آرشیو

آرشیو شماره ها:
۷۶

چکیده

متن

ذوالقرنین
1. ذوالقرنین به عنوان یک پیامبر مطرح نشده است، بلکه به عنوان یک جهانگرد صاحب هنر، اما متدین و مؤمن مطرح شده است. قرآن مجید مى گوید: (انّا مکّنّا له فى الارض و آتیناه من کلّ شیئ سبباً); یعنى (ما براى او در پهنه زمین امکاناتى فراهم کردیم و از هر پدیده اى دستاویزى به او سپردیم) (کهف/86). سبب، یعنى دستاویز و یا ریسمانى که از بالا به پایین مى آویزند. گویا منظور قرآن مجید، یک وسیله ارتباطى باشد که با سرعتى خارق العاده در آسمان پرواز کند و یا در دشت و هامون حرکت کند. قرآن مجید، کلمه (سبب) و (اسباب) را به همین معنى استعمال کرده است. از جمله مى گوید: (من کان یظنّ أن لن ینصره اللّه فى الدنیا و الآخرة فلیمدد بسبب الى السماء ثم لیقطع فلینظر هل یذهبنّ کیده ما یغیظ) (حج/15); هرآن که مى پندارد خداوند در دنیا و در آخرت او را یارى نخواهد کرد، چه بهتر که دستاویزى به سوى آسمان فراز کند، و سپس ارتباط آن دستاویز را از زمین قطع کند و به آسمانها برود، سپس بنگرد که آیا با این حیله و این وسیله مى تواند بر آتش خشم خود آبى فرو پاشد؟ و از جمله قرآن مجید مى گوید: (ام لهم ملک السموات و الارض و مابینهما فلیرتقوا فى الاسباب) (ص/10); یعنى : آیا ملک و پادشاهى آسمانها و زمین و آنچه در میان آسمان و زمین است، در اختیار مشرکین است؟ اگر چنین است، باید بر وسائل سفر آسمانى سوار شوند و از قلمرو خود دیدن کنند. و باز قرآن مجید مى گوید: (وقال فرعون یا هامان ابن لى صرحاً لعلّى ابلغ الاسباب. اسباب السموات فأطّلع الى اله موسی… ) (مؤمن/36) یعنى: (فرعون به هامان وزیر گفت: برجى بلند بنیان کن تا برآن برج عالى بالا روم و بعد از صعود برآن برج عالى به وسیله اى دست یابم که بتوانم بر آسمانها صعود کنم و لااقل از فرود آسمانها سرک بکشم و خداى موسى را بیابم.) با توجه به معانى این کلمه (سبب) که از قرآن استنباط شد، آن سببها و دستاویزها و وسیله ها که ذوالقرنین به اختراع و اکتشاف آن موفق شده بود و توانست اقصى نقاط شرق و غرب و شمال زمین را طى کند، از وسائل فنى علمى بوده است مانند بالن که با نیروى گاز پرواز کند ویا چترى که با وزش بادهاى موسمى پرواز کند. البته با در دست داشتن این گونه وسائل، شور و شوق سیاحت و جهانگردى در انسان افزون مى شود. 2. در سفر به غرب دو نکته قابل بحث وجود دارد: نکته اول جنبه ادبى و هنرى دارد و آن بیان منظره غروب خورشید در میان دریا است که ذوالقرنین را به یاد کارگاه ذوب فلزات مى اندازد. قرآن مجید گوید: ذوالقرنین بر لب دریا ایستاد و به منظره غروب خورشید مى نگریست که این منظره جالب در دیدگاه او مجسم شد که یک قرص آهن و فولاد گداخته را براى آب دادن وارد ظرف آب کنند که با داخل شدن قسمتى از آهن گداخته آب ظرف به حالت غلیان در مى آید و شعاع رنگارنگى پدید مى آورد و این نکته مى رساند که ذوالقرنین باید از هنرمندان و متفکران و مهندسان عهد خود باشد که غروب خورشید، منظره کارگاه ذوب فلزات و آب دادن آنها را به خاطر او آورده است. البته باید توجه داشت که منظره طلوع خورشید، گرچه از افق دریا باشد، چنین منظره جالب و بدیعى را ایجاد نمى کند، زیرا در سحرگاهان بخار دریا تقلیل مى یابد و قرص خورشید به هنگام طلوع از افق دریا، فقط به صورت قرص نورانى دیده مى شود، بى آن که شعاع آن طولانى و رنگارنگ باشد ومنظره دلفریبى ایجاد کند. برخلاف هنگام غروب خورشید که با تابش چند ساعته، افق دریا کاملاً از بخار آب انباشته خواهد بود و شعاع خورشید در فضاى آبگونه بخار، به رنگهاى مشعشع جلوه مى کند و بسیار دلربا و دلفریب مى گردد. نکته دوم مربوط به حسن تدبیر و سیاست صحیح او درحل و فصل امور و روش حکیمانه او در رفع اختلاف است. قرآن مجید مى گوید: (قلنا یا ذاالقرنین إمّا أن تعذّب و إمّا ان تتّخذ فیهم حسناً); یعنى (ما به ذوالقرنین گفتیم: یا باید همه ٌ آنان را عذاب کنى و یا روش نیکى درباره آنان اتخاذ کنى) و این جمله مى رساند که آن قوم روى هم رفته باید سر به شورش و طغیان زده باشند که همگى سزاوار عذاب گشته باشند، وگرنه یک ملتى که هنوز حجت برآنان تمام نشده باشد و ایمانى به آنان عرضه نشده باشد، مستوجب عذاب نخواهند بود. و چون قوم مزبور همگان یاغى و طاغى نبوده اند، بلکه جمعى از آنان در برابر یاغیان تسلیم شده وحکومت آنان را پذیرفته اند، لذا ذوالقرنین مى گوید: (أمّا من ظلم فسوف نعذّبه ثمّ یردّ الى ربّه فیعذّبه عذاباً نکراً. و أمّا من آمن وعمل صالحاً فله جزاء الحسنى. و سیقول له من أمرنا یسراً); یعنى این جماعت شورشى به دو دسته جدا از هم تقسیم شده اند. جمعى یاغیان و ستمگرانى هستند که هسته اصلى شورش را تشکیل داده اند و براى در دست گرفتن قدرت به قتل و غارت پرداخته اند، اینان را بزودى کیفر مى دهم و معدوم مى سازم و قهرى است که چون به پیشگاه خداوند درآیند به عذابى ناهنجار و ناشناخته گرفتار آیند. و آن جماعتى که ایمان بیاورند وخطاى گذشته را اصلاح کنند، درنزد خداوند، پاداش نیکى خواهند داشت و ما نیز با سادگى و صفا با آنان مقابله خواهیم کرد. واین درست، همان سیره و روش است که حضرت على (ع) با شورشیان بصره در جنگ جمل در پیش گرفت. 3. با توجه به آن که قرآن مجید، ذوالقرنین را به عنوان پیامبرى از پیامبران الهى به او مأموریت داده باشد ویا همراه او باشد که حکم خدا را به او ابلاغ کنند، و یا آن که همه حکم خدا براساس مذهب خداپرستى و آئین الهى براى او مکشوف بوده باشد، آن چنان که امیرالمؤمنین درباره شورشیان جمل به فرمان ویژه رسول خدا عمل کرد و لذا از امیرالمؤمنین به عنوان ذوالقرنین امت یاد شده است. و ازهمین جا مکشوف مى شود که ذوالقرنین قرآن، نمى تواند کورش کبیر باشد و نه مى تواند اسکندر مقدونى باشد، زیرا آنان به روز قیامت ایمان نداشته اند و از پیامبران الهى پیروى نمى کرده اند. علاوه براین که کورش کبیر با ملل مغلوب مانند یک دیپلمات عمل مى کرد تا قلوب آنان را به سوى خود جلب کند و فکر شورش به مغز آنان وارد نشود، حتى در سفر به لیدى، کرزوس رئیس شورشیان را عفو کرد و فرمان داد کسى او را نیازارد گرچه با اسلحه به آنان حمله کند وچون تسلیم شد او را تا پایان زندگى در آغوش عزت و آسایش جاى داد. برخلاف کورش، اسکندر مقدرونى، مردى خونخوار و خون آشام بود وهم ویرانگر و یغماگر و موقعى که درسال 336 قبل از میلاد، شهرهاى یونان علیه او شورش کردند، در شهر طیبه چنان قتل عامى به راه انداخت وچنان شهر را ویران کرد که شورشیان سراسر کشور مرعوب شدند. اسکندر سى هزار تن را به بردگى فروخت و شش هزار تن را از دم تیغ گذراند و جز خانواده یک شاعر، هیچ کس جان سالم به در نبرد. 4. در سفر شرق، براى ذوالقرنین هدف مخصوصى وجود نداشته است، بلکه بعد ازمراجعت به مرکز، براى سیاحت و گردش و چه بسا نشرمعارف به سوى شرق مى رود، ولى چون نکته جالبى در این سفرمشاهده نشده و یا براى امت اسلامى آموزنده و جالب نبوده است، لذا قرآن مجید فقط به ذکر سفر مبادرت کرده و منتهاالیه شرق را که به دریا منتهى مى گشته است، آخرین منزل او یاد کرده و تذکر مى دهد که در آن نقطه زمین مردمان به صورت وحشى زندگى مى کرده اند و حتى لباس برتن نداشته اند، قرآن مجید توضیح نمى دهد که دراین منطقه زمین، ذوالقرنین چه سنتى را اعمال کرد و چه دست تفقدى بر سر آن قوم کشید. فقط مى گوید: (و قدأحطنا بما لدیه خبراً). 