آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۸

چکیده

متن

مقدمه
توجه به احیاى معرفت دینى را مى‏توان از عمده مباحث مطرح شده در آثار اقبال لاهورى دانست. او در احیاى فکر دینى در اسلام سعى دارد، تا اصول اسلام را با علم و فلسفه جدید توجیه و تبیین کند. براى رسیدن به این هدف به فلسفه غرب تمسک مى‏جوید. مثلا در ناتوانى عقل براى شناخت‏حقیقت، از کانت دلیل مى‏آورد، و براى رد ماتریالیسم به نظریه نسبیت اینشتاین استناد مى‏کند، و در بیان فضیلت اشراق، برگسون را گواه مى‏گیرد. به طور کلى بیش از حد تحت‏تاثیر فلسفه هگل است. او که بى‏هیچ شبهه یکى از روشنفکران دینى معاصر است، عمرى را در راه «خودى‏» کردن مسلمانان و آگاهى دادن به امت‏ستمدیده اسلام سپرى کرد. اقبال روشنفکرانه حل مشکلات عصر را در اسلام و قرآن جستجو مى‏کرد چه قرآن را دگرگون کننده جان و جهان مى‏دید. (2) او سخت از غلبه اندیشه و فلسفه یونانى بر ذهن عالمان دین آزرده بود و با تهورى ستودنى، آزاد کردن دین را از سلطه این روح کژتاب شرط حیات مجدد معرفت دینى مى‏شمرد. وى با استفاده از سنت فلسفى اسلام و آراء فلسفى جدید مى‏خواست فلسفه دینى اسلامى را احیاء کند، و در عین اعتقاد به تحول معرفت دینى، دوام و ثبات را به هیچ وجه مخالف اصول دین نمى‏دانست. بلکه آن را شرط لازم دین تلقى مى‏کرد; لذا دیندارى را در عصر تکنولوژى ممکن مى‏دانست. (3)
در این مقاله نگاهى گذرا بر مهمترین موضوعات مطرح شده در باب حوزه جامعه شناسى معرفتى در آثار اقبال مى‏اندازیم. چه در آثار اقبال کمابیش اظهار نظر در باب جامعه، عوامل اجتماعى، معرفت دینى و اندیشه خودى، رابطه فرد با جامعه و اصول اساسى امت آرمانى اسلام وجود دارد.
معرفت‏شناسى
اقبال معتقد است زندگى انسان و حرکت تکاملى و معنوى او بسته به این است که با واقعیتى که روبه‏روى او است، ارتباط برقرار کند و آنچه این ارتباط را برقرار مى‏کند، معرفت است که داراى سطوحى است; یکى از سطوح معرفت همان ادراک حسى است که به وسیله فهم، حالت کمال و پختگى پیدا کرده باشد. (4) البته «ادراک حسى براى آنکه بتواند ما را به دیدار کامل حقیقت رهنمون شود، لازم است که ادراک عامل دیگرى، که قرآن آن را «قلب‏» یا «فؤاد» یعنى «دل‏» نامیده است، مکمل آن باشد.» (5) اقبال علاوه بر منابع سه‏گانه معرفت‏بشرى، اشراق یا تجربه درونى، تاریخ، و طبیعت، به سه ابزار معرفتى یعنى حس، عقل و «ادراک قلبى‏» مطابق آیات قرآن تاکید مى‏کند.
از آنجا که اقبال شدیدا تحت‏تاثیر آموزه‏هاى دین اسلام است، اقبال ویژگى فکر اسلامى را اعتماد به حقایق غیبى مى‏داند; قرآن آیات و نشانه‏هاى حقیقت را در خورشید و ماه و طولانى شدن سایه و پیاپى آمدن شب و روز و گوناگونى زبانها و رنگها و جانشین شدن روزهاى خوشبختى و بدبختى به جاى یکدیگر در میان مردم، و سراسر طبیعت‏به آن صورت که با حس ادراک مى‏شود، مى‏داند. او با الهام از آیات قرآن (6) بر این باور است که انسان مى‏تواند از امور پیرامون خود تصورى براى خود ترسیم کند که به معنى درک و تسخیر آن امور است «به این ترتیب، رنگ معرفت آدمى رنگ تصورى است، و با سلاح همین معرفت تصورى است که انسان به جنبه قابل مشاهده حقیقت و واقعیت نزدیک مى‏شود.» (7)
معرفت‏شناسى اقبال دربردارنده دو سطح از معرفت است: یکى معرفتهایى که از تجربه بیرونى و علوم بدست مى‏آید و در حیطه تاثیر زمان و مکان است. اقبال، همانند کانت، معتقد است معرفت‏با مکان و زمان معین مى‏شود. همچنین او با این نظر کانت که زمان و مکان واقعیتهاى خارجى نیستند، بلکه حالتهایى هستند آفریده ذهن ما تا بتوانیم حقایق را ادراک کنیم، موافق است. کانت از ذهنى بودن زمان و مکان نتیجه مى‏گرفت که تمامى آگاهى‏هاى ما فقط از نمودهاست; ولى اقبال در امکان‏پذیر بودن معرفت از نمودها، از اشیاء فى نفسه، با کانت اختلاف‏نظر داشت. اقبال مى‏گوید: تا آنجا که این امر به سطح متعارف تجربه مربوط مى‏شود، نظر کانت صحیح است، ولى آیا سطح متعارف تجربه تنها سطحى است که از آن معرفت‏حاصل مى‏شود؟
با این سؤال اقبال وارد سطح دوم معرفت مى‏شود. اقبال برخلاف کانت معرفت را تنها به یک سطح محدود نمى‏سازد، چون زمان و مکان که کانت آنها را قالبهایى براى هر تجربه‏اى مى‏دانست، مفهومى ثابت ندارند، و با افزایش یا تقلیل نیروهاى روانى تغییر مى‏کنند. این امر سطح دیگرى از تجربه را متفاوت با سطح متعارف تجربه مکانى - زمانى که کانت معرفت را بدان محدود مى‏کرد، ممکن مى‏سازد که ماهیت واقعیت را چنان که هست، آشکار مى‏کند. (8) اقبال در این سطح از معرفت که بالطبع برتر از معارف دیگر است، تحت‏تاثیر تجربه‏هاى باطنى، کشف و شهود، یا به تعبیر خودش «ادب صوفى‏» است. او معتقد است که تجربه درونى داراى ارزش معرفت است چون تجربه باطنى صوفیانه روشى از روشهاى کسب معرفت است که از حواس و تجربه بیرونى استقلال دارد. به نظر اقبال صوفى در مراحل کمال به معرفتى مى‏رسد که او را به حقیقت مطلق یعنى بارى تعالى متصل مى‏کند و بى‏تردید براى علم اتصال به این منزلت والاى معرفت میسر نیست. (9)
این عقیده اقبال که «تمامى دانش انسانى حاصل از تجربه بیرونى اساسا وابسته به زمان و مکان است‏»، یک رویکرد معرفت‏شناسانه در باب «تاریخ باورى‏» است. به عقیده او الهام و علم نقیض یکدیگر نیستند بلکه الهام مکمل معرفت‏بشرى در نیل به سعادت دنیوى و اخروى است. اقبال دین و عرفان را، همراه با علم و فلسفه، چهار شیوه بر حق کسب معرفت مى‏داند. در این نگرش وحى به انبیاء نیز خاستگاه بخشى از معرفتهاى انسان تلقى مى‏شود.
