آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

دلم که هری ریخت، پرده زیرزمین‌مان که نیم متری جلو‌ آمد و رفت سرجایش و گوش‌هایم که تا لحظاتی سنگین شدند یکی دو محله آن طرف‌تر مردمی ‌‌هاج‌و واج، غبارگرفته و گیج فهمیدند که بمب به کوچه آنها افتاده و من یا ما 22 سال بعد.‌ امروز ‌اینجا درست در دومین چهارراه‌ ‌این خیابان ‌ایستاده‌ام. آن روز دهان به دهان شنیدیم که گیشا را زده‌اند و فجیع. در ‌این 22سال نه کسی جایی نوشت و نه کسی خبر داد که ‌اینجا چه شد. دنبال چشمی‌‌ می‌‌گردم که آن روز و آن لحظه را دیده باشد، دنبال سینه‌ای می‌‌گردم که از آن روز، سال‌ها حرف داشته باشد. در چهل خیابان ‌این تپه غرب تهران 36 و 29 معنای دیگری دارند. نام آنها از 22 سال پیش دیگر اعدادی دو رقمی ‌‌نیستند. نام شهدایی است که نه در جبهه جنگ که در زیر سقف خانه یا در پیاده رو محله‌شان جان داده‌اند.
 
خیابان بیست و نهم گیشا، ‌‌امروز خیابان شهید برادران کارگری است. آژانس مسکن محل آدرس دقیق خانه را می‌‌دهد. خانه ضلع شمال شرقی محل برخورد بمب بوده است. شماره27.خانه سه طبقه سیمانی. دو خانه آن طرفتر پیرزنی 70، 80 ساله پیاده‌رو را می‌‌شوید. «اتفاق وحشتناکی بود. عصر ماه رمضان بود فامیل ما گفته بود. موقع بمباران بهتر است از خانه بیاییم بیرون. وقتی آژیر کشیدند شوهرم بچه کوچکم را بغل کرد و رفت دم در کوچه نشست. یک وقت دیدیم یک چیز بنفش و آبی مثل سیل و زلزله و توفان با هم آمد و با صدای مهیبی خورد به کوچه ما. خونه ما درب و داغون شد. آن موقع خونه ما یک طبقه بود هرچی حوله در کمد داشتم روی زمین پخش شده بود حتی در حمام باز شده بود و حوله‌های آویزان حمام ریخته بود روی تخت اتاق روبه‌رویی‌اش.
 
قبلش میهمان داشتم. تمام ظرف‌های چینی‌ام روی میز ناهارخوری بود، همه‌شان پودر شده بودند. ماهی قرمزمان را بعدا لای فرش که لوله شده بود پیدا کردیم. برای ما اتفاقی نیفتاد ‌‌اما بچه‌های همسایه روبه‌رویی چه جوان‌هایی، تنیس‌باز، همه کشته شدند و در خانه‌ای هم که بمب افتاد پسرشان کور شد و یک چشمش را به خاطر اینکه شیشه در آن رفته بود تخلیه کردند. همه در و پنجره‌هامان شکست و دیگه جای زندگی نبود. بعد از آن یک ماه در باغ فامیلمان در کرج زندگی کردیم. از آن موقع اعصابمان خراب شده است. چون خیلی صحنه وحشتناکی دیدیم. خیابان تاریک بود، سر و صدا، خاک و خل. می‌‌گفتند تکه دست پسر همسایه را روی پشت‌بام همسایه پیدا کردند و از روی حلقه‌اش آن را شناختند. خیلی بد بود.»