5. با توجه به این که ذوالقرنین براى سرکوبى شورشیان و مرتدان به غرب رفته و سپس براى سیاحت شرق زمین را زیر پا نهاده و به مرکز آسیا برگشته است، سفر سوم او قهراً باید به سوى شمال باشد و یا به سوى جنوب. وچون در منطقه خاورمیانه خشکى زمین به سمت جنوب چندان ادامه ندارد، قهراً سفر ذوالقرنین به سوى شرق آسیا صورت گرفته است که تا قطب شمال و به اصطلاح تاریخ نویسان قدیمى تا (ظلمات) خشکى همچنان ادامه دارد. سفر شرق با کلمه (مشرق خورشید) و سفر غرب با کلمه (مغرب خورشید) تا حدودى مسیر ذوالقرنین و منتها الیه سفر را مشخص کرد. در سفر شمال، قرآن مجید کلمه (بین السدین) را به عنوان منتها الیه سفر نام مى برد تا مسیر سفر نیز مشخص گردد. حال اگر منظور از (سدّین) دو سد طبیعى و به تعبیر دیگر دو کوه مرتفع و دیوار مانند باشد، باید به جست وجوى دره هاى تنگ و کوهستانى شمال آسیا رفت و محل سد ذوالقرنین را پیدا کرد. 6. قبل از این که ذوالقرنین به محل معهود برسد، با جماعتى از قبائل کوهستانى برخورد نمود که در اثر قلت مراوده و برخوردار نبودن از وسائل ارتباطى، ضمناً دوربودن از مراکز تمدن، سخن اقوام و ملل جهان را درک نمى کردند و هر چند که ذوالقرنین با زبانهاى مختلف آشنایى داشت، نتوانست تفاهم کاملى با آنان برقرار کند و تنها با زبان بین المللى (ایماء و اشاره) تفاهم کردند که یأجوج و مأجوج، ازاین تنگه کوهستانى هجوم مى آورند و دراین منطقه به قتل و غارت مى پردازند، شما که قدرت فنى دارید و در هنر مهندسى تا آن حد مسلط هستید که با وسائل غیرمعمول خود را به این منطقه رسانیده اید، بهتر آن است که براى ما سدى بسازید که مانع هجوم این اقوام گردد و ما هزینه این سد را به شما پرداخت مى کنیم. ذوالقرنین گفت: نیرو و قدرتى که خداوند در اختیار من نهاده است مرا از دریافت خراج و هزینه شما مستغنى ساخته است، ولى شما باید با نیروى انسانى و مصالح ساختمانى لازم مرا یارى کنید تا اول براى شما دیوارى از سنگ بسازم. عبارت قرآن چنین است: (… فأعینونى بقوّة أجعل بینکم و بینهم ردماً). ردم، یعنى دیوارى که با سنگ و ملاط ساخته شود. اگر ملاط نداشته باشد به آن رضم مى گویند و به تعبیر فارسى سنگچین، این ردم به عنوان قالب تهیه شد نه به عنوان خود سدّ. ولى سبک قرآن چنین است که مسائل را به صورت کلاسیک، تدریس نمى کند، بلکه با اشاره از آن مى گذرد و بعداً از تفصیل همان اشاره بهره بردارى مى کند. لذا مى گوید: ذوالقرنین گفت: (آتونى زبرالحدید حتى اذا ساوى بین الصدفین قال انفخوا); یعنى آهنپاره بیاورید. آوردند و در میان آن قالب دیوارى ریختند، تا آن حد که وسط آن در و دیوار سنگى پرشد، سپس وسائل کوره را فراهم کرد و گفت: در کوره بدمید تا آهنپاره ها سرخ شود. قرآن مى گوید: (تا آن گاه که میانه دو صدف پرشد، و نمى گوید: میانه دو دیوار)، زیرا آن دو دیوار سنگى به صورت دو قالب صدف ساخته شد تا قسمت وسط، به صورت یک شئ شلغمى درآید و مقاومت سد برابر سیلابها به حد کفایت برسد. و چون در کوره ها دمیدند و آهنپاره ها را سرخ و گداخته کردند، مس گداخته و سرب گداخته بر روى آهنپاره هاى گداخته ریختند تا آن که میان دو صدف پر شد و مسها و سربهاى آب شده با آهنهاى گداخته درهم رفت و در نتیجه سدى فلزى ساخته شد صاف و لغزنده همچون دیوار که بالا رفتن از آن سد و سوراخ کردن آن و خراب کردن آن ممکن نیست و لذا ذوالقرنین پس از اتمام ساختمان سد گفت: (هذا رحمة من ربّى فاذا جاء وعد ربّى جعله دکّاء وکان وعد ربّى حقّاً); این ساختمان با این کیفیت و کمیت از دانش غیبى پروردگار است وخواهد پایید وخواهد ماند، بى گزند حوادث، ولى چون وعده روز رستاخیز فرا رسید، این سد نابود شود که گویا نبوده است. وعده روز رستاخیز حق است.) 7. مسائل آموزنده این قسمت متعدد است. از جمله طمع نبستن ذوالقرنین به خراج است و دریافت بودجه سدسازى که شیوه مردان خدا همین است. آنان به شکرانه رحمت و فضلى که ازجانب خدا دریافت داشته اند، آن رحمت و فضل را به رایگان در اختیار دیگران قرار مى دهند و حتى انتظار قدردانى و تشکر هم ندارند. تنها انتظارى که ذوالقرنین از مردم داشته است، کمک کردن آنان با نیروى انسانى لازم بوده است که آن نیرو همراه ذوالقرنین نبوده است وآوردن سنگ و آجر به حدى که بتواند قالب سد را بالا ببرد و نیز مس و روى و سرب که قهراً همراه ذوالقرنین نبوده است و یا هیزم و کوره و آهنپاره هاى قراضه. از جمله هندسه سد سازى این است که باید ابتدا قالب سد به وسیله ردم و آجرچینى یا سنگچینى و یا تخته بندى آماده شود و سپس با سیمان و شن انباشته شود و یا با آهنپاره ها و سرب گداخته پرشود. در ضمن قالب سد به صورت دو قالب صدف منحنى باشد که فشار سیلاب و تراکم میلیونها متر مکعب آب در پشت سد، باعث نشود که سد را بغلتاند چنان که امروزه مى بینیم، سدهاى آجرى و سدهاى سیمانى به همین صورت ساخته مى شوند. 8. مفسرین اسلامى درجمله (حتى اذا ساوى بین الصدفین) صدفین را به معنى دو تیغ کوه گرفته اند، درحالى که صدف به معناى کوه نیامده است. آن دو کوهى که سد در وسط آن ساخته شد، به نام (سدین) یاد شده است که گفت: (حتى اذا بلغ بین السدین); یعنى تا آن گاه که ذوالقرنین به میان دو کوه صاف و راست همانند سدّ رسید. منتها دو سدى که در مقابل هم ساخته باشند و فاصله میان این دو سد طبیعى گذرگاه اقوام و ملل وحشى، ویا موجودات غیرطبیعى باشد که مردم این طرف کوهستان ازشرّ آنان در امان نباشند و قهراً تقاضا کنند که این تنگه به وسیله سدى صاف و راست ومرتفع مسدود شود تا گذرگاه بسته شود. البته بعد از مسدود شدن گذرگاه، پشت آن سدّ به صورت دریاچه در مى آید، زیرا به خاطر شیب دره ها و گذرگاهها قهراً آب آن سمت کوهستان در پشت