطقى به دست آمده قابل اطمینان است؛ «بلکه هدفش این است که با استفاده از پیشرفت‏هاى نوین در علوم منطقى (در این مورد، نظریه‏ى انواع راسل در اصول ریاضیات) به همراه پیشرفت‏هاى علوم تجربى (به طور خاص نظریه‏ى گشتالت)، یک جایگزین براى معرفت‏شناسى سنتى تهیه کند که به لحاظ علمى ارزشمند باشد» (ص5).
از طرف دیگر عموما پوزیتیویسم منطقى را ادامه‏ى جنبش تجربه‏گرایى سنتى مى‏دانند که با آموزه‏هاى فلاسفه‏ى تجربه‏گراى انگلیسى نظیر لاک(16) و هیوم(17) شروع شد و به پوزیتیویسم ماخ و اتمیسم منطقى راسل انجامید. به نظر مى‏رسد نکته‏ى مشترک براى فلاسفه‏اى که در این گستره قرار مى‏گیرند، این است که داده‏هاى حسىِ بلاواسطه، واحدهاى سازنده‏ى معرفت محسوب مى‏شوند. اما نکته‏اى که فریدمن بر آن انگشت مى‏گذارد این است که «ملاحظات اصلى فلسفى پوزیتیویست‏ها اصلاً در ادامه‏ى سنت فلسفى تجربه‏گرا به وجود نیامده است» (ص6)، بلکه همان طور که اشاره شد، انگیزه‏ى اصلى آنها در به دست دادن مکتب فلسفى‏شان کارهاى بنیادى ریمان،(18) لى و هیلبرت در هندسه از یک‏سو و کارهاى اینشتین در فیزیک از سوى دیگر است. به این ترتیب مهم‏ترین انگیزه‏ى فلسفىِ آنها را باید در مفهوم شهودىِ کانت از فضا و زمان جست‏وجو کرد (که با انقلابات علمى یاد شده دچار تغییرات بنیادى شد)، تا تلاش‏هاى فلاسفه‏ى تجربه‏گرا. در این جا باید توجه کرد که طرد مفهوم تألیفى پیشینى توسط پوزیتیویست‏ها با انگیزه‏هاى تجربه‏گرایانه صورت نمى‏گیرد؛ یعنى در ابتداى شکل‏گیرى حلقه‏ى وین احکام تألیفى پیشینى به این دلیل که از لحاظ تجربى آزمون‏پذیر نیستند حذف نمى‏شوند، بلکه به این دلیل کنار گذاشته مى‏شوند که پوزیتیویست‏ها بر این باورند که هندسه و فیزیک نوین نشان مى‏دهد آنچه به حکم این احکام ضرورى و جهان‏شمول خوانده مى‏شوند، حتى در بعضى موارد درست هم نیستند، چه رسد به آن‏که ضرورى باشند. طبیعى است که با طرد احکام تألیفى پیشینى به این ترتیب آنچه باقى مى‏ماند به مکاتب تجربه‏گرا شبیه‏تر است؛ چرا که یا احکام تألیفى داریم که به خاطر وضعیت جهان خارج و تجربه درست‏اند و یا احکام تحلیلى که به خاطر قراردادهاى زبانى درست‏اند. این موضوع این شبهه را همواره برانگیخته است که اعضاى حلقه‏ى وین در ادعاى طرد عناصر پیشینى از تجربه‏گرایان ملهم بوده و این احکام را به دلیل آزمون‏ناپذیر بودن کنار گذاشته‏اند.
از طرف دیگر در بسیارى از آموزه‏هاى حلقه‏ى وین حضور عناصر نو ـ کانتى برجسته‏تر از عناصر تجربه‏گراست. در باب این نکته ـ که در ادامه بحث مى‏شود ـ باید اضافه شود که علاوه بر فریدمن فلاسفه‏ى دیگرى هم به بررسى شباهت‏هاى کارهاى حلقه‏ى وین با نوکانت‏گرایان پرداخته‏اند .(Richardson 1992, 1996)
5. آراى فلسفى شلیک
کتاب فریدمن با بررسى آراى فلسفى موریتس شلیک آغاز مى‏شود. شلیک بنیان‏گذار حلقه‏ى وین بود و تا قبل از آن‏که در 1936 توسط یکى از دانش‏جویان نازى دانشگاه وین ترور شود رهبرى حلقه را بر عهده داشت و پذیرفتن عضو جدید براى مجالس گفت‏وگوى فلسفى حتما مى‏بایست با تأیید او صورت مى‏گرفت.(19) درک شلیک از نتایج منطق جدید و کارهاى فرگه، راسل و ویتگنشتاین(20) محدود است و او هرگز سعى نکرده برهان‏هاى فلسفى خود را مانند کارنپ و رایشنباخ به صورت دقیق منطقى صورت‏بندى کند؛ اما على‏رغم این محدودیت‏ها در زمینه‏ى منطق، درک عمیق او از جریان‏هاى فلسفى، فیزیکى و ریاضى معاصرش باعث شده است که کارهاى فلسفى او بسیار غنى باشند. بى‏تردید او نقطه‏ى اتصال فلاسفه‏ى پوزیتیویست به فلاسفه‏ى پیش‏تحلیلى است؛ اتصالى که غالبا مورد غفلت قرار گرفته است.
مهم‏ترین اثر شلیک نظریه‏ى عمومىِ معرفت است که شلیک در آن از فلاسفه‏ى تجربه‏گراى پیش از خودش فاصله مى‏گیرد. دیدیم که، بنابر نگرش استاندارد، چنین به نظر مى‏رسد که پوزیتیویست‏هاى منطقى (تحت تأثیر فلسفه‏ى تجربه‏گرا) داده‏هاى حسى بلاواسطه را واحدهاى معرفت مى‏دانند. به این ترتیب، قطعیت معرفتى این واحدها به کمک ابزارهاى منطقى به کل دستگاه معرفت ما سرایت مى‏کند. حال آن‏که شلیک چنین دیدگاه اتمیستى را به شدت رد مى‏کند. از نظر شلیک معرفت، یک دستگاه در هم تنیده از احکام و قضاوت‏هاست که مفاهیم معنایشان را بر اساس ارتباط دوجانبه‏ى خود با دستگاه به دست مى‏آورند. به عبارت دیگر، در این نگاه کل‏گرایانه به معرفت، عناصر دستگاه معرفتى، مستقل از جاى منطقى خود درون دستگاه معنایى ندارند. شلیک در به دست دادن این نگرش کل‏گرا بیش از هر کس متأثر از کارهاى هیلبرت در مبانى هندسه است. از نظر هیلبرت الفاظ و مفاهیم بنیادى هندسه، نظیر نقطه، خط و صفحه معناى مستقل و شهودى ندارند، بلکه باید به کمک نقشى که در یک دستگاه اصول موضوعه ایفا مى‏کنند تعبیر شوند`.(21) شلیک نتیجه مى‏گیرد که معرفت تمایز قاطعى با «آگهى ناشى از شناخت مستقیم» دارد. داده‏هاى حسى بلاواسطه لحظه‏اى، گذرا و فرّار هستند و برخورد مستقیم با آنها معرفت به دست نمى‏دهد؛ بلکه این داده‏ها باید درون یک دستگاهِ در هم تنیده از احکام معنى پیدا کنند؛ «به این ترتیب، براى شلیک، برخلاف راسل، معرفتِ ناشى از شناخت مستقیم` یک تناقض نامحتمل است» (ص19).
مشخصا در این جا، شلیک از پوزیتیویسم ماخ و برنامه‏ى جهان خارجِ راسل فاصله مى‏گیرد؛ چرا که دیگر جهان به مشاهده‏پذیرها و پدیده‏ها تحویل داده نمى‏شود. ما در علوم با عناصر مشاهده‏ناپذیر بسیارى (نظیر اسپین یا حوزه‏ى الکترومغناطیسى) سروکار داریم که معنایشان بر اساس نقش منطقى‏شان در ساختار نظریه‏هاى علمى به دست مى‏آید. «بنابراین، گرچه ما نمى‏توانیم همه‏ى عناصر علوم نوین را تجربه، شهود یا تصویر کنیم، مى‏توانیم آنها را در تور مجموعه‏ى مفاهیم به دام اندازیم» (ص20).(22) مشاهده‏پذیر نبودن یک چیز به این معنى نیست که نمى‏شود آن را فهمید یا نمى‏شود به آن معرفت حاصل کرد؛ کافى است خصوصیات صورى این مفهوم یعنى جاى منطقى‏اش در دستگاه معرفتى درک شود.