معرفت‏شناسى اقبال ضد سنت فلسفى و معرفتى کلاسیک است‏به عبارت دیگر معرفت‏شناسى اقبال رئالیسم و واقع گرا و ضد ایده‏آلیسم یونانى است. او معتقد است که سنت افلاطونى فلسفه، مبنى بر نفى جهان مادى به عنوان پندارى از جهان مثل، بر خلاف اعتقادات اسلامى است که مبنى بر واقعیت جهان مى‏باشد. (10) اقبال تاکید مى‏کند که اندیشه اسلامى نگاه خویش را بر امور ذاتى و ملموس، یعنى آنچه محدود به حدود است، دوخته است. لذا هر تحقیقى باید از ذاتیات آغاز شود. و این بدان معنى است که وجود مقدم بر اندیشه یا ماهیت است. (11)
اقبال تعقل‏گرایى صرف را به عنوان آنچه مسؤل ایجاد جدایى میان وجود و اندیشه است مردود مى‏داند و معتقد است که استدلال و تعقل در توجیه تجارب برتر و وجدانى نفس که از نوع تجارب عرفانى است، قاصر و چوبین پاى مى‏باشد. اقبال مانند اگزیستانسیالیستها یا پراگماتیستها و مارکسیستها از اتحاد اندیشه و عمل حمایت و پیروى مى‏کند. این اتحاد از راه فعالیت نفس نائل شدنى است. تعقل بر این اتحاد راهى ندارد زیرا طبیعت تعقل بالذات انقسامى است و نه اتحادى. تعقل به دانش هیچ قدرتى نمى‏بخشد و دانش بدون قدرت مفید هیچ فائده‏اى نیست. سرچشمه قدرت، شناخت نفس است; شناخت نفس یعنى درک آزادى و خلاقیتى که بالقوه در هر نفسى مستتر است. (12)
بنابراین نزد اقبال ساحت عرفان و اشراق، ساحتى برتر و بالاتر از علم و عقل است. و آن را مکمل فعالیتهاى فکرى و عقلانى انسان تلقى مى‏کند. او مى‏گوید اگر چه علم و عقل ما را در تماس و مشاهده و درک عالم طبیعت‏به واقعیت نزدیک مى‏کند اما راه نزدیک‏تر و دقیق‏تر این است که به دید خود عمق بخشیم و نادیدنیها را با دیده دل بگشاییم و اهل بصیرت شویم و نسیم عطرآگین بوى خوش نافه آهو را استشمام کنیم. (13)
در نظر اقبال علم باید ابزارى براى حفظ زندگى و سروسامان دادن به آن باشد. همچنین علم باید خاستگاه ذات بشر و عامل تثبیت او باشد. علم وسیله‏اى براى احیاى ضروریات اقتصادى، علمى و فنى ملت است. علم به منزله غلامان خانه زاد زندگى اجتماعى است. (14)
اقبال علم تکون یافته در مغرب زمین را مضر سعادت انسان مى‏داند و از ادعاى تمامیت آن انتقاد مى‏کند. او مثل کى‏یرکگارد بیمارى علم جدید را آن مى‏داند که قادر به تعلیم «چگونه زیستن‏» نیست. (15) عقل علمى کى‏یرکگارد و عقل روحانى اقبال هر دو از این جهت که انسان به خاطر علم جدید، زیستن بگونه انسانى را فراموش کرده است، احساس خسران مى‏کند. (16) دانش، هنر و تمدن جدید در حین موعظه برابرى و برادرى، خون ابناء بشر را مى‏مکد. علمى که عالمان مغرب زمین بدان مى‏بالند، چیزى نیست مگر شمشیرى برنده در دستان زنگى مست. (17) اقبال در معرفت‏شناسى خود براى طرد این مشکل معتقد به تلفیق خرد غربى و عشق شرقى براى شناخت‏حقیقت است. اقبال توجه به علمى دارد که با قلب و الهام، ندیم و مانوس شده باشد و مانند ابراهیم بتهاى وجود خود را بشکند. علمى که در آن تجلیات کلیم با مشاهدات حکیم ممزوج شده باشد. به عبارت دیگر علمى که عالم طبیعى به وسیله درک واقعیتهاى مشهود و محسوس بدست مى‏آورد، مادامى که با بصیرت روشنایى بخش موسى مقرون نباشد فقط علمى خواهد بود که از آن به کم‏بصرى تعبیر مى‏شود. (18) لذا علم نباید انسان را از مجاهدت و مبارزه باز دارد. (19)
روش‏شناسى اقبال
در روش‏شناسى اقبال روى سه مساله مى‏توان تاکید کرد: 1) اهمیت تجربه بیرونى; به نظر اقبال قرآن توجه به اختبار و تجربه را یکى از مراحل ضرورى زندگى روحى بشر مى‏داند و به همه میدانهاى تجربه بشرى با اهمیت‏یکسان مى‏نگرد و همه را در شناختن حقیقت و واقعیت نهایى که علایم آن در باطن و ظاهر تجلى مى‏کند، سهیم مى‏داند. (20) بنابراین او روش تجربى علوم و تقدیس طبیعت را امرى اسلامى و اساسى تلقى مى‏کند که مورد غفلت مسلمین قرار گرفته است.
2) اهمیت تجربه باطنى; اقبال در عین تاکید بر تجارب بیرونى، تجربه باطنى و آگاهى معنوى را نیز نوعى تجربه مى‏داند که همچون همه تجارب دیگر، حق وجود و متبوعیت داشت. (21) اقبال ضمن تشریح اهمیت تجربه دینى در پیشگاه معرفت، اهمیت الهام را که در فلسفه او جایگاه والا دارد، مورد بحث قرار مى‏دهد. به عقیده او فکر و الهام و به تعبیر دیگر اندیشه و شهود نقیض یکدیگر نیستند و از لحاظ روش شناختى، مقام و منزلت تجربه عرفانى در حقیقت نازلتر از مقام و منزلت‏سایر آزمایشات بشرى نبوده است و به دلیل اینکه محسوس و مشهود نیست نمى‏توان آن را بى‏اعتبار تلقى کرد. (22) از این رو تجربه دینى اصولا حالتى از احساس و تجربه است که سیماى معرفتى دارد. اقبال در کنار عقل چوبین پاى، الهام و عشق را مطرح مى‏کند که روزگار مى‏داند شور عشق، خودش، داراى معرفت‏حقیقى است و عقل جز اطلاع چیزى ندارد. لذا علاج درد انسان فقط در بصیرت و الهام است. (23)
3) رد عقل گروى محض: به نظر اقبال عقل گرایى ضدتجربى مناسبتى با قرآن ندارد و قرآن کاملا به طبیعت ناظر است. عقل با هزاران اندیشه به تنهایى نمى‏تواند انسان را راهنمایى کند. از این رو سعادت و هدایت انسان در گرو محبت و عشق به خدا است چه عشق، با تکنیک خاص خود و هنر ممتازى که دارد به خوبى از عهده راهنمایى انسان برمى‏آید. (24) به نظر اقبال شناخت واقعى حقیقت جهان از راه عقل نیرنگ است و به وسیله آن نمى‏توان به حقیقت و هدف رسید. (25) زمانى که اجتماع و حیات زندگى انسان در معرض خطر تهدید عقل و عقل گروى قرار مى‏گیرد، سپاه عشق است که در مقابل آن دفاع مى‏کند. (26)
اسرار خودى و رموز بى‏خودى
تمام اندیشه‏هاى اقبال از مفهوم «خودى‏» نشات مى‏گیرد. بدیهى است که هیچ یک از اندیشه‏هاى او را نمى‏توان درک و ارزیابى کرد مگر در صورتیکه معناى «خودى‏» که محور اساسى اندیشه‏هاى اوست، کاملا فهم و تحلیل شود.