سد جمع خواهد شد و فشار آب، امکان دارد سد را بغلتاند و بشکند، لذا سد را به صورت شلغمى مى سازند. گذشته ازاین توضیحات اگر منظور از صدفین دو دیوار منحنى نباشد تا به صورت قالب درآید، چگونه امکان دارد کوره بندى کنند و قراضه هاى آهن را سرخ کنند تا سرب و روى به داخل خلل و فرج آنها بدود، وچگونه ممکن است، قراضه ها به صورت دیوار بر روى هم صاف و درست مى ایستد و نه سرب آب کرده به زیر قراضه هاى مى دود، بلکه، اگر سدى فراهم شود، شیب دار وهمانند تپه خواهد بود که صعود برآن آسان خواهد بود و نتیجه اى عاید نمى شود. واگر تصور کنیم که سدّ را با خشتهاى آهنین ساخته باشند، نه با قراضه هاى آهن به این صورت که ذوالقرنین کوره آهن گدازى ساخته باشد و سپس از خشتهاى آهنین استفاده کرده باشد، نیازى به سرب و روى نبود که بر روى آن ریخته شود، آن چنان که قرآن مى گوید: (افرغ علیه قطراً)، بلکه آهن گداخته را در قالب سدّ مى ریختند وزحمت خود و زحمت مردم را صدبرابر نمى کردند. حتى اگر از خشت آهن استفاده مى کردند، نیازى به کوره بستن نبود که خشتهاى آهنین را سرخ کنند، بلکه مانند خشت و آجر، یک رگ خشت آهنى مى گذاشتند و داخل درز خشتها را با سرب و مس گداخته و ذوب شده پر مى کردند، مانند سد باب الابواب که درز خشتهاى آجرى را با سرب مذاب پر کرده اند. 9. چنان که اشاره کردیم، برخى یأجوج و مأجوج را، اقوام وحشى مغول و تاتار و خزر گرفته اند، وبرخى آنان را موجوداتى از جنس بشر و غیرطبیعى مى دانند که تنها از اسپرم مرد و بى کمک تخمک بانوان به وجود آمده اند. در هرحال، شناخت این قوم تأثیرى در مسائل تربیتى ندارد واگر موجودات غیرطبیعى بوده اند، اینک منقرض شده اند و اگر اقوام وحشى بوده اند، با گذشت قرنها با تمدن آشنا شده اند. نکته اى که باعث خطاى مفسرین و مورخین شده است وهنوز انتظار دارند که سدّ یأجوج و مأجوج باز شود واین قوم ـ با هر قیافه اى که دارند ـ مانند سیل بنیان کن به شهرها هجوم آورند، آن است که در آیات قرآن درست نیندیشیده اند. قرآن مجید مى گوید: (و حرام على قریة اهلکناها انهم لایرجعون. حتى اذا فتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. واقترب الوعد الحق… );غدقن شده است که اقوام هلاک شده مانند قوم عاد و ثمود به دنیا باز گردند، مگر آن روز که سدّ یأجوج و مأجوج باز شود و مردم ازگورها، ویا از تپه هاى گورستان برخیزند و به سوى میعادگاه رستاخیز بدوند. و هنگامه روز قیامت نزدیک شود و چشمهاى کافران خیره بماند که اى واى امروز بر ما ستمگران چه خواهد گذشت. (انبیاء/95ـ97) دراین آیه سخن از گشوده شدن سدّ است، ولذا کلمه (فتحت) مؤنث آمده است، یعنى در عوض آن که بگوید (حتى اذا جاء وعد اللّه بالقیام من الاجداث) گفته است: (حتى اذا فتحت یأجوج و مأجوج)، زیرا در داستان ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج گفته بود: (فاذا جاء وعد ربى جعله دکاء); یعنى( این سد موقعى گشوده خواهد شد که روز موعود قیامت فرا برسد; آن روز که همه مردم در عرصه قیامت داخل هم بلولند و موج بزنند) (کهف/97ـ98) وچون این سدّ گشوده شود، غدقن از رجوع هلاک شدگان برطرف شود و آنان را نیز مانند قوم عاد و ثمود به دنیا بازگردانند تا سزاى کردار خود را ببینند. 10. در زمینه ذوالقرنین روایات فراوانى رسیده است که باید در تفسیرها و تاریخها ملاحظه شود، و یا به کتاب بحار الانوار که جامع همه حدیثها و روایتهاست، چه روایات اسلامى و چه روایات اسرائیلى. دراین جا از کتاب کمال الدین شیخ صدوق به ذکر دو حدیث اکتفا مى رود. حدیث اول از حیث سند صحیح است، و سند دوم از طریق اهل سنت و طریق آن از مردمان مطعون خالى است: ابوجعفرباقر (ع) فرمود: ذوالقرنین، پیامبر نبود، بلکه بنده شایسته خدا بود که خدا را دوست مى داشت و در بزرگداشت دین خدا کوتاهى نمى کرد، خدا هم او را دوست مى داشت و در بزرگداشت او کوتاهى نکرد. ذوالقرنین قوم خود را به تقوا و پرهیزگارى دعوت کرد، مردم بریک جانب فرق او کوفتند و او را زخمى کردند. ذوالقرنین مدتى از مردم کناره گرفت و پنهان شد، و دوباره به سوى مردم آمد و آنان را به تقوى دعوت کرد و باز به جانب دیگر سرش کوفتند. در میان امت اسلامى نیز همانند ذوالقرنین وجود دارد. مردى ازامیرالمؤمنین پرسید: ذوالقرنین با چه نیرویى مشرق و مغرب جهان را پیمود؟ على (ع) پاسخ داد که خداوند، ذوالقرنین را با نیروى ابر یارى داد که ابر در برابر او مسخر و رام بود. وسائل حرکت آسمانى براى او فراهم شد. نور، در اختیار او قرارگرفت که شب و روز او یکسان بود.
یوشع بن نون (ع)
1. بعد از جدا شدن موسى و هارون از قوم بنى اسرائیل، زعامت آن قوم در اختیار یوشع بن نون قرار گرفت. یوشع که از وارد شدن به شهر بیت المقدس ناامید شد، قوم بنى اسرائیل را به سوى اریحا حرکت داد که در شمال شرقى بیت المقدس قرار دارد. درآن جا قوم بنى اسرائیل به زعامت یوشع جنگهایى کردند و شهر را به محاصره گرفته بودند. در آن شهر مردى که او را بلعم باعورا نامیده اند زندگى مى کرد. آن مرد بر آئین الهى و دین یکتاپرستى ابراهیم مى رفت و از مسائل مذهبى آگاه بود. مردم شهر به او التجا بردند که با هر وسیله اى که مى تواند، قوم بنى اسرائیل را از ورود به شهر مانع شود و آن مرد به خاطر رفع خطر از قوم و ملت خود و ازخویشان و فامیل خود، فکرى اندیشید وگفت: زنان روسپى شهر را با زاد و توشه اى که درخور سپاهیان باشد به اردوگاه بنى اسرائیل روان سازند، تا سپاهیان بنى اسرائیل به زنا آلوده شوند و چون محاصره شهر، چندى به طول انجامد، در اثر خشم و عذاب الهى به امراض گوناگونى دچار شوند و شهر اریحا ازخطر سقوط رهایى یابد. داستان این مرد در تفاسیر و تواریخ مذکور است. آنچه در قرآن یاد شده است فقط اشاره اى به بلعم باعورا است که مى گوید: (واتل علیهم نبأ الذى آتیناه آیاتنا فانسلخ منها فأتبعه الشیطان فکان من الغاوین… ) اعراف/175ـ176 داستان آن مردى را تلاوت کن که نشانه هاى معنوى ومعارف مذهبى را بدو آموختیم و او را به سوى تعالى سوق مى دادیم، ولى او خود به سوى زمین پرکشید و جاودانه درخاک لانه گرفت و ازخواسته هاى نفسانى پیروى کرد. داستان آن مرد، داستان سگ است که اگر بر او بتازى پارس کند و اگر او را وانهى پارس کند. داستان آن کافران که آیات الهى ما را تکذیب مى کنند، نیز داستان سگان است که گفتند داستانها را براین قوم مشرک گزارش کن باشد که اندیشه نمایند. ییوشع بن نون بعد از تسلط و قدرت بر اریحا با دوتن از سران بنى اسرائیل وهمسر موسى درگیر مى شود که شرح آن را در تاریخها باید خواند.