بدین ترتیب یک دوگانگى بین صورت و محتوا در کار شلیک ظاهر مى‏شود. صورت تنها چیزى است که قابل ارتباط است و مى‏تواند در زبان بیان شود و این قابلیت ارتباط باعث مى‏شود که معرفت بین‏الاذهانى پدید آید. محتوا اساسا خصوصى و ارتباط‏ناپذیر است؛ بنابراین موضوع معرفت نیست. از نظر شلیک متافیزیک سنتى مغشوش است، چون تمایز بین صورت و محتوا و بین معرفت و شهود را به درستى درنیافته و در جست‏وجوى مفهوم متناقض «معرفت شهودى» است.
در نتیجه، نگاه پایین به بالا به معرفت که در آن قطعیت از اتم‏هاى معرفتى (داده‏هاى حسى) به کل دستگاه سرایت مى‏کند و در آثار تجربه‏گرایان سنتى به چشم مى‏خورد، در آراى شلیک جایش را به نگاه بالا به پایین مى‏دهد که در آن معنا از کل دستگاه به عناصر سازنده‏اش منتقل مى‏شود. هر مفهوم فقط درون این مجموعه‏ى در هم تنیده از احکام معنا دارد.
این نگاه کل‏گرا به مفاهیم باعث مى‏شود که در پایان این بخش فریدمن نتیجه بگیرد که: «به عبارت دیگر، آنچه ما امروز، نظریه بار بودن(Theory Ladenness) مشاهدات مى‏خوانیم در واقع نقطه‏ى مشترکى در کارهاى پوزیتیویست‏هاى اولیه است» (ص33).
نظریه بار بودن مشاهدات نکته‏اى است که معمولاً در نقد پوزیتیویست‏هاى منطقى از آن استفاده مى‏شود؛ چرا که مطابق نگرش استاندارد، آموزه‏هاى آنها فاقد عناصر کل‏گراست. فریدمن در پایان این بخش به این نتیجه‏ى بدیع مى‏رسد که نه تنها شلیک نگاه اتمیستى را رد مى‏کند، بلکه با مفهوم نظریه بار بودن مشاهدات نیز آشناست.
6. مبانى هندسه و نظریه‏ى نسبیت از دید کارنپ و ویل
شکل امروزى اصل توازى در دستگاه هندسه اقلیدسى چیزى شبیه این است: در یک صفحه‏ى مشخص، از هر نقطه‏ى خارج یک خط، یک و تنها یک خط به موازات آن مى‏توان رسم کرد. در طول تاریخ همواره گروهى از ریاضى‏دانان سعى کرده‏اند اصل توازى را از اصول دیگر اقلیدس استنتاج کنند. بى‏فایده بودن این تلاش‏ها به این معنا است که اگر یک دستگاه اصل موضوعى شبیه دستگاه اصل موضوعه‏ى اقلیدس بسازیم، با این تفاوت که به جاى اصل توازى نقیض آن را قرار دهیم (مثلاً ادعا کنیم در آن صفحه‏ى مشخص و از آن نقطه، کم‏تر (یعنى صفر) یا بیش‏تر (یعنى بى‏نهایت) خط به موازات خط مفروض مى‏توان کشید). آن‏گاه سازگارى دستگاه تغییر نخواهد کرد؛ به عبارت دیگر، چون اصل توازى منطقا مستقل از اصول دیگر است، مى‏شود بدون آن‏که دستگاه دچار تناقض منطقى شود، گزاره‏اى نقیض آن اصل را معرفى کنیم و دستگاه جدیدى بسازیم. به این ترتیب دستگاه‏هاى اصول موضوعه‏ى هندسىِ متفاوتى خواهیم داشت و این اتفاقى است که در ابتداى قرن نوزدهم میلادى روى داد. بروز دستگاه‏هاى هندسى متفاوت که از لحاظ سازگارى منطقى ارجحیتى بر یکدیگر ندارند، ریاضى‏دانان و فلاسفه را با این پرسش روبه‏رو کرد که «دستگاه هندسه‏ى درست کدام است؟» از نظر تجربه‏گرایان (به رهبرى گاوس(23)) تجربه مى‏تواند به ما بیاموزد که دستگاه درست` کدام است. همان طور که خود وى تلاش کرد با محاسبه‏ى مجموع زوایاى مثلثى که بر سه قله‏ى کوه تشکیل داده بود این امر را دریابد. عقل‏گرایان که تحت تأثیر آموزه‏هاى کانت بودند، در مقابل ادعا مى‏کردند که شهود به ما مى‏آموزد که کدام هندسه درست` است. اما از نظر کارنپ این مناقشات ناشى از خلط مفهوم هندسه‏ى فیزیکى و هندسه‏ى ریاضى است. او در تز دکترایش (Carnap, 1922) ره‏یافتِ ریاضى‏دانان و منطق‏دانان را به سه بخش تقسیم مى‏کند:
ـ ره‏یافت شهودى که مطابق آن، هندسه یک دانش تألیفى پیشینى است و قضایاى آن احکامى است درباره‏ى فضاى واقعى که شرایط متحقق شدن تجربه را فراهم مى‏کند.
ـ ره‏یافت فیزیکى که مطابق آن، هندسه یک دانش تجربى است و وضعیت فضاى فیزیکى مشخص مى‏کند کدام دستگاه هندسه‏ى ریاضى صحیح است.
ـ ره‏یافت صورى که مطابق آن هندسه دستگاهى است قراردادى از مجموعه‏اى از اصول سازگار.
فریدمن در بخش دوم فصل اول کتابش به بررسى نگاه کارنپ و ویل به مقوله‏ى فضا مى‏پردازد. از نظر کارنپ سه ره‏یافتِ یاد شده به سه نوع مختلفِ فضا ارجاع مى‏دهند و در واقع با هم توافق دارند؛ چون مناقشه در مورد یک فضاى مشخص نیست. به عبارت دیگر، معناى واژه‏ى «فضا» در هر ره‏یافت، با دیگرى متفاوت است. از طرف دیگر، استفاده از دستگاه‏هاى هندسه‏ى غیراقلیدسى در نظریه‏ى نسبیت باعث مى‏شود که این تفکر که این دستگاه‏ها صرفا دستگاه‏هاى صورى هستند و به درک ما از فضاى فیزیکى کمک نمى‏کنند کنار گذاشته شود. این بخش با بررسى تأثیر نظریه‏ى نسبیت بر درک اعضاى حلقه‏ى وین از فضا پایان مى‏گیرد.
7. هندسه، قرارداد و پیشینى نسبى
«پوزیتیویست‏هاى منطقى بر این باور بودند که گرچه کانت در این اندیشه که هندسه‏ى اقلیدسى تألیفى پیشینى است بر خطا بوده است و ما مى‏توانیم به جاى آن هندسه از هندسه‏هاى غیراقلیدسى در نظریه‏هاى فیزیکى استفاده کنیم، اما این مسئله که آیا جهان اقلیدسى است یا غیراقلیدسى به هیچ‏وجه یک پرسش تجربىِ خشک و خالى نیست» (ص60).
به این ترتیب نگرش ایشان به هندسه نه دقیقا کانتى است و نه لزوما تجربه‏گرا. فیلسوفى که در به دست دادن این درک جدید از هندسه تلاش‏هاى وافرى انجام داده رایشنباخ است. از نظر رایشنباخ درون هر نظریه‏ى علمى دو دسته از اصول را مى‏توان از هم تمییز داد: اصول هم‏ردیف‏کننده و اصول ارتباط. اصول ارتباط، قوانین تجربى‏اند که شامل الفاظ و مفاهیمى هستند که فى‏الواقع با دقت تعریف شده‏اند. اصول هم‏ردیف‏کننده اصول غیرتجربى‏اند که شرایط تعریف اصول تجربى را متحقق مى‏کنند. این اصولِ هم‏ردیف‏کننده به این ترتیب، پیشینى (ماقبل تجربه) هستند و از این جهت اهمیت دارند؛ اما این پیشینى بودن به معناى ضرورى بودن و جهان‏شمول بودن آنها (پیشینى بودن به معناى کانتى) نیست. برخلاف نظر پیروان کانت، اهمیت این اصول ربطى به «نحوه‏ى کشف یا مدت اعتبارشان» (ص62) ندارد. اما تجربه‏گرایانِ سنتى نیز، چون بین این اصول و قواعد تجربى تمایز قایل نبودند بر خطا هستند. این اصول که خود مى‏توانند تغییر پیدا کنند چارچوب سازنده‏ى نظریه‏هاى تجربى‏اند. رایشنباخ عنوان مناقشه‏آمیز «تألیفى نسبى» را براى این مفهوم انتخاب مى‏کند. از نظر رایشنباخ، شلیک در طرد مطلق مفهوم تألیفى پیشینى کانت یک بخش مهم و بااهمیت را مورد غفلت قرار داده است و آن این است که این اصول پیشینى جزء سازنده‏ى(24) قوانین تجربى هستند و شرایط تحقق اصول تجربى را فراهم مى‏کنند. شلیک در مقابل و تحت تأثیر پوانکاره،(25) رایشنباخ را متقاعد مى‏کند که از عنوان قراردادى به جاى پیشینى نسبى استفاده کند (ص63). گرچه رایشنباخ خود معتقد است مجادله‏ى او و شلیک بر سر الفاظ است، اما فریدمن در این بخش مى‏کوشد نشان دهد چه تمایزاتى بین مفهوم قرارداد، به شکلى که شلیک و پوانکاره به کار مى‏بردند، و مفهوم پیشینى نسبى، به صورتى که رایشنباخ به کار مى‏برد، وجود دارد. وارد شدن بحث قراردادگرایى در این بخش موجب مى‏شود تا فریدمن درباره‏ى تأثیرات پوانکاره بر حلقه‏ى وین و تمایز مفهوم قراردادگرایى پوزیتیویست‏هاى منطقى با پوانکاره در آخرین بخش فصل اول صحبت کند.