یکی از زنگ‌های خانه 27 را فشار می‌‌دهم. ‌اینجا خانه خاله مردی است که در حیاط‌ایستاده و از آن روز می‌‌گوید: «این خانه باغ بود. یکی از قدیمی‌‌ترین خانه‌های گیشا. یادم است وقتی بچه بودم و به خانه خاله‌ام می‌آمدم روی تپه گیشا فقط ‌این خانه و چند خانه دیگر ساخته شده بود. فردا صبح زود بمباران‌ آمدم ‌اینجا. خانه خراب شده بود.‌اینجا یک درخت گردو بزرگ بود که از ریشه کنده شده بود. تیرآهن‌های خانه در هم پیچیده شده بود. خاله‌ام سه تا بچه داشت یک پسرش که تازه معافی‌اش را گرفته بود در اثر انفجار، ترکش داخل چشمش رفت و چشمش را تخلیه کردند.
 
آن موقع بیست و دوسالش بود. همه خانواده خاله‌ام مجروح شدند. تا خانه پنج ماه بعد ساخته شد آنها جایی را اجاره کرده بودند. از نظر روحی خانواده خاله‌‌ام خیلی صدمه دیدند. ‌اما بچه‌های آن همسایه روبه‌رویی...»
اما بچه‌های آن همسایه روبه‌رویی....مادر همان پسرهای همسایه هنوز در خانه سر نبش جنوب غربی چهارراه زندگی می‌‌کند. نمی‌‌دانم هنوز نفسی دارد که بعد از 22سال دوباره خاطره مرگ فرزندانش را زنده کند. مرددم بروم زنگ در خانه‌اش را بزنم یا نه. می‌‌روم. پنجره‌ای از طبقه بالا باز می‌‌شود پیرزنی با موهای سفید کوتاه.

-بله؟
-سلام شما خانم کارگری هستید؟
-بله. بفرمایید.
-من....
-بفرمایید بالا.

‌این بالا، این بالا قلب آدم درد می‌‌گیرد. جلو ‌این مادر احساس می‌‌کنم خردم. زبانم بند آمده.به من زل زده.چطور بپرسم. چشمانش درشت و سرخند انگار سال‌هاست آرام و قراری به خود ندیده‌اند، موهایش سفید مثل برف و کوتاه، قد بلند با پشت خمیده. هفته دفاع مقدس است و تلویزیون مادر رزمندگان را نشان می‌‌دهد، سرود پیروزی می‌‌خوانند و مادر می‌‌گوید:«چی بگم.دخترم اهواز بود. یک روز قبل رفتم آنجا که چون اهواز بمباران بود او را بیاورم تهران. شب بمباران تهران نبودم. زنگ زدند گفتند گیشا را بمباران کردند برگرد تهران ‌آمدم. چه ‌آمدنی. دامادمان ‌آمده بود دنبالم. دیدم گریه می‌‌کند. گفتم چی شده قسم دادم.
 
گفتند رضا یک کم زخمی‌‌شده. رسیدم دم خونه دیدم قیامته.همه فامیل آنجا هستند. رضا پسر بزرگم، فرهاد پسرکوچکم، زنش و نوه‌ام کشته شده بودند. خودم را کشتم. سر و صورتم را پاره کردم. بچه‌هام رفته بودند تو پیاده‌رو روبه‌رو خانه‌ای که بمب خورد.موج انفجار آنها را از بین برد. پدرشان در خانه بود. آژیر که می‌‌زنند شوهرم تا کتش را از روی صندلی بردارد بمب خورده بود. هیچی سر جاش نبود. خانه با ترکش‌ها سوراخ شده بود. درب و داغون شده بود. از آن موقع فقط یک سال تو‌ این خانه بعد از بمباران نبودم چون همه موکت‌ها خون بود. تکه‌های بدن عروسم پرت شده بود تو خانه. یک سال دیوانه بودم. تو خیابون‌ها نمی‌‌فهمیدم کجا می‌‌روم.دائم دکتر بودم. چند بار برای اعصابم بیمارستان بستری شدم.»
مادر شش بچه داشته الان با یک پسرش زندگی می‌‌کند. اتاق خوابش تمیز و مرتب است. انگار کسی ‌اینجا نمی‌‌خوابد انگار کسی در اتاق نفس نمی‌‌کشد.
 
