آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

خدا از روحش دمید. آدم جان گرفت. در گِل وجودش دلی پیدا شد که همه چیزش بود. فرشتگان در این آفریده‌ی خدا حیران بودند که دلی داشت به وسعت تمام آفریده‌های پیشین! خداوند به آن‌ها گفت: که خلیفه‌ای آفریده است به نیابت از او در زمین باشد. خلیفه باید همرنگ مولا باشد. این بود که خدا از هریک از صفاتش، پرتوی در انسان تاباند. خدا تنها بود. انسان هم تنها بود.
آدم تنها در بهشت بود. باغ‌ها و گیاهان، گل‌ها و درختان، نهرهای روان «جنات تجری من تحتها الانهار» ملائک بودند و آدم بود، ستایش بود و خداوند… اما آدم تنها بود.
میان باغ‌ها که قدم می‌زد، فرشتگان را که می‌دید، حسی غریب او را در برمی‌گرفت. و دلش… نمی‌دانست در دلش چه اتفاقی می‌افتاد. شاید می‌گرفت. آه می‌کشید، آه‌های سرد. کنار نهرها که می‌نشست، خسته می‌شد. نه که جسمش خسته باشد؛ روحش! روانش. دلش می‌خواست حرفی بگوید. خاطره‌ای شاید به شوق و یا تعریف خواب بدی که دیشب دیده بود یا از اندوهی گذشته که به دلش سرک کشیده بود. کسی را می‌خواست که نه فرشته باشد، نه درخت باشد. نه گل، نه آب، نه میوه… کسی را می‌خواست که مثل خودش باشد. که دل داشته باشد مثل او. غمش را بفهمد که همدمش باشد و غمخوار و مونسش.
روز بود یا شب؟ غروب بود یا صبح؟ فرقی ندارد. آدم نشست کنار درختی برلب جویی یا شاید هم راه می‌رفت. فرقی نمی‌کند، مهم این که مثل همیشه تنها بود.
خدا به آدم نظر کرد. تنهاییش را دید. غم در چشمان آدم موج می‌زد. دید که در سراچه دل آدم جایی که باید مملو از عشق باشد، سرشار از شادی و وابستگی‌های آسمانی، غصه‌ای خیمه زده است.
خدا تنها بود. صبور و علیم. اما تنهاییش را تنها برای خود نگاه داشت. خدا خواست که فقط خودش تنها بماند. بی‌شریک، بی‌همتا، یگانه.
آدم خواب بود ی بیدار؟ هشیار بود یا نبود؟ هیچ کسی نمی‌داند. ناگهان کسی را دید در کنارش؛ مانند خودش. به دستان، پاها و صورت او نگاه کرد. درست مثل خودش بود. به چشمان او که نگاه کرد چیزی در درونش لرزید. چیزی تکان خورد. چیزی پاشید. چیزی فرو ریخت. دلش بود؟ مطمئن نبود، اما انگار چیزی از دلش کنده شده بود، همان غم بود که می‌رفت و به جایش چیزی می‌آمد.شادی بود، یا عشق یا محبت؟ هرچه بود، حس عجیبی بود. شاید هیجانی یا که نگرانی، اندوه؟ نه! اندوه نبود. ذوق بود و شور و اشتیاق بود و….
ـ من حوایم! خدا مرا آفریده. همسنگ تو و از جنس او. که در کنار هم باشیم. دست در دست و دوشا دوش زندگی را بسازیم.
صدا مثل ضرب‌اهنگ باران بود به جان خسته کویر یا شاید آبشاری در کنج خلوتی، زیر سنگی، در کوهستان. آدم به آب نگاه کرد. حالا کنار چهره‌اش، چهره دیگری می‌دید. آدم، دل را محکم کرد. حالا مطمئن بود که دلش پر از عشق است. عشق به خدا که حوا را به او داده بود و عشق به حوا که به او آرامش داده بود. دست حوا را در دست گرفت و هر دو دست را به سمت آسمان بلند کرد: خدایا سپاس و…!
«ومن آیاته أنْ خَلَقَ لکُم مِنْ أنفسِکُمْ أزواجاً لِتَسْکُنوا الیها و جعل بینکم مودّة و رحمة إنّ فی ذلک لآیات لقوم یتفکرون»1
«و از نشانه‌های او این که از [نوع] خودتان همسرانی برای شما آفرید تا بدانها آرام گیرید، و میانتان دوستی و رحمت نهاد. آری، در این [نعمت] برای مردمی که می‌اندیشند قطعاً نشانه‌هایی است.»
1. سوره‌ی روم، آیه‌ی 21.

تبلیغات