8. قراردادگرایى پوانکاره و پوزیتیویست‏هاى منطقى
شاید ویتگنشتاین در بین فلاسفه‏ى آلمانى‏زبان بیش‏ترین تأثیر را بر حلقه‏ى وین گذاشته باشد؛ اما عنوان بیش‏ترین تأثیر از سوى فلاسفه‏ى غیرآلمانى‏زبان بیش‏تر متوجه کل‏گرایان و قراردادگرایان فرانسوى است تا اتمیست‏ها و تجربه‏گرایان انگلیسى. روشن است که این تأثیرگذارى و تأثیرپذیرى هم نیاز به بازنگرى دارد.
شاید پوانکاره، فیلسوف بزرگ فرانسوى، نخستین فردى باشد که مسئله‏ى معادل بودن تجربى نظریه‏هاى علمىِ متفاوت را مطرح کرد. مثال کلاسیک پوانکاره درباره‏ى دو نظریه‏ى متفاوت درباره‏ى یک میدان حرارتى است. در یک نظریه فرض مى‏کنیم که در یک فضاى بى‏نهایت غیراقلیدسى زندگى مى‏کنیم؛ یعنى در جهانى با انحناى ثابت منفى؛ و در دیگرى فرض مى‏کنیم که در فضاى داخلى یک کره‏ى اقلیدسى هستیم، ولى میدان حرارتى باعث مى‏شود هر اندازه اجسام به سطح کره نزدیک شوند منقبض گردند. در این جا «با مورد معادل بودن مشاهدتى روبه‏روییم و، بنابراین، هیچ واقعیت تجربى‏اى نمى‏تواند ما را وادار کند که توصیف اقلیدسى یا غیراقلیدسى را به عنوان یگانه توصیف صحیح انتخاب کنیم» (ص71ـ72).
مسئله‏ى معادل بودن تجربىِ نظریه‏ها بعدا در کارهاى شلیک و کارنپ نمود پیدا مى‏کند. کارنپ معتقد است که استفاده از دستگاه‏هاى هندسه‏ى ریاضى مختلف در نظریه‏ى نسبیت صرفا قراردادى است. ما مى‏توانیم فضا را غیراقلیدسى فرض کنیم و نظریه‏ى نسبیت را با صورت‏بندى اینشتین بپذیریم، یا مى‏توانیم فضا را اقلیدسى فرض کنیم و نظریه‏ى خود را به کمک ضرایب تصحیح‏کننده دوباره صورت‏بندى کنیم. این دو صورت‏بندى متفاوت از لحاظ تجربى معادل‏اند. کارنپ عنوان مى‏کند که این موضوعى است که پوانکاره وعده‏اش را داده بود. از سوى دیگر، شلیک معتقد است علاوه بر این‏ها استفاده از این دستگاه‏هاى متفاوت به درک عمیق‏تر ما از نظریه‏ى نسبیت و مفهوم قرارداد منجر مى‏شود.
اما فریدمن براین باور است که درک پوزیتیویست‏هاى منطقى ازمفهوم قراردادگرایى، تفاوت‏هایى اساسى با آراى پوانکاره دارد: اولاً باید توجه کرد که استدلال پوزیتیویست‏هاى منطقى در مورد معادل بودن دستگاه‏هاى هندسه‏ى ریاضى مختلف در قبال یک نظریه‏ى فیزیکى، چیزى خاص در مورد هندسه نمى‏گوید و «به همان خوبى مى‏تواند بر هر بخش نظریه‏ى فیزیکى اطلاق شود» (ص73). این استدلال تنها نشان مى‏دهد که هندسه به صورت مجزا نتیجه‏ى تجربى ندارد و نتایج تجربى تنها وقتى میسر است که آن را با فرضیات دیگر ترکیب کنیم. به این ترتیب به نظر مى‏رسد این استدلال بیش‏تر تأییدى باشد بر تز دوهم ـ کواین که همه‏ى نظریات فیزیکىِ منفرد، براى استنتاج نتایج تجربى از آنها، به فرضیات کمکى احتیاج دارند؛ ثانیا درک پوانکاره از هندسه‏ى فیزیکى با درک پوزیتیویست‏هاى منطقى اختلاف دارد. از نظر پوانکاره فرضیات به سه دسته تقسیم مى‏شوند:
ـ اول آنهایى که در مقابله با تجربه قابل تأییدند؛
ـ دوم آنهایى که بى‏آن‏که قادر باشند ما را به خطا بکشانند، در مشخص کردن نظریات مفیدند؛
ـ سوم آنهایى که قراردادى‏اند.
در سلسله‏مراتبى که پوانکاره از علوم ارائه مى‏دهد هندسه به نوع دوم تعلق دارد؛ یعنى چیزى بسیار شبیه به مفهوم تألیفى پیشینىِ کانت. اما پوزیتیویست‏هاى منطقى معتقد بودند که نظریات اینشتین کاملاً با مفهوم تألیفى پیشینى در تضاد است و چون فلسفه وظیفه دارد خود را با تغییرات بنیادى در فیزیک وفق دهد، این مفهوم کانتى باید کنار گذاشته شود. پس پوزیتیویست‏هاى منطقى با اتکا به مفهوم قرارداد، در پى یافتن موضعى بودند که نقطه‏ى میانى و واسطه‏ى «بین فلسفه‏ى سنتى کانت و تجربه‏گرایى سنتى باشد» (ص81). به عبارت دیگر، مفهوم قرارداد این کارکرد را در نظریات حلقه‏ى وین دارد که چهارچوب نظریه‏هاى علمى را مشخص مى‏کند، اما خود تغییرپذیر و تعویض‏پذیر است؛ و این عنصرى است که در آراى پوانکاره یافت مى‏شود. پس باید دقت کرد که آنچه را حلقه‏ى وین قراردادى به شمار مى‏آورد (مثل منطق و هندسه)، لزوما آن چیزى نیست که پوانکاره قراردادى به شمار مى‏آورد؛ اما مفهوم قرارداد تا حدود زیادى نقش واحدى در فلسفه‏ى علم پوانکاره و پوزیتیویست‏هاى منطقى (به خصوص کارنپ) ایفا مى‏کند.
فریدمن در ادامه‏ى این بخش توضیح مى‏دهد که چرا به کمک نظریه‏ى نسبیت مى‏توان نشان داد که نگاه پوانکاره به فیزیک اشکالاتى دارد که نظر پوزیتیویست‏ها به هندسه عارى از آنهاست.