الیاس (ع)
1. برخى الیاس پیامبر را از اسباط یهود مى دانند که با سفارش یوشع بن نون به شهر بعلبک شام آمدند. ولى از آیات سوره صافات چنین مستفاد مى گردد که الیاس مانند پیامبران عهد اول از میان قوم خود به رشد و کمال رسید و به یکتاپرستى و آئین حق آشنا شد و قوم مشرک خود را به ترک آئین شرک دعوت کرد، آن سال که ابراهیم و لوط، قوم خود را به یکتاپرستى دعوت کردند. قرآن مجید مى گوید: (وإن إلیاس لمن المرسلین. اذ قال لقومه الاتتّقون. أتدعون بعلا و تذرون أحسن الخالقین… )(صافات/123…) همانا که الیاس از رسولان بود: آن گاه که گفت: اى قوم من آیا راه تقوى در پیش نمى گیرید که از خدا بترسید که شما بت (بعل) را مى پرستید و سپاس مى گویید، و پروردگار خود را که پروردگار پدران پیشین شما است، سپاس نمى گویید و نمى پرستید؟ مردم او را تکذیب نمودند و به خاطر همین تکذیب، در آتش دوزخ احضار شوند. جز آنان که با اخلاص، راه خداپرستى گرفتند و از الیاس پیروى کردند ما در میان امتهاى بعدى این ثناى مخلد را براى الیاس برجا نهادیم که درود بر الیاس. ما نیکوکاران را چنین پاداش مى دهیم که نامشان را مخلد مى سازیم. الیاس از بندگان مؤمن ما بود. 2. قرآن مجید مى گوید: (سلام على الیاسین). این کلمه را به صورت (ال یاسین) نوشته اند و لذا دو تن از قاریان سبعه به صورت (آل یاسین) تلاوت کرده اند، ولى این تلاوت، انسجام آیات را درهم مى ریزد، زیرا نظیر این عبارت در مورد نوح، ابراهیم ، موسى و هارون نیز وارد شده است که هر سه مورد، در همین سوره و در سیاق هم قرار گرفته اند و با عبارت (انا کذلک نجزى المحسنین انه من عبادنا المؤمنین) بدرقه شده اند. پس تلاوت آیه به صورت (آل یاسین) باعث مى شود که نام الیاس عنوان شده باشد، ولى بر الیاس منت بگذارند و آل یاسین را که ربطى به الیاس ندارد، مورد ثنا و ستایش قرار دهند. بنابراین کلمه (إل یاسین) به کسره همزه صحیح است، و علت این که الف و لام را جدا نوشته اند، آن است که در مصحف امام، یعنى مصحف عثمان، موقعى که به آخر سطر و آخر صفحه رسیده اند، فقط به اندازه کلمه (ال) جاى خالى داشته اند و لذا به نوشتن (ال) اکتفا کرده، بقیه کلمه را در سطر بعدى و سر صفحه بعدى نوشته اند درآن عهد و زمان موقعى که به آخر سطر مى رسیدند، کلمه را ناتمام مى گذاردند و بقیه آن را در سطر بعدى مى نوشتند.
داود (ع)
1. جماعتى از قوم بنى اسرائیل به وسیله جالوت ازخانه وکاشانه خود آواره شدند و در بیابانها و آبادیهاى اطراف اریحا سرگردان بودند. یکى از پیامبران بنى اسرائیل به نام شمویل عهده دار تربیت دینى و مذهبى آنان بود، سران بنى اسرائیل و رؤساى عشایر و قبایل به نزد شمویل آمدند و تقاضا کردند تا فرماندهى از جانب خداوند براى آنان نامزد کند تا در رکاب او به پیکار با جالوت بپردازند. آن چنان که قرآن مجید حکایت مى کند، سران بنى اسرائیل تعهد کردند که اگر فرماندهى به عنوان ملک برآنان گماشته شود، از فرمان او اطاعت مى کنند. قرآن مجید مى گوید: (قالوا لنبیّ لهم ابعث لنا ملکاً نقاتل فى سبیل اللّه)(بقره/246ـ251). تقدیر کلام چنین است: (وابعث لنا ملکاً فان بعثت لنا ملکاً نقاتل فى سبیل اللّه); یعنى با شمویل شرط و عهد نهادند که اگر ملکى و فرماندهى معین شود، در رکاب او از بذل جان و مال دریغ نخواهند کرد. با وجود این، شمویل از تعهد و شرط آنان اطمینان نیافت و لذا گفت: (هل عسیتم إن کتب علیکم القتال أن لاتقاتلوا); آیا امکان دارد که اگر فرماندهى بر شما مبعوث شود، و در نتیجه به شرط و عهد شما پاسخ مثبت بدهیم، شما از پیکار با دشمن سر بتابید؟ نکته جالب این جا است که با تعیین فرمانده، پیکار با دشمن بر آنان فرض و مکتوب مى شد، زیرا خود آنان تعهد کرده و شرط نهاده بودند که اگر فرماندهى معین شود، از پیکار با دشمن فروگذار نخواهند کرد. و لذا است که قرآن مجید در عوض آن که بگوید: (فلمابعث علیهم ملک تولّوا الا قلیلاً منهم) چنین گفت: (فلمّا کتب علیهم القتال تولّوا إلا قلیلاً منهم). 2. از جانب خداوند عزت، طالوت به عنوان ملک و فرمانده معین گشت با آن که طالوت ، نه از بازماندگان لاوى بود که میراث نبوت در نسل او برقرار شده بود، و نه از بازماندگان یهودا که هماره دولت و ثروت در نسل او برقرار مانده بود. مردم بنى اسرائیل که خود را از نسل لاوى و یهودا مى دانستند، از انتخاب طالوت به شگفت آمدند، زیرا انتظارش آن بود که از میان این دو نسل کسى به فرماندهى انتخاب گردد. لذا به شمویل اعتراض کردند که چگونه مى شود که طالوت بر ما فرماندهى کند، درحالى که اقلاً از سبط یهودا هم نیست که صاحب ثروت و دولتى باشد. ما که از نسل لاوى و یهودا هستیم به فرماندهى سزاوارتریم. شمویل گفت: خداوند نسل شما را لایق این فرماندهى ندید و لذا طالوت را که از حیث دانش و توان جسمى لایق فرماندهى است، به پادشاهى شما منصوب کرده است. (واللّه یؤتى ملکه من یشاء و اللّه واسع علیهم) خداوند پادشاهى خود را به هر کس بخواهد عطا مى کند. خداوند، در عطاى پادشاهى گشایش مى دهد و تنها نسل یهودا و لاوى را به پادشاهى نمى گمارد، بلکه هر کس را لایق بداند به این سمت مى گمارد. انتخاب طالوت، به راى و فکر من نبوده است، بلکه این انتخاب و گزینش امر الهى است و نشانه صحت گفتارى آن است که تابوت موسى به وسیله فرشتگان به شما بازمى گردد. همان تابوتى که مایه آرامش و اطمینان خاطر شما به پیروزیها بوده است و میراث موسى و هارون در آن نهفته است. تابوت موسى هماره در خاندان قدرتمند بنى اسرائیل بود، ولى در اثر نالایقى، به دست دشمن افتاد. در متن قرآن حکایت شده است که این تابوت به وسیله فرشتگان الهى به خانه طالوت آورده شد و جمعى از مورخین پنداشته اند که دشمن از نگهدارى تابوت فال بد زدند، چرا که هر کسى به نگهبانى آن مى پرداخت، دچار بلا مى شد، لذا تابوت را بر روى کالسکه اى بستند و کالسکه را به سوى بیابان رها کردند و کالسکه به وسیله فرشتگان هدایت شد تا به دست طالوت رسید. 3. طالوت با یهودیان آواره به سوى جالوت حرکت کرد. در راه به نزدیک نهرى رسیدند که از سیلاب بهارى روان شده بود. طالوت