در باور اقبال خود آگاهى و خود شناسى از امتیازات انسان است. او همین خودشناسى و خود آگاهى را به عنوان «خودى‏» توصیف مى‏کند. خودى یا ذات با حواس قابل درک نیست‏بلکه از طریق تجربه درونى و کشف و شهود قابل درک مى‏باشد. تمام فلسفه اقبال در پرتو واقعیتها یا نمودهاى علمى به توضیح و تشریح صفات و آثار علمى و تغییر ناپذیر خودى اختصاص دارد.یعنى همت اقبال در جهت تعبیر، تفسیر و سازمان دادن به همین معنا در پرتو نمودهاى علمى است. (27)
مفهوم خودى یک مفهوم انسانى - اجتماعى است که در قالب مفاهیم فلسفى تعبیر و تبیین شده است. خودى در مفهوم مورد نظر اقبال عبارت از احساس و درک شخصیت، خودنگرى و خوداندیشى، خودشناسى و درک خود است. منتهى این را در شکل یک قالب و مفهوم فلسفى بیان مى‏کند. به تعبیر دیگر خودى در وهله اول به عنوان یک تفکر اجتماعى و انقلابى به ذهن اقبال آمده و بعد به سراغ فلسفى کردن آن رفته است. (28)
خودى همان مفهومى است که اقبال جاى آن را در جوامع اسلامى عموما و در هند خصوصا خالى مى‏بیند. جوامع اسلامى در حالى که نظام ارزشى اسلام را فراموش کرده‏اند دل باخته، فریفته و علاقه‏مند نظام ارزشى بیگانه شده‏اند. لذا لازم است‏به خودى خودشان برگردند و نظام ارزشى اسلام را احیاء کنند و این همان مفهومى است که اقبال در پى احیاء آن است; منتهى احیاى چنین مفهوم انسانى - اجتماعى بدون تبیین فلسفى امکان پذیر نیست. بنابراین مفهوم موردنظر اقبال مفهومى صددرصد اجتماعى است. اجتماعى نه به این معنا که به فرد نظر ندارد، زیرا پایه خودى در فرد قرار دارد بلکه به این معنا که فرد هم یکى از مفاهیم اجتماعى اسلام است و تا شخصیت‏خودى در فرد تثبیت نشود اجتماع به صورت حقیقى و پایدار به وجود نمى‏آید. (29)
خودى داشتن و از خود بیگانه نبودن شرط مقاومت در برابر بیگانه است. اما چگونه مى‏توان این «خودى‏» را پیدا کرد؟ اقبال معتقد است که طریقش صلابت کافى یافتن در معرفت دینى است. (30)
روش صوفیانه در جهان اسلام که بر اساس «وحدت وجود» پایه گذارى شده است، حقیقت‏خودى را مورد انکار قرار داده است. این دکترین آثار و پدیده‏هاى جهان را غیر حقیقى و موهوم مى‏پندارند و انسان را به جایى مى‏برد که باید معتقد شود که خدا، وجودى ثابت و لایزال است و آنچه در جهان وجود دارد، در یک سیر سلسله مراتبى و با واسطه از فیض او به وجود آمده است. بدین لحاظ، رب‏النوع یا وجود، جایگزین ذات بارى تعالى یا خدایى که اسلام قائل است، مى‏شود. این نگرش عده زیادى از مسلمین را به طرف نفرت و انزجار از فعالیت و زندگى و به لاابالیگرى سوق داده است. اندیشه‏اى که بر این نگرش و بر اساس این دکترین مبتنى است، انرژى و نیروى انسانها را به کلى از بین مى‏برد. زندگى فقط به صورت رؤیایى جلوه‏گر مى‏شود که هیچ گونه سعى و کوششى در آن ارزش نخواهد داشت. (31)
اقبال با تاکید بر حقیقى و واقعى بودن «خودى‏» از این نگرش به شدت انتقاد مى‏کند. در باور اقبال، انسان با شهود مى‏تواند به حقیقت مسلم خودى که محور اصلى شخصیت انسان است، پى ببرد. خودى با رغبتها و تمایلات به صورت یک شخصیت داراى اراده رشد مى‏کند و تکامل مى‏یابد. رغبتها و تمایلات محیطى لازم دارد، و به همین دلیل نه فقط رشد و تکامل خودى بلکه وجود آن نیز منوط به نوعى رابطه با واقعیت عینى و آفاقى مثل حقیقت هستى، جهان و جامعه است. (32)
آنچه مى‏تواند جامعه شناسى معرفتى اقبال را تشکیل دهد رابطه بین «خودى‏» و «جامعه‏» است و اینکه ساختهاى خودى یا انواع خوداندیشى‏ها بر اساس شرائط تاریخى - اجتماعى متفاوت، به صورتهاى مختلف ساخته شده‏اند. بنابراین جامعه شناسى معرفت اقبال نشان مى‏دهد که ظهور و ساخت انواع «خودى‏»ها از عواملى خارج از حیطه خودى، یعنى عوامل اجتماعى متاثر است.
اقبال براى استحکام خودى در فرد و جامعه عشق و محبت را ضرورى مى‏داند، چه فقط به وسیله عشق است که تمام موجودیتهاى خودى جلوه مى‏کند و به کمال مى‏رسد. لذا جوامع مسلمان و انسانهایى که مى‏خواهند خودى خودشان را حفظ یا تقویت کنند، باید عشق و محبتى داشته باشند و دل آنها از آتشى بگدازد. (33)
ماهیت‏خودى چیست؟ آیا خودى از عوارض ماده است که در طى تکامل، به شکل انسان جلوه‏گر شده است؟ اگر این مطلب صحیح باشد، خودى شکلى از صور ماده است که اگر از آن منقطع شود، نمى‏تواند باقى بماند. مادى گرایان متمایل به این نظر هستند که ماده سیر تکاملى‏اش به مرحله‏اى مى‏رسد که خواص فیزیکى و شیمیایى آن، به طرزى عمل مى‏کند که در طى آن تحصیل وجدان (شعور یا آگاهى) مى‏کند و داراى حیات مى‏شود. موجود زنده شکل «ارگانیزم‏» به خود مى‏گیرد و وجدان، شعور یا آگاهى در مغز یا در سلسه اعصاب ارگانیزم متمرکز مى‏شود و چون ماده زنده داراى حرکت است و مغز ارگانیزم نیز تکامل پیدا مى‏کند و صور دیگرى به خود مى‏گیرد، خود آگاه مى‏شود. چون ساختمان مغز بشر، پیچیده‏تر و تکامل یافته‏تر از مغز هر حیوانى است. اقبال به کلى با این نظر مخالف است. اگر چنین نظرى درست‏باشد، بدین معنى است که بعد از این زندگى، حیاتى نیست. به عقیده او خودى شکل تکامل یافته ماده نیست، بلکه حقیقت نهایى جهان است، و آن چنان حقیقتى است که براى جلوه دادن صفاتش، ماده را خلق مى‏کند و آن را وسیله جلوه‏گرى و نمایش خود قرار مى‏دهد. (34)
به نظر اقبال «خودى‏» فقط در جمع «خودى‏»هاى دیگر و اجتماع مى‏تواند رشد کند، نه در حال انزوا و به دور از جمع خودى‏ها. زیرا فرد به تنهایى نمى‏تواند خواستهاى خود را برآورد، مگر در صورتى که در بین افراد جامعه به سر برد و خود را با فرهنگ و هنجارهاى اجتماعى جامعه هماهنگ کند. (35) خودى در دیدگاه اقبال جزء لاینفک جامعه است و به صورت جمعى شناخته مى‏شود. در این نگرش، اقبال جامعه را پدیده‏اى عینى تلقى مى‏کند، متمایز از «خودى‏»هایى که آن را به وجود آورده‏اند. اقبال متاثر از آموزه‏هاى دینى و اجتماعى اسلام بر جامعه به عنوان یک کل که از وحدت برخوردار است، تاکید مى‏ورزد.
شایان ذکر است در نظر اقبال جامعه فقط به نحوى، شکل و صورت خودى را تنظیم مى‏کند و در اصل ایجاد خودى دخالتى ندارد. به تعبیر دیگر عمق تعین در خودى این است که جامعه و عوامل اجتماعى در شکل گیرى خودى تاثیر دارد، نه اینکه جامعه خاستگاه و خالق خودى است. از این رو باید بررسى کرد که چه نوع جامعه‏اى بر رشد، تکامل و آزادى خودى بهترین تاثیر را دارد. قبل از اینکه ماهیت چنین جامعه ایده‏آلى را در نظر اقبال بررسى کنیم، باید نوع رابطه صحیح و معقول بین جامعه و فرد را درک کنیم. از یک طرف اندیشمندانى رشد و تکامل فرد را به عنوان هدف تغییرات اجتماعى و بهبود وضع زندگى تلقى و حکومت را فقط وسیله‏اى براى این تکامل مى‏دانند. از طرف دیگر طرفداران نظریه هگل بر این باورند که دولت‏یک واحد مافوق فرد است و براى آن حقوقى به مراتب مهمتر از حقوق فرد وجود دارد. اقبال نظرى معتدل را اختیار کرده است او عقیده دارد هر فرد باید به جامعه بپیوندد و هویت‏خویش را در نظام و فرهنگ ملت محو سازد، تا همه نیرو و عظمت گذشته و آینده امت را در خود جمع کند. لذا رشد و تکامل فردى ممکن نیست مگر در صورتى که فرد عوامل اصلى تکامل معنوى خودش را از فرهنگ جامعه‏اى اخذ کند که بدان تعلق دارد.