9. بازنگرى در Aufbau کارنپ
فصل دوم کتاب که شامل دو بخش است به بررسى اثر بسیار مهم کارنپ، بازسازى منطقى جهان، مى‏پردازد. کارنپ این کتاب را بین سال‏هاى 1925ـ1922 و در حالى که هنوز به عضویت حلقه‏ى وین درنیامده بود نوشت. عنوان نخست کتاب، از آشفتگى تا واقعیت است، اما بعد از آن که کارنپ به دعوت رایشنباخ بخش‏هایى از کتاب را براى اعضاى حلقه‏ى وین ارائه مى‏دهد، عنوان کتاب را به بازسازى منطقى جهان تغییر مى‏دهد.(26) بنابر نگرش استاندارد، هسته‏ى مرکزى دیدگاه پوزیتیویسم منطقى، آموزه‏ى تأییدگرایى است. مطابق این آموزه معناى شناختى گزاره‏هاى علمى نهایتا روش تحقیق تجربى آنهاست. در نتیجه، این آموزه دو بخش سازنده و مخرب دارد. بخش مخرب آن، نگرش ضد متافیزیکى پوزیتیویستى است. به این ترتیب که چون گزاره‏هاى متافیزیکى تأییدناپذیرند، فاقد معناى شناختى‏اند و در نتیجه باید از حوزه‏ى جملات معنادار خارج شوند؛ بخش سازنده‏ى آن جست‏وجو و توضیح این امر است که چگونه گزاره‏هاى غیر متافیزیکى علمى به الفاظى ترجمه مى‏شوند که تنها به داده‏هاى حسى ارجاع دارند.
مطابق این نگاه، اهمیت Aufbau در تلاشى دقیق و جزء به جزء براى اجراى این تحویل پدیده‏گرایانه است. چنان‏که مثلاً کواین در مقاله‏ى معروفش «دو جزم تجربه‏گرایى(27)» مى‏نویسد: «تحویل‏گرایى افراطى، که گزاره‏ها را به عنوان واحدِ معنا مى‏گیرد، وظیفه‏ى خود مى‏داند که زبانى بر اساس داده‏هاى حسى مشخص کند و نشان دهد چگونه بقیه‏ى متون معنادار، جمله به جمله، به آن قابل ترجمه‏اند. جرقه‏ى این پروژه را کارنپ در Aufbau زده است» .(Quine, 1951, P.39)
با توجه به این‏که معمولاً فلاسفه این پروژه را یک پروژه‏ى شکست خورده مى‏دانند (و البته خود کارنپ هم به این شکست اذعان دارد)، همه‏ى اهمیت Aufbau در این است که نشان دهد چگونه یک برنامه‏ى تحویل‏گرایىِ پدیده‏گرا ناموفق خواهد بود. از نظر فریدمن، این نگاه اساسا به بیراهه رفته است. درست است که Aufbauتلاش موشکافانه و عظیمى است براى یک تحویل پدیده‏گرایانه، و درست است که این تلاش شکست مى‏خورد، اما صرف تمرکز بر روى این موضوع، منجر به «انحراف» از پیش‏زمینه و انگیزه‏ى فلسفى کارنپ و در نتیجه، «انحراف» از پیش‏زمینه و انگیزه‏ى فلسفى پوزیتیویسم منطقى در قرن بیستم خواهد شد (ص90). تصویرى که از Aufbauداده مى‏شود این است که به کمک ابزار قدرتمندى که منطق جدید و نظریه‏ى مجموعه‏ها در اختیار کارنپ قرار داده است او مى‏کوشد قدرت و جان تازه‏اى به آموزه‏هاى تجربه‏گرایى سنتى و برنامه‏ى جهان خارج راسل بدهد. فریدمن بر این باور است که در متن Aufbauموارد بسیار روشنى وجود دارد که با این تصویر نمى‏خواند (ص91).
فریدمن در ابتداى این بخش پروژه‏ى Aufbau را به اختصار معرفى مى‏کند.(28) هدف کتاب به دست دادن یک دستگاهِ ساختى است. دستگاه ساختى، یک دستگاه از مفاهیم است که علاوه بر تقسیم‏بندى مفاهیم به گروه‏هاى مختلف، وظیفه‏ى اصلى آن ساختن همه‏ى مفاهیم بر اساس مجموعه‏ى کوچکى از عناصر و روابط پایه (به کمک گام‏هاى منطقى) است. از نظر کارنپ هم دامنه‏ى عناصر فیزیکى و هم دامنه‏ى عناصر روان‏شناختى مى‏توانند پایه‏ى دستگاه شناخته شوند. وى خود عناصر روان‏شناختى فردى (Autopsychological)، یعنى تجارب حسى را، که تنها در اختیار فاعل شناسا هستند، عناصر پایه‏ى دستگاهش انتخاب مى‏کند. کارنپ سپس به کمک رابطه‏ى یادآورى شباهت و به کمک رویه‏ى پیچیده‏ى شبه ـ تحلیل(29) تجارب اولیه را به کلاسه‏ى کیفیت افراز مى‏کند و مى‏کوشد با گام‏هاى منطقى همه‏ى مفاهیم علمى را بسازد. به این ترتیب، مشخص است که کارنپ برخلاف تجربه‏گرایى سنتى از داده‏هاى حسى شروع نمى‏کند، بلکه تحت تأثیر روان‏شناسى گشتالت این حس‏ها را در انتهاى سطح اول و قبل از وارد شدن به حوزه‏ى اشیاى فیزیکى در نظر مى‏گیرد. بنابراین به راحتى مى‏توان نتیجه گرفت که دستگاه Aufbau یک دستگاه پدیده‏گرا نیست. ساخت به جاى آن‏که از داده‏هاى حسى بلاواسطه شروع شود، از پایه‏ى تجارب ذهنى و عناصر روان‏شناختى فردى شروع مى‏شود. از طرف دیگر این نکته نباید مورد غفلت قرار گیرد که کارنپ معتقد است دستگاهش صرفا یک گزینه در میان انتخاب‏هاى متعدد است و این چنین نیست که تنها دستگاهِ ساختىِ معتبر باشد. مى‏توان دستگاه ساختى را پیش برد که عناصر پایه‏اش از دامنه‏ى اشیاى فیزیکى انتخاب شده باشد. گرچه دستگاه ساختى با مبناى فیزیکى این اولویت را دارد که تنها دستگاهى است که دامنه‏ى پایه‏اش قاعده‏مند است و به این ترتیب امکان مناسب‏ترى براى مرتب‏سازى و گروه‏بندى مفاهیم علوم تجربى فراهم مى‏کند، اما دستگاه پدیده‏گرا با مبناى روان‏شناختى، مزیت حفظ «اولویت معرفتى» را دارد؛ یعنى اشیا به همان ترتیبى ساخته مى‏شوند که شناخته مى‏شوند. در این جا به نظر مى‏رسد که کارنپ در انتخاب دستگاهش یک بى‏طرفى فلسفى را پیش گرفته است و هیچ تعهد فلسفى به پدیده‏گرایى یا فیزیکالیسم ندارد. گرچه شکى نیست که کارنپ به دنبال اثبات امکان تحویل پدیده‏گرا در Aufbau است، ولى نظریه‏ى ساختى «هدف کلى‏ترى» دارد که عبارت است از نشان دادن «امکان تجربه‏ى همه‏ى گزاره‏هاى علمى، على‏الاصول، به گزاره‏هایى درون دستگاه ساختى» (ص93). پس ادعاى این پروژه، ممکن بودن دستگاه ساختى به صورت کلى است و نه دستگاه پدیده‏گرا به صورت خاص؛ بنابراین نباید با متمرکز شدن بر روى شکست برنامه‏ى تحویلى کارنپ، از این هدف کلى‏تر و انگیزه‏ها و نتایج آن غافل ماند.
اما چرا این بى‏طرفى فلسفى چندان جدى گرفته نشده است؟ به نظر فریدمن علت اصلى براى تردید کردن در وجود این بى‏طرفى فلسفى و عدم تعهد هستى‏شناختى، نگرش ضد متافیزیکى پوزیتیویست‏هاست که بر مبناى تجربه‏گرایى رادیکال یا تأییدگرایى بنا شده است. از یک طرف بعضى از اعضاى حلقه (نظیر نویرت) بر این باور بودند که این بى‏طرفى فلسفى توان طرد عناصر متافیزیکى را ندارد، از طرف دیگر شارحان و مفسران پوزیتیویسم منطقى این عدم تعهد فلسفى را در تضاد با آموزه‏هاى تجربه‏گرایى سنتى مى‏دانستند و چندان آن را جدى نگرفته یا بسط نداده‏اند؛ حال آن‏که دستگاه ساختى کارنپ فرصتى را فراهم مى‏کند که بخش بزرگى از مناقشات و مباحث حل نشده‏ى معرفت‏شناسى و متافیزیک سنتى را کنار گذاشت. برخلاف تجربه‏گرایى سنتى که در مناقشات واقع‏گرایان و ایدئالیست‏ها، دوگانه‏گرایان و فیزیکالیست‏ها (در فلسفه‏ى ذهن) و نظایر آن، به نفع یکى از طرفین موضع‏گیرى مى‏کند، نظریه‏ى ساختى، هر دو طرف مناقشه را متهم به صورت‏بندى نادرست مسئله مى‏نماید. از نظر کارنپ بسیارى از مفاهیمى که در این مناقشات وارد مى‏شوند (نظیر واقعیت)، به وسیله‏ى دستگاه ساختى قابل ساخت نیستند و به این ترتیب، کاربرد آنها منجر به ساخت قضایاى اصیل فلسفى نمى‏شود. بنابراین در نگاه کارنپ واقع‏گرایان و ایدئالیست‏ها از این جهت هر دو بر خطا هستند.