به آنان گفت: شما در برابر خود نهرى خواهید یافت. خداوند مى خواهد شما را بیازماید. هیچ کس نباید ازاین آب بیاشامد. هر کس ازاین آب بیاشامد، در حمایت من نیست و هرکس نیاشامد و نچشد در حمایت من است، مگر آن که تنها به یک مشت آب قناعت کند که باز هم در حمایت من خواهد بود. در حدیث امام باقر(ع) آمده است که تمام سپاهیان از آب نهر نوشیدند، جز سیصد و سیزده نفر که برخى ننوشیدند و برخى به یک مشت آب قناعت کردند. آنان که از آب نهر نوشیدند، دچار رعب و هراس شدند و ازهمراهى طالوت امتناع کردند و لذا طالوت تنها با همان سیصد و سیزده نفر از آب نهر گذشتند و به سوى جالوت راه برگرفتند. و چون عظمت سپاه جالوت را مشاهده کردند، آنان که یک مشتى از آب نهر نوشیده بودند، گفتند: ما با این عدد که نمى توانیم در برابر جالوت و سپاهیانش مقاومت کنیم، و آنان که از آب نهر ننوشیده و نچشیده بودند، گفتند: (کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن اللّه واللّه مع الصابرین). (روضه کافى/316) 4. درمیان این سپاه اندک، داود پیامبر نیز حضور داشت. قبل از درگیرى و پیکار، داود به صفوف دشمن نگریست و جالوت را با کلاه پادشاهى از دور شناخت. لذا در پیشاپیش صف قرار گرفت و با فلاخن، سنگى به سوى او پرتاب کرد. سنگ بر پیشانى او اصابت کرد و جالوت را به قتل رسانید. در اثر قتل جالوت، سپاهیان او در هم ریختند و جماعتى مرعوب شده رو به فرار نهادند و همان 313 نفر طالوتیان به سوى جالوتیان هجوم برده، همگان را فرارى دادند و قدرت را در شهر اریحا به دست گرفتند. داود، در اثر این فتح و گشایش که ارمغان بنى اسرائیل کرد، در میان آنان عظمت یافت وخداوند پادشاهى وحکمت و نبوت را به او تفویض کرد. 5. قرآن مجید مى گوید: (وهل أتاک نبؤالخصم اذ تسوّروا المحراب. اذ دخلوا على داود ففزع منهم قالوا لاتخف خصمان بغى بعضنا على بعض…)(ص/21ـ26) داود، درمحراب عبادت بود. منظور از محراب، اطاق کوچک و مخصوصى بوده است که براى عبادت اختصاص یافته است وچون باید محل عبادت سقف گلى نداشته باشد بالاى اطاقک را با چادر سایبان مى زده اند. جماعتى از دیوار محراب فرود آمدند و داود گمان برد که دشمن براى قتل او آمده است و بسیار بیمناک شد. آنان گفتند: مترس ما دو تن به محاکمه و داورى آمده ایم. میان ما به حق داورى کن و حکم ناحق و ناروا مران و ما را به راه راست و درست هدایت کن. این مرد برادر من است. نود و نه میش دارد و من فقط یک میش دارم. با قهر و زور مى گوید: این میش را هم در اختیار او بگذارم. داود گفت: بى شک بر تو ستم کرده است که مى خواهد یک میش خود را به میشهاى او بیفزایى. بیش تر آن کسانى که با هم زندگى مى کنند، از روى خودخواهى به حق دیگران تجاوز مى کنند، جز مردمان مؤمن و نیکوکار که شمار آنان اندک است. در این موقع، واردین به محراب ناپدید شدند و داود متوجه شد که اینان فرشتگان بوده اند و قهراً براى آزمایش او آمده اند و طرح دعوا کرده اند. وچون با خود اندیشید، دانست که خطا از او بوده است، و لذا ازخداوند طلب بخشایش نمود و به سجده افتاد و از خطاى خود معذرت خواست. مفسرین اسلامى درباره تفسیر و شرح این ماجرا دو راه مختلف را انتخاب کرده اند. برخى که همگان شیعه جعفرى هستند و انبیاء را به کلى و از همه جهت معصوم مى دانند، خطاى داود را دراین مى دانند که در قضاوت شتاب کرد وبى آنکه از طرف مقابل بپرسد(از چه رو خواسته اى که میش او را با میشهاى خودت در هم بیامیزى؟ و آیا حقى و دلیلى و سندى هم دارى) داورى کرده است که برادرت بر تو ستم رانده است. درحالى که مى باید شتاب نکند و سخنان مدعى علیه را نیز بشنود و سپس قضاوت کند. و برخى دیگر که اکثریت مفسرین را تشکیل مى دهد و همگان اهل سنت مى باشند، خطاى داود را در این مى دانند که با داشتن 99 همسر در حرمسراى خود، شیفه همسر اوریا شد و او را به حباله نکاح خود درآورد. این دسته از مفسرین به متن تورات و شروح آن استناد کرده اند که مى گوید: (داود به تعقیب مرغ زیبایى به پشت بام رفت و چشمش به خانم زیبایى افتاد و شیفته آن خانم شد و چون تحقیق کرد، معلوم شد که این خانم شوهر دارد و همسر اوریا است که یکى از سران سپاه بنى اسرائیل است. لذا او را به مأموریت جنگى فرستاد تا کشته شد و سپس همسر او را به زنى گرفت. این داستان به صورتى که اجمال آن گذشت و تفصیل آن را باید در تواریخ و تفاسیر ملاحظه کرد، نمى تواند قابل پذیرش باشد، زیرا مردان خدا حیله نمى کنند. اگر ما اصرار کنیم که داستان اوریا صحت دارد، باید بگوییم که داود، از درباریان خود پرسید، خانمى که درآن ضلع کاخ و درهمسایگى ما به سر مى برد، آیا بى شوهر است و یا شوهر دارد، وچون معلوم شد که شوهر دارد، و خبر به گوش شوهرش رسید، شخصاً به خاطر جلب نظر داود، همسر خود را طلاق گفت تا داود بتواند او را به همسرى بگیرد. 6. داود پیامبر با وجود این قدرت و سلطنت و امتیازات قومى، خوراک و پوشاک خود را از دسترنج خود تهیه مى کرد. و خداوند عزت به خاطر این که محصول کار او نیز جنبه اجتماعى و سیاسى و پادشاهى داشته باشد، آهن را براى او نرم کرد که همانند موم در دست او لوله مى شد و با مفتول کردن آهن پاره ها، زره مى ساخت تا سپاهیان و لشکریان بنى اسرائیل از زخم شمشیر دشمن در امان باشند. در نهج البلاغه چنین آمده است(خطبه/158) (وان شئت ثلّثت بداود صاحب المزامیر و قارئ اهل الجنة، فلقد کان یعمل سفائف الخوص بیده، و یقول لجلسائه أیّکم یکفى بیعها؟ و یأکل قرص الشعیر من ثمنها) واین متن با حکایت قرآن برابر نیست. 7. در حدیث صحیح آمده است که داود یک روز در میان روزه گرفت (کافى4/90) و از حکمتهاى آل داود است که عاقل باید محیط خود را بشناسد و به کار خود بپردازد و زبان خود را نگهبان باشد. (کافى2/116)
سلیمان بن داود (ع)