مادر روح و جسمش هنوز با بچه‌هاست. روی دیوار قاب‌های عکس. مسافرت شمال. اتفاقا دو پسر، عروس و نوه در یک کادرند و عکس پدر خانواده که دو سال بعد از بمباران سکته کرد روی دیوار. فکر می‌‌کنم چطور می‌‌توان در همین پیاده‌رویی که فرزندانی در آن جان داده‌اند راه رفت. فکر می‌‌کنم چطور می‌‌شود هنوز در همان خانه‌ای که روزگاری بچه‌های از دست رفته‌ای دور هم جمع بودند زندگی کرد. می‌‌شود. من خامم. می‌‌شود چون مادر هنوز با آنها زندگی می‌‌کند. «نه هرگز از ‌اینجا نمی‌‌روم تا زنده‌ام.‌ اینجا هنوز بوی بچه‌هایم را می‌‌دهد. بچه‌هایم ‌اینجایند. صداشون را می‌‌شنوم. قبلا تو پارکینگ یک اتاق برای پناهگاه درست کرده بودیم بچه‌ها موقع بمباران می‌‌رفتند آنجا. یک بار رفتم تو همان اتاق یک دفعه دیدم یکی می‌‌گوید: مامان سلام. دیدم هیچ‌کس نیست.»

غرور مادر هرگز اجازه نداد که خانواده‌شان را به بنیاد شهید معرفی کند:«چطور می‌‌توانستم خون بچه‌ام را بگیرم و بخورم.»
پسر کوچک مادر دو سال بود که ازدواج کرده بود و نوه‌اش چهارده ماهه بود. «پسر کوچکم هواپیمایی‌ امتحان داده بود. آن روز لباسش را آورد گفت فردا لباس می‌‌پوشم. نتوانست بپوشد.» عکس از کنار گرفته شده. سه تایی دارند توی عکس با هم راه می‌‌روند. با لباس‌های معمول دهه 60.عکس کمرنگ و قدیمی ‌‌است. زمانی که از آن واقعه سپری شده را توی چروک‌های صورت مادر می‌‌بینم.«‌غصه بچه‌هام منو نابود کرد. نه جان، نه سر و نه پا دارم. ریه‌ و قلبم مریض است. چند روزی است سرم گیج می‌‌رود.» شرمنده‌ام که چرا خاطراتش را زنده کردم. می‌‌خندد:«من کارمه. روزی یک بار باید اشک بریزم. با خودم می‌‌گم. چرا بچه‌های بی‌دفاع من. آخه خدا را خوش می‌آید.»

انگار همین الان است که برج میلاد آدم را لگد کند در ‌این خیابان سی و ششم، بالاترین نقطه تپه‌های گیشا. دومین چهارراه ضلع شمال شرقی، خانه‌ای است سه طبقه. 20 سالی از عمرش می‌‌گذرد. بقالی نشانی همین خانه چسبیده به مغازه را می‌‌دهد. چند نفر از سکنه همان افراد قدیمی‌اند. گیشا ساکنان قدیمی ‌‌زیاد دارد. بیشتر رهگذران زنان و مردان میانسال هستند. با‌ این شرایطی که سکنه محل دارند پرس وجو برای پیدا کردن افراد قدیمی ‌‌محل سخت نیست. خانم ادیبی به حیاطی دعوتم می‌‌کند که همزمان با همان بمبی که در خیابان بیست و نهم افتاده بود مورد اصابت قرار گرفت. خانه پدر و مادر شوهرش. آنها قبل از بمباران هم همراه پدرشوهر و مادرشوهر و دخترشان و شوهرش هرکدام در یک طبقه‌ این خانه که قبلا هم سه طبقه بود زندگی می‌‌کردند.
 
