آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۴۰

چکیده

متن

از مجله ریدرز دایجست
انترن جوانى در حالى که مشغول نجات بیمار مشرف به موتى است، کشف شگفت‏انگیزى مى‏کند.
روز تابستانى خیلى گرمى بود هوا سنگینى مى‏کرد و کوچکترین جنبشى دیده نمى‏شد.
من در بیمارستان قدیمى «پنسیلوانیا» در «فیلادلفى‏» تمام شب را مشغول تلاش‏براى نجات دخترکى از چنگال ننژیت‏بودم ولى این کوشش به نتیجه نرسید زیرا دخترک‏مرد و کوفتگى غم‏انگیزى بر من مستولى شد من انترن جوانى بودم که در ماههاى اخیربارها از کنار مرگ گذشته و زندگى به نظرم بى‏معنى مى‏آمد.
نزدیک بود شک بیاورم و به نظرم مى‏آمد که عقیده و مذهب، آلت دست و مسخره مرگ‏است. اولین بیمارى که آن روز صبح معاینه کردم مردى بود که نزدیک به پنجاه سال‏داشت و داراى چشمان قهوه‏اى کاملا گود رفته در حدقه و چهره مهربان بود که او را«جون برادلى‏» مى‏نامم، از شیشه چادر اکسیژن او را نگاه مى‏کردم. لبانش آبى وتنفسش سریع و با زحمت‏بود. مى‏دانستم که در جوانى روماتیسم مفصلى داشته که اثرات‏قلبى در او باقى گذاشته و بیمارى تصلب شرائین که چندین سال است او را رنج مى‏دهدمزید بر علت‏شده بود. من نمى‏توانستم به زن او که قامت کوتاهى با موهاى سپیدداشت، فکر نکنم. با وجود این که خطوط چهره این زن، کار و غصه را نمایان مى‏ساخت‏ایمان و اعتماد را نیز ظاهر مى‏کرد. هر دو امیدشان به من بود، لیکن من به تلخى‏از خود مى‏پرسیدم چرا از من این اندازه انتظار دارند، من تمام جزئیات معالجه‏اى‏را که درباره «برادلى‏» شده از نظر مى‏گذراندم و امیدوار بودم وسیله جدیدى براى‏تسکین آلام او بیابم.
به او «دیژیتالین‏» براى تنظیم قلب، داروى ضد انعقاد براى ممانعت از تشکیل‏لخته خون در سطح غشاء داخلى قلب مجروحش مى‏دادند و تزریقاتى به منظور از بین‏بردن زیادى آب نسوج مى‏کردند. مقدار اکسیژنى را که در زیر چادرش وارد مى‏کردندنیز زیاد نموده بودند آن روز نیز مانند بسیارى از روزهاى پیش یک سوزن به او زدم.
با آن که در موقعى که از پیش او برخاستم مطمئن بودم که کوششهاى من بى‏ثمر است.
کمى پیش از ساعت هجده مراقب تالارى که برادلى در آنجا بود، به من تلفن کرد که‏فورا بیایم، چند ثانیه بعد بر بالین بیمار بودم، او صورت خاکى، لباس بنفش وچشمان زجاجى داشت. ضربان قلب که سینه‏اش را بلند مى‏کرد به چشم مى‏خورد و صداى‏تنفسش آواى گریز حباب از زیر آب را به خاطر مى‏آورد. من یک تزریق محلول‏دیژیتالین به او کردم و دستور دادم بازوبندى که جلوى برگشت‏خون را مى‏گیرد به‏بازویش ببندند تا این که به قلب تسکینى داده شود. یک ساعت‏بعد تنفس برادلى‏آسانتر شد به نظر مى‏آمد که حواس خود را بازیافته و زیر لب گفت: خواهشمندم‏خانواده‏ام را خبر کنید.
جواب دادم: الساعه، چشمانش را بست.
هنگامى که من دور مى‏شدم صداى خرخر شنیدم، برگشتم و مشاهده نمودم که دیگر نفسى‏نمى‏کشد، گوشى را روى سینه او قرار دادم، قلب مى‏زد ولى به کندى، چشمانش بسته شده‏بود یک یا دو ثانیه بعد قلب ایستاد.
به اندازه یک لحظه خشکم زد، باز یکبار دیگر مرگ پیروز شده بود بار دیگر دخترک‏شب گذشته را در رویا دیدم و موج خشم مرا فراگرفته بود، نه، نخواهم گذاشت این‏دفعه هم مرگ فاتح شود، چادر اکسیژن را دور نموده و تنفس مصنوعى را شروع کردم وبه پرستار گفتم «آدرنالین‏» بیاورد، به محض این که پرستار مراجعت کرد یک تزریق‏آدرنالین داخل قلب نمودم و سوزن را چالاکانه بیرون کشیدم و با گوشى گوش دادم.هیچ صدائى نیامد.