از طرف دیگر باید توجه کرد که درون دستگاه ساختى، همه‏ى مفاهیم بر اساس تعداد اندکى مفهوم بنیادى ساخته مى‏شوند. اگر برنامه‏ى ساختى موفق باشد، ما را به علمى یکپارچه ره‏نمون خواهد شد. اهمیت این موضوع از نظر فریدمن در به دست دادن مفهوم رادیکال و جدید از عینیت است.
اگرچه ریشه‏ى معرفت در محتواى تجارب شخصى است، اما بنابر نظریه‏ى ساختى، مى‏توان یک معرفت عینى و بین‏الاذهانى که بین همه‏ى مشاهده‏گرها مشترک باشد به دست داد. این امر به این دلیل میسر است که همه‏ى اشیا بر مبناى یک تعداد عناصر پایه‏ى محدود و مشترک و به کمک گام‏هاى منطقى ساخته مى‏شوند؛ بنابراین مى‏توان همه‏ى اشیا را به کمک خصوصیات ساختارى‏شان معرفى کرد. به بیان دیگر، چون همه‏ى اشیا ترکیبى از آن عناصر پایه‏اند، صرفا مى‏توان به روابط منطقىِ لازم براى ساخت هر مفهوم جدید (بر اساس آن عناصر پایه) ارجاع داد و دیگر در هر مرحله از خود عناصر پایه سخن نگفت. به این ترتیب، مى‏توان همه‏ى جملات علوم را به گزاره‏هایى درباره‏ى ساختارهاى محض برگرداند. به این ترتیب، محمل این عینیت جدید منطق و روابط صورى ـ ساختارى است.(30) به این ترتیب مشخص مى‏شود که «براى کارنپ، نظریه‏ى ساختى، علم یکپارچه (آنچه او در بخش 54 کتابش «یگانگى دامنه‏ى اشیا» مى‏نامد)، ساختار یا صورت منطقى، و عینیت علمى، همه عمیقا به یکدیگر مربوط‏اند» (ص96). این نگاه به عینیت، یعنى عینیت برخاسته از جاى (منطقى) یک عنصر درون کل دستگاه مفاهیم، به آراى نو ـ کانت‏گرایان (به خصوص کاسیرر) بسیار شبیه‏تر است، تا آراى تجربه‏گرایان سنتى. بررسى شباهت‏ها و اختلافات پروژه‏ى کارنپ در Aufbau با آراى نو ـ کانت‏گرایان، قسمت پایانى بخش اول و کل بخش دوم فصل دوم کتاب فریدمن را به خود اختصاص مى‏دهد.
10. معرفت‏شناسى در Aufbau
اگرچه ارتباط منطقى مفاهیم با یکدیگر به شکلى که کارنپ در Aufbau مطرح مى‏کند، یادآور فضاى منطقى امور واقع در رساله‏ى ویتگنشتاین است، اما فریدمن سعى مى‏کند حضور آراى نو ـ کانتى را در این کتاب به کرسى بنشاند. البته همان طور که اشاره شد، فریدمن در ارائه‏ى یک برداشت نو ـ کانتى از Aufbau تنها نیست.(31) به این ترتیب در پاسخ این پرسش که چه برنامه‏ى معرفت‏شناختى‏اى در Aufbau معرفى مى‏شود و این برنامه جاى کدام سنت معرفت‏شناسى را مى‏گیرد، باز هم فریدمن از تعبیر استاندارد فاصله مى‏گیرد. پاسخ استاندارد این است که معرفت‏شناسى معرفى شده، معرفت‏شناسى تجربه‏گراى نوین است، در ادامه‏ى سنت ماخ و راسل؛ اما همان طور که دیدیم، کارنپ جا و انرژى زیادى براى مسئله‏ى جهان خارج اختصاص نمى‏دهد. از طرف دیگر، کل این برنامه به زعم کارنپ چیزى جز طرح رئوس مطالب(32) نیست و به این ترتیب، مسئله‏ى تحویل گام به گام همه‏ى آن چیزى نیست که باید بررسى شود. علاوه بر این‏ها در هیچ جاى کتاب لغاتى نظیر قطعیت`، توجیه` و شکاکیت` به چشم نمى‏خورد؛ لغاتى که بخشى از واژگان برنامه‏ى جهان خارج را به خود اختصاص مى‏دهند. همه‏ى این موارد از نظر فریدمن نشان مى‏دهد که پاسخ کارنپ به مسئله‏ى جهان خارج بسیار دور از آن چیزى است که تجربه‏گرایان و پدیده‏گرایان ارائه مى‏دهند. از طرف دیگر، در مسیر ساخت مفاهیم، کارنپ قراردادهایى را وارد مى‏کند که ساخت جهان خارج را آسان‏تر مى‏کنند. این قراردادها که ماهیتى تجربى ندارند مقدمه‏اى هستند براى مقاله‏ى معروف وى «تجربه‏گرایى، معناشناسى و هستى‏شناسى» (Carnap, 1950) که کارنپ در آن جا مسئله‏ى واقعیت جهان خارج را یک مسئله‏ى بیرونى معرفى مى‏کند (ص124).
از سوى دیگر، عناصرى در کار کارنپ دیده مى‏شود که شبیه آراى بعضى اعضاى نو ـ کانتى مکتب ماربورگ (مثل کاسیرر، ریکرت و باخ)(33) به نظر مى‏رسد. هدف اصلى در سنت نو ـ کانتى، درگیر شدن با مسئله‏ى توجیه باورها، ابطال شک‏گرایى مفرط و بررسى درجه‏ى نسبى قطعیت و ارزش معرفتى باورها نیست. فلاسفه‏ى نو ـ کانتى نوعا با مسئله‏ى «احکام عینى» درگیر بودند. چه چیز امکان بیان احکام عینى را به ما مى‏دهد (که ذاتا قابلیت درست و غلط بودن و توجیه و تضعیف شدن را دارند)؟ چگونه است که بازنمایى‏هاى صرفا ذهنى که صدق و کذب ندارند، در ارتباط با یک شى‏ء قرار مى‏گیرند و معنایى عینى کسب مى‏کنند؟ از نظر فلاسفه‏ى نو ـ کانتى، تجربه‏گرایى مفرط پاسخ رضایت‏بخشى به این سؤالات فراهم نمى‏کند؛ چرا که داده‏هاى حسىِ بى‏واسطه اساسا شخصى، آنى و مبهم‏اند و معرفتى که بر پایه‏ى آنها ساخته شود این خصوصیات را حفظ خواهد کرد. در مقابل، نو ـ کانتى‏ها ادعا مى‏کنند که ساختارهاى مشترک بین عناصر دستگاه معرفتى، شخصى و خصوصى نیستند، بلکه بین‏الاذهانى‏اند. به این ترتیب از نظر آنها عینیت، از کل دستگاه، به عناصرش سرایت مى‏کند، نه این‏که قطعیت از اجزا به کل دستگاه معرفتى منتقل شود. خطى مشابه این نگاه در کار کارنپ پى گرفته مى‏شود. ساختار مفاهیم آن چیزى است که بین همه‏ى اذهان شناسا مشترک است. این «توصیفات صرفا ساختارى محض، و تنها این توصیفات، هستند که شناخت عینى را ممکن مى‏سازند» (ص130). بنابراین دستگاه ساختى از این جهت نیز با ایدئالیسم استعلایى توافق دارد که همه‏ى اشیا شناختنى ساخته مى‏شوند و اشیاى ساختى تنها اشیایى هستند که موضوع شناخت قرار مى‏گیرند.
اگرچه انگیزه‏هاى نوکانتى از نظر فریدمن در کار کارنپ واضح‏تر از انگیزه‏هاى تجربه‏گراست، ولى یکسان دانستن این پروژه با کارهاى فلسفى نو ـ کانتى‏ها هم اشتباه است. این فصل با بررسى برخى از این نقاط افتراق پایان مى‏پذیرد.