داود پیامبر در مجلس قضاء جلوس کرده بود. دانشمندان تورات و از جمله سلیمان فرزند داود هم حاضر بود. مردى شکایت کرد گوسفندان این مرد، شبانه به تاکستان من ریخته اند و برگها وخوشه هاى آن را خورده اند. دراین مسئله، حکم شرعى وقانونى روشن است و اختلافى ندارد، زیرا ضمانت قطعى است و صاحب گوسفند باید خسارت صاحب تاکستان را بپردازد. ولى در آن موقع که سکه هاى طلا و نقره درحد وفور نبود و اغلب معاملات روستائیان پایاپاى صورت مى گرفت و صاحب گوسفندان از پرداخت خسارت معذور بود، براى چاره این موضوع خارج از حکومت و داورى، داود به این صورت چاره جویى کرد و به اصطلاح حکم عرفى صادر کرد که خسارت را به این صورت بپردازد، که چند رأس گوسفند به صاحب تاکستان بدهد که ارزش آن با خسارت وارد شده برابر باشد. سایر دانشمندان نیز، همین حکم را صادر کردند. سلیمان راه بهترى به فکرش رسید و گفت: بهتر آن است که چندین رأس از گوسفندان این مرد را به صاحب تاکستان بسپاریم تا از پشم و شیر و نتایج آن به قدرى استفاده ببرد که خسارت او را جبران کند، و در ضمن گذران معاش خود را تأمین کرده باشد و چون تاکستان او براى نوبت بعدى و یا سال بعدى به ح ال خود بازگشت و آماده بهره بردارى شد، صاحب تاکستان بر سرکار اصلى و شغل قبلى خود برود و گوسفندان را به صاحب اصلى آن بازپس دهد که چوپانى و شبانى کار اصلى اوست. ازاین چاره جویى منصفانه و عاقلانه که منافع طرفین دعوى را بهتر تضمین مى کرد، داود متوجه شد که تنها سلیمان مى تواند لایق میراث ملک و سلطنت او باشد که آثار علم و نبوت از سخنان او پیداست. و لذا با وجود آن که داود پیامبر فرزندان دیگرى هم داشت، فرزند کوچک خود سلیمان را به خلافت و جانشینى خود منصوب کرد. دراین زمینه قرآن مجید مى گوید: (و داود و سلیمان اذ یحکمان فى الحرث اذ نفشت فیه غنم القوم وکنّا لحکمهم شاهدین. ففهّمناها سلیمان و کلاً آتینا حکماً و علماً… ) (انبیاء/78ـ79). دراین آیه، نفش، به معناى چریدن در شب است. امام صادق مى فرماید: (اگر گوسفندان کسى در روز روشن، بى اطلاع صاحب گوسفندان به مزرعه کسى آسیب وارد کند، ضمانت ندارد، زیرا وظیفه صاحب مزرعه آن است که در غوغاى زندگى و در هنگامى که هر موجودى در تلاش معاش است، از مزرعه خود نگهبانى کند. اما اگر شب باشد، صاحب مزرعه حق دارد به استراحت بپردازد و صاحب گوسفندان باید گوسفندان خود را به گاش ببرد و راه خروج آنان را مسدود کند واگر وظیفه خود را انجام ندهد و گوسفندان او به دیگران خسارت بزنند، باید خسارت بپردازد (کافى5/301) واگر کسى در شب گوسفند او را به تصور این که حیوان درنده است بکشد، ضمانتى ندارد. 2. سلیمان در عنفوان جوانى بر اریکه قدرت نشست و با هوش و درایت و بینش نبوت به فتوحاتى نایل گشت. در یکى از فتوحات جنگى اسبهاى اصیل و نجیبى به غنیمت آورد و دستور داد که اسبها را بر او عرضه کنند. موقع عصر بود که اسبها را بر او عرضه دادند. بازدید از اسبها تا غروب خورشید به طول انجامید. براى آن که این سان دیدن ازاسبها، در نظر مردم سوء اثر نگذارد و تصور نکنند که سلیمان دچار کبریا و تفرعن گشته است که چند ساعت از اوقات گرانبهاى خود را صرف بازدید اسبها مى کند، به مردم گفت: (انّى أحببت حبّ الخیر عن ذکر ربّى حتى توارت بالحجاب) (ص/31ـ 35); من که تا این حد به دیدن اسبها علاقه نشان مى دهم به خاطر آن است که خداوند عزت از پرورش اسبها و نگهدارى آن خشنود مى شود. و در تعقیب این بیان گفت: (ردّوها على فطفق مسحاً بالسوق و الاعناق); اسبها را دوباره بر من عرضه کنید وچون اسبها را مجدداً بر او عرضه نمودند، دستى بر گردن اسبها و بر ساق پاى آنها کشید تا هم تفقدى از اسبها شده باشد وهم اسبهاى دلخواه خود را گزین نماید. 3. برخى ضمیر مؤنث (توارت) و (ردّوها) را به شمس یعنى خورشید ارجاع داده اند. یعنى: اسبهاى نجیب و اصیل را بر سلیمان عرضه دادند تا آن که خورشید در پرده افق پنهان شد و سلیمان به فرشتگان گفت: خورشید را برگردانید که نماز عصر من قضا شده است و باید آن را به موقع بخوانم. و به همین جهت، مسح گردنها و پاها را کنایه از وضوء و یا تیمم دانسته اند، ولى این تفسیر و تأویل دور از ظاهر آیات است بویژه اگر مسح سوق و اعناق را کنایه از کشتن و پى کردن اسبها را بدانیم. اصولاً اگر نماز کسى قضا شود، و قضا شدن نماز را خطا و گناه بشماریم با مراجعت خورشید خطاى انجام شده، به صواب و صحت تبدیل نمى شود، بلکه باید نماز را قضا کنند و از خطاى تأخیر معذرت بخواهند. علاوه براین که مراجعت خورشید از نظر طبیعت و گردش سیاره زمین قابل قبول نمى نماید، زیرا مستلزم درهم ریختن کره زمین و انقراض حیات و آثار حیات و وسائل و علل حیات از روى کره زمین خواهد گشت. 4. سلیمان با خود فکر مى کرد که اگر سلطنت و نبوت به همین صورت در نسل او برقرار بماند، دین الهى شرق و غرب عالم را فراگیر مى شود و سلسله داودیه در بنى اسرائیل، همه قدرتها را تحت الشعاع خود خواهد گرفت، لذا مانند پدرش داود به تعداد همسران خود مى افزود تا صاحب پسر گردد، ولى موفق نمى گشت. وچون کوشش او در این زمینه از حد گذشت، خداوند به او پسرى عطا کرد که مانند جسد بى روح، یاراى حرکت نداشت. قرآن مجید دراین زمینه مى گوید: (ولقد فتنّا سلیمان و ألقینا على کرسیّه جسداً ثم أناب); یعنى ما سلیمان را آزمودیم و برکرسى ولایت عهدى او جسد بى روح را به عنوان ولیعهد افکندیم. وچون سلیمان متوجه شد که اراده ما برآن است که سلسله داود منقرض گردد و قدرت سلیمان آخرین قدرت بنى اسرائیل است، تقاضا کرد که بار خدایا پس این سلطنت مرا چنان با حشمت و شوکت قرار بده که بعد ازاین تاریخ براى هیچ کس چنان حشمت و قدرتى قرار ندهى و خداوند تقاضاى او را اجابت کرد. قرآن مجید دراین رابطه مى گوید: (قال رب اغفرلى وهب لى ملکاً لاینبغى لاحد من بعدى إنّک أنت الوهّاب فسخّرنا له الریح تجرى بأمره رخاء حیث اصاب. و الشیاطین کل بنّاء و غوّاص. و آخرین مقرّنین فى الأصفاد. هذا عطاؤنا فامنن أو أمسک بغیرحساب. وانّ له عندنا لزلفى و حسن مآب) (ص/34ـ39); از پس آزمون سلیمان گفت: بار خدایا بر من ببخشاى و سلطنتى و قدرتى عطایم بفرما که با هیچ کس دیگرى بعد از من متناسب نباشد. وخداوند تقاضاى او را پذیرفت و باد را مسخر کرد که نرم و آرام برهر جا مایل بود، مسافرت مى کرد. شیاطین جنى به خدمت او درآمدند وبه کار بنائى ساختمانهاى عظیم و غواصى هاى عمیق