فرد و قوم آیینه یکدیگرند
سلک و گوهر کهکشان اخترند
فرد مى‏گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد مى‏یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره وسعت طلب قلزم شود
وصل استقبال و ماضى ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گویا مى‏شود
تا به معنى فرد هم ملت‏شود
چون اسیرى حلقه آئین شود
آهوى رم خوى او مشکین شود (36)
در مقابل، جامعه نیز باید خود را موظف بداند که دین خود را براى رشد و تکامل فرد ادا کند و تا جایى که ممکن است، در خصوصیات رشد و تکامل فرد مداخله نکند و مداخله آن در تکامل فرد منحصر به مواردى باشد که مصلحت اجتماع اقتضاء کند. (37)
آیا کنشها و فعالیتهاى خودى ناشى از خودش است‏یا ناشى از محیط و اجتماع؟ به تعبیر دیگر خودى آزاد است‏یا مجبور؟ به چه دلیل جامعه بر خودى اثر گذار است و خالق و خاستگاه آن نمى‏باشد؟ حقیقت‏ساده کنشها و فعالیتهاى ارادى انسان که در زندگى از او صادر مى‏شود نشان مى‏دهد که آنچه را انسان بااراده و بینش انجام مى‏دهد از قیود و تعینات عوامل اجتماعى آزاد است، چه انسان دائما پیشرفت مى‏کند و علاوه بر آن اینکه گاهى آزادى به طور مستقیم به انسان الهام مى‏شود، لذا آزادى فقط یک امر استدلالى یا استنتاجى و تصورى نیست. انسان هر چند در محیطى زندگى مى‏کند که قبلا براى او آماده شده است، مع ذلک قدرت آن را دارد که همان محیط را طبق اراده خود تغییر دهد. و اگر آزادى او در محیط و جامعه‏اى که در آن زندگى مى‏کند دچار مشکل شود، توانایى آن را دارد که به خود بپردازد. بنابراین مشکلات و موانع فقط این خاصیت را دارند که قدرت خودى را افزایش مى‏دهند. (38) پس به دلیل آزادى انسان جامعه بر خودى فقط اثرگذار است و نمى‏تواند خاستگاه آن باشد.
یکى دیگر از عناصر مفهومى فکر اقبال در نظام فلسفى‏اش، به مفهوم «خودى جمعى‏» که آن را یک نظام فرهنگى مستقل و در مقابل از خودبیگانگى اجتماعى تلقى مى‏کند، مربوط مى‏شود. خودى جمعى خودیى است که میان تمامى افراد جامعه مشترک است، و بنابراین خودى افراد نیست‏بلکه جامعه‏اى است که در ما زندگى و عمل مى‏کند. سعادت و آرامش اجتماعى هر جامعه‏اى در گرو رشد و کمال «خودى جمعى‏» و اجتماعى آن جامعه است. حصول خودى جمعى جامعه در سایه حفظ و حراست از فرهنگ و سنن اجتماعى آن امکانپذیر است. اقبال براى بیان نقش مهم فرهنگ و سنن و مراسم در حیات اجتماعى جامعه به تاریخ قوم یهود توجه مى‏کند. این قوم کوچک در طول اعصار تحت فشار زیسته است و چه بسا ادوارى را پشت‏سر گذاشته که در یک قدمى منهدم شدن بوده است، با این حال قوم یهود این فشارها را تحمل کرده و به بقاى خود ادامه داده است. این بدان علت است که قوم یهود در دوران بحرانها و گرفتاریها، نسبت‏به فرهنگ و سنن خود وفادار مانده است. اقبال در مورد تعین اجتماعى فرهنگ و سنن... در ایجاد «خودى جمعى‏» بر این باور است که هر گروه و اجتماعى در دوران سعادت و آرامش خود، فرهنگ و سنن کارکردى مفید را ایجاد مى‏کند که در هنگام بحرانى شدن جامعه، مى‏تواند با تمسک به آنها، علاوه بر حفظ به رشد و توسعه خود نیز ادامه دهد. (39)
هنگامى که خودى جمعى دقیقا تمامى افراد جامعه را در برگیرد و در تمامى نقاط با آن منطبق باشد، خودى جمعى ناشى از همانندى‏ها، به حد اعلاى خود خواهد رسید، در این صورت فردیت فرد هیچ مى‏شود و «خودى جمعى‏» به «بى خودى‏» مى‏انجامد. در نظر اقبال وقتى در مورد خود و تقویت هویت‏یک انسان بحث مى‏شود، معنایش این نیست که انسانها جداى از جامعه به دور خودشان حصارى بکشند و خود، جداگانه زندگى کنند. بلکه این خودهاى فردى باید در مجموعه یک جامعه بى خود شوند و با جامعه مرتبط باشند. بنابراین «بى خودى‏» یعنى محو شدن و فنا گشتن خودى در جامعه اسلامى. (40)
پیوستن خودى فردى به خودى‏هاى دیگر و بى‏خود شدن فرد در جامعه، باعث تشکیل «امت‏» مى‏شود. البته در نگرش اقبال اینطور نیست که با صرف تجمع خودها به دور هم ملت‏یا امت‏به وجود آید، بلکه نیاز به یک تفکر هست تا تاروپود امت را بوجود آورد. و بهترین و اساسى‏ترین تفکر، تفکر «نبوت‏» است. نبوت به جمع، ایمان، وحدت و فکر مى‏دهد که باعث تربیت و کمال آن مى‏گردد. (41)
مثنوى رموز بى‏خودى نتیجه و حاصل فلسفه خودى است. اقبال در رموز بى‏خودى آن اصول اساسى را تشریح کرده است که اساس تشکیل امت آرمانى اسلام باید بر آن استوار باشد. علاوه بر اینکه رابطه مسلمانان را با جامعه و دولت اسلامى بر اساس قانون قرآن و سنت در آن مورد توجه قرار مى‏دهد. گر چه مخاطب او بیشتر مسلمانان هستند اما راه سعادت را به همه انسانها نشان مى‏دهد. اقبال مى‏خواهد در مقابل مادى‏گرایان و کمونیستها که جهان را ماشینى بى روح و انسانها را پیچ و مهره‏هاى بى اراده و مجبور آن تعریف مى‏کنند، نظریه جدیدى ارائه کند. همچنین مى‏خواهد در مقابل صوفى گرى که دنیا را وهم و خیال مى‏داند، و غایت‏حیات را فناء فى‏الفناء تصور مى‏کند; رایى منطبق با اصالت‏حیات، اصالت تجربه و اصالت‏حرکت ارائه دهد. (42)
منظومه شعرى رموز بى‏خودى در واقع طرح تاسیس یک دولت اسلامى در میان سایر جوامع بشرى است. این طرح در حکم یک راهکار عملى و مشروح، براى ایجاد یک نظام اسلامى است که خطوط اصلى آن با رعایت ایدئولوژى، طرز بیان، نحوه تفکر، اخلاق اجتماعى و رسالتى که اسلام بر عهده دارد، ترسیم شده است. (43) بنابراین اسرار خودى درباره انگاره «ذات فرد» بحث مى‏کند، یعنى سعى دارد احساس خودى و احساس هویت انسانى را در فرد مسلمان زنده کند. ولى رموز بى‏خودى راجع به مسائلى است که با جامعه انسانى و ذات اجتماعى مرتبط است. به تعبیر دیگر رموز بى خودى به بحث درباره رابطه فرد با اجتماع و هویت داشتن یک قوم مى‏پردازد.