دوباره تنفس مصنوعى را شروع کردم و با کمال قوا کوشش کردم که حرکات بازوانم‏به بیست دفعه در دقیقه تنظیم شود، شانه‏هایم درد آمد و عرق مانند جوى از صورتم‏سرازیر شد.صداى آرامى گفت: بى‏فائده است. این صدا از آن رئیس کلینیک استاد من بود واضافه نمود:وقتى قلبى در چنین حالتى بایستد دیگر هیچ وسیله‏اى نمى‏تواند آن را دوباره به‏کار اندازد من الان خانواده‏اش را خبر مى‏کنم. مى‏دانستم که او در اثر تجربه، دانش‏و عقل وافرى دارد لیکن من انرژى ناامیدى داشته و مصمم بودم برادلى را از هلاک‏برهانم، لذا تراکم موزون قفسه سینه را ادامه مى‏دهم و به زودى حرکات به قدرى‏خودکار انجام مى‏شود که گوئى شخص ثالثى آن را اجرا مى‏کند. ناگهان آه خفیفى‏مى‏شنوم و پس از آن آه دیگر دمى احساس مى‏کنم که قلبم از طپش باز مى‏ماند. به‏پرستار مى‏گویم: دستگاه قلب گوش کن را به گوشهایم بگذارد و صفحه ارتعاش کننده راروى سینه بیمار نگهدارد.حرکات را در حین گوش دادن قلب ادامه مى‏دهم. ناگهان صداى جریان ضعیف قلب رامى‏شنوم، مظفرانه فریاد مى‏کشم: اکسیژن. کم‏کم نفس کوتاهتر مى‏شود و به تنفس سطحى‏تبدیل مى‏گردد، در ظرف چند دقیقه این تنفس و همچنین ضربان قلب شدیدتر مى‏شوند.درست در همین لحظه پرده‏اى که دور تختخواب را فراگرفته، حرکت‏خفیفى مى‏کند.خانم برادلى پهلوى من قرار مى‏گیرد، رنگش پریده و وحشتزده است. به من گفته شدکه فورا بیایم. پیش از این که من وقت جواب گفتن داشته باشم، بیمار پلکهایش رابهم مى‏زند و با بیرون دادن نفس عمیقى زنش «هلن‏» را صدا مى‏زند «هلن‏» دستش راروى پیشانى بیمار مى‏گذارد و زیر لب مى‏گوید: حرکت نکن عزیزم، حرکت نکن، لیکن‏بیمار با زحمت‏به سخن خود ادامه مى‏دهد: هلن من تو را احضار کردم و چون مى‏دانم‏رفتنى هستم، خواستم از تو خداحافظى کنم. هلن در حالى که قادر به تکلم نیست،لبهاى خود را مى‏گزد، بیمار به زحمت‏به سخن ادامه داده و مى‏گوید: من ترس نداشتم،بلکه خواستم به تو بگویم! در اینجا مکث مى‏کند و تنفس به شماره مى‏افتد که‏اطمینان دارم بعدا به همدیگر دوباره خواهیم رسید. خانم برادلى دست‏شوهر را به‏لبهایش برده و آن را با اشک خود خیس مى‏کند و زیر لب مى‏گوید: من هم به این ملاقات‏اطمینان دارم. نقش تبسم بى‏رنگى بر چهره برادلى ظاهر مى‏شود، چشمانش را مى‏بندد،قیافه‏اش حاکى از آرامش کاملى است. اما من در آنجا خسته و کوفته و نفس‏زنان‏ایستادم. راز مرگ، این اطاق را احاطه کرده است، آیا خواهم توانست کمى از این‏راز پرده بردارم؟ به طرف بیمار خم مى‏شوم و به ملایمت از او مى‏پرسم: آیا به خاطردارید آنچه احساس کرده‏اید؟
آیا یادتان مى‏آید چند لحظه پیش در حینى که ضعف کرده بودید چیزى دیده یا شنیده‏باشید؟ برادلى مرا مدتى پیش از پاسخ دادن نگاه مى‏کند و بالاخره مى‏گوید: بلى به‏خاطرم مى‏آید، من دیگر رنجى نمى‏کشیدم و بدنم را دیگر حس نمى‏کردم و یک موسیقى‏مسکنى مى‏شنیدم، در اینجا ساکت‏شد و چند بار سرفه کرد و چنین ادامه داد: یک‏موسیقى بى‏نهایت تسکین‏دهنده. من در پیشگاه خداوند بودم، دور از همه چیز غرق درموسیقى.مى‏دانستم که مرده‏ام ولى ترس نداشتم، بعد موزیک قطع و من شما را دیدم که روى‏من خم شده‏اید.
آیا شما تاکنون چنین رویائى داشته‏اید؟یک لحظه تمام نشدنى گذشت. سپس او با یک اعتقادى که مرا لرزاند، گفت: این رویانبود.
برادلى چشمان خود را بست و تنفسش به شماره افتاد.
من از پرستار کشیک خواستم که نبض او را هر ربع ساعت‏بگیرد و به محض این که‏تغییرى حاصل شد، مرا صدا کند. سپس من به عمارت انترنها رفتم و بر روى تختخوابم‏افتادم و بلافاصله خوابم برد. زنگ تلفن مرا صدا کرد.آقاى برادلى دیگر نفس نمى‏کشد. نبض او را دیگر حس نمى‏کنم. نظرى به صورت برادلى‏مرا متقاعد ساخت. این دفعه مرگ بازى را برده بود. چرا حجاب آخرت به اندازه یک‏لحظه پس رفت؟ چرا با این برگشت مختصر موافقت‏شد؟
آیا مربوط به یک واکنش شیمیائى داخلى اتفاقى بود؟ یا جنبه معنوى عمیقترى داشت؟
آیا روح متوفى آنقدر قوى بود که درست‏به اندازه زمان لازم براى رساندن پیام‏اعتقادى و گفتن آخرین خداحافظى به همسرش از دست مرگ فرار نماید؟
و آیا این رجعت زودگذر به خاطر این بود که به انترن جوان شکاک و مضطربى ابدیت‏را بنماید؟

تبلیغات