پدر و و مادرشوهر خانم ادیبی در همین خانه در بمباران کشته شده‌اند:«آن شب ما جایی در ستارخان میهمان بودیم. دوازدهم ماه رمضان بود. پدر و مادر شوهرم خانه بودند. شوهرم دلش شور زد وقتی خاموشی زدند و برق‌ها قطع شد به مادرش زنگ زد. همان موقع که صحبت می‌‌کردند بمب خورد تو حیاط ما. دیگه ما سریع پریدیم تو ماشین. بچه‌های من دو تا پسر 7 و یک سال و نیمه بودند. من و بچه‌ها زود پیاده شدیم رفتیم خانه یکی از دوستان اوایل گیشا و شوهرم رفت خونه. نمی‌‌دانید چه حالی داشت. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی‌‌کنم.خیلی حالش بد بود. از قطع شدن تلفن فهمیده بود بمب خونه ما خورده. مادر شوهرم را پیدا نکردیم سه روز بعد جنازه‌اش را در یک کیسه نایلون به ما تحویل دادند. تکه‌تکه شده بود. از اتاق پرت شده بود توی کوچه. دو تا دستاش از مچ به پایین سالم بود. از رو النگو و انگشترش تشخیص دادیم.
 
پدر شوهرم روی تخت آوار ریخته بود رویش و جابه‌جا مرده بود. آن شب به ما اجازه نمی‌‌دادند برویم تو خونه. زه‌کشی کرده بودند. کمیته مراقبت می‌‌کرد. از آن موقع شوهرم ناراحتی اعصاب پیدا کرد. نتوانست درست کار کند و الان چهار ساله بیکار است. از بنیاد شهید هم هیچ کمکی نگرفتیم. فقط برای ساخت خونه یک کامیون آجر دادند که آنقدر دیر بود که استفاده نکردیم. دولت آن موقع به آنها که خونه‌هاشون در بمباران خراب می‌‌شد به ‌ازای هر طبقه 500 هزار تومان کمک می‌‌کرد ‌‌اما به ما گفتند چون سند تفکیکی ندارید فقط یک 500 هزار تومان می‌‌دهیم. در چهار قسط. دو سال دربه‌در بودیم. وقتی خانه نه موکت نه رنگ و نه پنجره داشت ‌آمدیم نشستیم. هیچ کس هم تو ‌این مدت از ما سراغی نگرفت.»

زندگی ‌این خانواده از هم پاشیده شد. خواهر بزرگتر که در همین ساختمان زندگی می‌‌کرد تمام مال و ‌اموالش از بین رفت.خواهر کوچکتر بعد از مرگ پدر و مادرشان بارها در بیمارستان برای ناراحتی اعصاب بستری شد. «روی روحیه همه ما تاثیر گذاشت و هنوز هم می‌‌گذارد. ما ‌این خانه را 6 واحدی ساختیم. چون خاطره بدی از منظره حیاط و اتاقی که مادرشوهرم در زمان بمباران در آن بود و کشته شد داشتیم. واحدی را برای زندگی برداشتیم که رو به حیاط نباشد. هنوز نمی‌‌توانیم تحمل کنیم.»
خیابان بیست و نهم و سی و ششم گیشا به گفته مردم روز دوازده خرداد 64 بمباران شد.

در ‌اینترنت هیچ مطلبی درباره مناطقی که توسط عراق در جنگ شهرها در تهران بمباران شد به دست نمی‌آید. می‌‌گویند به دلایل ‌امنیتی ‌این مطالب در اخبار اعلام نمی‌‌شد. بیشتر مردم غرب تهران بمباران برق آلستوم در خیابان ستارخان را به یاد دارند چون تقریبا یک شبانه روز برق در ‌این مناطق قطع بود و از فاصله دور هم دود سفید رنگی که مدت زیادی به هوا بلند بود دیده می‌‌شد. مردم می‌‌گویند در‌ این محل فقط یک بمب به بخشی از نیروگاه خورد که صدای خیلی مهیب و ترکش داشت. هنوز آثار ترکش‌ها روی دیوار خانه 4 طبقه روبه‌رویی که بزرگترین‌شان قد یک توپ تنیس دیوار را سوراخ کرده دیده می‌‌شود. در حیاط برق آلستوم هم تنها اثر به جا مانده از برخورد بمب نرده‌ای آهنی است که بخشی از آن کاملا کنده شده است.