11. صدق منطقى در نحو منطقى زبان
کارنپ در طول فعالیت فلسفى‏اش همواره اهمیت خاصى براى منطق و ریاضیات قایل بوده است. نکته‏ى مشخصى که در این بخش کار کارنپ (و باقى اعضاى حلقه) دیده مى‏شود، توجه به تمایز قاطع بین حقایق صورى و تجربى یا صدق تحلیلى و تألیفى است. از نظر کارنپ «بدون این تمایزات، هیچ تحلیل روش‏شناختى رضایت‏بخشى از علوم ممکن نیست» (ص165). انگیزه‏ها، پیش‏زمینه‏ها، استدلالات و تبعات نگاه کارنپ به منطق و ریاضیات ـ که فلاسفه‏ى پس از وى، از جمله کواین،(34) آن را به چالش کشیده‏اند ـ موضوع فصل آخر (شامل سه بخش) کتاب فریدمن است.
اگرچه کارنپ در کلاس‏هاى درس فرگه حاضر مى‏شده و تأثیر کارهاى منطق‏گرایانى نظیر فرگه، راسل و حتى ویتگنشتاین بر او انکارناپذیر است، اما این عقیده که «کارنپ در حال ادامه دادن منطق‏گرایى فرگه بوده است بسیار پرایراد به نظر مى‏رسد» (ص166). در مهم‏ترین کار منطقى کارنپ(35) بعد از Aufbau، یعنى نحو منطقى زبان، بعضى از عناصر اساسى کارهاى منطق‏گرایان (به خصوص راسل) به چشم نمى‏خورد: هیچ تلاشى براى تعریف اعداد طبیعى صورت نمى‏گیرد و این اعداد صرفا به عنوان نشانه‏هاى اولیه در زبان معرفى مى‏شوند؛ هیچ تلاشى براى استنتاج بعضى اصول ریاضیات مثل اصل بى‏نهایت یا اصل استقرا از روى قوانین منطقى هم صورت نمى‏گیرد و این اصول صرفا به عنوان قواعد منطقى معرفى مى‏شوند؛ از این جهت، کار کارنپ به آراى صورت‏گرایان بیش‏تر شباهت پیدا مى‏کند؛ چرا که اعداد را صرفا تعدادى نشانه‏ى اولیه و آن اصول را تعدادى اصل موضوعه مى‏خواند؛ اما یک عنصر اساسى از کار صورت‏گرایان هست که در کتاب کارنپ به چشم نمى‏خورد: تلاش براى اثبات سازگارى دستگاه ریاضیات. کارنپ که از نتایج قضایاى ناتمامیت گودل آگاه است، به خوبى مى‏داند که حتى اگر این تلاش موفق شود، اثبات سازگارى دستگاه ریاضیات، وابسته به سازگارى دستگاه قوى‏ترى خواهد بود. پس به نظر مى‏رسد که کارنپ مهم‏ترین ادعاهاى منطق‏گرایان و صورت‏گرایان را کنار مى‏گذارد.
اما بازنگرى در نگاه کارنپ به منطق نشان مى‏دهد که کارنپ با ارائه‏ى مفهوم صدق تحلیلى سعى در تلفیق این دو مکتب فلسفه‏ى ریاضى دارد. بررسى نحوه‏ى این تلفیق موضوع بخش اول آخرین فصل کتاب فریدمن است. به طور خلاصه آنچه کارنپ از منطق‏گرایانى نظیر فرگه (و ویتگنشتاین متقدم) مى‏گیرد، این است که قواعد منطق «شرایط کلى معنادارى و معقولیت» را به دست مى‏دهند (ص170). بنابراین یک گزاره‏ى معنادار پیش از آن‏که باید قابلیت تحقیق تجربى داشته باشد، باید یک زنجیره‏ى درست ساخت باشد. از سوى دیگر، آراى صورت‏گرایانى نظیر هیلبرت از یک‏سو و نتایج قضایاى گودل از سوى دیگر، کارنپ را متوجه این امر مى‏کنند که حساب بازگشتى مقدماتى مى‏تواند به صورت هسته‏اى بى‏طرف یا، به عبارت دیگر، فرازبانى مناسب براى بازرسى دستگاه‏هاى صورى قوى‏تر به کار رود (همان‏جا). بعد از نشان دادن نحوه‏ى تلفیق منطق‏گرایى و صورت‏گرایى در نحو منطقى زبان، فریدمن به بررسى انتقادات کواین و نحوه‏ى ارتباط قضایاى گودل با بحث تمایز قاطع بین جملات تحلیلى و تألیفى مى‏پردازد.
12. کارنپ و ویتگنشتاین متقدم
در بازنگرى صحیح و دقیق هر مکتب فلسفى دو جنبه حتما باید مورد توجه قرار گیرد: اول بررسى اندیشه‏هاى فلسفى مؤثر در شکل‏گیرى آن مکتب؛ و دوم، تحقیق درباره‏ى تأثیر آموزه‏هاى آن مکتب بر دیگر فلاسفه. همان طور که در بالا اشاره شد، رساله‏ى ویتگنشتاین مؤثرترین اثر آلمانى‏زبان بر آراى حلقه‏ى وین است. به همین منظور، فریدمن در بخش دوم فصل پایانى کتابش به بررسى نقاط مشترک و اختلافات آراى فلسفى ویتگنشتاین متقدم و اعضاى حلقه‏ى وین، به خصوص کارنپ مى‏پردازد. ویتگنشتاین بر این باور بود که معناى یک گزاره چیزى متناظر با آن نیست، بلکه یک گزاره فقط وقتى معنا دارد که تصویر حالت ممکنى از آنچه وى امور عالم مى‏خواند باشد؛ به عبارت دیگر، معناى یک گزاره آن حالت ممکنى است که گزاره از عالم تصویر مى‏کند. اما به زعم او قضایاى منطق گرچه مهمل نیستند، نوع خاصى از عالم را تصویر نمى‏کنند و به این تعبیر همان‏گویانه هستند.
ویتگنشتاین در ادامه نتیجه مى‏گیرد که منطق را فقط مى‏توان نشان داد و نمى‏توان بیان کرد. این بدان معناست که گزاره‏هاى فرامنطق همانند گزاره‏هاى متافیزیکى عارى از معنا هستند. کارنپ اگرچه از این دیدگاه بسیار الهام گرفته است، اختلافاتى هم با ویتگنشتاین دارد. مهم‏ترین نقطه‏ى مشترک بین کارنپ و ویتگنشتاین این است که هر دو بر این باورند که گزاره‏هایى که منطقا صادق‏اند همان‏گویانه و ضرورى‏اند و در تمام شرایط برقرارند و به همین دلیل چیزى در مورد جهان نمى‏گویند؛ اما یک اختلاف اساسى در نگاه کارنپ و ویتگنشتاین به چشم مى‏خورد؛ برخلاف ویتگنشتاین، کارنپ بر این باور است که جملاتِ فرامنطق معنا دارند و منطق خود مى‏تواند موضوع یک حوزه‏ى نظرى باشد. این حوزه‏ى نظرى را کارنپ نحو منطقى یا تحلیل منطقى مى‏نامد و معتقد است که یک حوزه‏ى بسیار معتبر و مهم علمى است.
به این ترتیب، از نظر فریدمن فاصله گرفتن کارنپ در این مقوله از ویتگنشتاین، بخش مهمى از تلاش وى براى به دست دادن مفهوم جدیدى از علم و فلسفه‏ى علم (و درنتیجه غیر متافیزیکى) را تشکیل مى‏دهد (ص79). به عبارت دیگر، کارنپ اندیشه‏ى غیر واقعى بودن جملات تحلیلى (جملات منطقى و ریاضى) را از ویتگنشتاین مى‏گیرد، ولى اندیشه‏ى بیان‏ناپذیر بودن منطق را کنار مى‏گذارد. از ترکیب این دو اندیشه این نظریه شکل مى‏گیرد که فلسفه باید جایش را به نحو منطقىِ زبان علم بدهد و این نحو منطقى خود البته به حوزه‏ى علوم دقیقه تعلق دارد.