اجتهاد و تعینات اجتماعى
انسان در دوران زندگى، هم با اصول ثابت و ابدى دین و هم با تغییر و تحولات طبیعت و جامعه مواجه است، و چون نمى‏تواند هیچ یک را نادیده بگیرد، باید میان آنها انطباق برقرار کند. «اجتهاد» عبارت است از انطباق میان اصل ثابت و ابدى دین و تغییراتى که در زندگى و اجتماع انسانى رخ مى‏دهد. در لزوم اجتهاد از نظر اقبال مى‏توان گفت، از یک طرف اگر از اصول ابدى دین ست‏برداریم، دچار وضعیتى خواهیم شد که غرب امروزه دچار آن است، یعنى «من سرگردان‏»، و مسلمین نمى‏خواهند و نباید دچار «من سرگردان‏» شوند. از طرف دیگر غمض نظر از تغییرات و ممانعت از تحولات که در زندگى و اجتماع انسان رخ مى‏نماید، مسلمین را دچار انحطاط و عقب ماندگى مى‏کند. اقبال مى‏گوید: «اسلام وفادارى نسبت‏به خدا را خواستار است، نه وفادارى سبت‏به حکومت استبدادى را... اجتماعى که بر چنین تصورى از واقعیت‏بنا شده باشد، باید در زندگى خود مقوله‏هاى ابدیت و تغییر را با هم سازگار کند.» (44)
به نظر اقبال انسان جدید به سه چیز نیازمند است: 1) تعبیرى روحانى از جهان; 2) آزادى روحانى فرد; 3) اصول اساسى و دائمى داراى تاثیر جهانى که تکامل اجتماعى انسان را بر مبناى روحانى توجیه کند. بنابراین متفکران مسلمان نباید تحول و تکامل اجتماعى انسان را طرد یا آنها را از ریشه‏هاى روانى و اصول مابعدالطبیعى‏شان قطع کنند. یعنى همان کارى که غرب انجام داد و دچار «من سرگردان‏» گشت. بلکه باید اصول تحولات اجتماعى را بپذیرند و آنها را بر مبناى روحانى توجیه کنند. (45)
ضرورت اجتهاد و باز شدن باب آن، یکى از ارکان تجدد فکر دینى اقبال است. این فکر اقبال، اگر چه تاحدى حل مسائل فکرى و فلسفى را به همراه داشت، ولى بیشتر در نظام و قوانین اجتماعى ظاهر شد که حلقه اتصال او به جامعه‏شناسى معرفتى است. او مى‏پنداشت مسائل جهان اسلام به خاطر ضعف مذاهب فقهى سنتى، در مقابله با اوضاع و احوال اجتماعى متغیر و جدید است.
آیا مجموعه فقه به گونه‏اى هست که بتوانیم با نگرش جدید با آن مواجه شویم و اساس آن فرو نریزد؟ آیا تاریخ و ساختمان خود فقه بر امکان تفسیر تازه‏اى از اصول آن دلالت دارد یا نه؟ به عبارت دیگر، سؤالى که مى‏خواهم طرح کنم این است: آیا فقه اسلامى قابل تحول و تطور است؟ او مى‏گوید روح اسلام آن چنان وسیع است که عملا باید آن را نامحدود تصور کرد. دانشمندان اسلام پیوسته معرفت دینى خود را با عناصر فرهنگى که از ملل مختلف جهان دریافت مى‏کردند، مطابقت مى‏دادند. به گفته هورتن (46) از سال 185 تا 495 هجرى، حدود یکصد نظام کلامى در اسلام ظاهر شد و این خود گواه صادقى است‏بر اینکه اندیشه اسلامى قابلیت قبض و بسط دارد. به نظر اقبال روح پذیرش نظریه‏هاى مختلف از ناحیه اسلام در حوزه فقه و حقوق از این هم آشکارتر است. (47) چه «با گسترش سیاسى اسلام پیدایش نظام فقهى و حقوقى‏اى منظم و مدون در اسلام، یکى از ضروریات شد و فقهاى قدیم ما پیوسته کوشیدند، تا سرمایه عظیمى از اندیشه‏هاى فقهى فراهم آورند که بالاخره در مذاهب فقهى معروف ما جلوه‏گر شد.» (48)
اقبال مى‏افزاید: «از اواسط قرن اول تا آغاز قرن چهارم هجرى، نزدیک به نوزده مذهب فقهى و نظریه‏هاى حقوقى در اسلام به وجود آمد. همین امر به تنهایى نشان مى‏دهد که چگونه مجتهدان قدیم ما پیوسته مى‏کوشیدند، تا به ضرورتهاى یک تمدن در حال رشد جواب گویند. با توسعه فتوحات اسلامى و وسعت دیدى که از آن نتیجه شد، فقهاى نخستین ناگزیر بودند که نظرى وسیعتر نسبت‏به امور و اشیاء داشته باشند و اوضاع زندگى و آداب و عادات اقوامى را که در حظیره اسلام داخل مى‏شدند، تحت مطالعه قرار دهند.» (49) طبق نظریه‏هاى جامعه‏شناسى علم مى‏توان گفت، به نظر اقبال تفسیرهاى متفاوت فقها از شریعت، بدون شک نتیجه فهم متفاوت آنها از طبیعت، جوامع مختلف، مردم شناسى و فرهنگهاى گوناگون است. ادعاى اقبال درباره تاثیر محیط اجتماعى بر قضاوتها و فتاواى فقهاى اسلامى، با این مفهوم هگلى سازگار است که اصول سامان بخش یا مقولات ذهن با گذر دورانها و فرهنگها تغییر مى‏کند.
طبق باور اقبال فقه اسلامى در قرون گذشته به سه دلیل دچار رکود شده است: 1) اول اینکه معتزله که مدافع سازش عقل و دین بودند، منکر احادیث‏شدند. این روش بهانه‏اى شد تا برخى عاقبت اجتهاد را هرج و مرج فکرى اجتماعى تلقى کنند. از طرفى نیز کسانى که عقل گروى را خطرى براى حکومت اسلامى تصور مى‏کردند، از ورود و تاثیر اندیشه‏هاى جدید در نظامهاى فقهى جلوگیرى کردند و حفظ وضع موجود را عامل حفظ وحدت جامعه و حکومت اسلامى به شمار آوردند; چون نمى‏توانستند درک کنند که آزاد اندیشى چگونه مى‏تواند در جامعه وجود داشته باشد و در عین حال جامعه استحکام خود را حفظ کند و مى‏پنداشتند شیوع اندیشه آزاد به فروپاشى زندگى اجتماعى، فرهنگ و دین مى‏انجامد.
2) دلیل دوم تقلید و تصوف زاهدانه و کناره‏گیرى از فعالیت اجتماعى است. تصوف باعث‏شد از مهمترین آموزه‏هاى دین اسلام که مربوط به امور اجتماعى و سیاسى است، غفلت‏شود. تصوف افراطى بهترین استعدادها را در عالم اسلام به خود جذب کرد. درنتیجه رهبرى فکرى و معنوى مردم در مسائل اجتماعى، به دست افرادى افتاد که از نظر فکرى و معنوى متوسط بودند، یا گاهى مردم در زندگى اجتماعى - سیاسى و اقتصادى خود اصلا فاقد رهبرى ژرف اندیش بودند. از این رو تبعیت صرف از مذاهب چهارگانه فقهى پدید آمد و مفهوم «تقلید» بدون دلیل در فقه اسلامى وارد شد; (50) شک نیست که اقبال معلول را به جاى علت قرار داده است، زیرا تصوف خود معلول فساد اجتماعى - فرهنگى زندگى مسلمانان بود نه علت آن.