آریاشهر یا همان صادقیه ‌امروزی نشان منحصر به فردی از بمباران دارد. در بلوار شهدای صادقیه درست در ضلع غربی مسجد صادقیه مغازه‌ای است که همه آن را می‌‌شناسند. لوازم صوتی و تصویری ‌ایرج، سیروس و شاهین. شهدای خانواده پورزند که صاحب مغازه بودند و در بهمن 65 همراه یکی از دوستانشان در خانه خود، خیابان نوزدهم گلناز جنوبی فلکه اول صادقیه در اثر بمباران کشته شدند.آن روز دو بمب به آریاشهر اصابت کرد. همزمان یک بمب هم به ساختمانی در ترمینال شرکت واحد در جنوب میدان دوم صادقیه خورد که تلفات جانی نداشت. مغازه صوتی بسته و جمع شده است و چند وقت دیگر که مالک جدید بیاید ‌این اسامی‌‌ هم پاک می‌‌شوند. صاحب مغازه بغلی می‌‌گوید:«ساعت 30: 2، 3 بعدازظهر بود. خیلی بد بود.‌این سه برادر کشتی‌گیر بودند چه پسرهایی. پدرش می‌‌خواهد مغازه را بفروشد. خیلی وقته از ‌این محل رفته‌اند. بیچاره مادرشان دیوانه شد. یکهو پیاده راه می‌‌افتاد برود بهشت زهرا.»

برادر پسری که آن شب میهمان برادران پورزند بود هنوز مسجد روبه‌روی مغازه خشکشویی دارد. مردی چهل و چند ساله. نمی‌ایستد حرف منو گوش بدهد. همانطور که من حرف می‌زنم با عصبانیت خودش را سرگرم کاری می‌‌کند. «من داداشم را از دست داده‌ام چه خاطره‌ای بگویم. دوست ندارم حرف بزنم. اعصابم خراب می‌‌شود. حرف بزنم که چی بشه.» اما بقالی که طرف دیگر خیابان نوزدهم از سال 49 مغازه دارد تعریف می‌‌کند: «بمب به دو تا خانه‌ این طرف‌تر از خانه پورزند خورد. بچه‌های پورزند تو بالکن بودند که موج انفجار آنها را از بین می‌‌برد. مغازه‌ام یک شیشه سالم نداشت. تمام جنس‌های مغازه از بین رفت. یک روز جمعه بود و آن موقع من تو مغازه نبودم. اگر بودم سالم در نمی‌‌رفتم.»

از رهگذری که زنی میانسال است و 10 سال است در‌ این محل زندگی می‌‌کند می‌‌پرسم. می‌‌دانید آریاشهر زمان جنگ بمب خورد؟می‌‌گوید:«یک چیزهایی شنیدم.» می‌‌پرسم:«می‌‌دانید دقیقا کدام خانه بود؟» نمی‌‌داند. از دختر جوانی همین سوال را تکرار می‌‌کنم. 20 ساله ‌اینجا زندگی می‌‌کند. نمی‌‌داند که همین خانه آجری که الان جلویش‌ ایستاده بمب خورده. مرد جوانی که در ساختمان بغلی دفتر کار دارد تازه به ‌این محله آمده و او هم نمی‌‌داند. زنگ در همان خانه آجری که بمب خورده را فشار می‌دهم. خانمی ‌‌جواب می‌‌دهد. سوالم را برای او تکرار می‌‌کنم. می‌‌داند. «وقتی ما ‌اینجا را خریدیم به ما گفتند. فکر می‌‌کنم همه همسایه‌های ‌این ساختمان هم بدانند.»