مشغول شدند و آن دسته از شیاطین که تمرد مى کردند، به بند وزنجیر کشیده مى شدند. بعد ازاین عطاهاى شگرف و شوکت و اقتدار وسیع و افسانه اى به سلیمان گفتیم: عطاى ما این چنین است. اگر خواهى منت گذار و به دیگران نیز عطا کن و یا نه امساک کن و عطا ویژه تو باشد، حساب و کتابى یا ایراد و سؤالى بر تو نیست. 5. آنچه مرقوم شد، ظاهر آیات کریمه است که با قدرى دقت در سؤال وجواب، صحت آن بیش تر واضح مى شود. ولى روایاتى دیگر نیز رسیده است که از جمله مى گویند: خداوند به سلیمان پسرى عطا کرد. یک روز سلیمان متوجه شد که عزرائیل خیره به فرزندش مى نگرد. مطمئن شد که این نگریستن علتى دارد. لذا در صدد چاره جویى برآمده و جنیان و شیاطین هریک براى پنهان کردن آن فرزند راه چاره اى در نظر آورده و پیشنهاد کردند. سلیمان پذیرفت که کودک را در آسمانها و در خلال ابرها پنهان کنند و چون کودک را به آسمانها بردند، عزرائیل کودک را در خلال ابرها قبض روح کرد و جسد بى جان کودک بر روى تخت سلطنت سلیمان سقوط نمود. برخى از روایات نیز به این صورت وارد شده است که: قدرت سلیمان از اثر خاتم سلیمانى بود. روزى خاتم خود را به خادمه خود سپرد تا به محل تخلى برود. و چون از آنجا بیرون آمد، معلوم شد که شیطان به صورت وى مجسم شده و خاتم را گرفته و برعرش سلطنتى جلوس کرده است. چهل روز سلیمان سرگردان بود تا سرانجام شیطان خاتم را به دریا انداخت تا همه شیاطین از شر سلیمان برهند و یک ماهى خاتم را بلعید و چون به دست سلیمان رسید، خاتم را بر انگشت نمود و بر عرش سلطنت جلوس کرد. این دو احتمال، هر دو با ظاهر قرآن مخالف است، زیرا سلیمان بعد از انابه و اظهار پشیمانى از مسئله فرزند، تقاضاى حشمت و شوکت مى کند و در اثر تقاضاى او، شیاطین در اختیار او قرار مى گیرند و باد را مسخر او مى نمایند، نه قبل از تقاضاى فرزند و یا صاحب فرزند بودن. علاوه بر این که مقام نبوت و حشمت الهى سلیمان بالاتر از آن است که چنین موهومات و خرافاتى در اطراف آن گفته شود. بویژه آن روایتى که مى گوید: سلیمان زن مشرکى را به خانه آورد و اجازه داد در خانه او به بت پرستى بپردازد و در اثر این خطا چهل روز سلطنت او به دست شیاطین افتاد. 6. خداوند عزت، شوکت و حشمتى عظیم به سلیمان عطا کرد تا آن حد که جنیان را در خدمت او درآورد و زبان پرندگان را به او آموخت تا بتواند از پرواز پرندگان و سرعت بال آنان براى تحکیم حکومت خود بهره مند شود. وباد را مسخر سلیمان ساخت که چادر سلطنتى او رابه آسمان بالا ببرد و ظرف چند ساعت نیمروز او را از دشت و کوه و دریا بگذراند و ازاصطخر فارس تا شام ببرد و ظرف چند ساعت بعد از ظهر او را به اصطخر بازگرداند. این چنین قدرت و شوکت از اختیار بشر خارج است و به عنوان معجزه الهى به سلیمان عطا گشت باشد که مردم جهان و آنان که مى گویند (چرا انبیاء از طبقه محرومین اجتماع برمى خیزند و از طبقه سلاطین برنمى خیزند) و یا همانند فرعون و فرعونیان مى گویند: (هلا ألقى علیه أسورة من ذهب) (زخرف/53) و یا همانند مشرکین مکه مى گویند: (و قالوا لن نؤمن لک حتى تفجر لنا من الأرض ینبوعاً. أو تکون لک جنّة من نخیل و عنب فتفجّر الانهار خلالها تفجیراً… أو یکون لک بیت من زخرف أو ترقى فى السماء… ) (اسراء/90ـ93) همگان بدانند که بهانه جوییهاى کافران و منافقان اساسى ندارد و حتى شوکت و قدرت سلیمانى هم نمى تواند آنان را به سوى حق و عدالت و ایمان جذب کند. از این رو بود که حتى قوم بنى اسرائیل که شیفته عزت و هماره خواهان قدرت و شوکت مادى بوده نیستند، سلطنت سلیمان را اثر سحر و جادو مى دانستند و بعد از سلیمان هرچه بیش تر به طرف سحر و جادو و شعبده گرایش یافتند که قرآن مجید در نکوهش آنان مى گوید: (واتّبعوا ما تتلوا الشیاطین على ملک سلیمان و ما کفر سلیمان و لکن الشیاطین کفروا یعلّمون الناس السحر وما انزل على الملکین ببابل هاروت و ماروت… و لقد علموا لمن اشتراه ماله فى الآخرة من خلاق… ) (بقره/102) مردم بنى اسرائیل از اوراد و منشهاى شیاطین پیروى کردند، همان طلسمات و اورادى که شیاطین به سلیمان پیامبر منتسب نمودند. درحالى که سلیمان به سحر و جادو نپرداخت، چرا که سحر و جادو کفر است بلکه شیاطین کافر شدند و به سحر و جادو پرداختند و به مردم سحر و جادو فرادادند و آن افسونها و شعبده ها که در شهر بابل بر هاروت و ماروت نازل شد که مردم را از اسرار جادو مطلع سازند که مفتون نشوند و سحر و جادو را با معجزه انبیا برابر ندانند. با آن که مردم بنى اسرائیل مى دانستند و به آنان گفته بودیم هرکس از سحر وجادو پیروى کند، در روز رستاخیز کامیابى ندارد. 7. بعد از آن که شوکت و حشمت به سلیمان عطا شد، خطاب رسید که اى خاندان داود، شکر این نعمت الهى را به جا آورید. سلیمان تصمیم گرفت که معبدى عظیم در بیت المقدس بنا کند و دراین زمینه از نیروى پریان و آدمیان استفاده مى کرد. دراین باب قرآن مجید مى گوید: (و لسلیمان الریح غدوّها شهر و رواحها شهر و أسلنا له عین القطر و من الجنّ من یعمل بین یدیه باذن ربّه و من یزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعیر. یعملون له ما یشاء من محاریب و تماثیل و جفان کالجواب و قدور راسیات اعملوا آل داود شکراً و قلیل من عبادى الشکور) (سبأ/12ـ13); ما براى سلیمان باد را مسخر کردیم که صبحگاهان یک ماه مسافت و عصرگاهان یک ماه مسافت را طى مى کرد. ما چشمه سرب و روى را براى او روان ساختیم. و برخى از پریان در حضور او به کارگرى مى پرداختند با رخصت از پروردگار سلیمان و هریک از پریان را که از فرمان ما سرپیچى مى کرد، با آتش سوزان گدازان تأدیب و تنبیه مى نمودیم. پریان براى سلیمان طاقها مى ساختند و مجسمه ها و جامهایى به اندازه حوضها و دیگهاى عظیم جا کرده در زمین. اى خاندان داود، به شکرانه این موهبت و عطا خدمتى به درگاه خدا تقدیم کنید. ب ندگان ما بسیارند، ولى شاکران آنان اندکند. با توجه به این جمله (اعملوا آل داود شکراً) سلیمان به ساختمان هیکل بیت المقدس پرداخت و چون پریان، فقط در حضور او به خدمت مى پرداختند، سلیمان ناچار بود که هماره بر سرآنان