3) بعد از حمله مغول متفکران محافظه کار جهان اسلام، از هر نوع نوآورى فکرى ممانعت کردند، چه مى‏هراسیدند که نوآوریها گسیختگى بیشترى را در جامعه اسلامى به وجود آورد. در نتیجه متفکران اسلامى، حیات اجتماعى یکنواختى را براى جامعه ایجاد کردند، زیرا اندیشه اصلى آنان فقط حفظ نظام اجتماعى بود. اقبال اضافه مى‏کند که اینگونه برخورد با پدیده‏هاى اجتماعى، اگر چه نظام اجتماعى را حفظ مى‏کند، اما از رشد درونى افراد و ظهور انسانهاى نواندیش و روشنفکر جلوگیرى به عمل مى‏آورد. چه آنچه که جامعه بیش از نظام اجتماعى به آن نیازمند است، نواندیشان و روشنفکران هستند. (51)
اقبال بر این باور است که این عوامل باعث‏شد که فقه قرون متاخر نتواند جوهر و اندیشه توحید را متناسب با تحولاتى که در زندگى اجتماعى انسان رخ مى‏دهد، به صورت روابط و قالبهاى حقوقى و نهادهاى اجتماعى فعال و مناسب عرضه کند. او معتقد است، توحید که روح اسلام است، نمى‏تواند صرفا یک نظام عقیدتى باشد، بلکه باید به صورت روابط و قالبهاى حقوقى و نهادهاى اجتماعى پیاده شود. جوهر توحید در زندگى اجتماعى عبارت است از مساوات، مسئولیت مشترک و آزادى. این سه اصل باید در نهادهاى اجتماعى و روابط حقوقى پیاده شود. لذا حکومت در اسلام کوششى است، براى اینکه این اصول عالى را به صورت نیروهاى زمانى - مکانى درآورد و در یک سازمان معین اجتماعى تحقق بخشد. به تعبیر دیگر مفاهیم آزادى، مساوات و مسئولیت مشترک در عصرهاى مختلف باید متناسب با آن عصر معنا شود و مصداقهاى آن در هر عصر به شکل روابط و قالبهاى حقوقى و نهادهاى اجتماعى درآید. و این کار به نظر اقبال مهمترین اجتهاد و معناى الهى بودن حکومت در اسلام است. اسلام تلاشى ست‏براى اینکه به آنچه روحانى و مقدس است، در یک نظام اجتماعى جنبه فعلیت داده شود. (52)
در عصر صنعت، جهان اسلام با نیروهایى مواجه و تحت تاثیر آنها است که از گسترش فوق‏العاده معرفت‏بشرى در همه جوانب حاصل شده است و این وضع غیر قابل انکار است. خوشبختانه مسلمانان متوجه این شده‏اند، چون «فشار نیروهاى جدید جهانى و تجربه سیاسى ملتهاى اروپایى در ذهن مسلمانان جدید مؤثر افتاده و رفته رفته به ارزش و امکانات اندیشه اجماع متوجه شده‏اند. با رشد روح اجتماعى و تشکیل تدریجى مجامع قانونگذارى در کشورهاى اسلامى، گام بزرگى به پیش برداشته شده است. انتقال قدرت اجتهاد از فقهاى مذاهب به یک مجمع قانونگذارى اسلامى ممکن است، سبب شود، که مردمان معمولى هم که نظر صائبى در امور دارند، راه پیدا کنند که در بحث از مسائل قانون و وضع آن سهیم شوند.» (53) از این رو است که اقبال از تفسیر و «اجتهاد» جدید، تحت عنوان «آزادى گرى‏» حمایت مى‏کند. «ادعاى نسل جدید مسلمانان پیرو آزادى‏گرى، در این باره که مى‏خواهند اصول حقوقى اساسى اسلام را در پرتو تجربه خود و اوضاع جدید زندگى از نو تفسیر کنند، به عقیده من، ادعاى کاملا بر حقى است.» (54) چه «اصول قرآن نه تنها مانع به کار افتادن اندیشه و فعالیت قانونگذارى بشرى نمى‏شود، بلکه وسعت دامنه این اصول چنان است که خود انگیزه‏اى براى بیدار شدن اندیشه بشرى مى‏شوند.» (55) نتیجه این باور این است که باید «قانون شریعت در پرتو اندیشه و تجربه جدید نوسازى شود.» (56)
اقبال متوجه این بوده که این اجتهاد جدید، چون نوعى آزاد شدن از قالبها و روابط و نهادهاى گذشته را در بردارد و نوعى آزادى گرى است ممکن است پیامدهاى خطرناکى نیز در پى داشته باشد. لذا در حل این مشکل مى‏گوید: آزادى گرى تمایل به آن دارد که همچون نیروى متلاشى کننده عمل کند و افکار نژادى را جایگزین وسعت نظر انسانى که ملتهاى مسلمان از دین خود فرا گرفته‏اند، بکند. اقبال مى‏ترسد از اینکه یک نوع ناسیونالیسم منفى یا یک حالت‏برترى نژادى بروز کند و به اصول ابدى اسلامى لطمه بزند. لذا مى‏افزاید، باید از وضع اروپا عبرت بگیریم که در جریان اصلاح پروتستانتیسم، اخلاق ملى را جانشین اخلاق عمومى مسیحیت کردند، مى‏گوید ما نمى‏خواهیم اجازه بدهیم که اخلاق ملى در این کشور و آن کشور مسلمان جانشین اخلاق عمومى اسلامى شود. (57) رویکرد جزمى و مطلق گرایانه اقبال نتیجه تلخ او از نسبى گرایى عصر روشنگرى در اروپا بود. نسبى‏گرایى پروتستانتیسم براى ترس او تجربه‏اى بود که مبادا مسلمانان در امر نو سازى معرفت دینى و براى انطباق ابدیت دین و تغییر طبیعت - که گوهر اجتهاد است - تغییر را اولویت دهند و از پاره‏اى اصول ابدى و جاودانى دست‏بردارند. (58)
به عقیده اقبال یک معرفت و فقه واحد نمى‏تواند در طول زمانهاى مختلف وجود داشته باشد، زیرا بنیان وجودى آنها یعنى طبیعت، شرائط جوامع و فرهنگها در حال تغییر و تحول است. این تغییر و تحولات اجتماعى، نو اندیشى و تجدد را به طور عام در معرفت دینى و به طور خاص در فقه به همراه دارد. بنابراین فهم ویژگى یک معرفت در گرو توجه به تغییرات آن در بستر زمان و فهم بنیانهاى وجودى آن در این مرحله از رشد است. و این دقیقا اندیشه «تاریخ باورانه‏» اقبال است که محیط، تاریخ، سنتها و نهادهاى اجتماعى مى‏توانند عامل تفاوت جوامع از لحاظ معرفت دینى، رفتار اجتماعى و فرهنگ باشد.
اقبال کارکرد فقه را نیز حفظ جوامع اسلامى، تکامل اجتماعى انسان بر مبناى روحانى و دورى از «من سرگردان‏» تلقى مى‏کند.
احیاى معرفت دینى
اقبال در برابر مساله انطباق اصول ثابت و ابدیت دین بر جهان متحول و پیچیدگى زندگى و در حال گسترش، بر لزوم احیاى فکر و معرفت دینى تاکید مى‏ورزد. چه بر این باور است که «پیچیدگى روز افزون زندگى متحرک و در حال گسترش، ناچار اوضاع جدیدى را پیش مى‏آورد که خواهان طرز نگرشهاى تازه است و این خود مستلزم آن است که اصول کهن به صورتى تازه، تفسیر و تعبیر شود و این همان اصولى است که براى ملتى که هرگز لذت توسعه روحى را نچشیده، تنها به صورت علمى و تعلیمى مورد توجه واقع مى‏شود.» (59) لذا احیاى معرفت دینى نزد اقبال، تعیین وضع دین در جغرافیاى جدید معرفت است.