10 بهمن 66 است. عصر است و مادرانی که طبیعی زایمان کرده‌اند ظهر مرخص شده‌اند. صدای گریه‌های نورس نوزادان از بخش نوزادان به گوش می‌‌رسد. صدای کر کننده و نور شدیدی می‌آید و موشکی به وسط حیاط بیمارستان عیوض‌زاده در خیابان آشیخ‌هادی می‌‌خورد. بیمارستان زایشگاه و بخش نوزادان هم دارد. مغازه نجاری محل که قدمتی 80 ساله دارد روبه‌روی بیمارستان است. مردی 45 ساله که پسر صاحب اصلی است، می‌‌گوید: «بیمارستان قبلا‌ این شکلی نبود. جلو اتاق‌هایش بالکن داشت. وقتی موشک خورد دو، سه ماشین که تو حیاط بیمارستان پارک بودند پرت شده بودند رو درخت‌ها و تو بالکن‌ها. تمام شیشه‌های مغازه‌ها و خانه‌ها شکست. ما همیشه موشک‌ها را تو آسمان نگاه می‌‌کردیم.‌این یکی را که دیدم فهمیدم همین طرف‌ها می‌‌خورد، صدای سوت خیلی وحشتناکی می‌‌داد و وقتی‌ آمد بخورد خاک زیادی به هوا بلند کرد.
 
برای همین من زود دویدم تو کوچه بغلی و خوابیدم رو زمین. ماشین‌ها همه آتش گرفتند. دود زیادی تو هوا بود.یادم می‌آید نوزادان را از لای همین نرده‌ها می‌‌دادیم بیرون تا بفرستند بیمارستان‌های دیگر. پنج و شش نفری کشته شدند. یکی پسر ذوقی‌نژاد بود، 12 ساله. تو کوچه دوچرخه‌سواری می‌‌کرده که دیوار رویش خراب می‌‌شود. دو روز بعد با دوچرخه‌اش همین جا پیدایش کردند.»جایی که الان دیوار جدیدی ساختند و درست روی آن نام شهید رضا ذوقی‌نژاد را چسبانده‌اند. ‌اما خیلی‌ها نمی‌‌دانند‌این شهید 12ساله درست همین جا و زیر همین تابلو کشته شده است.
 
«دختر همین ذوقی‌نژاد هم که پشت پنجره تو خونه بوده شیشه رفت تو چشمش و کور شد. یک نگهبان بیمارستان و یک مرد هم که می‌‌خواست داخل حیاط بیمارستان از داروخانه خرید کند کشته شدند.» حالا گوشه حیاط بیمارستان جایی که راه‌پله‌ای به سمت اورژانس جدا می‌‌شود فقط یک نوشته کوچک بر زمین، نشانی از برخورد موشک دارد.‌ اینجا نوشته شده. «موشک 10/11/66،بازسازی 1/1/67و اتمام10/7/68.» نگهبان می‌‌گوید:«می‌‌گویند‌اینجا خیلی نوزاد کشته شد.» فاصله جایی که موشک خورد تا ساختمان بیمارستان فقط 50 قدم و تا دیواری که روی رضا 12 ساله خراب شد فقط 20 قدم است.

در ‌این محل کمتر خانه‌ای از19 سال پیش باقی مانده است. بالای شهر است و برج‌سازی از خاطرات هر چند تلخ آن هیچ باقی نگذاشته است. سکنه بیشتر جدیدند و چیزی از آنچه در ‌اینجا روز 31 فروردین 67رخ داده نمی‌‌دانند. میدان گاهی ته بن‌بست شیرین در محله مقصود بیک.موشک 9:30، 10 صبح وسط همین میدانی که برج‌های اطراف برآن سایه ‌انداخته‌اند خورده است. مریم 22 ساله که همان روز صبح وقتی برنامه کودک می‌‌دید زیر همین دیوار روبه‌رویم گیر کرد از آن روز می‌‌گوید. «13 سالم بود. پدرم سر کار بود. برادر کوچکم در کوچه با دوستش دوچرخه‌سواری می‌‌کرد. من، برادر بزرگم و مادرم در خانه بودیم. طبقه اول همین ساختمان. سرما خورده بودم و می‌‌خواستم با مادرم برویم درمانگاه. آژیر کشیدند دو بار‌، اما خبری نشد. آن موقع می‌‌گفتند بعضی آژیرها که در رادیو پخش می‌‌شود مال شهرستان‌هاست.
 