از سوى دیگر، در برنامه‏ى منطق‏گراى رساله اصولى معرفى مى‏شوند که تحلیل آنها به اصول منطقى مشکل‏ساز مى‏شود. از جمله این اصول اصل انتخاب و اصل تحویل‏پذیرى است. ویتگنشتاین معتقد بود که این اصول گرچه معتبرند و شاید حتى اعتبار کلى داشته باشند، ضرورى نیستند و در نتیجه صدق منطقى ندارند. او به صراحت اعلام مى‏کند (6.123) که به جهانى مى‏توان فکر کرد که اصل تحویل‏پذیرى در آن معتبر نباشد. کارنپ از سوى دیگر این مطلق‏گرایى منطقى رساله را کنار مى‏گذارد؛ یعنى او فکر نمى‏کند که تنها یک دستگاه منطقى ارجح داریم (مثلاً همان که فرگه صورت‏بندى کرده است) و هر جمله‏اى را که نتوان از این مجموعه استنتاج کرد باید غیرتحلیلى دانست. از نظر کارنپ تعداد بى‏نهایت از این دستگاه‏ها (یا چارچوب‏هاى زبانى) وجود دارد و مفهوم صدق منطقى معنایى مستقل از دستگاه زبانى ندارد و وابسته به آن زبانى است که در آن صورت‏بندى مى‏شود. به این ترتیب، براى کارنپ آنچه از این اصول استنتاج مى‏شود، تحلیلى است، حتى اگر نتوان خود این اصول را از اصول منطقى فرگه استنتاج کرد؛ بنابراین مى‏توان گفت مفهوم تحلیلى در نزد کارنپ بسط` مفهوم همان‏گوىِ ویتگنشتاین در رساله است، بسطى که از دیدگاه رساله مجاز` نیست (ص189).
13. تسامح و تحلیلیت در فلسفه‏ى ریاضى کارنپ
همان‏طور که اشاره شد، بى‏طرفى فلسفى کارنپ در طول دوران فعالیت فلسفى‏اش نسبت به مناقشات مکاتب فلسفى سنتى یکى از مشخصه‏هاى اصلى کار فلسفى اوست. کارنپ این بى‏طرفى فلسفى در مورد رهیافت‏هاى متفاوت نسبت به هندسه را ابتدا در تز دکتراى خود پى مى‏گیرد؛ سپس نظریه‏ى ساختى او موضعى بى‏طرفانه نسبت به مناقشات معرفت‏شناختى سنتى (نظیر مناقشه‏ى واقع‏گرایان و ایدئالیست‏ها) براى او فراهم مى‏کند. محمل این بى‏طرفى فلسفى در Aufbau دستگاه منطقى است که راسل و وایتهد(36) صورت‏بندى کرده‏اند. اگر نتوان مفهومى را به کمک این منطق ساخت (مثلاً مفهوم واقعیت) آن‏گاه این مفهوم باید طرد شود. اما هم‏زمان با پایان یافتن تحریر Aufbau، یعنى سال‏هاى پایانى دهه‏ى 1920 میلادى، این محمل خود دست‏خوش چالش‏هاى فلسفى مى‏شود. مباحث مربوط به فلسفه‏ى منطق که توسط منطق‏گرایان، صورت‏گرایان و شهودگرایان مطرح مى‏شود کارنپ را به این نتیجه مى‏رساند که محمل بى‏طرفى فلسفى‏اش در دستگاه ساختى از مطلقیت و ضرورت برخوردار نیست. کارهاى گودل و تارسکى از سوى دیگر کارنپ را متوجه این امر مى‏کند که دستگاه‏هاى صورى ـ منطقى متفاوتى مى‏توان ارائه کرد که هیچ‏کدام بر دیگرى «ارجح نیست». به این ترتیب کارنپ براى حفظ بى‏طرفى فلسفى‏اش دیگر نمى‏توانست فقط بر یک دستگاه منطقى خاص تکیه کند. این امر باعث مى‏شود که کارنپ در نحو منطقى زبان یک «کثرت‏گرایى منطقى» در عالى‏ترین حدش ارائه دهد که به صورت آنچه وى اصل تسامح(37)` مى‏خواند نمود پیدا مى‏کند. مطابق این اصل: «هیچ اخلاقیاتى در منطق وجود ندارد. هر کس آزاد است هر طور که دلش مى‏خواهد منطق خودش (یعنى، صورت خاص خودش از زبان) را بسازد. همه‏ى آنچه براى فرد لازم است این است که زمانى که مى‏خواهد از منطقش صحبت کند، باید روش‏هایش را به وضوح بیان کند و، به جاى استدلال‏هاى فلسفى، قواعد نحوى ارائه دهد» (ص169).
به این ترتیب کارنپ به نسبى‏سازى برنامه‏ى منطقى مطلق‏گراى فرگه مى‏پردازد؛ اما این نسبى‏سازى تبعاتى دارد که بعدها در مقاله‏ى «دو جزم تجربه‏گرایى» کواین خود را نشان مى‏دهد. از نظر کارنپ درون هر چهارچوب زبانى مجموعه‏اى از قواعد منطقى داریم که مى‏تواند نسبت به چارچوب‏هاى زبانىِ دیگر متفاوت باشد. اما کارنپ مشخص نمى‏کند که تفاوت این قواعد «منطقى» با سایر قواعد چارچوب در چیست. کواین نیز (در بخشى از مقاله‏اش) این انتقاد را مطرح مى‏کند که اگر صرفا به صورت قراردادى، بعضى قواعد، منطقى و بعضى دیگر تجربى خوانده مى‏شوند (یعنى آنهایى را که زیر عنوان منطقى فهرست مى‏شوند قواعد منطقى و آنهایى را که زیر عنوان تجربى فهرست مى‏شوند قواعد تجربى مى‏دانند)، آن‏گاه تمایز قاطعى بین این دو دسته وجود ندارد؛ چون هر قاعده‏اى به راحتى مى‏تواند جایش را از زیر یک عنوان به زیر عنوان دیگر عوض کند. به این ترتیب، تمایز قاطعى بین جملاتى که از این دو دسته استنتاج مى‏شوند (یعنى جملات تحلیلى و تألیفى) نیز وجود نخواهد داشت. با این تفاصیل، این طور به نظر مى‏رسد که کثرت‏گرایى منطقى کارنپ، پاشنه‏ى آشیلِ [جزء آسیب‏ناپذیر [بحث او درباره‏ى تحلیلیت باشد. بخش پایانى کتاب با بررسى نتایج و هزینه‏هاى این کثرت‏گرایى به پایان مى‏رسد.(38)
14. ارزیابى کتاب
همان‏طور که در ابتداى این مقاله آورده شد، مکتب فلسفى پوزیتیویسم منطقى مدت‏ها بود که به یک بازنگرى جدى احتیاج داشت. کار فریدمن در زمینه‏ى ارائه‏ى یک بازنگرى جامع از یک‏سو و نتایج این کار از سوى دیگر بسیار اهمیت دارد. فریدمن با مطرح کردن مباحث یاد شده، در حقیقت پایه‏گذار یک برنامه‏ى تحقیقاتى بزرگ در حوزه‏ى فلسفه‏ى تحلیلى بوده که بسیارى از فلاسفه‏ى دیگر آن را پى گرفته‏اند. این کار از نظر فریدمن یک کار اصیل، دقیق و متهورانه است.
اما کتابى که در پى این کار به رشته‏ى تحریر درآمده نقص‏هایى دارد: اولاً کتاب، در برزخِ مجموعه مقاله بودن، یا نبودن سرگردان است. مسلما فریدمن نمى‏خواست فقط دست به گردآورى مجموعه مقالاتى بزند که در مورد بازنگرى پوزیتیویسم منطقى چاپ کرده، اما انرژى کافى نیز براى منسجم کردن این مجموعه صرف نکرده است، چنان که بسیارى از مطالب در بخش‏هاى مختلف کتاب (گاه عینا) تکرار مى‏شود.
از سوى دیگر، فریدمن در دو بخش مختلف فصل دوم که به بررسى Aufbau کارنپ پرداخته، از دو ترجمه‏ى مختلف این کتاب استفاده کرده است، ولى با وجود این‏که یکى از ترجمه‏ها را بهتر مى‏داند، مطالبى را که از ترجمه‏ى ضعیف‏تر نقل کرده، تغییر نداده است. این موضوع باعث مى‏شود خواننده براى دنبال کردن مطالب در متن اصلى به دو کتاب نیاز داشته باشد. به نظر مى‏رسد ما در این جا با دو مقاله روبه‏روییم که حضورشان در این کتاب به همان شکلى که در مجلات چاپ شده بودند، به انسجام کتاب لطمه مى‏زند.
از جمله چهره‏هاى بسیار مهم در بین اعضاى حلقه‏ى وین اتونویرت است که آراى او (از جمله دیدگاه او درباره‏ى فیزیکالیسم و یکپارچگى علوم) در این مجموعه بررسى نمى‏شود.