اقبال شرط اصلى احیاى معرفت دینى را در کسب علوم و معارف جدید تلقى مى‏کند و احیاى فکر دینى را مهمتر از سازگارى با شرائط اجتماع جهانى و کسب علوم مى‏داند. «جهان اسلام چون به معرفت و تجربه جدید مجهز شود، مى‏تواند شجاعانه به کار نوسازى و احیایى که مد نظر دارد، بپردازد. گر چه کار نوسازى، جنبه‏اى بسیار جدیتر از سازگارى با شرائط جدید زندگى دارد.» (60)
به خوبى از گفته‏هاى اقبال قابل فهم است که آماج تعین در رویارویى معرفت علمى و معرفت دینى، معرفت دینى است. به عبارت دیگر جامعه و عوامل اجتماعى که با پیشرفت علوم و تکنولوژى تغییر مى‏کند، بیشترین تاثیر را بر معارف دینى دارند و باعث تفسیر، تعبیر و شکل گیرى جدیدى در آنها مى‏شوند. البته از عبارتهاى متعدد اقبال این نیز قابل فهم است که درجه تعین به نحو علیت نیست‏بلکه فقط به اثر گذارى جامعه و عوامل اجتماعى بر معرفت و فکر دینى اشاره دارد. پس معرفتى که با الهام از دین بدست مى‏آید خصوصیت اجتماعى دارد، یعنى از فرد مى‏گذارد و به اجتماع مى‏رسد و در تجربه خود آگاهانه، حیات و معرفت (دینى) در یکدیگر نفوذ مى‏کنند و با یکدیگر وحدتى را مى‏سازند و این طبع حقیقى معرفت است که شبیه زندگى است. (61)
در نظر اقبال «زندگى دینى را مى‏توان به سه دوره تقسیم کرد. این دوره‏ها را مى‏توان دوره‏هاى «ایمان‏»، «اندیشه‏» و «اکتشاف‏» نامید. در دوره اول، زندگى دینى همچون نظم و انضباطى است که فرد یا قومى آن را به صورت یک فرمان غیر مشروط مى‏پذیرد، بى آنکه هیچ فهم عاقلانه‏اى از غرض نهایى اجراى آن فرمان داشته باشد، چنین وضعى ممکن است در تاریخ سیاسى و اجتماعى یک قوم نتایج‏بزرگى داشته باشد. ولى از لحاظ رشد درونى و تکامل فردى چندان نتیجه‏اى ندارد; در پى دوره فرمانبردارى کامل از نظم و انضباط، دوره‏اى مى‏آید که در آن فهم عقلى انضباط و منشاء نهایى و اعتبار قدرت حاصل مى‏شود. در این دوره حیات دینى متوجه اساس و شالوده خود در نوعى مابعدالطبیعه مى‏شود که کشف دیدگاهى منطقى نسبت‏به جهان نتیجه آن است که خدا هم جزیى از آن به شمار مى‏رود; در دوره سوم، روان شناسى جانشین مابعدالطبیعه مى‏شود و حیات دینى به صورت آرزوى تماس مستقیم با حقیقت مطلق در مى‏آید. در این مرحله فرد شخصیت آزاد پیدا مى‏کند. البته نه از طریق رهایى از قید و بندهاى قانون، بلکه از طریق اکتشاف سرچشمه نهایى قانون در اعماق خودآگاه خاص خود.» (62)
«دین به معناى سوم به نام نامیمون باطنیگرى شناخته شده و چنان فرض مى‏کند که این صورت از دین نماینده طرز فکرى مبتنى بر انکار حیات و واقعیات است که در طرف مخالف نگرش کاملا تجربى زمان ما قرار گرفته است. ولى دین برتر که هدف آن تنها جستجوى زندگى بهتر است، اصولا تجربه است و مدتها پیش از آنکه علم به ضرورت تجربه متوجه شود، به این ضرورت معترف بوده است. دین کوششى اصیل براى تصفیه خودآگاهى بشرى است و به این اعتبار، با همان اندازه نقادى، به سطح تجربه خودى مى‏نگرد که طبیعى‏گرى به سطح تجربه خود ناظر است.» (63)
کارکرد دین و معرفت دینى تشکل امتى واحد از ملتهاى مختلف و ایجاد یک وجدان جمعى در این توده نامتجانس است. «اسلام وابستگى به سرزمین و کشور خاصى ندارد و هدف آن این است که نمونه‏اى براى جامعه آرمانى بشریت فراهم آورد و این از آن طریق صورت مى‏گیرد که مؤمنان را که از نژادهاى مختلف مى‏باشند، گرد هم جمع کند، و از این مجموعه اتمى، ملتى بسازد که افراد آن خودآگاهى مخصوص به خویش داشته باشند. و این کارى نبوده است که به آسانى صورت پذیرد. ولى اسلام، به وسیله نهادهاى شایسته خود تا حد زیادى توفیق یافته است که چیزى شبیه یک اراده و یک وجدان جمعى در این توده نامتجانس به وجود آورد. در تکامل چنین جامعه‏اى، حتى تغییر ناپذیرى دستوراتى که از لحاظ اجتماعى بى‏ضرر است و به خوردن و آشامیدن و طهارت و نجاست مربوط مى‏شود، ارزش حیاتى مخصوص به خود دارد، چه به چنین اجتماعى روحانیت‏خاص مى‏بخشد. از طرف دیگر، یکنواختى درونى و بیرونى را بر ضد نیروهاى نهفته عدم تجانس موجود، در چنین اجتماعى تقویت مى‏کند.» (64)
اقبال همچنین این فرض را در مورد نقش دین در امور دنیایى عموما و در سیاست‏خصوصا اشتباه مى‏داند که «فکر دولت و حکومت در نظام اسلامى غالب‏تر باشد و بر همه اندیشه‏هاى دیگر مندرج در این نظام فرمانروایى کند.» چه «اسلام به اعتبار نظامى دینى - سیاسى، جدایى دین از سیاست را مجاز مى‏داند.» ولى باید توجه داشت که «در اسلام، دین و دنیا دو ناحیه مجزا از یکدیگر نیستند. شکل و ماهیت هر عمل، هر اندازه هم که به دنیا مربوط باشد، با وضع فکرى عاملى که آن را انجام مى‏دهد، تعیین مى‏شود. یک عمل و فعل وقتى دنیایى و نامقدس است که به قصد جدایى از پیچیدگى و تفصیل نامحدود زندگى موجود در ماوراى آن صورت گرفته باشد و اگر الهام بخش آن عمل همین پیچیدگى باشد، روحانى و دینى است. در اسلام یک حقیقت واحد وجود دارد که چون از یک دیدگاه به آن نظر شود، نظامى دینى است، و چون از دیدگاه دیگرى دیده شود، نظام حکومتى است. این درست نیست که گفته شود نظام دین و نظام دولت دو جانب یا دو روى یک چیزند.» (65) در نظر اقبال اسلام حقیقت واحد و غیرقابل تجزیه‏اى است که با تغییر نوع نگرش، دو برداشت از آن مى‏شود.
در خاتمه شایان ذکر است که تلاشهاى احیاگرانه در جهان اسلام اگر در کل جامعه گاه نقش مبارزه و تقابل با عرف‏گرایى را داشته، ولى از آنجا که عمدتا توسط روشنفکران دینى دنبال شده‏اند، هم در تحولات اجتماعى و هم در نهادهاى دینى نقش عرفى کننده داشته‏اند. دستاوردهاى احیاى معرفت دینى اقبال نیز در تقابل با تمایلات عرفى نیست. احیاگرى او که مى‏خواهد دین را از پیرایه‏ها و افزوده‏هاى فرهنگى، سنتى یا خرافى بزداید، تاثیر عرفى‏کننده دارد. جامعه نمونه اقبال که در آن احیاى معرفت دینى به عرفى شدن (66) انجامید، ترکیه است. «در ترکیه اندیشه اجتهاد که با افکار فلسفى جدید تقویت‏شد و گسترش یافت، مدتها در فکر دینى و سیاسى ملت ترک کارگر بوده است.» (67)
ناسیونالیسم ترکان را که در نظر او هیچگونه تعارضى با اسلام نداشت، مى‏ستود. ولى مشخص نکرده است که این ناسیونالیسم از لحاظ اقتصادى و اجتماعى، باید بر چه اصولى استوار باشد و آیا اسلام را نیز به احیاى فکرى رهنمون کرده یا نه؟
منابع و مآخذ:
1. اقبال لاهورى، محمد; احیاى فکر دینى در اسلام; ترجمه احمد آرام; رسالت قلم، تهران: 1346.
2. - ; نواى شاعر فردا یا اسرار خودى و رموز بى‏خودى; مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، تهران: 1370.
3. - ; کلیات اشعار فارسى مولانا اقبال لاهورى; به کوشش احمد سروش; سنایى، تهران: 1343.
4.انور، عشرت حسن; مابعدالطبیعه از دیدگاه اقبال; ترجمه محمد بقایى; حکمت، تهران: 1370.