برادر بزرگم رفت حیاط که برادر کوچکم را از کوچه بیاورد. خوشبختانه همسایه‌مان وقتی آژیر می‌‌زنند پسرش و برادر کوچکم را می‌‌برد داخل زیرزمین. یک لحظه دیدم یک نور خیلی شدید که چشم آدم را می‌‌زد عین نور آتش ‌آمد و همه جا نارنجی شد. صدای بنگ خفیفی هم شنیده شد. می‌‌گویند آنها که در محل برخورد موشکند صدای برخورد را از آنها که از محل دورترند خیلی ضعیف‌تر می‌‌شنوند. همه جا نارنجی شده بود. هنوز تصویر میزمان را در آن نور نارنجی یادمه. برای مدتی هیچی نفهمیدم. بعد به خودم ‌آمدم دیدم خم شدم و آوار رو پشتم است طوری که چونه‌ام رو زانوم بود.
 
خاک و خل تو دهانم پر بود. صدای مامانم را می‌‌شنیدم که جیغ می‌‌زد. فهمیدم موشک خورده به خانه ما. زور می‌‌زدم نمی‌‌توانستم بلند شوم. داد می‌‌زدم و خاک بیشتر تو دهانم می‌‌رفت. زیر آوار درد نداشتم. می‌‌گویند موقع ریختن آوار خلاء ‌ایجاد می‌‌شود و اجسام بی‌وزن می‌‌شوند. مامان دوست برادر کوچکم موقع موشک‌باران رفته بود تو آشپزخانه‌شان که به طرف خیابان بود برای آنها خوراکی بیاورد که موج انفجار پرتش کرده بود تو کوچه. تمام سر و صورتش خونی بود.
 
من و ‌این خانم را با ماشین کمیته بردند بیمارستان. کمرم قفل شده بود و تا مدت‌ها مشکل مفاصل کمر داشتم. زیر چشمم و دست‌هام هم کبود بود. برادر بزرگم که آن موقع در حیاط بود از نظر روحی خیلی آسیب دید. همه صحنه را دیده بود. شیشه‌ها خرد شدند و ماشین‌ها آتش گرفتند. زخمی‌‌ نشد ‌اما تا مدت‌ها گوشش نمی‌‌شنید. دیوار حیاط و دیوار سمت کوچه خانه ما خراب شد. من کنار دیوار بودم. تشک تخت من که کنار دیوار بود رفته بود تو‌ هال و خورده بود به دیوار آن سمت. پرده‌هایمان ریز‌ریز شده بود.
 
حفاظ‌های آهنی پنجره‌های‌مان عین نیزه رفته بود تو دیوار روبه‌رو. دختر همسایه بغلی‌مان هم که کنار پنجره رو به حیاط نشسته بود لای فرش خانه‌شان لوله شده بود شیشه تو چشمش رفته بود.‌ این دختر کر و لال بود و چشمش هم کور شد. بعدا که کارشناسان‌ آمدند تو محل گفتند ‌این موشک عمل نکرده و فقط تکه‌تکه شده است.»
زنگ یکی از طبقات ساختمان بلند را می‌‌زنم. می‌‌پرسم :«می‌‌دانید زمان جنگ درست در همین میدان موشک خورده ؟» صدای زنانه نازکی جواب می‌‌دهد: «نه، من اطلاعی ندارم. از بقیه بپرسید.»

تبلیغات