ایراد دیگرى که بر این مجموعه وارد است این‏است که فریدمن به بازنگرى آن بخش از آراى حلقه‏ى وین که به شدت به تجربه‏گرایى مفرط نزدیک مى‏شود (به‏خصوص پس از مطرح شدن اصل تحقیق‏پذیرى معنا) نمى‏پردازد و بیش‏تر روى آراى اولیه‏ى پوزیتیویست‏هاى منطقى متمرکز مى‏شود.
کلاً مطالعه‏ى این مجموعه براى علاقه‏مندان فلسفه‏ى تحلیلى و به خصوص پوزیتیویست‏هاى منطقى بسیار مفید و فوق‏العاده جالب خواهد بود.
منابع
Carnap, R. 1922. Der Raum. Ein Beitrag zur Wissenschaftslesh, Kant - Studien Erganzungsheft No. 56. Berlin: Reuther & Richard.
Carnap, R. 1928. Der Logische Aufbau der Welt. Berlin: Weltkreies. Translated by R. George as The Logical Structure of the World. LosAngeles: University of California Press, 1967.
Carnap, R. 1950. "Empiricism, Semantics, and Ontology" Revue Internatonalede Philosphie 11. 20-40.
Earman, J. 1993. "Carnap, Kuhn, and the Philosophy of Scientific Methodology" in Horwich (1993). 9-36.
Friedman, M. 1999. Reconsidering Logical Positivism. Cambridge: Cambridge University Press.
Horwich, P. 1993. (ed.). World Changes. Cambridge: The MIT Press.
Galison, P. 1996. "Construcing Modernism: The Cultural Location of Aufbau". In Giere and Rixhrdson 1996.
Giere, R. N. and Richardson, A. W. 1996. (ed.). Origins of Logical Empiricism. Minneapolis: University of Minnesota Press.
Quine, W. V. O. 1951. "Two Dogmas of Empiricism". Philosophical Review 60. 20-43.
Richardson, A. W. 1992. "Logical Idealism and Carnap's Construction of the World". Synthese 93. 59-92.
Richardson, A. W. 1996. "From Epistemology to the Logic of Science: Carnap's Philosophy of Empirical Knowledge in the 1930s". In Giere and Richardson 1996. 309-332.
Schilpp, P. A. 1963 (ed.). The Philosophy of Rodulf Carnap. La Salle: Open Court.

________________________________________
1 وى در حال حاضر دانشجوى دکترى فلسفه‏ى علم دانشگاه اُتاوا در کاناداست.
2 Friedman M.
3 . Reconsidering Logical Positivism
4 . از نظر فریدمن اگر بخواهیم زمان فروپاشى پوزیتیویسم منطقى را معرفى کنیم بهتر است بگوییم این اتفاق در فاصله‏ى انتشار «دو جزم تجربه‏گرایى کواین» و ساختار انقلابات علمى کوهن رخ داده است.
5 . همه‏ى ارجاعات به کتاب فریدمن (Friedman 1999) است، مگر آن‏که منبع دیگر به صراحت مشخص شده باشد.
6 . Quine, W. V. O
7 . kuhn T.
8 . (Earman 1993) مقاله‏اى است که در آن نویسنده به بررسى شباهت‏هاى کوهن و کارنپ به طور کلى و مفهوم پارادایم و چارچوب زبانى به طور خاص پرداخته است.
9 . Carnap, R.
10 . عنوان آلمانى این کتاب کارنپ Der Logische Aufbau der Weltاست که در متون فلسفى به صورت مختصر با عنوان Aufbauمطرح مى‏شود. نخستین ترجمه‏ى انگلیسى Aufbau با عنوان The Logical Structuc of the world چاپ شد که معادل فارسى آن «ساختار منطقى جهان» است. اما واژه‏ى Aufbau واژه‏اى است که بار فرنگى و سیاسى خاصى دارد و بیش‏تر به معناى بازسازى است تا ساختار. در فاصله‏ى بین دو جنگ جهانى حداقل چهل نشریه در آلمان و اتریش منتشر مى‏شدند که این کلمه در عنوانشان به چشم مى‏خورد. به طور خاص این واژه‏اى بود که تکنوکرات‏هاى انقلابى آلمانى‏زبان از آن به کرّات در سخنانشان استفاده مى‏کردند و به معناى از نوسازىِ ویرانه‏هاست. براى اطلاع بیش‏تر از پیش‏زمینه‏هاى فرهنگى و اجتماعى Aufbau به (Galison 1996)مراجعه کنید.
11 . Schlick. M.
12 . Reichenbach, H.
13 . Frege, G.
14 . Mach
15 . Moore. G. E.
16 . Locke
17 . Hume, D.
18 . Riemann
19 . مشهورترین چهره‏اى که على‏رغم علاقه‏اش هرگز به این جلسات دعوت نشد، کارل پوپر است و به نظر مى‏رسد تلخى این عدم دعوت تا پایان عمر با وى باقى ماند.
20 . Wittgenstein, L.
21 . امروزه به این نحوه معنادهى «تعریف ضمنى» گفته مى‏شود. کارنپ، رمزى و کواین از جمله فلاسفه و منطق‏دانانى هستند که روى مفهوم تعریف ضمنى کار کرده و آن را بسط داده‏اند.
22 . فریدمن بر این نگرش عنوان «واقع‏گرایى ساختارى (Structural Realism)» مى‏نهد. این نوع واقع‏گرایى به آراى نوکانتى‏ها بسیار نزدیک‏تر است تا تجربه‏گرایان سنتى.
23 . Gauss
24 . constitutive
25 . Poincare. H.
26 . همان طور که قبلاً اشاره شد، لفظ Aufbau یا بازسازى، اصطلاح رایجى در بین یک بخش خاص اجتماعى ـ سیاسى آن روز اتریش (و آلمان) بوده است.
27 . Two Dogmas of Empiricism
28 . براى خواننده‏اى که قبلاً Aufbau را نخوانده است نه تنها این توضیح مختصر به هیچ عنوان روشن‏کننده نیست، بلکه حتى گیج‏کننده است. درک عمیق از استدلالات فریدمن فقط با مطالعه‏ى دقیق Aufbau پیش از مطالعه‏ى این فصل به دست مى‏آید.
29 . Quasi - Analysis
30 . باید توجه کرد که در این دوره کارنپ به دستگاه‏هاى صورى معتبر گوناگون اعتقاد ندارد و منطق براى او یعنى دستگاه صورى که راسل و وایتهد در کتاب اصول ریاضیات پى‏ریزى کرده‏اند.
31 . مثلاً نگاه کنید به (Richardson 1992, 1996).
32 . Outline
33 . برونو باخ استاد راهنماى کارنپ در دوره‏ى دکترایش بود. کارنپ ابتدا قرار بود رساله‏ى دکتراى خود را در دانشکده‏ى فیزیک به پایان برساند، ولى رساله‏ى او را بیش از اندازه فلسفى یافتند و او کارش را در دانشکده‏ى فلسفه و تحت نظارت باخ به پایان رساند.
34 . نحوه‏ى مجادله و مباحثه‏ى کارنپ و کواین درباره‏ى صدق تحلیلى و تمایز قاطع آن با واقعیات تجربى، نمونه‏ى عالى مباحثه‏ى دو فیلسوف آزاداندیش است که جز حقیقت دغدغه‏ى دیگرى ندارند. مجموعه‏ى نامه‏هاى این دو متفکر به یکدیگر در (Creath 1991) چاپ شده است.
35 . اهمیت این کتاب در آن است که اولین اثر اعضاى حلقه‏ى وین در مبانى منطق است که پس از آن‏که گودل قضایاى معروف خود را به اثبات رساند به رشته‏ى تحریر درآمده است. همان طور که کارنپ در خودزندگى‏نامه‏اش آورده است، گودل پیش از انتشار مقاله‏اش دست‏نوشته‏هایش را در اختیار کارنپ قرار داده بود. هم‏چنین باید ذکر شود که عنوان اولیه‏ى کتاب تلاشى براى یک فرا زبان بوده است که نشان‏دهنده‏ى اهمیتى است که کارنپ براى آن حوزه‏ى نظرى که کارش بررسى منطق و زبان مى‏باشد قایل بوده است.
36 . Whitehead, A. N.
37 . Principle of Tolerance
38 . همان طور که اشاره شد فصل آخر منحصرا به آراى کارنپ اختصاص یافته است. خواننده‏ى علاقه‏مند مى‏تواند براى مطالعه‏ى خود زندگى‏نامه‏ى کارنپ، و مجموعه مقالاتى درباره آراى کارنپ که با پاسخ خود کارنپ همراه است به کتاب (Schilpp, 1963) مراجعه کند.

 

تبلیغات