5. شادروان، حسن; اقبال شناسى; با مقدمه محیط طباطبایى; سازمان تبلیغات اسلامى، تهران: 1371.
6. سعیدى، غلامرضا; اندیشه‏هاى اقبال لاهورى; به کوشش هادى خسرو شاهى; دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1370.
7. سروش، عبدالکریم; تفرج صنع; صراط، تهران: 1370.
8. - ; قصه ارباب معرفت; مؤسسه فرهنگى صراط، تهران: 1373.
9. - ; قبض و بسط تئوریک شریعت; مؤسسه فرهنگى صراط، تهران: 1370.
10. - ; رازدانى روشنفکرى ودیندارى; مؤسسه فرهنگى صراط، تهران:1370.
11. در شناخت اقبال، مجموعه مقالات کنگره جهانى بزرگاشت اقبال لاهورى.
12. نامه فلسفه، سال سوم، شماره اول، پاییز 1378.
13. عنایت،حمید; شش‏گفتار درباره دین و جامعه; تهران: دفترنشرفرهنگ اسلامى، 1369.
پى‏نوشتها:
1) این نوشته حاوى گزارشى است گذرا و بدون نقد و بررسى در باب جامعه‏شناسى معرفت از منظر اقبال و درصدد استنباط آراء وى در این موضوع است. فصلنامه از بررسى و تجزیه و تحلیل این قبیل مقالات توسط خوانندگان و علاقه‏مندان استقبال مى‏کند.
2) ر. ک: سروش، عبدالکریم; رازدانى و روشنفکرى و دیندارى; ص 59 و 60.
3) ر. ک: قبض و بسط تئوریک شریعت; ص‏5.
4) اقبال لاهورى، محمد; احیاى فکر دینى در اسلام; ص 17.
5) همان، ص 20.
6) روم / 22-24; و بقره / 164; و آل‏عمران / 190; و انعام / 99; و نحل / 79; و....
7) احیاى فکر دینى در اسلام; ص 17.
8) ر.ک: نامه فلسفه; مقاله کانت، اقبال و سطوح معرفت; از عشرت انور (پاییز 1378).
9) ر.ک: در شناخت اقبال، مجموعه مقالات کنگره جهانى بزرگداشت اقبال لاهورى، ص 184. از این به بعد از این ماخذ تحت عنوان «مجموعه مقالات‏» یاد مى‏شود.
10) براى آگاهى بیشتر ر. ک: نواى شاعر فردا یا اسرار خودى و رموز بى‏خودى; ص 33 به بعد.
11) ر. ک: «مجموعه مقالات‏»، ص‏417.
12) مجموعه مقالات‏»، ص 418.
13) همان، ص 278.
14) علم از سامان حفظ زندگى است
علم از اسباب تقویم خودى است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
نواى شاعر فردا یا اسرار خودى و رموز بى‏خودى; ص 20. از آن پس از این ماخذ با عنوان «نواى شاعر فردا» نام برده مى‏شود.
15) عصر حاضر راخرد زنجیر پاست
جان بى‏تابى که من دارم کجاست
کلیات; جاویدنامه; ص 274.
16) ر. ک: مجموعه مقالات، ص 403.
17) از من اى باد صبا گوى به داناى فرنگ
عقل تا بال گشوده است گرفتارتر است
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا دارى
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
(کلیات اشعار فارسى مولانا اقبال لاهورى; نقش فرنگ، ص‏258).
18) ر. ک.: مجموعه مقالات; ص 89.
19) براى آگاهى بیشتر از ویژگیهاى علم جدید در نظر اقبال ر.ک: نواى شاعر فردا، ص 61 به بعد.
20) ر. ک: احیاى فکر دینى در اسلام، ص 20.
21) ر. ک: سروش، عبدالکریم; تفرج صنع; ص 374.
22) ر. ک: سعیدى، غلامرضا; اندیشه‏هاى اقبال لاهورى; ص‏182.
23) ر. ک: مجموعه مقالات; ص 82.
24) نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق کمالى ز یک فنى دارد
کلیات; مى‏باقى; ص 250
25) به چشم عشق نگر تا سراغ او گیرى
جهان به چشم خرد سیمیا و نیرنگ است
ز عشق درس عمل‏گیر و هر چه خواهى کن
که عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است
کلیات; مى‏باقى; ص 246
26) سپاه تازه بر انگیزیم از ولایت عشق
که در حرم خطرى از بغاوت خرد است
زمانه هیچ نداند حقیقت او را
جنون قباست که موزون به‏قامت‏خرد است
به نقل از: مجموعه مقالات; ص 82
27) ر. ک: اندیشه‏هاى اقبال لاهورى; ص 321.
28) ر. ک: مجموعه مقالات; ص 23.
29) همان، ص 24.
30) سروش، عبدالکریم، قصه ارباب معرفت، ص 451.
31) ر. ک: اندیشه‏هاى اقبال لاهورى، ص 9 - 98.
32) همان، ص 99 و 100.
33) نقطه نورى که نام او خودى است
زیر خاک ماشرار زندگى است
از محبت مى‏شود پاینده‏تر
زنده‏تر سوزنده‏تر تا بنده‏تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقاى ممکنات مضمرش
فطرت او آتش‏اند و زد ز عشق
عالم افروزى بیاموزد ز عشق
نواى شاعر فردا، ص 21; و براى آگاهى بیشتر ر. ک: مجموعه مقالات، ص 26.
34) پیکر هستى ز آثار خودى است
هر چه مى‏بینى ز اسرار خودى است
همان، ص 16; و براى آگاهى بیشتر ر. ک: همان، ص 30 به بعد.
35) فرد ربط جماعت رحمت است
جوهر او را کمال از ملت است.
تا توانى با جماعت‏یار باش
رونق هنگامه احرار باش
همان، ص 89.
36) همان، ص 90.
37) ر. ک: اندیشه‏هاى اقبال لاهورى، ص 8 - 107.
38) همان، ص 1 - 100.
39) همان، ص 5 - 114.
40) از چه روبر بسته ربط مردم است
رشته این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
نواى شاعر فردا، ص 91.
41) فرد از حق ملت از وى زنده است
از شعاع مهر او تابنده است
از رسالت همنوا گشتیم ما
هم نفس هم مدعا گشتیم ما
کثرت هم مدعا وحدت شود
پخته چون وحدت شود ملت‏شود
زنده هر کثرت زبند وحدت است
وحدت مسلم ز دین فطرت است
دین فطرت از نبى آموختیم
در ره حق مشعلى افروختیم
همان، ص 102; همچنین براى آگاهى بیشتر ر. ک: همان، ص 91 به بعد.
42) همان، ص 84.
43) ر. ک: اندیشه‏هاى اقبال لاهورى، ص 3 - 72.
44) احیاى فکر دینى در اسلام، ص 169.
45) ر. ک: مجموعه مقالات، ص 257.
46) Horten ،استاد زبان‏شناس سامى در دانشگاه بن.
47) ر. ک: احیاى فکر دینى در اسلام‏ص 87.
48) همان، ص 170.
49) همان، ص 9 - 188.
50) البته اقبال بعدها قائل شد، در دوران انحطاط که خودها راه را گم مى‏کنند و فریب مى‏خورند تقلید در احکام دین اطمینان بخش‏تر و بهتر از اجتهاد فردى است و پیروى از سلف صالح زودتر سالک را به مقصد مى‏رساند.
ر. ک: نواى شاعر فردا، ص 83.
51) ر. ک: مجموعه مقالات، ص 6 - 254.
52) همان، ص 258.
53) احیاى فکر دینى در اسلام، ص 198.
54) همان، ص 192.
55) همان، ص 191.
56) همان، ص 179.
57) ر. ک: مجموعه مقالات، ص 258.
58) ر. ک: رازدانى، روشنفکرى و دیندارى; ص 60.
59) احیاى فکر دینى در اسلام، ص 185.
60) همان، ص 203.
61) ر. ک: همان، ص 63.
62) همان، ص 205.
63) همان، ص 206.
64) همان، ص 191.
65) همان، ص 176.
66. Secularization
67) همان، ص 175.

 

تبلیغات