بایستد که از خدمت و کارسازى دریغ نکنند و به طفره سرباز نزنند، وچون ساختمان معبد به طول انجامید و از فرارسیدن اجل خود ترسان بود، با سپاه خود عازم وادى مورچگان شد که طلاى لازم را استخراج کند وهرچه زودتر ساختمان معبد را به اتمام برساند. (تفسیر قمى/476، ط سنگى) قرآن مجید، دراین زمینه مى گوید: (و حشر لسلیمان جنوده من الجنّ و الانس و الطیر فهم یوزعون. حتّى اذا أتوا على واد النمل قالت نملة یا ایّها النمل ادخلوا مساکنکم لایحطمنّکم سلیمان و جنوده وهم لایشعرون. فتبسّم ضاحکاً من قولها و قال ربّ أوزعنى ان أشکر نعمتک التى أنعمت علیّ و على والدیّ و أن أعمل صالحاً ترضاه و أدخلنى برحمتک فى عبادک الصالحین) نمل/18ـ19 سپاهیان سلیمان از پریان و آدمیان به وادى موران رسیدند. یک تن از مورچگان به خیل موران ندا داد که اى موران به لانه هاى خود اندر شوید تا سلیمان و سپاهیانش ندانسته شما را در زیر پا خرد نکنند. سلیمان سخن او را شنید و از آگاهى آن مور که سلیمان و سپاهیانش را مى شناسد به شگفت اندر شد و با رضایت خاطر تبسم کرد و گفت: بارخدایا، چندان مرا در دنیا نگهدار که فرصت یابم و شکر این نعمت را بگزارم که به من و پدر و مادرم عنایت کرده اى و بتوانم در مقام شکرگزارى خدمتى تقدیم کنم که مورد رضاى تو باشد. بارخدایا تو مرا به رحمت خود، در سلک بندگان شایسته است درآور. بدین رو چون سلیمان دار فانى را وداع کرد، همچنان بر عصاى خود تکیه داشته که گویا به کار ساختمان نظارت مى کند تا آن گاه که ساختمان به اتمام رسید، موریانه عصاى او را خورد، و بدن سلیمان برخاک در غلتید و پریان آزاد شدند. قرآن مجید دراین باره مى گوید: (فلمّا قضینا علیه الموت ما دلّهم على موته إلا دابّة الارض تأکل منسأته فلمّا خرّ تبیّنت الجنّ ان لوکانوا یعلمون الغیب مالبثوا فى العذاب المهین) (سبأ/14); وچون فرمان دادیم و سلیمان را مرگ فرا رسید، موریانه اى پریان را از مرگ سلیمان با خبر ساخت. چرا که عصاى او را خورد و سلیمان بر زمین افتاد و پریان را آگاهى حاصل گشت که اگر از علم غیب با خبر بودند، ظرف این مدت که سلیمان را شب و روز در کار نظارت دیدند، در عذاب خوارکننده ساختمان گرفتار نمى ماندند و از لحظه مرگ سلیمان پا به فرار مى نهادند. 8. در داستان سلیمان و ملکه سبا که در اساطیر به نام بلقیس معرفى شده است، چند نکته جالب وجود دارد که باید به آنها اشاره کرد. نکته اول، تفاهم با پرندگان است. از بازپرسى هدهد معلوم مى شود که سلیمان سخن هدهد را مى فهمید وهدهد نیز اعتراض سلیمان را شنید و فهمید و پاسخ مناسبى به اعتراض سلیمان داد. اگر تفاهم سلیمان با پرندگان جنبه اعجاز و خرق عادت داشته باشد و به اصطلاح، مخصوص عهد سلیمان باشد، بلکه باید پذیرفت که پرندگان ازماجراى زندگى بشر آگاه مى شود، و یا دست کم هدهد چنین علم و استعدادى دارد، زیرا سلیمان نامه کوتاهى به هدهد مى دهد و او را به رسالت مى فرستد و مى گوید: (فألقه الیهم ثمّ تولّ عنهم فانظر ماذا یرجعون) (نمل/20ـ44); نامه را در پیشگاه ملکه سبا بیفکن و سپس در کنارى متوقف شو و بنگر چه پاسخى مى دهند و چه کنکاش مى رانند. سپس از زبان هدهد روایت مى شود که ملکه سبا بعد از قراءت نامه به حاضرین دربار خود گفت: (یا ایّها الملأ انّى القى إلیّ کتاب کریم…) اى نمایندگان قوم نامه ارجمندى به من واصل شده است. این نامه از سلیمان است و با نام خدا شروع مى شود و فرمان مى دهد که سرکشى و گردن فرازى نکنیم و تسلیم شده به حضور سلیمان بشتابیم. من شما نمایندگان را احضار کردم تا همه با هم تصمیم بگیریم. ونمایندگان خواهان مقاومت شدند و نیروى رزمى خود را کافى شمردند، ولى ملکه سبا گفت: اگر ما به انتظار بنشینیم تا سلیمان به بلاد ما لشکر بکشد مایه خرابى و فساد این سامان مى شوند، زیرا هر پادشاهى که عازم تسخیر بلاد دیگران شود، خود را مجهز مى کند و به قصد قتل و غارت هجوم مى آورد و در نتیجه عزیزان این قوم و ملت را به خاک سیاه مى نشانند. تاکنون چنین بوده است و بعد از این نیز چنین خواهد بود. من فکر مى کنم بهتر آن است که هدیه اى به صورت باج و خراج براى او بفرستیم که اگر قصد غارت و تاراج دارد، به باج و خراج گذارى ما مطمئن شود و از تسخیر و لشکرکشى به این بلاد، منصرف گردد. بنابراین، تمام این ماجرا و کنکاش ملکه سبا به وسیله هدهد به سلیمان گزارش شده است و لذا درک و شعور هدهد باید مورد قبول و پذیرش قرار بگیرد. نکته دوم، قدرت پریان است که یک تن از پریان به قدرت خود مى نازد و ادعا مى کند که ظرف یک ساعت و یا دو ساعت، تخت ملکه سبا را از یمن به شام مى آورم و دست نخورده تحویل مى دهم. و آصف بن برخیا که وزیر سلیمان است مى گوید: من قبل از یک چشم برهم زدن، تخت او را حاصر مى کنم و فوراً بى درنگ تخت ملکه سبا را حاضر کرد و سلیمان که تخت را حاضر مجلس دید، خدا را شکر کرد که چنین سلطنتى در اختیار من قرار گرفته است. قرآن مجید نام این مرد را یاد نمى کند. نام او در روایات، آصف بن برخیا است. قرآن مجید از این مرد به عنوان (الذى عنده علم من الکتاب) یاد مى کند. یعنى کسى که از لوح محفوظ و اسرار کائنات، اطلاعاتى داشت، دریک طرفة العین تخت بلقیس را حاضر کرد. نظر نگارنده این سطور براین است که این فرد مزبور، باید از طبقه فرشتگان باشد که براى تحکیم بخشیدن قدرت سلیمان و تسخیر پریان، در زمره یاران و وزیران سلیمان به صورت بشر مجسم شده باشد. و لذا مى بینیم که با این عمل خارق العاده، سلیمان از او تشکر و قدردانى نمى کند و قدرت او را نمى ستاید، بلکه خدا را شکر مى کند و مى گوید: (هذا من فضل ربّى لیبلونى أاشکر أم أکفر) اگر این مرد از جنس بشر باشد، قهراً باید جانشین سلیمان باشد و سلطنت و حشمت او را برقرار و بردوام نگه دارد، درحالى که چنین نیست. نکته سومى که در داستان دیده مى شود، ساختمان قصرى است از آبگینه که پریان براى سلیمان ساخته اند و گویا در همین قصر آبگینه، دار فانى را وداع گفته و جسد او بر روى عصا به حال ایستاده برقرار مانده است تا آن روزى که پریان از کار ساختمان بیت المقدس فراغت یافته اند.
 

تبلیغات